ماه شعبان و آخرین جمعه

آخرین جمعه ی مَهِ شعبان
می رسد ساعتی دگر پایان

ماه رجب بوَد شهرُ الله
ماه شعبان مه رسول الله

خوش به حال کسی که تحفی کرد
شبِ خود با دعای خیر طی کرد

ای خوشا آن که روز بود صیام
نیمه شب کرد بهر دوست قیام

ای خوش آنکس زبان گرفت به کام
هر سحر سر کشید و نوشید جام

ای خوش آنکس که یاد مادر کرد
همچنین ذکر خیر پدر کرد

ای خوشا آنکه با کتاب خدا
خویش را کرد ز راه غیر جدا

خوش به حال کسی که در این ماه
خویشتن را نجات داد از چاه

سرخوش آنکس که شادکامی کرد
با خدایش عشق بازی کرد

خُنک آن بنده ای که ماه سُرور
از روی نفسِ خویش کرد عبور

ماه شعبان ماه استغفار
ماه صلوات ،قنا عذاب النار

جمعه بر هر چه سَروری دارد
بر همه هفته برتری دارد

آخرین جمعه ی ماه شعبان
چند گامی نمانده تا رمضان

هر کسی بُرد بهره از این ماه
یعنی خود نجات داد از چاه

ای خوشا آنکه در سحر بر خاست
از خدا اجر شاهدین را خواست

ای خوشا آنکه بار خود بر بست
عهد خود با خدای خود نشکست

ای خدا قاسم است و صد گفتار
چون عمل نیست گفته ها به چه کار؟

استقبال از بهار

سال نو می رویم سوی وطن
تا دَمد جان تازه ای به بدن

می رویم بهر دیدن اقوام
همچنین بهرِ صله ارحام

ما به زادگاه خویش مهمانیم
تحت الطاف و مهرِ میزبانیم

آنکه باشد مقیم در روستا
از زن و مرد گرفته تا شورا

میزبانند و پاسدار رسوم
بوده سنت برایشان مخدوم

هستم و بوده ام بر این باور
قلبم از این کلام هست اَنوَر

آنکه در روستا مقیم بود
قلب او خالص و سلیم بود

آن ها مانده اند با سختی
از زمانی که بود چراغ نفتی

نه خبر بود ز برق و نه از آب
شستشو بود تمام در سرِ آب

بارِ زحمت به دوش مادر بود
متعهد و بچه آور بود

هست بهشت زیر گام های او
عشق در قلب و در نگاهِ او

گرچه پشت و پناهمان پدر است
لیک مادر برایمان دگر است

آری از عید و سال نو و وطن
گفته کردیم که جان دهد به بدن

از بزرگان شهر و آبادی
همچو علامه بهمن آبادی

و دگر عالمانِ نیک و بصیر
که همه بوده اند شریف و خبیر

عید نوروز خود بهانه بود
صله ارحام یک نشانه بود

تا رسد زان نشان به خیر کثیر
و دعایش کند وِرا تأثیر

سال نو در رَه است ای یاران
شاد باشید در همه دوران

قاسم از فصل سبز گفت و چمن
وز بزرگان و افتخار وطن

بازهم عیدتان مبارک باد
زندگی تان به خیر و برکت باد

«خزان رفت و بهار آید به دل ها»

زمستان می رسد عمرش به پایان
سه پنج روز دگر آید بهاران

نیامد چون گذشته برف و باران
مراتع شد کویر همچون بیابان

مدارِ آب ما بر بیست و چاره
کشاورز حال و روز خوش نداره

جو و گندم و فلفل قد ندارن
شدن پخش زمین حرکت ندارن

گران کردند کاه و جو و یونجه
مپرس از اینکه یک من کاه چنده

بماند از برنج و گوشت شیشک
و یا از تخم مرغ و مرغ و پوشک

شده چندین برابر کیسه ی کود
کشاورزی ندارد حاصل و سود

ندارد دلخوشی چوبدار و دامدار
که گوسفندان نگه دارد به پروار

یکی گفتا که گوسفندم تلف شد
فدای یونجه و کاه و علف شد

کشاورز ار ندارد کشت دانه
چو زن باید نشیند کنجِ خانه

شب عید آمد و کالا گران شد
گرانی از زمین تا آسمان شد

ایا ای کاسبای بی مروت
ندارید از خدای خود خجالت؟

تو اجناس را گران کردی شبانه
نمی دانی حرام بردی به خانه؟

خلاصه حال روستایی خراب است
زمین های کویر محتاج آب است

ببار ای آسمان باران نافع
شود سر سبز و با برکت مراتع

خدایا رحم کن بر گوسفندان
اجابت کن دعای مستمندان

که اینان غیر تو یاور ندارند
کسی را جز خدا باور ندارند

نجات ده مملکت را از گرانی
به داد ما برس از خشکسالی

مدد کن دشت و صحرا گردد آباد
رَویم با هم به سوی بهمن آباد

زنیم بوسه به خاک پاک اموات
بخوانیم بهرشان اخلاص و صلوات

خوشا پای مزار و سال تحویل
خوشا دیدار با دوستان و فامیل

سخن کوتاه کن قاسم بهار است
زمستون رفت و صحرا لاله زار است

مژده بهار  در راه است

مژده مژده بهار در راه است
شادی و سبزه زار در راه است

باد نوروز می وزد ز شمال
دور گردد بلا و رنج و ملال

چه خوش است باد صبح نوروزی
چه خوش است دلفریب و پیروزی

چون به پایان رسید عمر خزان
عید نوروز آید و رمضان

دل مان گردد از بهار افروز
اعندال بر خزان شود پیروز

باغ ها پر شوند از سنبل
دشت ها می شوند پر از گل

بلبلان عاشقانه می خوانند
بهر گل ها ترانه می خوانند

اهل هر جا روند در هرجا
ما که دل داده ایم بر صحرا

سال نو می رویم سوی وطن
تا دمد روح تازه ای به بدن

دل ما خورده با وطن پیوند
نیستیم غافل از وطن یکدم

صله ارحام و بوسه و دیدار
خوش بود سال نو محل مزار

همه بر یکدگر سلام کنند
نعمت دوستی تمام کنند

زن و مرد و جوان ثنا گویند
همه از بهر هم دعاگویند

می کنند یاد از سفر کرده
آنکه از خانواده ای رفته

پدر و مادر و همه خویشان
رحمت واسعه به یک یکشان

هرکسی یک مسافری دارد
کو دل خاک منزلی دارد

می نشینند کناره ی قبرش
گرجوان است خدا دهد صبرش

روز عید خاطرات زنده شوند
گل لبخندمان شکفته شوند

دوستان عیدتان همایون باد
رورتان با شکوه و میمون باد

نیست حاجت به بحث و استدلال
قاسم از عید کرده استقبال

به بهانه ی ماه شعبان ماه رسول خدا(ص)

بَعَد از نام خداوند، سلام از دل پاک
به تمام زنده ها و خفتگانِ در خاک

آنکه زنده است خداوند، نگهدارش باد
آنکه مرده است بهشت مسکن و مأوایش باد

دوستان، ماهِ عزیز است عزیزش داریم
ماه مولود شریف است شریفش داریم

ماه شعبان، پر است از نعمات و حسنات
به خصوص آن که فرستد به محمد صلوات

ماه شعبان و شب جمعه چه حالی دارد
روزه و ذکر و دعایش درجاتی دارد

چند روز دگر آید شب و شب های برات
رسم این است که دیدار کنیم از اموات

بهمن آباد بُوَد رسم که مردان و زنان
می روند سوی مزار و بسوی نورستان

روح اموات به یک فاتحه ای شاد کنند
از گرفتاری و رنج و تعب آزاد کنند

چون شب جمعه رسد چشم به راه اند اموات
تا شوند یاد به حمد و به دعا و صلوات

گرکنی یاد، تو را یاد کنند فرداها
گر فراموش کنی می روی از خاطره ها

آسیاب است به نوبت همه در خاک شویم
کاش پیش از سفرِ خاک، نخست پاک شویم

پدر و مادر و خویشان همه رفتند ز پیش
یعنی عمر نمانده است دگر چندی بیش

یاد آن روز که در خاک شویم طعمه ی مار
وای از آن روز که از دست نمی آید کار

آنکه در مزرعه ی زندگی اش دانه بکاشت
می کند کِشته ی خود را به قیامت برداشت

قاسم اندیشه مکن، پند مده بر دگران
تا که هستی خودت از قافله ی بی خبران

«روز پدر بر پدران مبارک»

شاد باش ای دل رجب ماه خداست
روز میلاد علی مرتضاست

در میان کعبه یک زیبا پسر
شد به دنیا تا شود فخر بشر

روز میلاد امیر عارفان
یاور مظلوم و خصم کافران

در چنین روز، مظهر صدها گهر
پرتو حق گشت در او جلوه گر

آسمان شیرین شد از شهد و شکر
زانکه میلادش شده روز پدر

ای پدر ای یار و همراهِ معین
بهر فرزندان بر انگشتر نگین

هست نام و یاد و راهت افتخار
رحمت حق بر تو بادا بی شمار

بودی و هستی انیس و مونسم
بی تو تنها و غریب و بی کسم

رنج هایت گر یکایک بشمرم
گویی انگشتم به دریا تر کنم

چون ببینم قامتت همچون کمان
وصف تو خارج شود از هر بیان

خواستم گویم برایم گوهری
دیدم از هر گوهری بالاتری

هستی ام از هستی ات دارد نمود
بی تو و نام تو بودن را چه سود؟

عمر خود در پای عمرم سوختی
تا به من راه و ادب آموختی

راه را بودی برایم روشنا
من مرید و تو امام و مقتدا

کاش بودی در کنارم ای پدر
ای شکوه و اقتدار و تاج سر

آنچه هستم از تو دارم یادگار
اعتبارت هست بهرم افتخار

بازهم در حق قاسم کن دعا
تا شوم از نفس شوم خود رها

گر ز من رنجیده خاطر گشته ای
بر زبان آور مرا بخشیده ای

روز میلاد علی آن تاج سر
بر شما بادا مبارک ای پدر

سالروز ولادتِ سرحلقه زاهدان و عارفان و عدالت و تقوا حضرت علی(ع) و روز پدر بر شما دوستان و همه ی شیعیان و پدران مبارک باد
عمرِ پدرانی که هم اکنون با افتخار در کنار خانواده هستند طولانی باشد ان شاءالله
و شاد و مفرح باد روح پدران در گذشته ای که سال ها نان آور و مربی بودند و فرزندان نکو به جامعه تقدیم کردند

کاش، وازه ی که در دنیا و آخرت با ما هست (3)

اشاره کردیم به ای کاش های بی ثمرِ دنیا و واحسرتای عقبی که اولی جبران پذیر است و دومی قابل جبران نیستند! و این هم بخش سوم ای کاش ها؛

کاش یعنی رفتن فرصت ز کف
کاش یعنی عمر، سَر شد بی هدف

کاش یعنی رفت قطار زندگی
کاش یعنی شد فدا دلبستگی

کاش یعنی روزهای انتظار
کاش یعنی لحظه های بی قرار

کاش یعنی نا رضایی از کنون
کاش یعنی نا مراد در آزمون

کاش یعنی فکرها در پیچ و تاب
کاش یعنی آب را بینی سراب

کاش یعنی من کجا اینجا کجا؟
کاش یعنی سهم من اندک چرا؟

کاش یعنی حسرت دنیا به دل
کاش یعنی از خود و از حق خجل

کاش یعنی کو، چه شد سرمایه ام
کاش یعنی شد فدا آینده ام

کاش هایم را چو می کردم قطار
بر شمردم نزد مرشد بی شمار

سر به جنبانید آن نیکو خصال
گفت دوری کن ز ای کاش و ملال

حسرت دنیا از آنِ غافل است
حسرت عقبا خورَد کو عاقل است

وای بر آنکس که فکر توشه نیست
کِشت ناکرده است و فکر خوشه نیست

وای بر آنکس که در زنگ حساب
کرده هایش را ببیند در کتاب

حسرتِِ آن روزِ جبران نا پذیر
می کند سرهای شاهان را به زیر

حسرت دنیا توان جبران نمود
حسرت عقبا چسان بتوان زدود؟

گفت:قاسم! کاش های بی ثمر
چون درختانی بوَد بی بار و بر

دور باش از آرزوهای دراز
کن ز همچشمی و جاهل احتراز

کو اگر خیری رساند شر بوَد
کار نیک او ز بد بدتر بوَد

«سلام بر ساکنین بی آزارِ قبور»

5 شنبه ها به عشق بهمن آباد
دعا کنیم برای هر روانشاد

یادش بخیر محرم و رمضان
هر جا بودیم بهمن آباد یا تهران

در غم و شادی همه با هم بودیم
تا اینکه رفته رفته بی هم شدیم

حالا که جمعی رفته اند زیر خاک
دعا کنیم سفر کنند به افلاک

با فاتحه ز راه نزدیک و دور
برای رفتگان اهل قبور

خیرات کنیم بهر همه عزیزان
شاد کنیم روح همه رفتگان

منتظرن مرده ها بهر خیرات
تا بخونی سوره حمد و صلوات

هر کسی مشکل داره کارش اونجا
به جز کسی که بوده اهل تقوا

مهندس و دکتر و آیت الله
کارش اگه نبوده بهر الله

به گردنش بود اگه مال مردم
میره دوزخ کنار مار و کژدم

روز قیامت یا که روز حساب
می بینی اعمال خودت در کتاب

وقتی ببینی صفحات گناه
وای از اون حسرت و ناله و آه

کارنامه را دستت میده فرشته
ریز و درشتِ اعمالت نوشته

نامه ی هر کی که دادن دست راست
یعنی که او بنده ی خاص خداست

حقوق مردم ار به گردنت هست
گردنه ها را نتوانی گسست

گذشتن از پل صراط آسون نیست
پرداختِ مال دیگران آسون نیست

گر نداری خیر و نماز و روزه
درس رو نخوندی و شدی رفوزه

به دنیا گر داشتی صدای بلند
به این و اون می زدی نیش و گزند

شیر ژیان بودی اگه به دنیا
موش شدی چون اومدی به عقبا

برزخ نباشه جای پارتی و قال
نه جای رشوه دادن و خرج مال

بهت میگن جوانی رو چه کردی
یا مال و ثروت از کجا اوردی

خرج نمودی بکجا مال خود
ظلم نمودی ز چه بر حال خود

بگذریم این قصه ی ما درازه
آمدن و رفتن ما یه راز ه

خدایا از تقصیر ما، در گذر
که عمر نازنین رو دادیم هدر

روح تمام رفتگان بکن شاد
به ویژه مردگان بهمن آباد

قاسم اگر چه غرق شد در گناه
روز و شب خویش نموده تباه

لیک امیدش به عطایت بوَد
آرزویش پاک لقایت بوَد

پرسش از عکس،رفیق نیمه راه

دیدم چو عکس کودکی ام با فسوس و آه
گفتم بگو چرا تو شدی یار نیمه راه؟

بودی رفیق و یار چرا بی وفا شدی
همراه من نیامدی از من جدا شدی

عکسم به خنده گفت:کجا بی وفا شدم
تو رفته ای نه آنکه من از تو جدا شدم

اندر جواب گفتمش ای عکس نازنین
موی سفید و چهره پرچین من ببین

آهسته مرغ کودکی ام پر کشید و رفت
یک بار هم به پشت سر خویش بر نگشت

مرغ جوانی ام که روی شاخه ای نشست
هرچند منتظر شدم افسوس بر نگشت

من مانده ام و این رخ پر چین و روی زرد
من مانده ام و این همه موی سفید و درد

این حرف را به کودکیِ خود نوشته ام
یعنی که من ز فکرِ تو فارغ نگشته ام

من بی وفا نبودم و تو بی وفا شدی
ای عکس گو چرا تو ز قاسم جدا شدی

بگذشت بهار عمر جوانی ولی چه زود
این دوره ها گذشت و نکردیم هیچ سود

قاسم مدار غصه،بر آن چه گذشته و رفت
حسرت مخور به هر چه که از دست رفته است.

مبارکباد بر تو روز مادر

چه نامی بهتر است از نام مادر
چه روزی بهتر است از روز مادر

که در این روز بانوی مطهر
جهان را کرد با نامش معطر

شبِ میلاد همتای ولایت
به دنیا آمده دختِ رسالت

پیامبر می کند مادر خطابش
خدا فرموده کوثر را به نامش

خداوند کرده در نامش تجلی
نبی از دشمنانش در تبری

به رغم طعنه های قوم انصار
ولایت شد ز حضرت نخلِ پر بار

ندیدم همطرازش غیر مولا
به جز آن شهسوار و مرد والا

علی مرد حقیقت مرد اعجاز
که جا دارد کند بر آسمان ناز

به دنیا آمده یاسین و توحید
جهان روشن شده از نور خورشید

به یمن و برکت زهرای اطهر
گرفت امروز نام نیک مادر

همی گشتم برای نام بهتر
ندیدم خوب تر از نام مادر

دلم خواهد که بنویسم ترانه
نویسم لای و لای مادرانه

بگو مادر برایم لای لایی
که هر گز نشنوم حرف جدایی

که لالایی مادر گوشنواز است
صدایش تا قیامت دلنواز است

دلم خواهد مرا چون خردسالی
دو باره روی زانویت نشانی

خدا فرموده مادر بهترین است
ز هر مخلوق او زیباترین است

کِشد گل خجلت از سیمای مادر
چو پیچد عطر مشکین فای مادر

تو را بعد از خداوند می ستایم
تو را من دوست دارم دوست دارم

تویی مادر همه اندیشه من
نه اندیشه که فخر و ریشه ی من

چه گویی قاسم از اعجاز مادر
که غافل باشی از اعزار مادر

قلم میل نوشتن دارد امروز

حـــكایــت هــاي خـــوب و پـــخته دارم
هـــــــزاران مــطلب نـــا گـــــــفـته دارم

نـــبينم اهـــــل دل كـــــز دل بـــــگـويـم
نـــه يــــك عـــالِـم كه از علمش بجويم

كـــــجا جــويم يـكي اســتاد مــــشفق
كـــــه او مــــن را الفبا گــويد از عــشق

دلــــم احـساس غــــربــت مـــي نمايد
ز تــــلخي مـــيل شـــربـت مـــي نمايد

دلــــــم هـــــمــراه و هــــمــرازي نــدارد
شـــده چـــون بــــچه هـــمـبازي نــدارد

دلـــم خـــواهـــد چـــو عــطار نــشابــور
كــسي بــــاشــد كند قــلبم پــر از نــور

و بــــا مـــرغــان شــوم هـــمراه گشتن
و شــــايــد هـــفت شهر عشق گشتن

نــه ايـــن هـــا آرزوي بــــس دراز اسـت
بــــراي اوج، يــــك مــرشــد نـــيـاز اسـت

شــــده افــكــار مـــردم اشـكــم و نـــان
كـــمي شــادنـــد و بيش از آن پـريشان

خـــوشــــا آنان كه بـــا جانان نشستند
و پــــيمان بــــا خـــداي خــويش بستند

خـــــوشـــا آنـــان كـــه ره پـــيدا نـمودند
دمــــادم بــــا خـــــدا نـجـــوا نــــمـودنــد

خــــوشــا آنان كه با حـق يــار گــشتند
چــو منصــور عـاشـق و بــر دار گـشتند

خــوش آنــان كـه سـعادت پيشه كردند
شـقـاوت در درون بــي ريــشه كــردنـد

خـــوشــا آنـان كـه مـي كـارند به دنــيا
نـــمــايد كــشته اش خرمن به عــقبا

خـوشا حــافـظ خــوشا ســعدي شيراز
خوشا آن كس كه شد با هر دو هم راز

خــوشا آن كس كه يارش مثنوي شــد
خـــوشا آنكس كه حالش معنوي شــد

خــوشـــا عـــطار و از ســيمـرغ گــفتن
و بــــا ســيمـرغ ســـوي قـــاف رفـــتـن

خوشا فردوسي وسي سال بس رنـج
كــشيد اما بــماند شهنامه چون گـنج

خوشا آن كس كه بيرون شد ز ظلمت
بدا قاسم كه عمر طي كرد به غـفلت

قلم میل نوشتن دارد امروز
زبانم میل گفتن دارد امروز

چه بنویسم که جانان را خوش آید
چه گویم جانِ جانان را خوش آید

رسد این کاغذم گر سوی جانان
شود درمانِ رنج و وصل هجران

غرور و خود بزرگ بینی

شبی در خلوت و تنهایی خویش
نوشتم شرح حالم با دل ریش

شمردم کرده و ناکرده هایم
نوشتم گفته و ناگفته هایم

شدم غره که هستم به از آنان
که دورند از خدا و ذکر و قرآن

از آن هایی که مهجورند ز طاعت
و یا هستند مغفول از تلاوت

نه ذکری گفته دارند نه نمازی
ندارند در سحر راز و نیازی

نمی دانند نماز و روزه و حج
شدند گم کرده راه و می روند کج

بدینسان حالشان باشد پریشان
که دوری می کنند از خلق و خویشان

صله ارحام را کردند تمسخر
به بی دینی کنند فخر و تفاخُر

نه از خلق شرم دارند نه ز خالق
بر اینان هست جهنم حق و لایق

کجا دانند فردای قیامت
کشند از کرده های خود خجالت

بگفتم ذمشان با سوز و بادرد
شنیدند حرف هایم را زن و مرد

برون کردم از دل عقده هایم
بگفتم گفته و نا گفته هایم

بناگه گویی بانگی آمد از دور
که گفت: عصیانگرِ سرگشته مغرور

چسان تو خویش را در صدر بینی
و دیگر بندگان در قعر بینی

به نزد ما کسی والا ترین است
که پرهیزکار و با تقواترین است

تو که در خویشتن باشی گرفتار
هدایت را چسان بینی ز دادار

از آنجایی که در ریب و ریایی
نخواهی یافت از نفست رهایی

ریا و ریب احوال برون است
خداوند آگه از حال درون است

تو در دام حسد باشی گرفتار
همه ادبار می بینی نه ابرار

به دنیا هر که خود بالا ببیند
به اسفل رفته و جنت نبیند

مدان خود را تو نیک و برتر از آن
که دارد آبرویی نزد یزدان

گمان بد مبر قاسم بر آنکس
که شاید او رها گردیده از نفس

قلم بنویس تا آرام گیرد این دل تنگم(6)

قلم بنویس...
قلم از زندگی بنویس
ز رنج و غصه ها ننویس

مپرس از حاصل عمرم
که دست باد بسپردم

قلم ننویس حال دل
و یا از دوره ی باطل

قلم ننویس هجران را
غم دوریی یاران را

امید را زنده کن در دل
مگو از خاک و آب و گِل

مگو یاران کجا رفتند
مپرس از من، چرا رفتند

دلم را قرص و محکم کن
سخی مانند حاتم کن

مگو این زندگی پوچ است
مگو دنیا همه هیچ است

که هر چیزی حسابی هست
نوشته در کتابی هست

زبان را دور کن از لق
به هر کاری بگو یا حق

مگو از رنج بی پایان
نویس از رحمت یزدان

قلم بنویس از شادی
ز صلح و خیر و آزادی

ز هر چه خوب تر بنویس
ز زشتی و بدی ننویس

از آن هایی که جنگیدن
به خون خویش غلتیدن

ز مال و جان بگذشتند
شهید راه حق گشتند

مگو تاریخ شاهان را
جفای زورمندان را

اگر بردند اگر خوردند
همه شاه و گدا مُردند

شهی که تاج بر سر شد
به عقبا خاک بر سر شد

رها کن نامداران را
نظر بنما فقیران را

بگو از داور و میزان
کنند مثقال بر پیمان

نه مال آید به کار تو
نه فرزند و عیال تو

قلم! از لودگی ننویس
ز هر آلودگی ننویس

ز حرف عالمِ عامل
بکن روزِ مرا کامل

مگو از سستی ایمان
مگو بشکسته اند پیمان

قلم بنویس از امروز
نویس از عبرت دیروز

چه شد زَرهای زَر داران
کجا رفت جور جباران

بگو افیون چها کرده
جوان را بی بها کرده

مگو از بی وفایی ها
و از درد و جدایی ها

مگو مهر و و فا مرده
ز دل عشق و صفا رفته

دل زن ها ز شوهر دور
دل مردان ز همسر دور

نویس این عمر کوتاه است
و شیطان را چراگاه است

اگر باشی بسی خلاق
بمیرد در تو گر اخلاق

تو را هم مرده پندارن
جماعت از تو بیزارن

توانگر را بوَد کردار
زبون تنها کند گفتار

نخواهی گر که در مانی
عمل کن آنچه می دانی

که قاسم را بوَد گفتار
نبرده بویی از کردار

قلم بنویس و خوش بنویس
ز عقل و عشق و هُش بنویس
قلم بنویس...

«شب چله بکن یادی ز خویشان»

شب چله شب پر خیر و برکت
شب صله ی ارحام است و رحمت

نخواهی گر شوی هر گز پشیمان
شب چله بکن یادی ز خویشان

شب چله به صد گویش بگوید
خوش آنکه کینه ها از دل بشوید

شب چله شب جمع و سرور است
در این شب کینه ها از دل به دور است

شب چله به دور هم شویم جمع
بزرگتر پند گوید ما شویم سَمع

چه خوب است یک نفر حافظ بخواند
یکی هم شعر را معنی نماید

اگر خواهید که فال کس بگیرید
به خوش اقبالی اش معنا بگیرند

مبادا یک کسی سر خورده گردد
و یا افسرده حال و رانده گردد

خدا گر سفره ات را کرده رنگین
مبین همسایه ات در فقر و غمگین

بگیر دست تا خدا دستت بگیرد
نگیری دست،خدا کارَت نگیرد

اگر کردی به قوم و خویش خدمت
مکن آلوده خدمت را به منت

خداوند هست بیزار از چنین کار
که بیند بنده اش در طعن و آزار

شب چله بخور گرمی و سردی
امیدوارم نگیری هیچ دردی

در این شب ها و روزهای گرانی
ز همچشمی حذر کن تا توانی

خرید چله در حد توان کن
هر آنچه جیب و عقلت گفت آن کن

بکن دوری ز اصراف و ز تبذیر
بخوران و بخور با عقل و تدبیر

برای خویش بنما زندگانی
ز مردم دور شو تا می توانی

نیازمندان در این شب ها بکن یاد
خدا در لحظه ها آید به فریاد

چه خوش باشد که با هم یار باشیم
برای یکدگر غمخوار باشیم

خداوندا زروی فضل و رحمت
به قاسم کن عطا توفیق خدمت

«کجا رفت و چه شد مهر و محبت»

سفر کردم به وادی محبت
ندیدم مهربانی و مودت

همه با یکدگر بیگانه بودند
چو مرغان فکر آب و دانه بودند

کسی را در کنار هم ندیدم
اگر دیدم رفیق هم ندیدم

نه حرفی گفته می شد نه کلامی
نه باهم داشتند لطف و سلامی

ندیدم بین شان مهر و محبت
بودن در نخوت و دور از عطوفت

در آنجا مهر همچون کیمیا بود
دل و جان ها ز یکدیگر جدا بود

نمی دانم چرا دل ها شدند دور
زبان شد نیش مار و نیش زنبور

چرا مردم به هم بیگانه گشتند
چرا مستانه و دیوانه گشتند

پدر مادر چرا حرمت ندارند
بزرگترها چرا شفقت ندارند

نبی فرمود مادر را مقامش
بوَد او را بهشت در زیر پایش

پدر را گفته اند تاج است بر سر
ستون خیمه است تا هست در بَر

چرا همسر به همسر بی وفا شد
چرا مهر و محبت کیمیا شد

زن و شوهر چرا دارند گلایه
چرا بر هم زنند نیش و کنایه

زبان داده خداوند بهر آشتی
نه بهر یاوه گویی و درشتی

چرا بین دو خواهر جنگ باشد
چرا دل ها مثال سنگ باشد

صله ارحام رفت از بین فامیل
برادرها شدن هابیل و قابیل

کجا رفت آن همه احوالپرسی
نشستن در زمستان پای کرسی

کجا رفت شب نشینی های ساده
که دور از طعنه بود و از افاده

کجا رفت آن همه صدق و صداقت
کجا رفت آن همه رفق و رفاقت

امان از آفتِ مدرک گرایی
که انداخت بین مان طرح جدایی

قیاس کردیم سواد خویش با بحر
گمان کردیم شدیم علامه دهر

به حسرت زندگی را سر نمودیم
دروس فخر را از بر نمودیم

امان از چشم و همچشمی دوران
فسوس از زندگی سست بنیان

تظاهر و تفاخر کرده بیداد
از این نو کیسه ها صد داد بیداد

زیارت می رود پای پیاده
کند بر این و آن فخر و افاده

شماره می کند کو رفته چند حج
نمی داند که ره را رفته او کج

کسی حجش قبول است نزد داور
که یاریِ برادر کرد و خواهر

هر آنکس کار خیرش بر ریا شد
رهش از راه مولایش جدا شد

کسی محبوب باشد نزد یزدان
که تقوا پیشه باشد بهر جانان

بشر گرچه کماکان زنده باشد
گمانم آدمیت مرده باشد

دعا کن آدمیت جان بگیرد
دوباره زندگی سامان بگیرد

مپندار آنچه قاسم گفت سراب است
برادر! حال و روز ما خراب است

ماهِ مهر ماهِ مهرورزی

ماه مهر آمد دو باره خاطراتم زنده شد
یاد یارانِ قدیمی در دلم آکنده شد

ماه مهر و یاد بازی در حیاط مدرسه
روزهای دور از درسِ حساب و هندسه

روز مهر و ماه مهر روز وصل دوستان
بر همه بادا مبارک کودک و پیر و جوان

یاد بادا بخش کردن ها و آی بی کلا
یاد تکلیفِ شب و مشق و حروف با صدا

یاد دوستان مزینان بهمن آباد و سویز
یاد یقه ی سفید و روز شنبه ی تمیز

یاد بادا یاد بادا روزگار کودکی
یاد بادا آن طلایی دوره های زندگی

یاد بادا کودکی و جنگ و دعوا هایمان
قلب دور از کینه و آشتی و بخشش هایمان

باز ماه مهر آمد شد دلم در وسوسه
دوست می دارم نویسم خاطرات مدرسه

میل دارد دل به دوران قشنگ کودکی
دور می گردد ز احوالات و روز زندگی

قاسمِ ملا دلش داردهزاران خاطرات
خاطراتش دور هست و بوده از لا طا ئلات

شعر مار و عقرب

شبی  مار دو سر آمد به خوابم
که می زد نیش بر قلب و زبانم

ز ترس و درد کردم داد و فریاد
نمی دیدم کسی آید به امداد

نه دستی بود با آن ها ستیزم
نه  پایی داشتم با آن گریزم

چنان او  نیش می زد بر زبانم
که می سوزاند مغز و استخوانم

زبان در آتش ماران گرفتار
به جرم آنکه بوده مردم آزار

به ناگه یادم آمد کاین زبانم
چسان آتش زده برجسم و جانم

چه گویم از زبان این نیشِ بی رحم
که می زد روز و شب بر دیگران زخم؟

به یادم آمد  ایام جوانی
که بودم اندر احوالات خامی

عزیزی گفت پندم را بکن گوش
مبادا وعظ من گردد فراموش

بگیر در اختیار خود  زبانت
بدوزان با یک نخ و سوزن لبانت

در این دنیا  لبانت گر بدوزی
به نیش عقرب و دوزخ نسوزی

جوانی کردم و  از روی مستی
بگفتم دور شو هرکس که هستی

من عقلم هست بیش و بهتر از تو
تو کهتر باشی و من مهتر از تو

زدم زخم زبان او شد ز من دور
که هستم من قوی پنجه و او مور

به برزخ بود آن مرد شاد و خندان
ولی من تیره بخت و زار و گریان

ز وی پرسیدم ای مرد خردمند
ز تو استاد دارم پرسشی چند

بگو تا کی  زند عقرب مرا نیش
بگو کی دور گردد رنج و تشویش

شدم اینجا اسیر مار و عقرب
نمی دانم زمان روز است یا شب

دلم می خواست بَرَندم سوی دوزخ
به زعم خود رها گردم ز برزخ

خردمند گفت کِی شوریده اقبال
تو که بر باد دادی رنج اعمال

مگو دوزخ که جایی هولناک است
عِقابش سخت عذابش دردناک است

تو که زخم زبانت هست بسیار
شوی  در موقف محشر گرفتار

زدی بر این و آن زخم تهمت
 به هر محفل شدی سر گرم غیبت

تو را خوانند آنجا  زشت کردار
خدا و خلق باشند از تو بیزار

زبانت  ناسزا گر گفت و دشنام
و یا کردی کسی را خوار وبد نام

 همه آیند به سویت در قیامت
که حق ما بده  ای بی نزاکت

ز تو گیرند نماز و روزه هایت
رود بر باد رنج توشه هایت

و آنگه تو بمانی دستِ خالی
ز کردار خودت حیران بمانی

رها کردی زبانت را به دنیا
دهی تاوان بد گویی به عقبا

زبان داده خدای  حی رحمان
ز لطف خویش داده نطق و بیان

زبان گر علمُ القرآن نداند
چگونه حرمت انسان بداند

زبانی که بگوید حمد سبحان
نباید گفت حرف از غیر قرآن

بهشت تنها سلام است و تحیت
جهنم ناسزاگویی است و لعنت

اگر شد نا سزاگویی مرامت
جهنم کرده ای هر دو سرایت

در اینجا بود شدم از خواب بیدار
ندیدم در دهانم عقرب و مار

اگر چه ساعتی بی تاب بودم
خدا را شکر کردم خواب بودم

الهی ربنا  یزدانِ  دادار
تو قاسم را نما هوشیار و بیدار

شعر یادم آمد...

یادم آمد آنکه در عهد شباب
آب را می دیدم اما چون سراب

دشت و صحرا و دمن زیبا نبود
یا اگر هم بود دل آنجا نبود

هرچه از قاب نگاهم می گذشت
یا کریه زشت بود و یا  پلشت

پرده ای افتاده بود بر چشم سر
تا نبینم فرقِ بین خیر و شر

در نگاهم بود جنگل چون کویر
بی اثر بود حرف هر وعاظ و پیر

واعظی گفتا که ای  شوریده حال
از چه می بینی خودت را در زوال

غصه را بر جان و دل مهمان  مکن
این جهان را بهر خود زندان  مکن


گفتم ای واعظ مرا تنها گذار
نیستم من اهل پیمان و قرار

گرچه می گویی سخن های سدید
چون شدم از رحمت حق نا امید

گوش خود را بسته ام بر ناصحان
دور گردیدم ز جمع صالحان

پیر لبخندی زد از روی شگفت
گفت:تو انسانی و نیکو سرشت

نا امیدی شیوه ی شیطان بود
کار او گمراهی انسان بود

مرد مؤمن با توکل می رود
پشت پا بر نا امیدی می زند

این همه پیغمبر و آیات حق
آمدند تا ما نگوییم حرف لق

داده است ره را نشانت مصطفا
تا نگردد راهت از قرآن جدا
 
آری آری نا امیدی خود بلاست
دور از لطف عنایات خداست

آنکه ره را بی توکل می رود
شک مکن کو راه باطل می رود

دور کن خود را زشیطان رجیم
روی کن بر  حی سبحان کریم

گو الها صاحب تخت و سریر
من به چاه افتاده ام دستم بگیر

چونکه نومیدی بلای جان بوَد
یار شیطان، دور از جانان بوَد

ناله سر کن گو امیدم ده خدا
راه من کن از ره شیطان جدا

ای خدا من با خودم بد کرده ام
راه را بر خویشتن سد کرده ام

یأس و نومیدی سراپایم گرفت
بد دلی ها دلخوشی هایم گرفت

این دل غمدیده ام را شاد کن
مرغ زندان دلم آزاد کن

یاد حق کردم دلم آرام شد
 رفته رفته زندگی بر کام شد
 
 آب را دیگر نمی دیدم سراب
هیچ در عالم ندیدم بی حساب

بود زیبا دشت و صحرا و دَمن
شاد می شد دل ز بستان و چمن

خانه  را پر کردم از شور و نشاط
نا امیدی رفت، آمد انبساط

آری قاسم نا امیدی خود بلاست
بهر رفعِ حزن  و غم یاد خداست

سفرنامه بهمن آباد(4)

فروردین 1401

درد دل های یک گاو

پریروز رفته بودم روی ایوان

نگه کردم به گاو و گوسفندان

 

تمام گوسفندان شاد و شنگول

ولیکن گاو حیران بود و مشلول

 

چودیدم زرد گشته رنگ و رویش

دلم بی تاب شد رفتم بسویش

 

شده بود گاو ما افسرده خاطر

گمان کردم گِلِه دارد ز قاطر

 

ولی گفت گوسفند و بز و قاطر

همه هستند با او یارِ شاطر

 

بگفتم پس چرا حالت غمین است

نگاهت جای آخور بر زمین است

 

تو که نه فکر نان هستی و نه آب

چرا اینگونه حالت گشته بی تاب؟

 

نه فکر قبض برق و آب و گازی

معاف از مالیاتی چونکه گاوی

 

شما چون چشم و همچشمی ندارید

به گاوهای دگر رَشکی ندارید

 

ندارید راه و رسم خواستگاری

ندارید رسم های ماندگاری

 

شما که خرج دانشگاه ندارید

هزینه بهر زایشگاه ندارید

 

خدا را شکر فرزندت بود اهل

نرفت دنبالِ دود و دوست نا اهل

 

بوَد گوساله ات با اصل و ریشه

نه معتاد است به تریاک و به شیشه

 

خیالت هست از هفت دولت آزاد

ندیده دربِ دانشگاه آزاد

 

نه فکر مال هستید نه زر و زور

از این بابت ندارید تنگیِ گور

 

چو دارید ازدواج سهل وساده

ندارید بهرِهم فیس و افاده

 

زبان دارید و آزاری ندارید

به کار  یکدگر کاری ندارید

 

تو هستی گاو و سر در آخور خویش

به دل هرگز نداری رنج و تشویش

 

نه خرج عقد دارید نه عروسی

نه خرج گونه دارید و نه بینی

 

همان بینی که داده حق تعالی

قبول دارید چه نوک پایین یا بالا

 

نه رشوه می دهی نه رشوه گیری

ز بیت المال نجومی هم نگیری

 

ندارید کار بانکی و اداری

ندارید هیچ پرونده قضایی

 

همیشه سالم است روح و روانت

خدا را شکر، نشد دودی جوانت

 

  اگر عمرت رسد هفتاد و هشتاد

نخواهی شد سیگاری و معتاد

 

و اما بشنویم پاسخ گاو را؛

 

به ناگه گاو سرش آورد  بالا

نگاهم کرد و گفت قاسمِ ملا

 

از آن روزی که دیدم آدمیزاد

که عمرش می دهد بیهوده بر باد

 

 نمی سازد برادر با برادر

شده کمرنگ دلسوزیِ خواهر

 

زن و شوهر به هم نا مهربانند

و فرزندانشان حرمت ندانند

 

 از آن روزی که ثروت اولین شد

و بهتر از مقامِ علم و دین شد

 

از آن روزی که فرزندان هابیل

شدند همراه فرزندان قابیل

 

از آن روزی که خودخواهیِ انسان

فرو کرد خنجرش بر حلق حیوان

 

از آن روزی که، زر،تزویر و  نیرنگ

نشست بر جایگاه صدق  و یکرنگ

 

دلم با این جماعت گشت چرکین

اگر چه بوده اید چون یار دیرین

 

 امان و صد امان از آدمیزاد

چه ناشکر است و ناشکر آدمیزاد

 

خورد شیر و  کره و  قاتق و دوغ

 گذارد بهر شخم بر شانه ام یوغ

 

و یا  آنگه شدم از غصه بیتاب

که گوساله ی من دادند به قصاب

 

جگر گوشه و فرزندم خریدند

دو روزِ بعد،حلقومش بریدند

 

به پاس خدمتم قلبم شکستید

نمک خوردید نمکدان را شکستید

 

خدا را شکر گویم گاو هستم

چو نیستم آدمیزاد شاد هستم

 

جواب گاو را اینگونه دادم

بسی از گفته ام راضی و شادم

 

در اینجا گاو را کردم خطابت

که از رویم کشد شاید خجالت

 

مرا زین گفته ننگ آمد که حیوان

سپاس حق کند کو نیست انسان

 

بگفتم بس تو را زحمت کشیدیم

به سرما و به گرما پروریدیم

 

به موقع آب و کاه و یونجه دادیم

تو و گوساله ات را خانه دادیم

 

رها، گر، می شدی اندر بیابان

شدی هر آن، اسیر چنگِ گرگان

 

بسا آزاد بودن هست زندان

بسا زندان که باشد راحتِ جان

 

سخن پایان گرفت ای گاو دانا

امیدوارم رضا باشی تو از ما

 

خداوندا ز روی لطف و رحمت

 بکن بیدار قاسم را ز غفلت...

ادامه دارد

شعر فصل بهار خوش آمد

عزیزان موسم فصل بهار است
تمام دشت و صحرا لاله زار است

نظر کن جامه پوشیدند درختان
دوباره بلبلان شاد و غزلخوان

زمستان رفت و فصل فرودین شد
خوشا آن کس که شادی آفرین شد

عروس فصل ها گویند بهار است
خوشا آن دل که دایم در بهار است

نظر کن کوه و دریا و درختان
همه تسبیح گوی حی سبحان

زمین و آب و خاکِ بهمن آباد
هر افسُرده دلی را می کند شاد

ز سر چشمه تا حیتاوا و ماشتان
کلاته و  زمین های مزینان

به هر جا بنگری بینی چمن زار
پر است از قرصک و سبزی و آجار

خُنُک آنان که ساکن در کویرند
قناعت طبع و خوب و بی نظیرند

زن و مرد کویر، مهمان نوازند
به نزد دوست و دشمن سر فرازند

سر سفره گذارند شیر و مسکه
کسی از خورنش ناکرده سکته

بوَد دشتِ کویر صد بِه ز بازار
چه سبزی بهتر از سبزیِ آجار؟

همه ما بچه ی اشکنه هستیم
با مشک و دوغ و قاتق عهد بستیم

هر آنکس بار بر بست و رفت به قلعه
خورَد اشکنه و آشِ دِکِردَه

سر سفره  چو دیدی شیر و قیماق
بزن لقمه چو لاغر هستی یا چاق

دلی دارد کویری همچو  دریا
لب پر خنده و ذکرش خدایا

عبوس، راهش ز خالق دور باشد
بد اخلاق  حنظل و منفور باشد

بخندان و بخند فصل بهار است
ببین گل را مبین آنجا که خار است

دل و جان، پر کن از مهر و محبت
خدا دورَت کند از رنج  و محنت

بهار از در در آمد رفت زمستان
ببر دل را به سوی باغ و بستان

دلت را نرم کن تا سبزه روید
که از سنگ،لاله و سنبل نروید

خداوندا به قاسم کن عنایت
که دارد از دل سنگش خجالت

بکن لطفی بخنداند دلی را
نلرزاند،نگریاند دلی را

شعر بهمن آباد شهر دیروز

ز روی رفتگان دارم خجالت
که بنویسم ز اوضاع ولایت

به روز و ماهها کردم تحقیق
نوشتم آنچه تاریخ کرد تصدیق

تمام آنچه خواندم و شنیدم
به یک راه و به یک مقصد رسیدم

همه مجموعه ی تاریخ و اسناد
گواهند شهر، بوده بهمن آباد

که چون بهمن نمود آن شهر بنیاد
بنامش ثبت گردید بهمن آباد

نه من گویم که در  آثار اجداد
نشان از شهر دارد بهمن آباد

که بهمن،زاده ی اسفندیار است
خودش هم شاه و هم  بنیانگزار است

چو شهر بهمن آباد گشت دایر
نبود آنجا زمین خشک و بایر

فزون بر کِشت و زرع و دامداری
بسی رونق گرفت راه تجاری

ره ابریشم از چین تا به  توران
ز راه هند و بلخ  و خاک ایران

تعامل داشتند با بهمن آباد
که راهش امن بود و شهرش آباد

اگر چه شهر شد در جنگ  ویران
ولی شد بیشه ی شیر و پلنگان

همیشه ظلم و ظالم در تباه است
به دنیا و به عقبا رو سیاه است

کجا رفت آن همه لشکر کشی ها
هجوم و کشتن و نا مردمی ها

شب هنگام  مردمان آواره کردند
به تاریخ نام خود آلوده کردند

اگر چه شهر بهمن رفت بر باد
ولی جای دگر گردید آباد

به روستا  باز دوباره جمع یاران
درخت ها کاشتند در باغ و بستان

قلم هم می کشد گویا خجالت
که بنویسد ز باغ های ولایت

که بین این همه بستان آباد
نبینی باغ  سبز در بهمن آباد

قنات  این پیر و این یار وفادار
اگر چه شد به درد سیل گرفتار

ولی می جوشد و آید ز مجرا
رسانَد آب را تا قلب صحرا

تمام روز و شب  بی وقفه جوشید
ولی باغات کنار آب خشکید

خوشا  بهمن که کاریز را بنا کرد
بدا بر آنکه  کاریز را فنا کرد

خوشا آنکه  نهالی بر زمین کرد
بدا آنکه درختی از زمین کَند

به  روز حشر، کسانی رستگارند
که در دنیا نهالی را بکارند

خداوندا  به قاسم لطف فرما
فرستد توشه ای از بهر فرد

خاطره یا داستان راستان عباس آقا

در یکی از شب های تابستان عباس آقا عازم صحرابود هوای خوب و دلپذیر کویر سبب شد پیشنهاد کنم  محض رضای خدا مرا هم با خودش ببرد.
ابتدا نگفت محل آبیاری زمین در قلمرچه(قارمورچه) است البته اگر هم می گفت نمی دانستم کجاست ولی 10 دقیقه بعد گفت چهل دقیقه  طول می کشد تا به قلمرچه برسیم
در مسیر صحبت از تنها آب دواندن شد عباس آقا گفت سال هاست آبیاری کرده و روز و شب برایش یکسان است به همین دلیل هیچ وقت نترسیده و نمی ترسد من هم  یکی دو ساعت بعد از این ادعا منباب کنجکاوی و با طعم فضولی از عباس آقا آزمون گرفتم که در ادامه شعری که امروز جمعه  29/11/1400  فی البداهه آماده کرده ام ملاحظه می فرمایید
اینجا باید یاد کنم از مرحوم حسین آقا حاج اسدالله که هروقت این قضیه یادش می آمد با صدای بلند می خندید و  این خاطره را زنده نگهداشته بود روحش شاد.

خاطراتی بگویم از صحرا
از شب و از خودم و عباس آقا

شبِ تاریک وموج در گرداب
هر دو رفتیم به اصطلاح سر بر آب

صدای رعد و برق اگر به کنار
بود شب در سکوتِ معنا دار

گرچه خوش بود اعتدال هوا
لیک عباس نگفت رَویم کجا

بعد گفت چل دقیقه که برویم
 به  قَلمُرچَه و سر زمین برسیم

نیمه شب آب شد نوبت ما
شاد و شنگول  بود عباس آقا

 آب وقتی که در سراشیب است
 شُتُرک های او دل انگیز است

چل دقیقه که راه طی کردیم
خسته در لِنگه جوی بنشستیم

من نه بیل داشتم نه حرفه و کار
ولی عباس بود مشغول کار

ناگهان پرسیدم از عباس آقا
شبِ تنها در این دل صحرا

  نمی ترسی ز گرگ و جانوری
زین صدای سگان که می شنوی؟

در جواب گفت:گرگ کجا بوده
شب برایم همچو روز بوده

محض یک آزمایش محدود
به گمانی که نا شود مردود

عباس آقا در آن سوی خویر
من در این سو و الچونِ خویر

با تُن و هیبت و صدای بلند
که با اخلاق من نداشت پیوند

گفتم عباس بگو چکار کنیم
گرگ اومد بیا فرار کنیم
 
گفتم و عباس آقا شد بی قرار
 پا گذاشتیم دوتایی مان به فرار 

عباس آقا ز درد می لنگید
این صدا گوش من مدام شنید

قسمم داد به داد او برسم
فکر بکری به حال او بکنم

دیدم از گرگ سخت ترسیده
تا هنوز دل ز من  نرنجیده

ایستادم و گفتم عباس جان
گرگ کجاست در هوای تابستان؟

عباس آقا با قلب نا آرام
 آب آن شب دواند و کرد تمام

گرچه از ترس شد کمی بیمار
اما هر بار خنده کرد بسیار

این حکایت به روستا پیچید
هرکسی جرعه خنده ای نوشید

کاش همراه داشتیم عکاس
عکس بگرفت از من و عباس

چهل و پنج ساله شد حکایت ما
باز تکرار شد روایت ما

هر زمان می رویم در صحرا
بی گمان هست اثر و یا رد پا

که پیامی است بهر هر هم آب
که برفته رفیق و تو در خواب

ای خوشا آن که چشم نگریانده
و خوشا آنکه لب بخندانده

جای آنکه دلی برنجانی
هنری کن لبی بخندانی

گریه هم گفته اند دوا باشد
ولی باید کم و به جا باشد

آنکه لبخند را سبک داند
از طعام و نمک نمی داند

حرف مردم بدان که باد هواست
مثل بادی که از کویر بر خاست

که اگر خدمت جهان بکنی
یا اگر مثل ...کار کنی

چونکه دارند به زندگانی ضعف
باز از داخلش بر آرند حرف

تو اگر زود ازدواج کنی
یا اگر دیر ازدواج کنی

یا اگر طالب سفر باشی
شاد و شنگول و شوخ طبع باشی

پشت سر حرف می زنند مردم
این بُوَد کار برخی از مردم

اما مردان خوب بسیارند
که نه ظالم نه مردم آزارند

یعنی اهل علم و اندیشه
فر و فرهیختگان با ریشه

با بزرگان نشین و علم آموز
دور شو از جاهلان بد آموز

علم آموز تا روی بالا
ور بخوانی کتب  شوی والا

گر نخواهی شوی اسیر بلا
دور باش از بهای نرخ و طلا

پند قاسم بگوش جان بسپار
کینه ی هیچکس به دل نسپار

مشهد مقدس 29/11/1400

در گرامیداشت شهید حاج قاسم  سلیمانی

گفتم ار گفتند قاسم  شد شهید باور مکن
 پیکر پاکش بشد نقش زمین باور مکن

 گفت: دیدم تیر از بالا زدند بر پیکرش
گفتم آنچه دیده ای از آسمان باور مکن

گفت دیدم دست او کردند از پیکر جدا
گفتم او را دست بود و دست هست باور مکن

گفت دیدم خون پاکش سرخ بر روی زمین
گفتم ار دیدی تو خون پاک او باور مکن

گفت تابوتش به روی دست مان تشییع شد
گفتمش تشییع کردی جسم او؟ باور مکن

گفت با چشمم بدیدم پیکرش در خاک شد
گفتمش دیدی ولی چشم خودت باور مکن

گفت دیدم سنگ قبرش نام او سرباز بود
گفتم ای جان برادر  سنگ را باور مکن

گفت شد این یک معما گو چه را باور کنم
گفتمش خواهی بدانی؟جز همین باور مکن


 وی در آغوش نبی پیش از خطر آرام شد
بعد از آن با عشق مولاییش علی همراه شد

رفت قاسم از زمین آنگه به سوی آسمان
شد سلیمانی عزیز و همنشین عرشیان

او ز بالا بود و بالا رفت و در تهران نبود
قبر را دیدی ولیکن حاجی در کرمان نبود

چونکه حاج قاسم زمانِ حمله در خودرو نبود
هیچ زخم و درد و رنج بر پیکر ایشان نبود

حاج قاسم چون سلیمان بود انگشتر به دست
لیک انگشتر به دستِ زشت اهریمن  نرفت

درد شد بر جان دشمن زخم شد بر قلب شان
مرگ و نفرت تا قیامت باد بر اهریمنان

قاسمِ ملا  چه گویی دشمنان گشتند خجل
چونکه دیدند شد عزیز و  الگو و محبوب دل

سفر به مشهد مقدس و...

سفر کردم به استان خراسان
رسیدم آستان قدس رضوان

سلام گفتم غریب الغربا را
 معین الضعفا امام رضا(ع) را

نوازش داد گوشم را نقاره
که صبح  و شام بنوازند هماره

به یمن و برکت شاه خراسان
مشهد شد پایتخت و قلب ایران

هر آن چشمی که بیند بارگاهش
بریزد اشک شوق از دیدگانش

اگر زائر شدی در شهر مشهد
بکن کاری که مولایت پسندد

 زیارت کن به دل شاه غریبان
جوابت می دهد آقا دو چندان

 در اینجا هست یک دارالشفایی
که درمان می کند بی هر دوایی

مریضِ قطعِ امید از طبیبان
شفا گیرد به فیض و لطف یزدان

در اینجا دکترو استاد و کارگر
بود این افتخارش هست نوکر

به تن کرده لباس خادمی را
به خالق داده قول بندگی را

خوشا زائر که بهر دیدن یار
حرم شب تا سحرگه هست بیدار

ضریح ثامن الحجج چو بیند
کنار و گوشه ای تنها نشیند


همی گوید رضا جان ده پناهم
که من بیچاره و غرق گناهم

تو آقا و رئوف و مهربانی
ز خود آهوی وحشی را نرانی

من آن آهوی وحشی ام  رضا جان
به امید آمدم سوی خراسان

حرم زائر بیاید زار و نالان
رود بیرون، رضایتمند و خندان

حرم یعنی دعا،ذکر و زیارت
 حرم یعنی تمنای شفاعت

حرم یعنی امید و عشق و ایمان
حرم حج و طواف مستمندان

حرم یعنی ضریح و نور و عرفان
حرم یعنی شمیمِ عطرِ قرآن

چه گویم از رواق و صحن هایش
و شور و شوق و عشقِ زائرانش

ز آبِ نابِ سقا خانه هایش
 و خوان و سفره ی مهمانسرایش

به هر جا بنگری خورشید تابان
ببینی برتر از لعل بدخشان

چه عالم ها که مدفونند دراین خاک
که بی شک روحشان رفته است  افلاک

 علی موسی الرضا یا شاه خوبان
نظر کن کوه مشکل گردد آسان

خجل زین شعر ناقابل رضا جان(ع)
ز قاسم کن قبول از راه احسان

شعر گرامیداشت روز پدر

گفت استادم رجب ماه خداست
زانکه میلاد علی  مرد خداست

در میان کعبه  یک زیبا پسر
شد به دنیا تا شود فخر بشر

روز میلاد امیر عارفان
یاور مظلوم و خصم کافران

در چنین روز مظهر صدها گهر
پرتو حق گشت در او جلوه گر

کاممان شیرین شد از شهد و شکر
زانکه میلادش شده  روز پدر

ای پدر ای  یاو و یار و  معین
بهر فرزندان  بر انگشتر نگین

در همه احوال بودی تکیه گاه
    با شعف بر قامتم کردی نگاه

هست نام و یاد و راهت افتخار
رحمت حق بر تو بادا بی شمار

بودی و هستی انیس و مونسم
بی تو تنها و غریب و بی کسم

    رنج هایت گر یکایک بشمرم
گویی انگشتم به دریا تر کنم

هستی ام از هستی ات دارد نمود
بی تو و نام تو بودن را چه سود

عمر خود در پای عمرم سوختی
تا به من راه و ادب آموختی

راه را بودی برایم روشنا
من مرید و تو امام و مقتدا

کاش بودی در کنارم ای پدر
ای شکوه و اقتدار و تاج سر

آنچه دارم از تو دارم یادگار
اعتبارت هست بهرم اعتابر

حکایت موش و غله

 

بچه موشی وارد انبار شد

با خودش گفت بخت با او یار شد

 

رفت در انبار گندم جا گرفت

در جوال و کیسه ها مأوا گرفت

 

مرد بیچاره که گویی خواب بود

نه به فکر موش و نه غلات بود

 

هرچه گفتند غله ها را موش برد

عاید چند ساله ات را موش خورد

 

مردِ صاحب غله گفت ای  ابلهان

موش را کی باشد این تاب توان؟

 

با رَسن هر کیسه ای را بسته ام

کرک و قالی را  به  دار آویخته ام

 

لوبیا و گندم و ماش و عدس

دور کردم از برِ مور و  مگس

 

هرچه را در جای خود بگذاشتم

روی هر یک مانعی انداختم

 

بچه موش در زحمت و رنج وعسیر

کرده خود را در غم و محنت اسیر

 

او به پای خود به زندان آمده

دانم او را بر لبش جان آمده

 

هر نصیحت را نمی گیرم بگوش

منت کس را نمی گیرم به دوش

 

مردِ صاحب غله در وَهم و خیال

بجه موش در فکر سوراخِ جوال

 

بچه موش شب تا سحر بیدار بود

مردِ غافل همچنان در خواب بود

 

بچه موش هر کیسه را انداز کرد

کیسه ی ماش و عدس را باز کرد

 

رفته رفته بچه ی موش، موش شد

سر خوش و سر مست و بازیگوش شد

 

روزها در گوشه ای کردی کمین

شب نمودی غله ها نقش زمین

 

موش، با موشان دیگر یار شد

صاحب چند بچه در انبار شد

 

شور کردند موش ها با یکدگر

تا  رهی یابند برای دفع شر

 

موش ها افزون و افزون تر شدند

مرد صاحب غله را سَخّر شدند

 

روز شب بودند موشان در جوال

صاحب انبار  در خواب و خیال

 

تا  که شد بیدار از خواب گران

لیک خود را دید زار و ناتوان

 

فضله های موش دیدی بین راه

می کشید از دل هزاران سوز و آه

 

روز و شب در غصه و بیتاب بود

کو چرا در غفلت و در خواب بود

 

دانی انبار چیست؟ او هست قلب پاک

جز برای حق نشاید کرد چاک

 

غله های هر کسی اعمال اوست

گندم  و ماش و عدس ایمان توست

 

موش گر سوراخ کرد انبان تو

می برد هم دین و هم ایمان تو

 

موش را کوچک مبین ای با خرد

کو به خُردی دین و ایمان می بَرَد

 

عمر را بودی به دنبال سراب

خواب بودی رفت دوران شباب

 

هرچه گفتند پند خوبان گوش کن

یا به زودی  دفع شر موش کن

 

  گوش بگرفتی شدی در عیش و نوش

عله ی چند ساله را دادی به موش

 

بچه موش یعنی گناهان صغیر

موش ها یعنی گناهان کبیر

 

موش موذی کیسه ها را می جَوَد

دانه دانه غله ها را می خورَد

 

 جمع کردی غله ها و دانه ها

حاصل یک عمر را کردی  فنا

 

جای تهذیب،چشم هایت خواب بَرد

غله هایت را شبانه موش خورد

 

بود نومید کاین ندا آمد بگوش

کی  گرفتار آمده بر خیز و کوش

 

گفت: ای نادم ای گم کرده راه

ربنا گو تا رها گردی ز چاه

 

 گو خدایا ظلم کردم بر خودم

من گرفتار غرور خود شدم

 

نا امید از رحمت یزدان مباش

باردیگر در زمین تخمی بپاش

 

باز هم در فکر زاد و توشه باش

فکر گندم زار پر از خوشه باش

 

بهر روزی چشم ها گریان شوند

چشم و جان و حال تو خندان شوند

 

گر که دادند نامه ات را دست راست

این نه از عدل است که از فضل خداست

 

عزت و ذلت همه در دست اوست

هر بدی از ما و هر خوبی از اوست

 

قاسم از درگاه حق نومید نیست

 زانکه در فضل خدا تردید نیست

در باره ی بهمن آباد شهرِ افسوس (2)

دوباره این دلم پرواز کرده
به تنهایی سفر آغاز کرده

 برفت و چون پرنده بال بگشاد
رسید  یک طرفةالعین بهمن آباد

سفر کرد تا سر کوچه نشیند
به امیدی که یاران را ببیند

زند بر حلقه دربِ خانه ها را
سلامی در دهد همسایه ها را

نمی داند شده هر کوچه خالی
ز خانه بر نمی آید صدایی

دلم  یک خانه را  با کوبه کوبید
ولی افسوس صدا از خانه نشنید

پرنده پر نمی زد اندر آنجا
نه مَردِ خانه بود نه زن در اینجا

تمام کوچه بوی خاک می داد
نشان از قلب اندوهناک می داد

دلم رازینه را طی کرد تا بام
صدا می  زد هر همسایه با نام

ندا بشنید مالک رفت در خاک
دعا کن تا گناهانش شود پاک

تمام کوچه ها را یک به یک گشت
ولی حتی یکی زان کوچه نگذشت

رسید یک کوچه تنها یک نفر دید
ز حال مالکان کوچه  پرسید

یکی گفت مالکان رفتند از دست
ولی اموالشان شد دست در دست

زن و شوهر دویدند همچو حارث
چو مردند زندگی شد سهم وارث

چو رفتند خانه ها دیوار کشی شد
دو یا یک خانه از آن کسی شد

پسر می گفت آن ایوان و خانه
پدر بخشید به رسم پشت قباله

یکی این و یکی هم آنچنان گفت
یکی دیگر ز سهم دختران گفت

دلم وقتی شنید از بی وفایی
که ارث انداخت بین هم جدایی

به خود گفت مال دنیا زهر دارد
نه آشتی، بلکه با خود قهر دارد

دلم از بهمن آباد رفت بیرون
ولی از غم درونش بود پر خون

ز روستا دور شد رفت سوی یَرغو
که نزدیک است به بُرده ی عَشَقو

صدا در داد چه شد آن عاشقانه
کجا رفت ساز و آواز و ترانه

کجا رفتند جوانان تنومند
میانسالان و پیران برومند

صدای جغد زین ویرانه آید
چرا از آدمی دم بر نیاید؟

چرا نیست یک نفر گوید کلامی
و یا گوید به مهمانش سلامی

چرا شد بهمن آباد شهر خاموش
چرا گنجینه ها گشتند فراموش

نمی بینم در این جا یک سرامد
که گوید قاسم ملا خوش آمد

دلم آرام آرام رفت به چشمه
که آبی بر زند بر جان خسته

به یاد مادران کوزه بر دوش
تفکر کرد گویی رفت از هوش

صدازد مادران آب آور
که بودید همچو مردان نان آور

شما ای شیر زنان با قناعت
من از روی شما دارم خجالت

که مادر و پدر بودید به دوران
در آن سال های سخت و سرد کوران

به یاد روز سرد و کرسی داغ
و دمنوش شِوید و چاییِ داغ

اگر چه رنج مادر بود فراوان
ولیکن چهره اش بود شاد و خندان

به سختی کودکان را تربیت کرد
نخورد و کودکش را تقویت کرد

به یک دست کار  کرد و خواند ترانه
به آن دستش تکان داد گاهواره

نمی گویم ز شیر و ماست و قیماق
که می دادند به کودک تا شود چاق

غذای رسمی ما اشکینه بود
گهی ساده گهی با خاگینه بود

زنِ دیروز شوهر در کنارش
نه شوهر بلکه تاج افتخارش

زن دیروز کنار شوهرش بود
به هر دردی دوا و مرهمش بود

نه قندش بود بالا و نه چربی
مقامش بود مادر و مربی

زن امروز مدام در اضطراب است
شب و روز فکر او در التهاب است

چه گویم از پدر کو بود چون شمع
همه پروانه دورش می شدند جمع

پدر آن روز جایش بود بالا
مقامش نزد همسر بود والا

ستون محکمِ خانه پدر بود
نگینِ خاتم خانه پدر بود

پدر آن روز قدر و منزلت داشت
مقام و قرب و جاه و منقبت داشت

دوباره باز گردیم سوی چشمه
که گویی دل هنوز آنجا نشسته

نگه می کرد به باغ و بوستان ها
که تنها مانده آثاری از آن ها

ز چارصد باغ سبز بهمن آباد
نه باغی مانده نه بستانِ آباد

اگر خواهم بگویم نام هر باغ
دل و جانت ز حسرت می شود داغ

مگو قاسم ز سختی های دوران
مگو رازی که پوشیده است و پنهان

مرغ گرفتار شده در قفس

بال و پرم بسته درون قفس
می نتوانم شکنم این قفس

کی شود آیا که قفس بشکند
مرغِ گرفتار دلم پر زند

 بال زند رها شود ز زندان
پرکشد و رود سوی آسمان

جای من اینجا نبوَد در قفس
آه مرا نیست کسی  همنفس

نیست مرا همدم و هم خانه ای
مانده شدم زین همه بیگانگی

من شده ام دور ز جانان خود
باز برندم سوی یاران خود

خاک نشینی نبود جای من
عرش بوَد منزل و مأوای من

جای من اینجا نبود در زمین
هست مرا ارث، بهشت برین

آنکه مرا داده چنین جان و تن
 روز دگر باز بَرَد در وطن

من شده ام اشرف خلق زمین
گفته که هستم ز همه برترین

برتری داده ز خلایق مرا
داده همه علم و حقایق مرا

داد مرا برتری و اختیار
راه دوتا گفت سوی نور و نار

نور شد آنکس که پی یار شد
نار که رفت؟ آنکه شرر بار شد

گر که مرا یار شود رهنما
زین قفس تنگ کنم جان رها

می روم آنگه به سوی سر نوشت
تا که شوم عرش نشین در بهشت

قاسم اگر خواهی رَوی سوی عرش
پاک بخور پاک بزی روی فرش

فکر فردا کردن و...

فکر روزی کن نه تو باشی نه من
نه گلی بینی نه سروی در چمن

فکر روزی کن که اندر خاک گور
مونست گردند کرم و مار و مور

فکر روزی کن که تنها یک کفن
می توانی برد از این انجمن

فکر روزی کن که نام و اعتبار
ذره ای آنجا نمی آید به کار

فکر روزی کن که چون باشی بخواب
طی شود این عمر و دوران شباب

فکر روزی کن که روز بی قرار
می کند مادر ز فرزندش فرار

فکر روزی کن که در  روز دگر
می شود قبر تو  راهِ  رهگذر

فکر روزی کن که در زنگ حساب
واکنند آن روز از بهرت کتاب

فکر روزی کن همه گردنکشان
می شوند آنجا چو موری نا توان

فکر روزی کن که بی سامان شوی
 در بیابان زار و سر گردان شوی

فکر روزی کن که باریکیِ راه
می شود تاریک و تو گم کرده راه

فکر روزی کن که هنگام ممات
از تو می پرسند کو صوم وصلاة

فکر روزی کن که گنج و سیم زر
چون نبخشیدی شود بهر تو شر

فکر روزی کن که هنگام وفات
از تو می می پرسند چه شد خمس و زکات

فکر روزی کن که روز رستخیز
از تو خواهند انچه خوردی با ستیز

فکر روزی کن که در هنگام حشر
نیست جای رشوه و پارتی و مکر

فکر روزی کن که ایل و طایفه
یکدگر را می شوند بی عاطفه

فکر روزی کن که از دستِ زبان
کرده و نا کرده ات گردد عیان

فکر روزی کن که هر چه کاشتی
در قیامت  آن همان بر داشتی

فکر روزی کن که روز واقعه
خوار گردی و نگردی رافعه

فکر روزی کن که اصحاب لئیم
بو نخواهند برد ز جنات نعیم

فکر روزی کن که اصحاب یمین
خیرخواهان بوده اند روی زمین

فکر روزی کن که روز وعده گاه
می شوند ظالم و یاغی روسیاه

فکر روزی کن چو نامه واکنی
خویش را در آن سرا رسوا کنی

فکر روزی کن شوی اصحاب نار
پشت و روی پرده گردد آشکار

فکر روزی کن که قطاع الطریق
می شود بی همدم و یار و رفیق

زانکه نو میدی گناه اکبر است
نا امید از درگه حق کافر است

فکر روزی کن که لطف کردگار
همچو قاسم را نمود امیدوار

تهران -یک شنبه 26 دی 1400

به عشق بهمن آباد

باز دلم رفته به سوی وطن
روح شده گویی برون از بدن

این دل تنگم شده بس بی قرار
گاه رود چرخ زند در مزار

قبر عزیزان بنماید سلام
به خُرد و کوچک بکند احترام

یاد کند ز رفتگانِ در خاک
دعا کند روند به سوی افلاک

اسم و اسامی همه را بداند
نام عزیزان همه را بخواند

وای که آن ها همگی رفته اند
به آن سرا بار سفر بسته اند

دلم سفر کرده به سال های دور
به روزهای شاد و جشن و سرور

رها بودیم از حساب و هندسه
نه درس بود و نه مشق و نه مدرسه

دست خودم نیست دلم رفته است
به کاروان عشق پیوسته است

از دل خود بی خبرم دوستان
دور شده رفته به سوی بوستان

رفته زیارتِ عزیزِ شهید
گفته سلامی بکند بر حمید

سلام کند بر پدر و مادرش
تا که شوند روز جزا شافعش

باز دلم یادِ در قلعه کرد
یاد عزیزان سر کوچه کرد

باز دلم رفت به بهمن آباد
تا که شود از غم و غصه آزاد

بازدلم کرده هوای تنور
یاد تنور یعنی نشاط و سرور

دلم هوای نان تازه کرده
دل هوس آش دِکِرده کرده

نان آجاری نان پر آوازه
یا نان کنجدی که پر پیازه

فتیرِ تند لذتِ خوردن داره
به ویژه هنگامی که روغن داره

یاد خمیر و لگن و لِگینچه
یاد نونِ پنجه کَش و کلیچه

یاد عید و کلیچه های شیرین
بخور به یاد دوستان دیرین

به یاد مردان و زنان عزیز
به یاد کندوا  به یاد کاریز

به یاد چشمه و به یاد قنات
که بودنش زندگی هست و حیات

بهمن آباد و مردم پیل تن
کند وا بود و چندتا مرد بیل زن

تو کار کاریز بعضی کارشناس
اما بودن بی ریا و  ناشناس

وقتی که رفتن آب چشمه هم رفت
بیل زن لایروبیِ کندوا رفت

به یاد کوچه های تنگ و خلوت
به یاد ساکنان با مروت

به یاد ملاهای بهمن اباد
که مردم قلعه رو کردن ارشاد

به یاد نوحه خوان و تعزیه خوان
به یاد نوجوانان و جوانان

بیا سفر کنیم بریم گذشته
به یاد آداب و رسوم رفته

جشن عروسی خیلی با صفا بود
امید هر جوون فقط خدا بود

عروسی بود و چاوشی مجتبی
و همچنین چهچه ی مرتضی

مرتضی و مجتبی دو برادر
خوش صدا بودند و با هم برابر

بازم بودن که چاوشی می کردن
با صداشون دل ها شاد می کردن

حاجی حسین بود و صدای پر سوز
با تعزیه و نوحه های جانسوز

حاج ملا مردِ با گذشت و  صبور
هست به دل ها و نگشته است دور

حاج ابراهیم ذاکری مرد ذاکر
 سخنور و خادم و مرد فاکر

کبله مندالی یا محمد علی
تعزیه و دعا می خواند چه عالی

حسن فتی لحن دلنشین داشت
گه نرم و گه صدای آنشین داشت

حاجی غلامحسین بی ادعا
تعزیه خوان ساده ی بی ریا

چاوشی هایش همه سوز و گداز
روز و شبش مشغول راز و نیاز

نسخه ی قاصد را ندیدم مگر
می خواند فقط علیِ کبله اکبر

حاجی ابوالقاسم و نوحه هایش
خوشا به لحن و صوت با صفایش

هنر نمایی اش تماشایی بود
عاشقی اش ز جنس شیدایی بود

مرد بزرگ، تعزیه خوان، منبری
جناب مستطاب حاج ملا علی

جناب ملا رمضانِ قاری
خطاط خوب و واعظ و منبری

 محمد اقای کبله رمضان
قاری و چاوشگر و تعزیه خوان

حاج علی اکبرِ نسخه گردان
از صبح عاشورا میان میدان

مرد صبور و عاشق و با ایمان
کاربلد و رهنما و کارگردان

کربلایی اصغر با طبل کوچک
به تنهایی بود بازوی محرک

تا که ندانم به کدام رمز و راز
لقب گرفت کارگردان و خیمه ساز

عبدالله ی عمه سکینه خوان بود
گرگ اجل زود وِرا در ربود

یادم اومد علی ملا رمضان
تعزیه خوانِ جدی بود و با ایمان

چه گویم از حضرت ملاحسین
از پدر و استاد و نور دو عین

شعر و حکایت می دانست چند هزار
نام شریفش بُوَدَم اعتبار

نکته ای دارم به شما دوستان
حال که آمدید در این بوستان

نام کسی گر که فتاد از فلم
رفته ز ذهن،لیک بوَد در دلم.

دوش کوبیدم درِ میخانه ای

دوش کوبیدم درِ میخانه ای
در برویم باز کرد دیوانه ای

هرکه دیدم بود مست و  بی قرار
غیر مستان هم ز مَستان در فرار

 گشتم اما عاقلی آنجا نبود
یا اگر هم بود با دنیا نبود

از یکی دیوانه پرسیدم که هی
آخر این دیوانگی ها تا به کی

عمر تو بگذشته از هفتاد سال
دور کن از خود سماع و قیل و قال

مستی و مستانه بودن ابلهی است
دوری و غفلت ز خود دیوانگی است

مرد را آنگه بباید اعتبار
تا شود بیدار و باشد هوشیار

حق کجا گفته شوی اینگونه مست
عزت خود را نباید کرد پست

جام می  بشکن بکن ترک سماع
با می و میخوارگی گو الوداع

گفتم ای غفلت زده بیدار شو
ترک مستی کن دمی هوشیار شو

آتشی بر گیر بسوز میخانه را
یا رها کن این دل دیوانه را

بر کَن آن دل را که با دلدار نیست
بشکن آن سر را که با اسرار نیست

داد دیوانه جواب از روی عقل
هست این دیوانگی برتر ز لعل

سال ها بودم میان عاقلان
دور بودم از میان عاشقان

عقل را آخر به دور انداختم
زندگانی را به کامم ساختم

تو چه می دانی شراب و شمع چیست
تو چه دانی رازِ دور از جمع چیست

تو که دنیایت شده یکسر سراب
گوچه دانی معنی جام و شراب؟

تو چه دانی راز و رمز عاشقی
تو چه دانی لذت دیوانگی

رمز لیلی در دل مجنون نهان
تا قیامت نیست بر عاقل عیان

همچو میخانه که جای عاقلان
نیست اما هست جای عاشقان

آنکه «مِی» خورده نگردد هوشیار
نیست او در  فکر نام و اعتبار

هرکه در میخانه با حق شرط بست
باز آید گر دو صد توبه شکست

گویی این دل را به آتش بر کشم؟
یا سبو و جام می را بشکنم؟

دل کجا آتش زنم ای هوشیار
او که دایم شعله می گیرد زنار

هر سحرگه او به سوی آسمان
همنوایی می کند با عرشیان

هیچ دیدی آتشی خود را بسوخت
دیده ای معشوق عاشق را فروخت؟

نی رها کن  نی نوایی می کند
دل نگر کو عشقبازی می کند

داد ساقی می مرا وقت سحر
گفت گر نوشی شود حالت دگر

جرعه ای نوشیدم و جاهل شدم
دور گشتم از خود و غافل شدم

من شدم دیوانه و مست و خراب
مال و نام و عار  را  دیدم سراب

گفتم ای دیوانه با عقل یار باش
ترک مستی کن دمی هوشیار باش

گفت نی نی عقل با من یار نیست
مست و بی عقلی برایم عار نیست

عقل پابند است و در بندت کند
جهل، رهایی بخشد  و رندت کند

عقل می گوید دمی هوشیار باش
جهل می گوید دمی با یار باش

عقل می گوید ز خورد و خواب ناز
مست گوید شد سحر وقت نیاز

جمع هوشیاران نبینند راه را
مست هم ره بیند و هم چاره را

ای خدا قاسم شده گم کرده راه
ده نجاتش تا نیفتاده به چاه
تهران 23 دی ماه 1400

شعر در باره ی شفای بیماران

دعا برای شفای عاجل آقا رمضانعلی تعزیه خوانِ نسخه «حر» که در بستر بیماری همچنان نیازمند دعای مهربانانه ی دوستان همولایتی است و شفای همه ی بیماران دردمند.

 

صبح یکشنبه نوشتم این پیام

بهر آن خوش مشرب نیکو مرام

 

نسخه خوان حُر جوان نامدار

کو شده از درد و محنت بی قرار

 

رمضانعلی، در این روزهای سخت

در شفا خانه فتاده روی تخت

 

هست درمانش دعای دوستان

تا که دنیایش شود چون بوستان

 

گرچه اعضای گروه با لطف خویش

بهر درمانش دعا کرده است بیش

 

لیک چون باشد نیایش رهگشا

قلب، خاشع می شود نزد خدا

 

دور گردد ناخوشی ها و بلا

می رود بیماری و آید شفا

 

قلب گوینده منور می شود

جسم و جان او معطر می شود

 

رویِ او ناگه رود بر آسمان

سر بساید بر حریم آستان

 

حق کند بر ناله های او نظر

حال درمانده شود حال دگر

 

گر دعا و نابه  بر خیزد ز جان

می شود بیمار در امن و امان

 

رمضانعلی محتاج دعاست

ما دعا گوییم شفا دست خداست

 

دست ها بالا و گوییم ربنا

یا رحیم  و یا شفی و یا خدا

 

ای که درد و رنج را درمان تویی

بر دل تفتیده ها باران تویی

 

هیچ برگی می نیفتد از درخت

داده ایم پیمان در روز الست

 

که تو هستی مالک روز جرا

کشتی ما را تو هستی ناخدا

 

کشتیِ ما شد به توفان مبتلا

کیست غیر از تو هدا و رهنما؟

 

دردها و رنج مان افزون شده

قلب مان لم یزرع و هامون شده

 

بارالها آنچه خواهی آن بده

یا اگر خواهیم بِه از آن بده

 

کن دعای خیرمان را مستجاب

گر نمی گوییم هم بر گو جواب

 

رو کنیم بر واسطه فیض خدا

جمله گوییم یا علی موسی الرضا(ع)

 

نسخه خوانِ حُر گرفتار آمده

با امید وصل دلدار آمده

 

واسطه ی فیض شو بهر شفا

تا شود بیمار ما از غم رها

 

هاتفی گفتا صبوری خود دواست

صبر و شکر، ایمان و محبوب خداست

 

کن صبوری قاسم از بهر خدا

تا شوی از رنج و محنت ها رها

شعر مرگ را دیدم به چشم خود عیان

خواب دیدم رفتم از دار فنا

رشته و پیوند عمرم شد جدا

 

پرده ها رفتند از چشمم کنار

کرده و نا کرده ها شد آشکار

 

هر گناهی کرده بودم در نهان

طرفة العینی برایم شد عیان

 

وحشتی بگرفت سر تا پای من

شرم و خِجلت سوخت جسم و جان من

 

در کویر و دشت بی آب و علف

باد سوزان می وزید از هر طرف

 

 از کران تا بیکران تاریک بود

راهِ رفتن بسته یا باریک بود

 

دره ای دیدم عمیق و هولناک

چهره ها دیدم عبوس و ترسناک

 

مار دیدم کو دهن وا کرده بود

گر بیفتادم مرا بلعیده بود

 

مار دیگر رفت روی اِشکمم

حلقه زد بر گردن و بر سینه ام

 

نرم نَرمک رفت تا دور دهان

 نیش می زد بر دل و چشم و زبان

 

مونِسَم بودند گرگان و وَحوش

جز سگ و خوکان همه بودند خموش

 

وای از درد فراق و بیکسی

وای از تنهایی و بی مونسی

 

من به دنیا دوستانی داشتم

کاخ و باغ و بوستانی داشتم

 

زندگی بر من نشد هر گز گران

ملک و مکنت داشتم تا بیکران

 

روز و شب طباخ پُختی اطعمه

سفره ام خالی نشد از اَشربه

 

باغ  ها سر سبز اندر طول سال

دور بودم از غم و رنج و ملال

 

می شدم بر مرکب شاهی سوار

تاخت می کردم به دشت و لاله زار

 

پشت سر همراه بودند نوکران

پیش تر رفتند غلام و چاکران

 

نام و عنوان ها و دوران شباب

عمرشان کوتاه بود همچون حباب

 

اعتبارم شد در اینجا بی ثمر

بوده عمر و زندگی ام بی اثر

 

جمع کردم مال بهر وارثان

نه بخوردم نه بدادم دیگران

 

کفر نعمت عاقبت خوارم نمود

در بلا و غم گرفتارم نمود

 

رفته رفته خالقم از یاد رفت

جای خالق در دلم شیطان نشست

 

نام و یاد خالقم بردم زیاد

آبرو و هستی ام دادم به داد

 

آن همه مال و منال و جان نثار

وقت جان دادن نمی اید بکار

 

تا مرا بگذاشتند در قعر گور

جسم من شد میزبان مار و مور

 

وقت و عمرم را بدادم رایگان

تا خورند مال و منالم دیگران

 

عمر 70 ساله ام کردم تباه

این چنین گشتم به عقبا بی پناه

 

کاش می کردم کمی بخشندگی

تا به قبرم داده بودم روشنی

 

کاش در دنیا که بودم چون امیر

تنگدستان را نمودم دستگیر

 

کاش سنگی از رهی بر داشتم

یا نهالی در زمین می  کاشتم

 

کاش می دادم فقیری قرصِ نان

تا نمی بودم در اینجا ناتوان

 

 کاش هرگز من نمی رفتم بخواب

تا نمی دیدم به چشم خود عذاب

 

قاسم از خواب گران بیدار شو

وقت تنگ آمد دمی هوشیار شو

خیر مقدم  به بهار و عید نوروز

دوباره سال نو آغاز گردید

زمین سرسبز و دل ها شاد گردید

 

دوباره زنده گردیدند گیاهان

شده پر از شکوفه باغ و بستان

 

دوباره بلبلان بر شاخساران

دوباره سار بالای درختان

 

دوباره عطر نرگس بوی باران

دوباره بوی پونه بوی ریحان

 

دوباره دوستی تجدید گردید

دوباره کینه ها تهدید گردید

 

دوباره گشت صحرا با طراوت

بهار آمد شده وقتِ  سیاحت

 

دوباره کبک ها آواز خوانند

پرستو ها دو باره باز آیند

 

دوباره بوستان پر لاله گردید

شده نوروز دل ها زنده گردید

 

دوباره باد نوروزی وزیده

دوباره فصل سر سبزی رسیده

 

دوباره بوی مشک و عنبر آمد

دوباره عید نوروز از در آمد

 

دوباره خار و گل رویش نمودند

کنار همدگر سازش نمودند

 

دوباره چهره ی خورشید شد باز

زمین شد گرم و رویش کرد آغاز

 

که خورشید نور عالمتاب دارد

سخاوت بر همه آفاق دارد

 

دوباره شد بهار و فصل رویش

دوباره گشت هنگام نیایش

 

خدایا لحظه ی تحویل سال است

خداوندا دل من بی قرار است

 

نظر کردم دمی را بر گیاهان

بدیدم دست هاشان سوی یزدان

 

درختان شاخه هاشان رو به بالا

تشکر می کنند از حی دانا

 

خجالت ها کشیدم من ز افلاک

خودم را کمترین دیدم ز خاشاک

 

خدایا لطف خود را شاملم کن

منِ نادان ببخش و عاقلم کن

 

زتاریکی وجودم دور گردان

دلم را روشن و پر نور گردان

 

شده قاسم گرفتار جهالت

زکردار خودش دارد خجالت

به بهانه کرونا و زلزله و...

این حکایت را برادر گوش دار
تلخ و شیرین همچو دارو نوشدار
 
نیمه شب لرزید قلب پایتخت
ترس از مرگ، زندگی را کردسخت

زلزله کامد رها شد فاصله
کرونا  ویرس رفت در حاشیه

یادتان هست کرونا گفت ای بشر
ای  که هستی دم به دم دنبال شر

آی انسانِ ضعیف و ناتوان
آی زورمندان و ای گردن کشان

کو کجا رفت آن همه تیر و تفنگ
موشک و خمپاره و حرفِ جفنگ

ای که باشی نزد ویروس ناتوان
پس چرا گویی چنینم و چنان

باز می گردیم به بحث زلزله
کامد و انداخت ترس و وِلوِلِه

مردمان از خانه ها کردند فرار
در خیابان نیز بودند بی قرار

جمعی از مردم برفتند بوستان
برخی هم در زیر سقف اسمان

جمع دیگر هم ز ترس و دلهره
پیچ و تابی داشتند چون فرفره

فرق بسیار است بین چلچراغ
وان که شمعی دارد از بهر چراغ

آنکه دارد  مرکب و کاخ رفیع
لاجرم دردش بوَد سخت و جمیع

گفت بامش بیش برفش بیشتر
گفتم  اُشتر جای زخمش بیشتر

آن که دارد خانه ای با چوب و کوخ
هست دیوارش دو یا چندتا کلوخ

زلزله  کاید ندارد او ملال
چونکه کوخ او نمی گیرد زوال

لیک هرکس رفت سوی ارتفاع
استخوانش بیش گردد انقطاع

 هر که با تزویر رفت بالای بام
دیر یا زود او  بیفتد زین مقام

وقت جنک هرکس نیامش شد غلاف
هست کردارش خلاف اندر خلاف 

دیده ام بس صاحب پست و مقام
پیش چشمم اوفتاد از پشت بام

زلزله کوفتاد اندر پایتخت
هرکه بالاتر فرارش گشت سخت

آنکه سقف خانه اش بود آسمان
غصه می خورد از برای دیگران

دید مال آنجا نمی اید بکار
مال را کردند رها و الفرار

مال و نام و شوکت و جاه و جلال
ناحق ار باشد شود بهرت ملال

ای خوش آن درویش کو آسوده خفت
چاپلوسی بهر سلطان هم نگفت

داشت بهر عیش خود کاشانه ای
سِتر و  دستار و کلاه و جامه ای


عمر خود نه خادم و مخدوم بود
آبرو و دین او محتوم(استوار) بود

قاسمِ ملا سخن، گو بر صواب
آب بهر تشنگان شو نی سراب

من اگر روزی شود نقاش این دنیا شوم...

من اگر روزی شود نقاش این دنیا شوم...

این جهان را عاری از هر غصه وغم میکشم


بهر دلها مهربانی بی قراری یک دلی
هر دلی را در کنار شاخه ای گل میکشم


اندر این دنیا کسی بر کس ندارد برتری
من غنی را با فقیر، یکجا یکسان میکشم


زشت وزیبا خالق وپروردگار ما یکیست
زشت وزیبا ، پیش هم ، اما انسان میکشم


عشق هایی که در آن بوی خیانت میدهند
تا ابد محکوم دل تنگی به زندان میکشم


هرکجا قلبی شکست ، مابی تفاوت بوده ایم
اری اری بهردلهای شکسته ، نیز درمان میکشم


من در این دنیا تمام مردمش را بی درنگ
با تنی سالم ، لب خندان ،خرامان میکشم

سلام عیدانه

 سلام بر گذشته های خوب و نازنین
سلام به رفتگان ز روی خاک  در زمین

سلام  به روزهای عید و کودکی
سلام بر کویر و دشت های  دیدنی

سلام به مادرم سلام به بهترین مربی ام
سلام  به تاج افتخار سلام به اولین معلمم

 سلام به عید و سفره های روز عید
سلام  به بازی و قرارهای روز عید

سلام بر تمام رفت و آمدی که داشتیم
سلام به  آن همه مَوَدّت و  محبتی که داشتیم

سلام به،خانه های خوبِ کاهگلی
سلام  به  پُخت های بی زیانِ هیزمی

سلام بر تمام زنده ها و مرده ها
سلام بر عمو و خاله ها و عمه ها

سلام به دایی ها  و هر غریب  و آشنا
سلام به همسایه که هست و بوده  رازدار ما

سلام بر سماور و قوری و  چای مادران
سلام بر یکان یکانِ بوسه های خواهران

سلام بر برکت و شیرینیِ سفره های عید
سلام بر ِقِران و شاهی و ریال و اسکناسِ روز عید

سلام  به  بوسه های داغ و آبدار عید
به یا مقلب القلوب و لحظه های شاد عید

سلام به دشت و کوه و سبزه و طراوتش
به خط چهره ی پدر و دست پینه بسته اش

سلام به مادر و به قلبِ  پر محبتش
سلام به لحظه لحظه های با تو بودنش

سلام به روستایمان و کوچه های خاکی اش
سلام بر قناتِ پیر  و جوی و  آب چشمه اش

 سلام به ساکنانِ کوچک و بزرگِ  روستا
سلامِ قاسم به  شما دوستِ عزیز و با وفا

شعر با گویش بهمن آبادی(12)

ادِ او وِختا بِخیر  که کُرسی دِشتم دِخَنَه

شب زیر کرسی مُخوردِم زِردَک و هَندِوَنه

وَخِته یادُم می یَه از آدِمایِ خُبِ قِدیم

 تنگ مِرَه دلُم  بِ رِ زندگیِ او زِمَنه

کرسی  خُب بی  که هَمَه ری بِری هَم نِشیسته بِیِم

کِلِه ها که داغ مِرَف کلّی مُگُفِتن خاطرَه

پذیرایی مثلِ العون ایَهمه گِرون نَبی

 کشمش و زردَک بی و تاوِستونا هَندِوَنه

ننه کلو که الاهی هرجا هس یادش به خیر

مُگف، زردَک بُخور امبا کم بخور هَندِوَنه

انار و هر چه که بی، قَیِم مِکِر از بچه ها

ولی در عوض مُگف فقط بِچِکّنِه دَنَه

دَنَه اَفتو گِردو بی دَنَه کُدو مَرگُم مُدُو

بیشترش زِردَک مُخُرِدم یا دَنِه هَندِوَنَه

او زمان زندگی هم صِفای خیلِه خُبِ دِش

 چَرخِ زِندِگیر مُگُفتِن که خُدُو مِچِر خَنَه

قاسم با عمر کَمِش خاطراتِ خُبِ دَره

گاهی داستان مِگه، مثل قصه ی  کلثوم نَنَه

وَقتِه که یِکَه مِره از ای چِرِندیات مِگه

تِ هِم یَک شعره بِگُ با کمال میل مخنه.

ترجمه

این شعر یاد میکنه از گذشته،میگه یاد اون وقتا به خیر که توی خونه کرسی داشتیم

شب ها زیر کرسی زردک می خوردیم و هندوانه....وقتی یادم میاد از آدم های خوب قدیم دلم تنگ زندگی و زمان قدیم میشه.

خوب بودنِ کرسی در این بود که همه  روبروی هم نشسته بودیم.

 قدیما وقتی کله ها داغ می شد خاطره گویی می کردن.

پذیرایی هم مثل حالا این همه گرون نبود کشمش و زردک بود و  تابستون ها هندوانه،

 ننکه کلو که  الهی هرجاهست یادش به خیر باشه به بچه ها می گفت؛ هنوانه کم بخور ولی تا می تونی زردک بخور.

انار و چیزهای دیگه که بود از ما بچه ها قایم می کرد ولی می گفت تخمه(دانه) بشکنیم و بخوریم. منظورش تخمه آفتاب گردان بود تخمه کدو که مرگ هم به ما نمی داد ولی بیشتر از همه زردک می خوردیم و تخمه هندوانه.

اون زمان زندگی ها صفای خیلی خوبی داشت مردم معتقد بودن چرخ زندگی رو خدا می چرخونه یعنی روزی دهنده  خداست

قاسم با این که سنش کم هست ولی خاطرات خوبی داره ولی گاهی خاطراتش مثل قصه های کلثوم ننه است(یعنی آبکی است)

وقتی تنها میشه از این گونه چرندیان(شعر) می نویسه، با اینحال شماهم اگر شعر بسرایید با کمال میل استقبال میکنه و می خونه.

شعر ره توشه آخرت

روز جمعه بود و روز انتظار
گو قلم را رفت از کف اختیار

یاد کرد از خفتگان در لحد
بهرشان خواند قل هوالله و احد

بعد از آن یادی نمود از زندگان
با سلام بر کودک و پیر و جوان

گفت هرکس خیر کرد از زندگی
داشت با خود شاکلیدِ بندگی

هر که راهش شد ز راه حق جدا
همره شیطان شد و خصم خدا

هر که در دنیا ببخشد مال و جان
می شود نامِ نکویش جاودان

آنچه زشت آید به نزد کردگار
احتکار است احتکار است احتکار

هر که با راه خدا پیکار کرد
خویش را در هر دو گیتی خوار کرد

آننکه مال دیگران را برد و خورد
کی ز عمر و زندگانی سود بُرد

ای که کردی احتکار مال یتیم
می خوری در آخرت آب حمیم

ننگ را با خود بری در سوی گور
مونس و یارت شوند ماران و مور

جمع خواهی کرد بهر این و آن
لعنت و نفرین فرستند وارثان

گر غنی باشی و یا باشی فقیر
می رسد از راه، منکر و نکیر

از تو می پرسند اندر آن سرا
مال خود را جمع کردی از کجا

تو که قلبی داشتی غیر سلیم
خوردی و پوشیدی از مال یتیم

با خودت بردی به عقبا نام ننگ
گو چه خواهی گفت در آن گور تنگ

چشم واقع بین تو بینا شود
دادگاه عدل و داد بر پا شود

آبروها می رود آنجا به باد
کرده و ناکرده ها آید به یاد

در قیامت محشری بر پا شود
هر ریا کارِ دو رو رسوا شود

مال مردم را نمودی احتکار
تا قیامت مونسَت شد مور و مار

فکر فردا کن که شد عمرت تمام
تاس رسوایی تو افتد ز بام

مال مردم را ز مالت کن جدا
پشت بر شیطان و رو کن بر خدا

کم بخور اما بخور مال حلال
تا نباشد عمر و مالت در زوال

لعنت خلق را بجان خود مخر
آبرویت را در آن دنیا مَبَر

نه تو خواهی برد بیش از یک کفن
و نه درویشی بماند بی کفن

هیچکس جز یک کفن با خود نبُرد
وای بر آنکس که اندوخت و نخورد

خوش به حال آن که بخشش کرد و رفت
اهل دنیا را نکوهش کرد و رفت

مال مردم خورده را با حج چکار
حق مردم را بده ای کجمدار

دور کردی خویش از رزق حلال
زندگانی ات شده رنج و ملال

گرچه چون حیوان علف ها خورده ای
لیک سود از عمر خود نا برده ای

زندگانی ات گذشت در قیل و قال
جمع کردی بهر وارث گنج و مال

هیچ بنده تا قیامت زنده نیست
جز خداوند هیچ کس پاینده نیست

یک نظر بنما به قبر و خاک گور
بین چه اشخاصی شدند اهل قبور

چند صباح دیگری از روی خاک
جای می گیریم اندر زیر خاک

می خوریم افسوس همچون رفتگان
می شویم در قبر چون بیچارگان

آنکه خوش اخلاق شد روی زمین
یا که خالی شد دلش از حقد و کین

در ترازو اجرِ او سنگین بود
جای او اعلی و علیین بود

هرکه از اخلاق نیکو دور شد
قلب او چون خانه ی زنبور شد

کاش قاسم خلق نیکو داشتی
تا به محشر رحمت او داشتی

شعر شامگاه جمعه چشمم شد به خواب(1)

شامگاه جمعه چشمم شد به خواب

هول و ترس آمد شدم در اضطراب

چون ندیدم زنده غیر از مردگان

فکر کردم رفته ام از این جهان

دیدم آنجا ساکنان اهل گور

عده ای غمگین و جمعی در سرور

همچو بیداری ولیکن بی قرار

گه نظر کردم به گور و گه مزار

گاه می رفتم به چپ گاهی به راست

با خودم گفتم که راه حق کجاست

ناگهان گوشم صدایی را شنید

همچو نوری ظلمتِ شب را درید

گفت فکری کن که شاید مرده ای

راه حق را پیش از این گم کرده ای

در میان گِرد باد و هول و ترس

بار دیگر یک صدایی چون جَرَس

گفت اینجا هست گورِ رفتگان

باشد اینجا منزل درماندگان

ما همه نام و نشانی داشتیم

بهر خود مال و منالی داشتیم

چون شما آزاد بودیم در زمین

گاه می رفتیم یسار و گه یمین

تا شدیم غافل ز رب و خویشتن

غرق گشتیم در مسیر زیستن

دور گشتیم از خدا و اهل بیت

راه گم کردیم در دیر و کنشت

چشمِ شیطان بینِ ما می دید حور

کاسه ی سر شد خوراکِ مار و مور

فکر مرگ و نیستی هرگز نبود

تا که گرگ آمد یکایک را ربود

مرگ می آید چه در چین و چه بلخ

کام شیرین را نماید زهر و تلخ

گر که با خود توشه ای می داشتیم

اندر اینجا قصر شاهی داشتیم

توشه ای از بهر خود ناورده ایم

این چنین درمانده و بیچاره ایم

تنگ خلقی داشتیم با اهل خویش

می زدیم برخویش و بر بیگانه نیش

بعدِ مردن، توبه بی معنا بوَد

دست میت از عمل کوتا بود

می خوریم حسرت که بی ره توشه ایم

کوزه ها خالی ز آب و تشنه ایم

کاش شمعی می فرستادم به گور

تا نبودیم این چنین بی تاب و نور

درس عبرت گیر از ما مردگان

یک نظر کن بر تمام خفتگان

صاحبان نام و نان و زور و زر

وان که صنعت کار بود و برزگر

آن همه القاب های روی خاک

بی اثر شد چونکه رفتند زیر خاک

آنکه بود در زنده بودن پهلوان

نزد موران گشته اینجا ناتوان

آه از این روزگار بد سیَر

برد یاران را به دنیای دگر

خواب خود می گویم از اهل قبور

از هراس و از پیام خاک گور

چیزها دیدم که از ناگفتنی است

رازهایی بهر موت و زندگی است

دیدم آنجا مردگانی بذله گو

مثل دنیا شوخ طبع و خنده رو

لیک برخی دردمند و غصه دار

لعن می کردند به این و آن نثار

یک به یک را بگذراندم از نظر

دور کردم از نگاهم شور و شر

مرده ها چشم انتظار زنده ها

ملتمس بودند چون بیچاره ها

در دلم افتاد ذکر این دعا

تا شوند درماندگان از غم رها

گفتم آقا یا علی موسی الرضا

این همه هستند محتاج شما

واسطه ی فیض هستی ای امام

گو خدا بخشد گناه ما تمام

مردگان خاک، گر چه خامش اند

هر کدام چشم انتظار بخشش اند

زنده ها بهرت سفارش کرده اند

حاجت از بهر گشایش کرده اند

حاجت ما را به لطفت کن روا

هرچه بیمار است بده آقا شفا

نو جوانان را هدایت کن به راست

بخشش و بخشندگی از رب رواست

ادامه دارد

شعری برای فرزندان

بعد از زیارت حضرت امام رضا(ع) در گوشه و مکانِ خلوت،می خواستم به رسم این زمانه پیام و پیامک بنویسم ولی رقص قلم مانع شد بنده هم مثل همیشه با تمکین از قلم ،به جای پیامک های روزمره این چند خط را نوشتم و در پایان برای همه ی جوانان دعا کردم.

ای نور دیدگان!
که هستید عزیز و جان!
آرامش وجودم،
چشم امید و آرزویم
ای هر کدامتان ثمرِ زندگی من!
فرموده است پدر و استاد پیر ما
آن مرشدی که بود به حق رهنمای ما
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
گر ناملایمی به تو رو کرد از قضا
خود را مساز رنجه، که این نیز بگذرد
هر غصه ای چه دیر و یا زود می رود
شادی نبوده ماندنی، او نیز می رود
آن روزها که شِکوه نمودید ز روزگار
گفتید که روزگار بَود چرخِ کجمدار
من در جواب گفتم؛ عزیزانِ با خِرَد
لختی صبور باشید کاین نیز بگذرد
دیدید چسان گذشت؟
آن روزها گذشت و چون سَرو قامتان،
ایستاده اید مقابل من سبز و پرتوان،
مغلوب شد به لطف صبوری تان خزان.
این چرخ روزگار به چرخد به این و آن
فرزندهای خوب من!
این غصه ها و غم
مانند فصل سرد زمستان و نو بهار،
گه، آن بیاید و گه این رود کنار
ای نور دیدگان!
گفتا پدر، که با غم و با غصه ها بساز،
خود را مقابل غم و هر مشکلی مباز،
این طعم زندگی است که گاهی چنین شود
روز دگر به لطف خداوند چنان شود،
فرزندهای خوب من!
لقمان، حکیم بود و به فرزند خویش گفت:دشمن یکی زیاد و دو صد دوست کم بود.
گفتا پسر،حرام مخور، وَز زنا بترس
از ریب و رشوه گیری و روز جزا بترس
گفتا مترس ز هیچکس و از خدا بترس
ای خوب های ناز و عزیزم!
گرطاعت خدای به اخلاص و جان کنید؛
ره را به سوی دشمن و ابلیس بسته اید،
همره شوید به سیره ی پیغمبر و رسول
حرمت نهید به دخت نبی حضرت بتول
عمر هست عزیز، مباد به غفلت شود سپر
از همنشین بد بکنید تا ابد حذر
تحصیل علم کنید که برتر زعلم نیست،
علم بهترین غنیمتِ دوران زندگی است
هادی،حمید،حامد و ای دخت نازنین
هستید و بوده اید ز اصحاب قانتین
گیرید به گوش خویش، این گفته ها و پند
باشد برای تک تک تان پندها چو قند
دنیا بود سراب ولیکن هزار رنگ
خود را جدا کنید ز دنیای رنگ رنگ
خواهید اگر رضایت من با خدای خویش
در راه حق و مرز عدالت،روید پیش
دیدید چسان گذشت این روزها و سال
دیدید که عمرِ بابِ تو بگذشت به قیل و قال
سرمایه ام به سوخت و عمرم تمام شد
رسوایی ام چو تشت به بالای بام شد
شیطان کمین کرده کند زندگی خراب
هرجا که گفت آب بَود، هست آن سراب
ای نور دیدگان مبرید شِکوه نزدِ خلق
گویید حرفِ خویش به خالق نه شخصِ دلق
این عمر، همچو شب و چون روز بگذرد
چه تلخ و زهر مار و چو بهروز بگذرد
پس بهتر آن که عمرکنید صرف کار خیر
راه خدا روید عزیزان نه راه غیر
قاسم دعا کند که جوانان روزگار
با لطف حق شوند همه ی عمر رستگار

سفری کوتاه به  زادگاهم  بهمن آباد

ساعت 23 روز 5 شنبه 7 تیر ماه وارد بهمن آباد شدم فردای آن روز مرحومه حاجیه خانم رقیه را تا نورستان بهمن آباد تشییع کردیم سپس به مناسبت سومین روز درگذشت مرحوم حسین حاج اسدالله بر مزارش گردهم آمدیم و در پایان به هیئت حسینی رفتیم تا در مجلس ختم مرحوم شرکت کرده باشیم بعد از ظهر نیز جهت عرض ادب و تسلی دادن به بازماندگان مرحومه حاجیه خانم رقیه به هیئت ابوالفضلی رفتیم ،شعری که ملاحظه می کنید در همین زمینه سروده شده امید است مورد قبول واقع شود.

برای شادی روح همه ی درگذشتگان،پدران،مادران،پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها،اقوام و خویشان و همسایه ها به ویژه مرحوم حسین آقا و مرحومه حاجیه خانم رقیه رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات.

شعر

سفر کردم به سوی بهمن آباد

نه بهر شادی و نه خاطری شاد

در آنجا صحبت از مرگ و عزا بود

تسلی دادنِ صاحب عزا بود

حسین، حاجی اسدالله رفت ز دنیا

به یک معنا سفر کرد سوی عقبا

همان که بود یک عمر روی این خاک

سرانجام مسکن او گشت در خاک

زن و فرزند او سودی نبخشید

اجل آمد و طومارش به پیچید

یکی می گفت پدر، تاج سرم رفت

پدر تنها نرفت، بال و پرم رفت

خوشا که بچه های خوب دارند

عزیزانِ خوش و محبوب دارند

رقیه هم برفت از دار دنیا

شده حاج مرتضی تنهای تنها

مرحومه زندگی کرد خوب و آرام

زخود بگذاشت فرزندان خوشنام

مردم کردند تشریکِ مساعی

قدیم را کرد بهر من تداعی

به گورستان زن و مرد بودن آنجا

ولیکن حرف ها بود حرف دنیا

یکی می گفت گران شد جنس و کالا

یکی گفتا که سکه رفته بالا

و آن یک، انتقاد می کرد ز ملت

یکی هم گفت امان از دست دولت

نگفت هیچکس که مرگ اندر کمین است

نگفتند جای ما زیر زمین است

در این وادی سخن دارم فروان

ولیکن می کنم مختوم و پایان

به ارباب مصیبت گویم این پند

که پند قاسمِ ملا بود قند

اگرچه عجز و گریه نا صواب است

ولی خیرات و نیکویی ثواب است

بکن خیرات تا خیرش ببینی

مکن بد تا که هر گز بد نبینی

امان از بی وفایی های دنیا

نه بر جاهل کند رحم و نه دانا

بیاییم قدر یکدیگر بدانیم

رذیلت های خود درمان نماییم

یکایک می روند از دار دنیا

من و تو می شویم تنهای تنها

الهی از بلاها دور باشید

الهی سالم و مسرور یاشید

اگر چه شعر ما ناقص ادا شد

ولی قاسم دعاگوی شما شد

شعری با طعمِ جدی و طنز (12)

شعری که ملاحظه می کنید نگاهی دارد به زندگی دیروز و امروز زنان و مردان روستای بهمن آباد و عقاید و رسوم قدیمی اشاره دارد امیدوارم مورد توجه تان قرار گیرد.

شعر

یادتون هست گفتم از لقمه حلال

نوشتم از زندگیِ بی ملال

 

دست مردان و زنان پر پینه بود

ولی قلب هاشون به دور از کینه بود

 

نون می خوردن اما با زحمت کشی

دور بودن از زلت و منت کشی

 

زن و شوهرها بودن یار شفیق

بچه ها با والدین بودن رفیق

 

سفره گسترده می شد خیلی ساده

نه همچشمی بود و فیس و افاده

 

بهمن آباد بود و آب چشمه اش

فتیر و پنجه کش و کلوچه اش

 

آب آوردن،لطفِ مادرانه بود

غروبا کوزه به روی شانه بود

 

بعضی هم با خرجواله و الاغ

گویی پَر داشتن، الاغ ها چو کلاغ

 

گاهی هم چشمه محل شنا بود

مخصوص شنای نو جوونا بود

 

یادتون هست کاریز دی سلاخه

منظورم هست کاریز دو سوراخه

 

کاریز بالا مال دخترا بود

چشمه ی پایین مال پیر زنا بود

 

یک درختی بود کنار کاریزا

که دخیل می بستن اونجا خانوما

 

مادری که دختری داشت دمِ بخت

نخ می بست با صد امید به اون درخت

 

به امیدی که بیاد یک خواستگار

دخترش خوشبخت بشه و رستگار

 

چیزای دیگه ای هم بود قدیما

به موقش میگیم به امید خدا

ادامه داره

شعری با طعمِ جدی و طنز (10)

شعری که ملاحظه می کنید نگاهی دارد به زندگی دیروز و امروز زنان و مردان روستای بهمن آباد در گذشته و حال و همچنین سنت های حسنه ای که با تغییر سبک و روش زندگی دشتخوش تغییر قرار گرفت و یا از بین رفت. این ناچیز با این که مانند نوشته های پیشین با کم کاستی و اشکالات فراوانی همراه است ولی نکات قابل تأملی هم در آن وجود دارد که با هم دنبال می کنیم

 

شعر

 

رفته رفته همه چیز شد زیر و  رو

همه چیزها شد گرون  جز آبرو

 

زن و مرد شد ،کار و راهشون جدا

زندگی خالی شد از صدق و صفا

 

حرف بابا تو خونه شد بی حساب

زحمتِ مادرِ خونه شد حباب

 

منظورم حباب قیمتا نبود

از دلار و سکه و طلا نبود

 

زندگی ها مون شده مثل حباب

نرخ قبر هم شده بی حد و حساب

 

میگن این روزها گرونی حبابه

من میگم ارزونی مثلِ حبایه

 

بگذریم از گرونی و ارزونی

بگذریم از کمبود و فراونی

 

حرف خوب و حرف عالی بزنیم

تا به کی حرفِ تو خالی بزنیم؟

 

داشتم از زندگی ها حرف می زدم

برای نسل قدیم کف می زدم

 

نسلی که شوهر و زن دقیق بودن

بچه ها، تو زندگی رفیق بودن

 

همسایه حرمت و جایگاهی داشت

کی به مال دیگری نگاهی داشت؟

 

ازدواج ها هم یه جور فامیلی بود

نسلِ قبل،زندگیشون ،هابیلی بود

 

نسل قابیل رفته رفته شد زیاد

حرمت حوا و آدم شد به باد

 

رذیلت ها ریشه اش هابیلی شد

فضیلت ها مظهرش هابیلی شد

 

جنگ و خون شد شیوه ی قابیلیان

صلح و دوستی شیوه ی هابیلیان

 

 

وقتی دعوا و طلاق ادامه یافت

دوستی و برادری  خاتمه یافت

 

مشورت مُرد و به خاک سپرده شد

فکر و اندیشه ی جمعی بسته شد

 

زن و شوهر دیگه سازش ندارن

هرگز از همدیگه خواهش ندارن

ادامه داره

شعری با طعمِ جد و  طنز (9)

آنچه تحت عنوان شعری از جنس طنز و جد ملاحظه می کنید با نگاهی به  دیروز و امروز و ترجیح دادن زندگی روستایی بر زندگیِ شهری و با یاد کردن از سنت های حسنه ی بهمن آباد،تقریبا" فی البداهه وبدون برنامه ریزی قبلی سروده شده که می دانم مانند همیشه با کم کاستی و اشکالات فراوانی همراه است بضاعت آشپزی و دست پخت های«جد و  طنزهای» بنده در همین حد است پس می شود گفت: آشپزی چنان، آشی چنین می باید که گه شور گردد و گه بی نمک.

امیوارم در آینده به جای شور و بی نمک بنویسم؛

من این شعر شیرین همچون عسل/ نوشتم به عنوان ضرب المثل

شعر

اونکه بامش بیش برفش بیشتره

چربیِ خون و فشارش بیشتره

 

هر چیزی باید به پیمانه باشه

لقمه هم باید به اندازه باشه

 

کاش می شد رفتارمون میزون می شد

دلمون شاد،  لبمون خندون می شد

 

اما افسوس که معاش و زندگی

شده دوز و کلک و دَوَندگی

 

قدیما زندگی  اینجوری نبود

بین دوستان طاقتِ دوری نبود

 

نه کسی با کسی همچشمی می کرد

نه کسی خرجای بی خودی می کرد

عملِ دماغ وگونه هم نبود

اعتیادِ کراک و شیشه  نبود

 

لباسای شب روز فرقی نداشت

مارک دار و لباس  شب کسی نداشت

 

باجناق هیچ وقت رقابت نمی کرد

کسی با جاریش، حسادت نمی کرد

 

هیچ زنی مهرشو اجرا نمیذاشت

آقا هرگز پاشو بیجا نمیذاشت

 

ازدواج ها ساده برگزار می شد

پایه ی زندگی استوار می شد

 

زن و شوهر راهشون خدایی بود

کجا حرف از مَهر و از جدایی بود

 

 کی داده کی گرفته شعار نبود

زندگی گل بود و جای خار نبود

ادامه دارد

شعری با طعمِ جد و  طنز (8)

شعری که ملاحظه می کنید نگاهی دارد به زندگی دیروز و امروز زنان و مردان روستای بهمن آباد در گذشته و حال و همچنین سنت های حسنه ای که با تغییر سبک و روش زندگی دشتخوش تغییر قرار گرفت و یا از بین رفت. این ناچیز با این که مانند نوشته های پیشین با کم کاستی و اشکالات فراوانی همراه است ولی نکات قابل تأملی هم در آن وجود دارد که با هم دنبال می کنیم.

.شعر

دوباره یاد می کنم از وطنم

بهمن آباد یعنی پاره تنم

 

بهمن آبادِ قدیمو دوست دارم

سادگی ها و صفا رو دوست دارم

 

زندگی تو روستا خیلی بهتره

غذای طبیعی خیلی خوش تره

 

شیر مصنوعی و ماست و دوغ و کشک

فدای یه قطره دوغ توی مشک

 

سرشیر و قیماق که جای خود داره

آش دِکِردَه، مزه ی خوش داره

 

گوئیا اینجا  ندایی از نفیر

می نوازه نغمه هایی از کویر

 

میگه این جا هیچ چیزش گندیده نیست

عشق، در این سرزمین آلوده  نیست

 

یک نمونش هست بُردِه عَشَقو

بوده آن بُردِه مکان گفتگو

 

از نگاه ویژه ی پروردگار

عشق، شد با خاکِ شورش سازگار

 

گفته اند گندیده را پاشند نمک

زخم عشق هر گز نمی خواهد  نمک؟

 

هرکسی در زندگی زخمی داره

گاهی شیرینی و گاه تلخی داره

 

تلخی هم میگن کمش بی ضرره

هر چی از حد بگذره پر خطره

 

مال دنیا خوبه اما نه زیاد

ناداری هم آبرو میده به باد

 

گفته اند هرچیز به اندازه خوبه

حسادت بده ولی غبطه خوبه

ادامه دارد

شعری با طعمِ جد و  طنز (7)

شعری که ملاحظه می کنید نگاهی دارد به زندگی دیروز و امروز آدم های روستای بهمن آباد و همچنین سنت های حسنه ای که با تغییر سبک و روش زندگی دشتخوش تغییر قرار گرفت و یا از بین رفت. این ناچیز با این که مانند نوشته های پیشین با کم کاستی و اشکالات فراوانی همراه است ولی نکات قابل تأملی هم در آن وجود دارد ان شاءالله

شعر

تا که هستیم قدر هم رو بدونیم

وای از اون روزی که تنها بمونیم

 

اونی که تو زندگی داره شتاب

بجای آب میره دنبال سراب

 

یک نگاه به قبر رفتگان بکن

فکر از دست رفتن زمان بکن

 

فردا که بیاد جناب عزرائیل

دست تو کوتاه و خرما بر نخیل

 

توبه کردن دیگه فایده نداره

منظورم توفیق توبه نداره

 

بگذریم یاد کنیم از رفته ها

یاد کنیم از زنده و مرده ها

 

همسایه داشتیم عزیز و نازنین

رفتن از روی زمین قعر زمین

 

قلعه ها هر کدوم از مردان خوب

پُر بود از بابا و مادرهای خوب

 

حاجی ملا بود و حاج شیخ ذاکری

ملا رمضان و حاج ملا علی

 

آن که بود و هست مرا نور دو عین

پدر و استادِ من ملاحسین

 

تعزیه خوان های خوب وخوش نوا

صد هزار افسوس، گشتن بی صدا

 

نوحه خوانان قدیمی رفته اند

قاریان هم، چشم ز دنیا بسته اند

 

نصیحت دارم به کلِ جوونا

والدین رو قدر بدونید به خدا

 

چونکه این ها دیگه تکرار ندارن

چون گیاه، کشتِ دوباره ندارن

 

قدر نعمتی که داریم بدونیم

نعمت خدا رو کوچک ندونیم

ادامه داره

شعری با طعمِ جد و  طنز (6)

آنچه تحت عنوان شعری با طعم طنز و جدی ملاحظه می کنید نگاهی دارد به دوران کودکی و زندگی دیروز و امروز و ترجیح دادن زندگی روستایی و بر شهری بودن و یاد کردن از سنت های حسنه ی بهمن آباد که امیدوارم مورد قبول واقع شود.

 

کودکی رو قدر ندونستیم و رفت

کفتر جوونی بر شاخه نشست

 

وقتی پر زد دیگه هر گز نیومد

جوونی رفت و میونسالی اومد

 

حالا هی سفر کنیم به کودکی

سفرهای سرخوشی و خیالی

 

یادمه وقتی که ما بچه بودیم

آرزو داشتیم که زود بزرگ بشیم

 

وقتی که وارد زندگی شدیم

دوباره اسیر کودکی شدیم

 

 

 

با همه حال و هوای زندگی

بس دلم تنگه برای کودکی

 

دلم یادِ خاک پاکِ روستا کرد

یاد مدرسه و دشت و صحرا کرد

 

بچه های دیروزی پدر شدن

هرکدوم یک جوری در بدر شدن

 

 

گاهی خاطرات من غم میاره

اشکو از چشم خودم در میاره

 

 

وقتی یاد می کنم از گذشته ها

می کنم یاد از تمام رفته ها

 

با خودم میگم کجا رفت پدرم

چه سفر بود که نیومد مادرم؟

 

کجا رفتن اقوام و خویشان من

مایه ی امید و نزدیکان من

 

اون همه دوستا که دور هم بودیم

چرا از احوال هم بی خبریم؟

 

این موبایل هم بجای همگرایی

شده موجب دروغ و جدایی

ادامه داره

شعری با طعمِ جد و  طنز (5)

شعری که با عنوان جنس طنز و جدی ملاحظه می کنید نگاهی دارد به زندگی دیروز و امروز و شهری و روستایی و ترجیح دادنِ سنت های حسنه ی روستایی بر زندگی شهری و فرهنگ امروزی که تا کنون4 قسمت آن تقدیم شده است.

شعر

ما کوچیک شدیم اونا بزرگ شدن

ما ضعیف شدیم اونا سترگ شدن

 

بچه ها محتاج بودن، با ما بودن

وقتی ما محتاج شدیم زود بریدن

 

ما پول و اموال ثروت نمیخوایم

ولی یک فنجون محبت که می خوایم

 

منظورم پر کردنِ تنهایی هاست

زندگی کردن کنار بچه هاست

 

قلمم دو باره چرخید به کویر

دلمو برد سوی آجار و فتیر

 

دلِ من گاهی که میشه بی قرار

از همین جاده تهرون سبزوار

 

شب جمعه میره پیش رفتگان

هدیه میده به تموم مردگان

 

میکنه یاد از زمان کودکی

طلایی ترین زمانِ زندگی

 

بازی هامون بازیِ محلی بود

هم آموزنده و هم سر گرمی بود

 

یاد روزهای نخست مدرسه

نه فیزیک بود و نه جبر و هندسه

 

روزگار کودکی ام یاد باد

فصل خوب زندگی ام یاد باد

 

یاد آیِ با کلا و بی کلا

یاد گچ و پاکن و تخته سیا

 

یاد بازی های خوب بچه ها

یاد خاکبازی میون کوچه ها

 

یاد 5 شنبه و رقتن به مزار

یاد صحرا رفتن و گشت و گزار

ادامه دارد

شعری با طعمِ جد و  طنز (4)

آنچه تحت عنوان شعری از جنس طنز و جد ملاحظه می کنید با نگاهی به زندگی دیروز و امروز و ترجیح دادن زندگی روستایی و سنت های حسنه است که تا کنون سه قسمت آن تقدیم شد و این هم چهارمین قسمت.

شعر.

کوچه و خیابونای با صفا

که بودن کنارهم همسایه ها

 

خالی شد از آدمای نازنین

رفتن از روی زمین، زیر زمین

 

بچه ها یکی یک جوون شدن

نو جوونا عازم تهرون شدن

 

روستا مونده با سی چل تا خونوار

اونا هم از درد زانو بی قرار

 

گاه، میرن تهرون، پیش بچه هاشون

بر میگردن دوباره خونه هاشون

 

میگن، هیچ جا بهمن آباد نمیشه

مثل روستا دلمون شاد نمیشه

 

مثل زندان می مونه آپار تمون

امان از شلوغی های خیابون

 

تهرون یعنی قفسِ خیلی بزرگ

مردمانی داره تنبل و سترگ

 

از تهرون هر کسی هجرت بکنه

زندگیِ خوب و راحت می کنه

 

عمرِ ما که بیشترش گذشت و رفت

جوونی بی سر صدا اومد و رفت

 

آخر عمری همه تنها شدیم

جمع بودیم بی سر صدا منها شدیم

 

تا قوی بویدم همه با ما بودن

بچه ها همه کنار ما بودن

 

اون که سال ها بود به زیر پَرِ ما

یهو پرکشید و رفت از برِ ما

 

ما کوچیک شدیم اونا بزرگ شدن

ما ضعیف شدیم اونا سترگ شدن

ادامه دارد

شعری با طعمِ جد و  طنز (3)

آنچه تحت عنوان شعری از جنس طنز و جد ملاحظه می کنید با نگاهی به زندگی دیروز و امروز و ترجیح دادن زندگی روستایی و سنت های حسنه است که تا کنون دو قسمت آن را تقدیم شد و این هم سومین قسمت.

شعر

کسی که تهمت بیجا میزنه

پشت سر غیبت دنیا میکنه

 

این فقط از روی اسم مسلمونه

کسی که آبرو برده ملعونه

 

نمی خوام با این ها قاطی بمونم

دوست دارم عمری دهاتی بمونم

 

اجازه بدید برم بهمن آباد

از این زندان بزرگ، بشم آزاد

 

اونجا خاطرات دارم هزار هزار

خاطراتِ خوب و شیرین، بیشمار

 

خاطرات از خونه های قدیمی

از باهم بودن و از شب نشینی

 

خونه های کاهگلی رو دوست دارم

آدمای روستایی رو دوست دارم

 

دوست دارم آتیش داغ کرسی رو

عشق و مهربونی و درستی رو

 

خونه های کاهگلی و گنبدی

خاطرات دوره های کودکی

 

صدای چِک چِک و نم نم بارون

صدای شُرشُره های ناودون

 

گِل میشد وقتی میون کوچه ها

تو گِلا بازی می کردن بچه ها

 

ولی الآن کوچه بچه نداره

خونه ها قفل شده هیچکس نداره

 

کوچه و خیابونای با صفا

که بودن کنارهم همسایه ها

ادامه دارد

شعری از جنس طنز و جدی(2)

آنچه تحت عنوان شعری از جنس طنز و جد ملاحظه می کنید با نگاهی به زندگی دیروز و امروز و ترجیح دادن زندگی روستایی بر شهری و همچنین با یاد کردن از سنت های حسنه ی بهمن آباد،کمی تا قسمتی فی البداهه وبدون برنامه ریزی قبلی سروده شده که می دانم مانند همیشه با کم کاستی و اشکالات فراوانی همراه است بضاعت آشپزی و دست پخت های«جد و طنزهای» بنده در همین حد است پس می شود گفت: آشپزی چنان، آشی چنین می باید که، گه شور گردد و گه بی نمک.

شعر

اونی که دخترِ دم بخت داره

به خدا بیچاره و گرفتاره

 

دخترش چطور بِره خونه ی بخت

وقتی زندگی شده این همه سخت؟

 

جهازِ عروس رقابتی شده

زندگی ها چشم و همچشمی شده

 

عروس خانم میره خونه ی شوهر

خوشِ اما وای به احوال پدر

 

خرید جهیزیه با چک و وام

بابا فکرِ چکِ و اقساطِ وام

 

ماشین لباسشویی،یخچال و گاز

فروشنده،چک می خاد با سود و ناز

 

خداوند به بنده هاش نظر داره

صبر میده به مادرای بیچاره

 

آدمای اهل دل کم می بینم

آدمای معتدل نمی بینم

 

ما شدیم آدمای مصرف گرا

شیر آب، وا می کنیم تا انتها

 

مصرف انرژی را سرامدیم

مصرف خوردنی ها رو اولیم

 

تا میگی اسراف و تبذیر حرومه

میگه حرف نزن که مال خودمه

 

این آدم دلش خوشه مسلمونه

حرف های مفت می زنه تا می تونه

 

مسلمونی به نماز و روزه نیست

اگه هست تنها نماز و روزه نیست

 

کسی که مصرف بیجا میکنه

کسی که خرج اتینا میکنه

ادامه دارد

شعری از جنس طنز و جدی(1)

آنچه تحت عنوان شعری از جنس طنز و جد ملاحظه می کنید با نگاهی به زندگی دیروز و امروز و ترجیح دادن زندگی روستایی بر شهری و همچنین با یاد کردن از سنت های حسنه ی بهمن آباد،کمی تا قسمتی فی البداهه وبدون برنامه ریزی قبلی سروده شده که می دانم مانند همیشه با کم کاستی و اشکالات فراوانی همراه است بضاعت آشپزی و دست پخت های«جد و طنزهای» بنده در همین حد است پس می شود گفت: آشپزی چنان، آشی چنین می باید که، گه شور گردد و گه بی نمک.

شعر

قصد دارم بروم سوی وطن

تا شوم دور ز هر رنج و مِحَن

 

لقای شهر رو به بخشم به عطاش

ببخشم به خان عمو و خان باباش

 

زندگانی توی شهرهای بزرگ

یعنی بره و میش کنارِ گرگ

 

شهر نشینی بلای دوران شده

این بلاها مرکزش تهران شده

 

شهر دود و بوق و شهر شلوغی

شهر وعدهای پوچ دروغی

 

این ترافیک که شده بلای جون

کسی مسؤلش نبوده تا کنون

 

یکی میگه وظیفه شهرداریه

یکی میگه کار استانداریه

 

ترافیکِ زوج و فرد هم الکی ست

ترافیک از خیلی وقتا فروشی ست

 

آقا زاده ها ترافیک ندارن

کاری به کارِ گرونی ندارن

 

گوشت مرغ و تخم مرغ پَر می کشه

گرونی به خونه ها سر می کشه

 

قیمت طلا به آسمون رسید

از گرونی کارد به استخون رسید

 

اونی که دخترِ دم بخت داره

به خدا بیچاره و گرفتاره

 

دخترش چطور بِره خونه ی بخت

وقتی زندگی شده این همه سخت

ادامه دارد

به بهانه ی ماه شعبان

بَعَد از نام خداوند، سلام از دل پاک

به تمام زنده ها و خفتگانِ در خاک

آنکه زنده است خداوند، نگهدارش باد

آنکه مرده است بهشت مسکن و مأوایش باد

دوستان، ماه عزیز است عزیزش داریم

ماه مولود شریف است شریفش داریم

ماه شعبان، پر است از نعمات و حسنات

به خصوص آن که فرستد به محمد صلوات

ماه شعبان و شب جمعه چه حالی دارد

روزه و ذکر و دعایش درجاتی دارد

چند روز دگر آید شب و شب های برات

رسم این است که دیدار کنیم از اموات

 بهمن آباد بَود رسم که مردان و زنان

می روند سوی مزار و بسوی نورستان

روح اموات به یک فاتحه ای شاد کنند

از گرفتاری و رنج  و تعب آزاد کنند

چون شب جمعه رسد چشم به راه اند اموات

تا شوند یاد به حمد و به دعا و صلوات

گرکنی یاد، تو را یاد کنند  فرداها

گر فراموش کنی می روی از خاطره ها

آسیاب است به نوبت همه در خاک شویم

کاش پیش از سفرِ خاک، نخست پاک شویم

پدر و مادر و خویشان همه رفتند ز پیش

یعنی عمر نمانده است دگر چندی بیش

یاد آن روز که در خاک شویم طعمه ی مار

وای از آن روز که از دست نمی آید کار

آنکه در مزرعه ی زندگی اش دانه بکاشت

می کند کِشته ی خود را به قیامت برداشت

قاسم اندیشه مکن، پند مده بر دگران

تا که  هستی خودت از قافله ی بی خبران

حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش(14)

در قسمت های قبل اشاره کردیم  به همسفر شدنِ سعدی و مرد انگور فروش.

سعدی وقتی دید همسفرش آداب همسفری نمی داند از آنجا که ایشان استاد سخن هستند پندهایی به مرد انگور فروش داد که ای کاش وی آن ها را به کار می بست تا با این همه اتفاق های سخت و مشکلات عدیده مواجه نمی شد.

مرد انگور فروش که روزی بر کرسی صدر اعظم (نخست وزیر)  تکیه زده بود و به  وزیران امر و نهی می کرد اکنون گرفتار شده در غل و زنچیر، نزد قاضی ایستاده تا پاسخگوی عملکرد نا درست خویش باشد.

محاکمه ی متهم ادامه دارد و ما نمی دانیم چه سرنوشتی در انتظار اوست پس بهتر است حکایت شیرین و آموزنده ی سعدی و مرد انگور فروش را با زبان شعر دنبال کنیم تا از حال و روز او و آنچه بر سرش خواهد آمد آگاه شویم این شما و این هم عدلیه و دادگاه و قاضی و متهم.

 ولی  پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا  ابتدا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید.

شعر

خواجه فرمودش که این ناممکن است

           گه زبان نیکو و گه بد بوده است

بَردِه گفتا بهترین عضو است زبان

           چون که ناحق گفت گردد از بدان

دل بوَد کانون عشق و مهر و کین

   بهترین است چون که با حق شد عجین

بازگردیم نزد آن انگور فروش

     هست در اطراف زندان جنب و جوش

می رویم بار دگر در عدلیه

                   تا ببینیم شاکیان بلدیه

از حماقت های آن انگور فروش

         مردمان بودند در جوش و خروش

مرد نادان در غل و زنجیر بود

          در دفاع از خویش بی تدبیر بود

قاضی شرع تکیه زد بر جایگاه

          گفت:فرمانی رسید از پادشاه

خائن ارباشی مجازاتت کنیم

          بی گنه چون باشی آزادت کنیم

حال برگو آخرین حرف و کلام

               تا عدالت بهر تو گردد تمام

متهم گفت حرف هایم گفته ام

         یک وصیت نامه هم بنوشته ام

گفته و می گویم اکنون حاضران

               برحذر باشید از کید زبان

می رسد هر نیک و بد بر مردمام

    از زبان است از  زبان است از زبان

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(13)

در قسمت های قبل اشاره شد؛سعدی و مرد انگور فروش، ناخواسته و کمتر از یک ساعت از راه را با هم  همسفربودند.

 مرد انگور فروش  مراعات سن و سال سعدی را نکرد،سلام نداد نام  سعدی را  نپرسید و  با وی هیچ سخن نگفت، تا این که به دوراهی  رسیدند ناگزیر  از هم جدا شدند و هرکدام بدون خداحافظی  به راه خود ادامه دادند.

ولی همه چیز به خوبی پیش نرفت زیرا کمی آن طرف تر خرِ مردِ انگور فروش رم کرد و بار انگورش نقش بر زمین شد مردِ گرفتار شده در بیابان، چون نام سعدی را نپرسیده بود با، های های کردن، سعدی را به کمک طلبید.

  سعدی به کمکش آمد ولی چون مرد انگور فروش، رعایت آداب سفر و حق همسفری را بجا نیاورده بودبهانه ای شد تا سعدی  به همسفرِ انگور فروش آداب معاشرت بیاموزد.

همانطور که گفته بودم این حکایتِ بسیار آموزنده را پدرم و استادم نو جوان که بودم  برایم تعریف کردند بنده هم برای ارج نهادن و ماندگاریِ لطف ایشان،آن را به زبان شعراین گونه مطرح کردم.

حکایت،نقلِ گرفتاری  و زندان رفتن و سرانجام  وزیر شدن و معزول شدنِ مرد انگور فروش را  روایت می کند که عبرت آموز است.

در ادامه می خوانیم؛مرد انگور فروش از رفتار و کردار خود اظهار ندامت کرده و عطای وزارت را به لقایش می بخشد ولی ببینیم شاه و قاضی چه تصمیمی خواهند گرفت و به قولی چه خوابی برایش دیده اند!

 ( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

 

هربلایی می رسد بر این و آن

از زبان است از زبان است از زبان

 

یاد،آور پند لقمان حکیم

کوگرفته حکمت از رب الکریم

 

بود در ظاهر سیاه و زشت روی

لیک او بود مهربان و نیک خوی

 

سال ها می کرد لقمان بردگی

بردگی مانع نشد از بندگی

 

پندهای او زبانزد گشته بود

سینه ی او پر زحکت گشته بود

 

او به لقمان حکیم معروف شد

نزد ارباب خودش محبوب شد

 

خواست خواجه بَرده را در صبحگاه

گفت مهمان می رسد در شامگاه

 

شیشکی باید مهیایش کنی

بهر مهمان ذبح و قربانش کنی

 

گوسفند را ذبح و آن را شقه کرد

گوشت را از بهر طبخ آماده کرد

 

گفت ارباب؛ای غلام هوشیار

این سؤالم را تو نیکو گوش دار

 

گو کدامین عضو شیشک بهتر است

در پذیرایی مهمان خوشتر است؟

 

گفت لقمان؛ بهتر است دل و زبان

کرد تمجید کاین چنین است آن چنان

 

روز دیگر خواجه گفتا ای غلام

بدترین اعضای شیشک هست کدام؟

 

گفت باشد بدترین دل و زبان

آن دو را تقدیم کرد بر میهمان

 

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(12)

در قسمت های قبل اشاره شد؛سعدی و مرد انگور فروش، ناخواسته و کمتر از یک ساعت از راهِ را با هم  همسفر بودند تا این که به دو راهی رسیدند و  ناگزیر ازهم جدا شدند ولی کمی آن طرف تر خرِ مردِ انگور فروش که بار انگور داشت  رم کرد و بار انگور نقش بر زمین شد مرد گرفتار شده در بیابان، چون نام سعدی را نپرسیده بود با، های های کردن، سعدی را به کمک طلبید.

  سعدی به کمکش آمد ولی عدم رعایت آداب سفر و حق همسفری از جانبِ  مرد انگور فروش، بهانه ای شد تا وی  به همسفرِ انگور فروشش آداب معاشرت بیاموزد.

همانطور که گفته بودم این حکایت بسیار آموزنده را پدرم و استادم  به مناسبتی در نو جوانی برایم تعریف کردند بنده هم برای ارج نهادن و ماندگار شدن لطف ایشان،آن را به زبان شعر مطرح کردم.

حکایت، فراز و نشیب های زندگی مرد انگور فروش را بازگو می کند.

حکایت  گرفتاری و وزندان رفتن و سرانجام  وزیر شدن و معزول شدنِ مرد انگور فروش عبرت آموز است  که تا کنون 11 قسمت از آن منتشر شده است.

 ( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

 

رفت قاضی نزد شه کاری کند

در شفاعت مرد را یاری کند

 

شاه گفتا فتنه کرد انگور فروش

در تله گشته گرفتار همچو موش

 

گفت او برمن خیانت کرده است

بر وزیرانم اهانت کرده است

 

بهراو بخشایشی در کار نیست

جای حرف او در این دربار نیست

 

عدل در عدلیه اجرا می شود

گرشود محکوم رسوا می شود

 

قاضی آورد امر شه را نزد مرد

کار مرد بی نوا را سخت کرد

 

محکمه تشکیل شد از قاضیان

جمع گردیدند همه ناراضیان

 

شاکیانِ او در آنجا بیش بود

همچو گرگ بودند و او چون میش بود

 

هیچکس آن جا طرفدارش نشد

وقت تنهایی کسی یارش نشد

 

یک نگاهی کرد به جمع شاکیان

او ندید حتی یکی از دوستان

 

ناگهان با خویش گفت انگور فروش

پند سعدی را نکردی هیچ گوش

 

گفته بود بالا نشستن خوب نیست

گفت:حرف نابجا مطلوب نیست

 

خویش را صدر وزیران جای داد

او فتاد از صدر و سر بر باد داد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(11)

سعدی و مرد انگور فروش پس از رسیدن بر سر دو  ازهم جدا شدند ولی کمی آن طرف تر  خرِ مردِ انگور فروش رم کرد و بار انگورش نقش بر زمین شد مرد گرفتار چون نام سعدی را نپرسیده بود با، های های کردن، سعدی را به کمک طلبید.

  عدم رعایت آداب سفر و همسفری از جانبِ  مرد انگور فروش بهانه ای شد تا  سعدی به همسفرش آداب معاشرت بیاموزد.همانطور که گفته بودم این حکایت بسیار آموزنده را پدرم و استادم  به مناسبتی وقتی که نو جوان بودم فرمودند بنده هم برای ماندگاری ،آن را به زبان شعر مطرح کردم.

حکایت، فراز و نشیب ها و گرفتاری و وزندان رفتن و سرانجام  وزیر شدن و معزول شدنِ مرد انگور فروش را  روایت  می  کند که تا کنون 10 قسمت از آن منتشر شده است.

 ( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

شعر

 حاکم شرع از روی غیظ و خروش

با تمسخر گفت ای انگور فروش

 

روزگاری در وزارت بوده ای

بر وزیران صدر اعظم بوده ای

 

گفته بودی رشوه گیری می کنیم؟

ماهمه دزدیم و دزدی می کنیم؟

 

حال بر گو بوالفضول بی حیا

کاین  همه بر مردمان کردی جفا

 

گو چرا تهمت زدی بر این و آن

آنچه نادیدی چرا کردی بیان؟

مردمان بد بین شدند بر همدگر

دشمن خونین شدند با یکدگر

 

حرف های کذب گفتی چون سراب

شهر شد از  فتنه های تو خراب

 

تا که داری وقت کن از خود دفاع

یا بکن با زندگانی ات وداع

 

در جوابِ  قاضی آن انگور فروش

گفت:ای قاضی نما حرفم تو گوش

 

من زکار خود پشیمان گشته ام

من اسیر دست شیطان گشته ام

 

من ندانستم شوم روزی  وزیر

کاش می بودم همه عمرم فقیر

 

من خودم بر خود جفا بنموده ام

دوستان از خود جدا بنموده ام

 

زندگانی بر خودم کردم تباه

ناسپاسی کرده ام بر پادشاه

 

من کجا و رفتن زندان کجا

من کجا و دوری از یاران کجا

 

خواهشی دارم که امدادم کنی

با شفاعت نزد شه شادم کنی

 

تا ببخشاید مرا جرم و گناه

هست جان من به دست پادشاه

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(10)

در قسمت های 1تا 9 به جکایتِ همسفر شدن سعدی و مرد انگور فروش پرداختیم که پس از رسیدن بر سر دو راهی از هم جدا شدند ولی خرِ مردِ انگور فروش رم کرد و بار انگور نقش بر زمین شد و اشاره کردیم سعدی پیش از کمک به بار کردن انگور، پندهایی به مرد انگور فروش داد که اگر وی آن ها را بکار می بست گرفتار زندان و آوارگی های بعدی نمی شد.

با این همه  مردِ انگورفروش، شبی را که در زندان گذراند از سعدی نکاتی را آموخت که روز محاکمه از آن ها استفاده کرد و پیروز میدان شد.

مرد انگور فروش برخلاف گذشته که به  پندهای سعدی توجه نکرده بود این بار با استفاده از راهنمایی های سعدی ،در حضور پادشاه حرف های منطقی و سنجیده ای زد که مورد استقبال شاه واقع شد تا جایی که  اقبال به او رو کرد و به عنوان وزیر اعظم شاه برگزیده شد.تا این که انگور فروش سابق و صدر اعظم کنونی احساس کرد رفتار سختگیرانه اش موجب شده او در قصر تنها بمانداو که به یاد خرش و دوران انگور فروشی و باغ انگورش افتاده بود ناگهان رخت وزارت را از تن به در کرد ...

 ( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

 

یاد کرد روزی که بر کرسی نشست

درد تنهایی دل و جانش شکست

 

ناگهان یاد ولایت را نمود

رخت دولت را زتن خارج نمود

 

تا کند ترک مقام و جا و مال

دور باشد از تمام قیل و قال

 

صدر اعظم یادِ ده کرد و خرش

یاد باغ و گوسفندان و بزش

 

یاد آن وقتی که بر خر می نشست

بهر خود در باغ گردو می شکست

 

شوخ طبعی اش زبانزد گشته بود

هیچ دل را از کسی نشکسته بود

 

آرزوی خواب راحت می نمود

یاد انگور بر روی خر می نمود

 

با خودش گفتا چه سودی کرده ام

این همه با خویش دشمن کرده ام؟

 

یاد بادا می شدم بر خر سوار

سیر می کردم به هر شهر و دیار

 

بود غذایم دشیر و دوغ و ماست

حرف گر می گفتم اندک بود و راست

 

لیک اکنون بی صداقت گشته ام

تشنه ی مال و ریاست گشته ام

 

این وزیر سابق و انگور فروش

پند سعدی را چرا ننمود گوش؟

 

کارها بی مشورت انجام شد

صدر اعظم عاقبت بد نام شد

 

حاکم شرع از روی غیظ و خروش

با تمسخر گفت ای انگر فروش

روزگاری...

ادامه دارد

بُرِده عَشَقو کجاست و عاشقانِ این برده کجایند؟

قطعه زمینی است در آنسوی ویرانه های برجامانده در بهمن آباد که از گذشته های دور به همین نام سینه به سینه به نسل های بعد منتقل شده و نسل کنونی به عنوان وارثانِ اجداد خویش مفتخر است زادگاهی دارد که در صدها سال پیش عاشقانِ واقعی و نه بَدَلی داشته  که با درایت و اندیشه ی متعالی،یک قطعه از بهترین و بلندترین نقطه زمین را به رسم عاشقی به نام بُردِه عَشَقو (بلندیِ عاشقان) نامگذاری کرده اند.

نیاکان ما در صدها سال پیش کاری کرده اند کارستان که تصور نمی کنم نسلِ حاضر با  آنکه خود را منورالفکر و پیشتاز  در عصر انفجار اطلاعات می نامد توانسته باشد به حرمتِ عشق و عاشقان همچون بهمن آبادی های چند صد سال پیش،میدان و تپه و خیابانی را  به این زیبایی ثبت و ماندگار کنند و یا شاید بنده چنین چیزی ندیده ام.

شعر

بهمن آباد زادگاهم ای وطن

خاکِ کویت سرمه ی چشمان من

 

لطف شد از جانب پروردگار

تا نویسم از تو شرح روزگار

 

داده توفیق آن خدای عاشقان

تا کنم یاد از تمام رفتگان

 

یاد بادا آن که هست و آنکه رفت

یاد بادا آنکه رفت و آنکه هست

 

حال بشنو این حکایت را به جان

تا شوی آگه زحال رفتگان

 

 هست در یک شوره زاری تپه ای

نه گیاهی روید و نه دانه ای

 

آن بلندا،جای پاکی بوده است

جای عشق سینه چاکی بوده است

 

     از برای رمز اسرار مگو

 رفته بودم روی بُردِه عَشَقو

 

ابتدا کردم سلام  بی کران

 بر همه آن ها که رفتند زین جهان

 

رفتم آنجا تا به جمع عاشقان

بشنوم اسرار و راز  دلبران

 

چشم بستم غرق گشتم در سکوت

 یک صدای آشنا آمد بگوش

 

گفت اینجا هست بُردِه عَشَقو

 گر پیِ معشوق می گردی بگو

 

گفتم اینجا من پیِ راز آمدم

گوش و هوش و دیده ی باز آمدم

 

آمدم اینجا بدانم عاشقان

 نامشان از چه بمانده جاودان

 

اندر این بُرده چه کردند دلبران

 شهره گشتند در میان دوستان؟

 

آنکه مُرده، یاد او هم مرده است

 لیک نام و یاد بُرده مانده است

 

راز و رمزش چیست ای صاحب،صدا

 لحظه ای از لطف نزد من بیا

 

هستی ای عاشق تو از اجداد من

مانده نامت جاودان در یاد من

 

این بلندی هست بُرده عَشَقو

 هست پشتِ پرده اسرارِ مگو

 

آی نزدم رمز شادی را بگو

از رسومِ بهمن آبادی بگو

 

گو در اینجا با کیان بودی ندیم

نقل کن از بهمن آبادِ قدیم

 

تو بیا برگو که در این شوره زار

با چه مردانی نمودید کار زار

 

گو در آن وادی چه آمد بر سرت

 چون گواهی داد بر تو پیکرت؟

 

از چه بودید آن چنان شاد و سرور

 دور بودید از غم و درد و  شرور؟

 

پس چرا با ما  شده غصه عجین

هیچکس باهم نباشد هنمنشین

 

آن صدا بار دگر گفتا سخن

 شاد بود  و دور از رنج و  مِحَن

 

گفت گر بودی به چشمانت توان

 دیده بودی ردِ پای عاشقان

 

عاشقان گرچه به ظاهر مرده اند

 لیک  با معشوق و جانان زنده اند

 

عشقِ پاک و ناب  گردد ماندگار

عشق آلوده نماند  یادگار

 

این زمین و بُردِه در روز جزا

شاهد است بر ما و عشق پاکِ ما

 

هست و خواهد بود بُردِه یادگار

 همچو نام بهمن آباد ماندگار

 

ای خوش آن عاشق که عشقش پاک بود

ای خوش آن نامی که بر افلاک بود

 

قاسم این چند روز و چرخ روزگار

 نامت ار خواهی بماند ماندگار

 

عاشقی کن عاشقی کن عاشقی

بندگی کن بندگی کن بندگی

مازندران،5 شنبه 30/1/97

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(9)

در قسمت های 1تا 8 به جکایتِ همسفر شدن سعدی و مرد انگور فروش پرداختیم که پس از رسیدن بر سر دو راهی از هم جدا شدند ولی خرِ مردِ انگور فروش رم کرد و بار انگور نقش بر زمین شد و اشاره کردیم سعدی پیش از کمک به بار کردن انگور، پندهایی به مرد انگور فروش داد که اگر وی آن ها را بکار می بست گرفتار زندان و آوارگی های بعدی نمی شد.

با این همه  مردِ انگورفروش، شبی را که در زندان گذراند از سعدی نکاتی را آموخت که روز محاکمه از آن ها استفاده کرد و پیروز میدان شد.

مرد انگور فروش برخلاف گذشته که به  پندهای سعدی توجه نکرده بود این بار با استفاده از راهنمایی های سعدی ،در حضور پادشاه حرف های منطقی و سنجیده ای زد که مورد استقبال شاه واقع شد تا جایی که  اقبال به او رو کرد و به عنوان وزیر اعظم شاه برگزیده شد.

ولی  چندی بعد،سخت گیریهای وی بر وزرای کهنه کار چالش هایی  برایش ایجاد کرد که در قالب شعر باهم می خوانیم.

ولی پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

 

صدر اعظم از سیاست دور بود

بیشتر یاد خر و انگور بوn

 

دشمنان با هم نمودند اتفاق

از ره دوستی و از راه نفاق

 

کارها با نام او انجام شد

عاقبت در نزد شه بدنام شد

 

مخبران دادند خبرهایی به شاه

شاه او را خواست در شام و پگاه

 

شاه گفتا وضع مردم خوب نیست

گوئیا رفتارتان مطلوب نیست

 

من گمانم با خودت بد کرده ای

کار مرم را مُرّدد کرده ای

 

تو وزیری مهر ورزی پیشه کن

مشورت با مرد با اندیشه کن

 

در جواب شاه زد زخم زبان

با تکبر حرف هایی کرد بیان

 

گفت ای شاها عدالت پیشه کن

این وزیران را بکش بی ریشه کن

 

این وزیران و مدیران خائن اند

قاضیان یا جاهل اند یا قاتل اند

 

ای شها در کاخ زندان گشته ای

بی خبر از این و از آن گشته ای

 

حاکم شرعت جنایت می کند

خائنان نزدت خیانت می کنند

 

شاه از این گفته ها دلگیر شد

امر بنمود تا وزیر دستگیر شد

 

این وزیر بی خرد حامی نداشت

رفت زندان و طرفداری نداشت

 

صدر اعظم مرد بی تدبیر بود

گرچه شد نادم ولیکن دیر بود.

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(8)

در قسمت های 1تا 7اشاره کردیم؛وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی  از سعدی تقاضای کمک کرد...

سعدی پیش از بار کردنِ بار انگور وی  پندهایی به او داد که اگر آن ها را بکار می بست زندان و آوارگی نمی شد.

ولی روزی که او را برای محاکمه نزد پادشاه آوردند، مردِ انگورفروش،با استفاده از  راهنمایی های سعدی ،حرف های منطقی و سنجیده ای زد که مورد استقبال شاه واقع شد تا جایی که او را به عنوان وزیر اعظم خود برگزید،

ولی سخت گیریهای وی بر وزرای کهنه کار چالش هایی  برایش ایجاد کرد که در قالب شعر باهم می خوانیم.

ولی پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل از این را نیز مطالعه فرمایید)

 

بعد از آن مأمور جاسوسی گذاشت

کارشان را همچو کاتب می نگاشت

 

رفته رفته هر وزیری طرد شد

هرکسی از کار خود دلسرد شد

 

مردمان علاف و سرگردان شدند

در عمل مردم بلا گردن شدند

 

صدر اعظم بد گمانی پیشه کرد

ریشه ی خود را اسیر تیشه کرد

 

دشمنانش روز و شب افزون شدند

از برای او بلای جان شدند

 

بدگمانی را به شه داد انتقال

پادشه لاغر شد و زرد و ملال

 

لشکری از دوستان باشد کم است

دشمنت گر یک نفر باشد غم است

 

صدراعظم دشمنش شد بی شمار

کرد آنجا را مکان کار و زار

 

دشمنانش متحد باهم شدند

تا که روزی ریشه اش را بر کَنَد

 

زندگی در حلقه ی یاران خوش است

عزلت و بی دوست بودن ناخوش است

 

دوستی ها آن زمان افزون شود

کینه از دل شسته و بیرون شود

 

او که بی تدبیر و خیلی خام بود

دائما" در کار خود ناکام بود

 

عرصه را برخویش و مردم تنگ کرد

مردمان را از خودش دلتنگ کرد

 

او زبانی داشت همچون نیش مار

در کلامش بود گویی زهر مار

 

او که روزی از عدالت گفته بود

حال مردم را به زندان برده بود

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(7)

در قسمت های 1تا 6 اشاره کردیم؛وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی  از سعدی تقاضای کمک کرد... سعدی به وی کمک کرد و همچنین پندهایی به او داد که وی شنید ولی هیچکدام را به کار نبرد.

 رفتار و گفتارِ نسنجیده ی وی  باعث شد مأمورین دولت او را به زندان بیندازند.

روز بعد،جارچی از مردم  خواست برای دیدنِ محاکمه ی علنیِ مرد انگور فروش که گفته شد چاقوی طلایی خرانه ی پادشاه را دزدیده  شرکت کنند در قسمت هایی که گذشت به حضور یافتن سعدی در زندان و آموختن نکاتی به مرد انگور فروش اشاره کردیم  که  شاه، با شنیدنِ آن حرف ها غافلگیر شد در نتیجه، شاه از مرد دهقان زاده خواست از روستا به شهر بیاید و در امر مملکت داری به وی کمک کند مردانگور فروش به شهر آمد و  وزیر اعظم شاه شد.(

ولی پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل از این را نیز مطالعه فرمایید)

شعر

آن که می گوید کلیددار شماست

او شریک دزد اموال شماست

 

موش کوری هست اینجا شهریار

می ستاند از شما خواب و قرار

 

گرکه خواهی دولتِ خود پایدار

دفع موش کور کن ای شهریار

 

نیستند اطرافیانت رازدار

هرمخالف را بَرَندش سوی دار

 

شاه گفتا ای خردمند بصیر

چند روزی نزد ما آرام گیر

 

من نگویم مثل تو نادیده ام

لیک مانند تو کمتر دیده ام

 

دانش ات باشد چوگنجی زیر خاک

درکلامت نور باشد تابناک

 

گفت،خر با بار او آورده شد

قلبِ شه از بهر او آزرده شد

 

دادفرمان چاقویش تسلیم شد

از خزانه خونبها تقدیم شد

 

بعد از آن شه گفت ای پیرِجوان

چند سالی را تو نزد ما بمان

 

تو وزیر اعظم ما می شوی

مَحرم اسرار اینجا می شوی

 

می شوی اینجا زهر کس بهتران

می دهم بهرت قطارِ اشتران

 

شاه گفت این حرف ها با لطف و قهر

مرد دهقان زاده را آورد به شهر

 

شد وزیر اعظم آن پادشاه

روز روشن بر وزیران شد سیاه

 

تکیه زد بر کرسی و برجایگاه

امر می کرد همچو امر پادشاه

 

هر وزیری را ...

 

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(5)

در قسمت های 1تا  4 به حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش  پرداختیم و اشاره کردیم وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی  از سعدی تقاضای کمک کرد... سعدی به کمکش شتافت ولی مثل همیشه زبان به پند گشود و مرد انگور فروش را اینگونه اندرز داد؛

اگر اسم مرا می پرسیدی اکنون مرا های و هوی خطاب نمی کردی...ولی با این حال اگر به این پندهایی که می گویم عمل کنی هرگز در نمانی...

 اما این مرد (همانطور که در قسمت های پیش آمد) وقتی وارد یک مجلس عمومی شد پندهای سعدی را از یاد برد و برخلاف موعظه ی استادِ سخن، بجای این که در محل مناسب بنشیند بر صدر مجلس نشست،

دوم ، بی آن که از وی پرسش کنند حرف هایی زد که مأمور دولت او را به زندان انداخت،

 سوم اینکه زحمت سعدی را دو چندان کرد.

 با همه ی این بی مهری ها،سعدی محض کمک به انگور فروش، از مأمور زندان خواست اجازه دهند شب را با مرد او در زندان بگذراند،که در ادامه ی حکایت به آن خواهیم پرداخت ولی برای روشن شدن اصل ماجرا بهتراست ابتدا قسمت های یک تا سه را دنبال کنید.

(سعدی گفت: فردا در حضور شاه چنین سخن بگوید)

 من نه دزد هستم  نه کس را کشته ام

دانه ی تلخ در زمین نا کِشته ام

 

روز و شب رنج فراوان می برم

از همین ره رزق یزدان می خورم

 

در یکی از روزها رفتم به باغ

فصل  تابستان، هوا بود گرم و داغ

 

اندر آنجا صحنه ای دیدم عیان

کاشکی هرگز نمی دیدم چنان

 

دیدم آنجا جسم بی روح پدر

غرقه در خون دیدمش پا تا به سر

 

چاقویی دیدم به روی سینه اش

کاش دیدم دشمن پر کینه اش

 

تیغه ی چاقو به خون آغشته بود

مالک چاقو از آنجا رفته بود

 

این اثر، جامانده ای از قاتل است

آنچه را داروغه گفته باطل است

 

حال حرفم گوش کن ای سرورا

تو عدالت گستری شاهنشها

 

یک کسی بابای من را کشته است

قامت من را زغم بشکسته است

 

صاحب چاقو مرا بیچاره کرد

در میان شهرها آواره کرد

 

آمدم تا صاحبش پیدا کنم

بهر درد خود دوا پیدا کنم

 

از ره دور آمدم عالجناب

خواهش من را نمی گویند جواب

 

من کجا و تهمت دزدی کجا؟

من کجا وین آبرو ریزی کجا؟

 

من کجا و دزدی از دولت کجا

خوردنِ یک نان بی زحمت کجا؟

 

پادشاها ظلم شد بر رعیتت

زین عمل بدنام کردند دولتت

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(4)

در قسمت های 1تا  3 به حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش  پرداختیم و اشاره کردیم وقتی بارِ انگور نقش بر زمین شد و انگور فروش در بیابان جز خودش و خرش کسی را ندید  از سعدی(که او را نمی شناخت) تقاضای کمک کرد سعدی به کمکش شتافت ولی  حال و  روز مرد را که دید مثل همیشه زبان به پند گشود و مرد انگور فروش را با  اندرزهایش  هدایت کرد اما این مرد که  پندهای سعدی را  به ظاهر،گوش کرده بود در مقام عمل بر نیامد  و برخلاف آنچه سعدی گفته بود در مجلسی بر صدر نشست و  بی آن که از وی پرسش کنند حرف هایی زد که در ادامه حکایت به آن خواهیم پرداخت ولی برای روشن شدن اصل ماجرا بهتراست ابتدا قسمت های یک تا سه را دنبال کنید.

 

هیچ کس آنجا نگفت چاقو دهید

مرد خود را کرد گرفتار مدید

 

 اندر آن جا بود یک داروغه ای

گفت چاقو را چسان دزدیده ای؟

 

چاقوی زرین گرفت از بی خرد

گفت امشب را به زندانش برند

 

سعدی آن جا بود اما ناشناس

گفت من هستم غریب و  آس و پاس

 

اذن ده تامن و مرد همسفر

امشبی باشیم نزد همدگر

 

اذن داد اما بگفتا آن مقام

لیک نگویند حرف  باهم  یک کلام

 

هر دو رفتند زیر سقف خانه ای

بود در آن خانه، زیبا گربه ای

 

سعدی با گربه سخن آغاز کرد

با کنایه مرد را آگاه کرد

 

گفت یاد آور که پندت داده ام

پندهایی همچو قندت داده ام

 

گفتمت بالا نشستن از تو نیست

گفتم آنجا حرف گفتن ابلهی است

 

بازهم ای گربه پندم گوش کن

شهد و شیرین است و آن را نوش کن

 

گویمت ای گربه این راه است و چاه

لیک حکم و رأی هست از پادشاه

 

چون تو را بردند نزد پادشاه

گو که ای عالیجناب ای سر پناه

 

زندگی ام بوده در شیب و فراز

چاقویی دارم که دارد رمز و راز

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(3)

در قسمت 1 و 2 به حکایتی پرداختیم که سعدی با مرد انگور فروش همسفر شدند و اشاره کردیم وقتی انگور فروش بار انگورش نقش بر زمین شد و در بیابان خود را تنها دید از سعدی تقاضای کمک کرد سعدی به کمکش شتافت ولی  حال و  روز مرد را که دید مثل همیشه زبان به پند گشود و مرد انگور فروش را با  اندرزهایش  هدایت کرد اما این مرد که  پندهای سعدی را گوش کرده بود در مقام عمل بر نیامد و در مسیر،اتفاق هایی افتاد که با هم دنبال می کنیم، ولی برای بهره بردن از اصل حکایت، خواندن قسمت های قبلی خالی از لطف نیست. 

شعر

دعوت آنجا زخاص و عام بود

مرد انگوری حضورش خام بود

 

سعدی هم آمد ولی پایین نشست

دید آن انگور فروش بالا نشست

 

صدرنشینی اش بسی شد کم دوام

خر کجا دیدی رود بر پشت بام؟

 

او اگرجای خودش بنشسته بود

آبرویش سفت و محکم بسته بود

 

سعدی از دل آه و حسرت می کشید

چون که می دید مرد پندش نا شنید

 

فصل تابستان هوا بود گرمِ گرم

میزبان از روی الطاف و کرم

 

هندوانه داخل سینی گذاشت

میهمانان را، زخود خشنود داشت

 

لیک چاقو داخل سینی نبود

مرد فوری چاقوی خود را گشود

 

یک نگاهی کرد سعدی مرد را

شاید او یاد آورد آن پند را

 

گفته بود سعدی مشو بالا نشین

گفته بود ای مرد جای خود نشین

 

کارها می گردد آن وقتی خراب

چون نپرسند از تو برگویی جواب

 

هر زیانی می رسد از آدمی

از زبان است و زبان و ابلهی

 

آدمی پند خدا گر گوش کرد

نعمت او را همیشه نوش کرد

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(2)

در قسمت اول به حکایتی اشاره کردیم که سعدی با مرد انگور فروش همراه و همسفر شده بود ولی همسفر سعدی با بی اعتنایی،به وی سلام نداد و وقتی هم به دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند خداحافظی نکرد، چند گامی آن طرف تر بارِ انگورِ مردِ انگور فروش از روی خر بر زمین افتاد و کسی جز سعد نمی توانست وی را کمک کند از این رو چون نام سعدی را نپرسیده بود و اسم همسفرش را نمی دانست ناگزیر فریاد زد، های های ولی سعدی جواب نداد تا این که مردِ انگور فروش دوان دوان و نفس زنان خودش را به سعدی رساند و گفت: خیلی شما را صدا زدم هرچه گفتم های های جواب ندادید!

سعدی گفت: در این بیابان پرندگان بسیار باشند من هم اسمِ دیگری غیر از های  دارم، مردانگور فروش گفت: نیاز به کمک دارد سعدی به کمکش رفت و در پایان کار، پندهایی به مرد انگور فروش داد که بخشی را در قسمت اول خواندیم و این هم قسمت دوم.ولی اگر می خواهید از کل ماجرا و حکایت آگاه شوید نخست قسمت اول را بخوانید.

 

بار انگورم فتاد از روی خر

من شدم اندر بیابان دربدر

 

هرچه گفتم های های ای همسفر

در جوابِ های گشتم بی خبر

 

خنده ای فرمود استاد سخن

گفت خود کردی گرفتارمحن؟

 

کاش می پرسیدی اول نام من

بعد می پرسیدی از احوال من

 

گر که  پرسیدی تو نام همسفر

کی شدی اندر بیابان دربدر؟

 

می دهم پندت و بنما گوش و هوش

پندهایم چون عسل باشند بنوش

 

اول انکه پیش از حرف و کلام

با تبسم همسفر را ده سلام

 

بعد از آن نام شریفش را بپرس

از مکان و مقصد و کیشش بپرس

 

مطلب دیگر سکوت است ای عزیز

آبرویت با به پر حرفی مریز

 

گرشدی در مجلسی دعوت بدان

صدر نشینی را رهاکن ای فلان

 

چون که در یک مجلسی باشی غریب

لاجرم آیی به پایین عنقریب

 

تا نگفتند گِرد هر کاری مجو

کن سکوت و حرف بی جایی مگو

 

چون به تو رو کرد مقام و مال و جاه

دوستان افزون کن از دشمن بکاه

 

بار را کردند روی خر سوار

گفت:پندم را غنیمت برشمار

 

از قضا آن روز مقصد شد یکی

بود در یک قریه جشن و دعوتی

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(1)

شعری که ملاحظه می کنید  حکایتی است بسیار آموزنده که بیش از 33 سال پیش از مرحوم پدرم و استادم شنیدم.

حکایت؛

 سعدی قصد رفتن یه جایی را داشته که بر حسب اتفاق، بخشی از راه را با مردی انگور فروش همراه می شود انگور فروش که برای فروش انگورهایش به روستاهای مختلف سفر می کرده بر خلاف عرف همسفری و رعایت نکردن حرمتِ بزرگتر، به سعدی سلام نکرد با او همکلام نشد وقتی هم که  به دوراهی رسیدند خداحافظی نکرد، مرد انگور فروش کمی از سعدی دور شد و به راه خود ادامه داد ولی ناگهان و بر اثر یک اتفاق، خرش رم کرد و انگورش نقش بر زمین شد او که نیاز به کمک  داشت با صدای بلند خطاب به سعدی گفت:های های های،سعدی که صدای مرد را می  شنید جوابش را نداد و به راهش ادامه داد تا این که وی نفس زنان خودش را به سعدی رساند و گفت:من با تو هستم هر چه گفتم:های های جوابم را ندادی!

سعدی گفت: اینجا بیابان است و پرندگان بسیاری دارد من هم اسم دارم،

مرد انگور فروش گفت:من که اسم شما را نمی دانستم،

سعدی فرصت را غنیمت شمرد و او را پندهایی داد،

1- هر وقت با کسی همسفر شدی به وی سلام کن و بگو اسم شریف ما چیست؟

2- چون به مجلسی  دعوت شدی بر صدر مجلس ننشین  که چون مقامات و  بزرگترها و نزدیکان وارد شوند تو را در پایین ترین مکان مجلس قرار خواهند داد.

3-تا چیزی از تو نپرسیده اند جواب مده.

4- در کاری که به تو ارتباط ندارد دخالت مکن.

 حکایتِ آموزنده ی پیش رو در قالب شعر و در چند قسمت،تقدیم می شود امیدوارم بخوانیم و بهره ببریم.

شعر.

آدمی باید سخن گوید گوید بجا

سردهد برباد حرف نابجا

این حکایت بشنو از یک داستان

تا بدانی سود و خسران زبان

بود سعدی در بیابانی به راه

مرد دیگر هم بشد همراه راه

ساعتی را راه رفتند گام گام

صحبتی باهم نکردند یک کلام

آن یکی بر روی خر انگور داشت

رفت و سعدی را به حال خود گذاشت

شد دو راهی، هرکه راه خویش رفت

درسکوت، هرکس به راهش پیش رفت

مرد کاسب با خرش می رفت شاد

لیک خرش رم کرد و انگورش فتاد

غیر او و خر کسی آنجا نبود

آدم اینجا لازم است خر را چه سود

خر به بست و راه سعدی را گرفت

هرچه گفت، های های جوابی ناگرفت

رفت تا نزدیک شد با همسفر

گفت ای آقا شدم من خونجگر

ادامه دارد

به مناسبت تحویل سال نو

دوباره سال نو آغاز گردید

زمین سرسبز و دل ها شاد گردید

 

دوباره زنده گردیدند گیاهان

شده پر از شکوفه باغ و بستان

 

دوباره بلبلان بر شاخساران

دوباره سار بالای درختان

 

دوباره عطر نرگس بوی باران

دوباره بوی پونه بوی ریحان

 

دوباره دوستی تجدید گردید

دوباره کینه ها برچیده گردید

 

دوباره گشت صحرا با طراوت

بهار آمد شده وقتِ  سیاحت

 

دوباره کبک ها آواز خوانند

پرستو ها دو باره باز آیند

 

دوباره بوستان پر لاله گردید

شده نوروز دل ها زنده گردید

 

دوباره باد نوروزی وزیده

دوباره فصل زیبایی رسیده

 

دوباره بوی مشک و عنبر آمد

دوباره عید نوروز از در آمد

 

دوباره خار و گل رویش نمودند

کنار همدگر سازش نمودند

 

دوباره چهره ی خورشید شد باز

زمین شد گرم و رویش کرد آغاز

 

که خورشید نور عالمتاب دارد

سخاوت بر همه آفاق دارد

 

دوباره شد بهار و فصل رویش

دوباره گشت هنگام نیایش

 

خدایا لحظه ی تحویل سال است

خداوندا دل من بی قرار است

 

نظر کردم دمی را بر گیاهان

بدیدم دست هاشان سوی یزدان

 

درختان شاخه هاشان رو به بالا

تشکر می کنند از حق تعالی

 

خجالت ها کشیدم من ز افلاک

خودم را کمترین دیدم ز خاشاک

 

خدایا لطف خود را شاملم کن

منِ نادان ببخش و عاقلم کن

 

زتاریکی وجودم دور گردان

دلم را روشن و پر نور گردان

 

شده قاسم گرفتار جهالت

زکردار خودش دارد خجالت

کاخ های ویران شده عبرت آموز

روزی به سوی خرابه کردم گذری

                   بر سقف فرو ریخته کردم نظری

 

جغدی دیدم نشسته روی ایوان

          با خویش همی گفت کجایند شاهان؟

 

این کاخ که بود روزگاری آباد

            بودند میان قصر و ایوان همه شاد

 

این قصرِ بزرگ، شاه و شاهبانو داشت

          خنیاگر و رامشگر خوشرویی داشت

 

گو آن همه سر  لشکرِ همراه چه شد

            آن دبدبه و کبکبه ی شاه چه شد

 

پرسند چرا خرابه شد خانه ی جغد

           ویرانه شده مسکن جانانه ی جغد

 

گویم: که خرابه کاخ شاهان بوده

                   این قصر مکان ماهرویان بوده

 

شب تا به سحر به عیش و عشرت بودند

           مغرور به مال و جاه و حشمت بودند

 

این  کاخِ مجلل و بزرگ شاهی

                  ناگاه فروریخت ز اشک و آهی

 

اینگونه  نبود خانه های شاهان

                 در هر قدمش بود ندیم و دربان

 

هرشب  به زبان حال با رهگذران

          گویم که درس عبرت است ای انسان

 

این کاخ به هیچکس وفا دار نشد

              هرکس که بخواب رفت،بیدار نشد

 

هرگور، نظر کنی چه  درویش و غنی

                 از دار و ندار،سهم او شد کفنی

 

آن کس به قصر  حکمرانی می کرد

                 در آخر عمر آه و زاری می کرد

 

وقتی ملک الموت به او کرد نگاه

               بیچاره ندانست به که آرد پناه

 

نه  لشکر تاج و تخت به  امداد آمد

         نه همسر و سیم و زر به فریاد آمد

 

آن ها  که چو پروانه به گِردش بودند

          در بی خبری ز حال و روزش بودند

 

آن قصر بلند و پرده های الوان

           شد ارث، برای عیشِ میراث خوران

 

آن کاخ که با اشک یتیم گشت بنا

               با ناله و  آهِ بیوه زن گشت فنا

 

آن تاقچه ای که فضله ریزند مرغان

          بوده است مکانِ زر و  تاج شاهان

 

تالار بزرگ شاه و جای اعیان

        اکنون شده  جایگاه گاوان و خران

 

کو آن همه سبزه زار و باغ و بستان

        کو آن همه  قصر و نوکران و دربان

 

این ها  همه آئینه و هشدار به ماست

        یعنی که دو روز بگذرد نوبت ماست

 

 جغد بود بهانه بهر ما رهگذران

           آئینه ی عبرت است کاخ شاهان

 

 قاسم که بدید کاخ ویران و خراب

           دانست که آرزو بُوَد همچو سراب

زندگی یعنی...

زندگی یعنی معمای دراز

          زندگی یعنی جهان رمز و راز

زندگی پوشیده از ابهام هاست

       در پس این زندگی بس رازهاست

زندگی یعنی نبردِ بی امان

           زندگی یعنی مدارا با زمان

زندگی یعنی صبوری در بلا

           زندگی یعنی توکل بر خدا

زندگی یعنی که دریایی عمیق

        نابَلَد،دریا مرو گردی غریق

زندگی یعنی صعود قله ها

         دیدنِ قله و کوه و دره ها

زندگی پرواز کردن با دوبال

     عالمان در اوج و نادانان وبال

زندگی یعنی سفر در آسمان

    زندگی رفتن به سوی کهکشان

زندگی دشوار و پر رنج و غم است

    درد و رنج، ابزارِ صیقل خوردن است

زندگی همواره زایش کردن است

        گاه رویش گاه ریزش کردن است

زندگی کم خوردن و کم گفتن است

         در زمین، سیر و تفکر کردن است

زندگی همچون کشاورز بودن است

        کشت دانه بهر خرمن کردن است 

زندگی یعنی بکاری دانه ای

        تا که یک دانه شود صد دانه ای

گر بکاری دانه ی مهر و وفا

        زندگی شیرین شود در دو سرا

دانه ی شیرین بکار ای دانه کار

        تا که شیرین بِدرَوی پایان کار

خوب باش، نامت به خوشنامی برند

          بد کنی نامت به بد نامی بَرَند

زندگی یعنی که خوبی ماندنی است

      زندگی یعنی بدی ها رفتنی است

بد مکن قاسم به خلقِ رزوگار

              تا زتو راضی شود پرودگار

گفتگو با گاو

پریروز رفته بودم روی ایوان

نگه کردم به گاو و گوسفندان

 

تمام گوسفندان شاد و شنگول

ولیکن گاو حیران بود و مشلول

 

چودیدم زرد گشته رنگ و رویش

دلم بی تاب شد رفتم بسویش

 

شده بود گاو ما افسرده خاطر

گمان کردم گِلِه دارد ز قاطر

 

ولی گفت گوسفند و بز و قاطر

همه هستند با او یارِ شاطر

 

بگفتم پس چرا حالت غمین است

نگاهت جای آخور بر زمین است

 

تو که نه فکر نان هستی و نه آب

چرا اینگونه حالت گشته بی تاب؟

 

نه فکر قبض برق و آب و گازی

معاف از مالیاتی چونکه گاوی

 

شما چون چشم و همچشمی ندارید

به گاوهای دگر رَشکی ندارید

 

ندارید راه و رسم خواستگاری

ندارید رسم های ماندگاری

 

شما که خرج دانشگاه ندارید

هزینه بهر زایشگاه ندارید

 

خدا را شکر فرزندت بود اهل

نرفت دنبالِ دود و دوست نا اهل

 

بود گوساله ات با اصل و ریشه

نه معتاد است به تریاک و به شیشه

 

خیالت هست از هفت دولت آزاد

ندیده دربِ دانشگاه آزاد

 

نه فکر مال باشید نه زر و زور

از این بابت ندارید تنگیِ گور

 

چو دارید ازدواج سهل وساده

ندارید بهرِهم فیس و افاده

 

زبان دارید و آزاری ندارید

به کار همدگر کاری ندارید

 

تو هستی گاو و سر در آخور خویش

به دل هرگز نداری رنج و تشویش

 

نه خرج عقد دارید نه عروسی

نه خرج گونه دارید و نه بینی

 

همان بینی که داده حق تعالی

قبول دارید چه نوک پایین یا بالا

 

نه رشوه می دهی نه رشوه گیری

ز بیت المال نجومی هم نگیری

 

ندارید کار بانکی و اداری

ندارید هیچ پرونده قضایی

 

همیشه سالم است روح و روانت

خدا را شکر، نشد دودی جوانت

 

  اگر عمرت رسد هفتاد و هشتاد

نخواهی شد سیگاری و معتاد

 

و اما بشنویم پاسخ گاو را

 

به ناگه گاو سرش آورد  بالا

نگاهم کرد و گفت قاسمِ ملا

 

از آن روزی که دیدم آدمیزاد

که عمرش می دهد بیهوده بر باد

 

 نمی سازد برادر با برادر

شده کمرنگ دلسوزی خواهر

 

زن و شوهر به هم نا مهربانند

و فرزندانشان حرمت ندانند

 

 از آن روزی که ثروت اولین شد

و بهتر از مقامِ علم و دین شد

 

از آن روزی که فرزندان هابیل

شدند همراه فرزندان قابیل

 

از آن روزی که خودخواهیِ انسان

فرو کرد خنجرش بر حلق حیوان

 

از آن روزی که، زر،تزویر و  نیرنگ

نشست بر جایگاه صدق  و یکرنگ

 

دلم با این جماعت گشت چرکین

اگر چه بوده اید چون یار دیرین

 

 امان و صد امان از آدمیزاد

چه ناشکر است ناشکر آدمیزاد

 

خورد شیر و  کره و  قاتق و دوغ

 گذارد بهر شخم بر شانه ام یوغ

 

و یا  آنگه شدم از غصه بیتاب

که گوساله ی من دادند به قصاب

 

جگر گوشه و فرزندم خریدند

دو روز بعد،حلقومش بریدند

 

به پاس خدمتم قلبم شکستید

نمک خوردید نمکدان را شکستید

 

خدا را شکر گویم گاو هستم

چو نیستم آدمیزاد شاد هستم

 

جواب گاو را اینگونه دادم

بسی از گفته ام راضی و شادم

 

در اینجا گاو را کردم خطابت

که از رویم کشد شاید خجالت

 

مرا زین گفته ننگ آمد که حیوان

سپاس حق کند کو نیست انسان

 

بگفتم بس تو را زحمت کشیدیم

به سرما و به گرما پروریدیم

 

به موقع آب و کاه و یونجه دادیم

تو و گوساله ات را خانه دادیم

 

رها، گر، می شدی اندر بیابان

شدی هر آن، اسیر چنگِ گرگان

 

بسا آزاد بودن هست زندان

بسا زندان که باشد راحتِ جان

 

سخن پایان گرفت ای گاو دانا

امیدوارم رضا باشی تو از ما

 

خداوندا ز روی لطف و رحمت

 بکن بیدار قاسم را ز غفلت

خوش به حال...

 خوش به حال مردمان روستا
           مردمان خوب و نیک و با صفا
نوشتان باد نوش، آن آب و هوا
      نیست همچون نعمتی در شهرها
شهرها کانون درد و دود شد
             قلب ها نزدیک بود و دور شد
بگذرد این عمر در بیهودگی
            نام این بیهودگی  شد زندگی
این هوا که نعمت و لطف خداست
            بهر شهری ها بلا اندر بلاست
پایتخت شد شهر دود و شهر بوق
         شد خیابان ها شلوغ اندر شلوغ
مردمان نسبت به هم بیگانه اند
                   در نگاه یکدگر دیوانه اند
هیچکس از درد هم آگاه نیست
      در غم و غصه کسی همراه نیست
هرکه آمد با خرش این سوی پل 
       نیست فکر آن که ماند آن سوی پل
خر چه داند اهل علم یا  ابله است
    آن کسی که پشت او بنشسته است
هرکه با همنوع خود شد بی وفا
                تو دعا کن تا بگیرد او شفا
آنکه با همنوع خود همراه شد
                 او  ز راز خلقتش آگاه شد
هرکه دستی را گرفت از راه مهر
               دست او گیرد گرَدانِ سپهر
شعر ما شد دور و شد نقض غرض
         هرکه در خود گم شود دارد مرض
 شهر را گفتیم هوا آلوده است
           زندگی در شهرها بیهوده است
هرکه گردد دور از شهر بزرگ
               زندگانی بهر او گردد سترگ
هرکه در شهر است و گوید زنده است
          او بداند سال ها وی مرده است
گرچه تهران پایتخت کشوراست
     در عوض روستا نشین دانشور است
شهر بی همسایه یعنی پایتخت
           ساکنان شهر تهران شور بخت
شهر، آباداست  ولی در کل خراب
               بوی داغ خر بُوَد جای کباب
 خانه ها را  رو  به بالا ساختند
              ساکنانش یکدگر نشناختند
درد تنهایی و بی همسایگی
          با خودش همراه کرد افسردگی
شعر ما یادی کند از زادگاه
           بهمن آباد است چون میعادگاه
زندگی دارد نفس در این دیار
       کوچه اش صد بهتر است از لاله زار
مردمش خوب و  صداقت پیشه اند
           هرکدام از یک رگ , یک ریشه اند
بهمن آباد جای مسکه، شیر و دوغ
               پایخت،شهر گرانی و شلوغ
مرغ و پیاز و سیب زمینی و نخود
          می رود بالا و پایین خود به خود
قیمت مرغ هر زمان بالا رود
           تخم مرغ همراه مادر می  رود
باز می گویم سلام، روستای من
               بهمن آباد بهترین مأوای من
این سخن گفتم و گویم صد هزار
               زندگی در شهر شد نا پایدار
حق هرکس هست هوای پاک و صاف
         خواه  در روستا و  شهر، یا کوه قاف
شهری و روستانشینان را درود
          کاش قاسم شعرِ بهتر می  سرود

مازندران شنبه 7/11/96

به بهانه ی شب جمعه و یاد کردن از اموات

 باز دوباره شب جمعه آمد
            سَروَر روز و شب هفته آمد
باز دلم میل وطن کرده است
          رخت سفر باز به تن کرده است
باز دلم رفت به سوی مزار
             جای زیارت و محل دیدار
دل شده بی قرارِ یاد اموات
           بهانه ای برای حمد و صلوات
باز  شب جمعه و از راه دور
           یاد کنیم  به ساکنان  قبور
یادکنیم تمام رفتگان را
    سلام کنیم به خاک، خفتگان را
یاد کنیم زپاره های بدن
          از شهدا و لاله های وطن
تنگ شده دلم برای وطن
        عزم سفر کرده برای رفتن
دل چو رود جانب بهمن آباد
     می شود از هر غم و غصه آزاد
هیچ کجا همچو وطن نباشد
          عزیزتر از پاره ی تن نباشد
خاک وطن سرمه ی چشمان من
       جان من و جان من و جان من
یاد کنیم ز خفتگان تهران
          نور به قبرِ همه ی عزیزان
قاسم ملا یادی ز مرده ها کرد
        دعای خیر برای زنده ها کرد

دلداده ی زادگاهم بهمن آباد

بازدلم کرده هوای وطن/ عزم سفر کرده برای رفتن

تا برود جانب بهمن آباد / تا بکند خویشتن از غصه شاد

بازدلم رفت به سوی مزار/ جای زیارت و محل دیدار

باز دلم رفت  به سوی اموات / بهانه شد خواندنِ حمد و صلوات

هیچ کجا همچو وطن نباشد / دوست تر از پاره ی تن نباشد

مهر وطن چون به دل  افروختم / در غم دوری وطن سوختم

خاک وطن سرمه ی چشمان من / جان من و جان من و جان من

باز دلم کرده هوای قنات / آب بود مایه جان و حیات

باز دلم هوای کندوا کرد / هوای آب چشمه ی بالا کرد

باز دلم هوای گفتگو کرد / هوای گفتگوی روبرو کرد

باز دلم گرفته چون آسمان/ یاد چو کردم زهمه رفتگان

آن که برفت سوی سفر برنگشت/ بی خبریم زانکه به او چون گذشت

به مرگ، بسته شده خانه هاشان/ تنها شدن همسر و بچه هاشان

مالکِ آب و باغ و خانه کجاست؟گفته بودن مالک اصلی خداست

ما همگی مسافریم به دنیا/ امرو یا فردا می رویم از اینجا

پدر بزرگ یا  پدر و مادرت/ باربه بستند سوی آخرت

آن همه زندگی و مِلک و املاک/ جز یک کفن هیچی نبردند به خاک

میدان قلعه و سرِ کوچه ها/ وقت غروب، باهم بودن  آدما

آن ها با هم بگو بخندی داشتند/ زندگیِ خوب و قشنگی داشتند

تا اینکه روزی گله را خواب بُرد/ گرگ اجل یک یک از این گله بُرد

قلعه ی ما رفته سوی گورستان/ در خاکِ قبر خوابیده اند بزرگان

شاید برای رفتگان عالی شد/ بهمن آباد از زن و مرد خالی شد

خدایا روح رفتگان شاد کن / بهمن آباد ما را آباد کن

درود به  ساکنین بهمن آباد/ درود به زنده های بهمن آباد

درود به مرد و زن خدمتگزار/ سلام به هر خوش اخلاقِ بی آزار

سلام به مردان و زنان بیوه/سلام بر آن کسی که دستگیره

سلام به نوجوانان و جوانان/ سلام به نو نهالان و کودکان

سلام ما بوی خوش زندگی است/جواب خوب به معنای همدلی است

قاسم ملا بهانه اش شاعری است/عاشق دلدادگی و همدلی است

دختر گول خور

شعری  که ملاحظه می کنید برگرفته از کتاب برای چشمهایت می باشد که حدود 30 سال پیش آن را مطالعه کردم البته سرودنِ این شعر برای جوانان آن دوره بود که حجب و حیا حرف اول را می زد شاید برای اکنون و در حال و هوای جوانانِ به اصطلاح امروزی که خود را علامه دهر می دانند و بی نیاز از هرگونه پند و نصیحت، سرودن و انتشار اینگونه اشعارِ هشدار دهنده چندان جایگاهی نداشته باشد ولی با این حال، کاچی بِه از هیچی

دختری گول خور و خوش بــــــــاور            ز ره مدرسه می کرد گـذر

روزی اند سر راهش بــــــــــگرفت             بلهوس عاشقکی زود گـذر 

خواند بر او دوسه سطری ازعشق            کـرد او را ز ره راسـت بـدر 

دختـرک کـرد فــــــــــرامـوش همه             پنـد ارزنده سخنهـای پدر 

بخفا از پـدر و مــــــــــــــادر خویش           وعده ای داد به آن عاشق شر 

چون برآورده شد آن وعده بــــــــد            چشم بگشود و بخود کرد نظر 

گفت هیهات ز بــــــــــخت سیهم             زآنکه شرم و شرفم گشت هدر 

گریه می کرد و همی گفت بخویش          ز چه رفت از نظرم حــــــــرف پدر 

گفت لعنت بخود ای دختر بــــــــــد           دختر خائن و زشت و خودسر 

هر چه مــــــــی گفت پدر از ره پند            گوئیا بود دو گوشم همه کر 

بارها گفت پدر با مــــــــــــن پست             نخوری گول هوسهـای گـذر 

عاقبت عشق و هوس خوارم کـــرد            عمر بـا عـزت من داد هـدر 

الغرض خاک سیه بر سر کـــــــــرد            داد بـر بـاد همه عفت و فـر 

هــــــان تو ای دختر معصوم و تمیز             عفت توست به از پاکی زر 

مـــــادر خود تو بدان محرم خویش             تا نیاید به رهت بیم و خطر 

هــــــر چه از فکر، تـو بـر سر داری             زود کن عرضه بمـادر، دختر 

هـــــــر چه در راهگـذر میشنـوی              نکنی هیچکـدامش  بـاور 

خواهش کوی و گـــــذر بلهوسی است       بایدت سخت از آن کرد حذر 

عبـــرتـی گیـر از آن دختـر پست               که چسان کرد از آن راه ضرر 

تنها برای تو اظهار می کنم

ایـــن نــغـمه را بـه نـام تـو آغـــاز می کنم         دل را بـــه ســـاز مـــطرب خود ساز می کنم

 

ای مــنـعـم نــکــو و ای واجــب الــــوجـــود        بـــهـــر فــــزون ز نـــعـمـتـت اصــــرار می کنم

 

ای رحـمـت و حـیات و نهان بین، ای خــدا         از بــــهـــر رحــمــتــت گــنـه اظـهــار می کنم

 

شـکــر کــــدام نــعـمت تــــو بـــازگـو کـنم؟        شـــرمــنـده ام گـــنــاه بــــه تـکــرار می کنم

 

وقـتـی بـه آسمان و زمـیـن مـی کنم نـگاه          بــــر ذره بـــــودن خــــــودم اقــــــرار می کنم

 

ایـــن ذره در مــقـابـل ذرات بـــــی شــمـار           بــــر هـــیــچ و پـــوچ بـــودنـم ابــرام می کنم

 

عـــالـــم تــمام محضر بـی انتهای تـوست           من بــــا چــه روی، مـحـضـرت انـکار می کنم؟

 

مـــوجـــود آسـمان و زمـین، بندگی کــنند           من بــــنــدگــی نــکــردم و پــــیـکـار می کنم

 

ســاقــی اگـر کـه کوزه و خم می دهد مرا           هــــمـــراه بـــا شـــراب وی افـــطــار می کنم

 

مــطــرب اگــر کـه سـاز کـنـد ساز بـی نـوا            من هــم چـو ذره، رقــص خـود آغـاز می کنم

 

قـــاسـم کـجـا و عـاشقی و ساغری کجا؟          کِــی بــا شـراب و شاهـدش اطعام می کنم؟

مشکل پسندی مادر محسن آقا در امر ازدواج فرزندش

برخی از افراد به دلایل مختلفی ازدواجشان را به تاخیر می اندازند.بعضی به دلیل داشتن  افکار منفی که قادر به دور کردن آنها از خود نیستند و مدام دچار تردید می شوند برخی هم  به لحاظِ مداخله کردنِ والدینشان،فاقدِ قدرت تصمیم گیری در امر انتخاب همسر آینده شان هستند، والدین به خصوص مادر به انگیزه خدمت،می خواهد برای فرزندش همسری دست و پا کنند که مطابق سلیقه و میل خودش باشد نه، پسرش. این مادر به ظاهر دلسوز در صدد است عروسش علاوه بر همسربودن،برای فرزندش مادری هم بکند!!!.تجربه نشان داده بدترین شیوه ای  که می تواند استقلال فکری و حق طبیعی یک انتخاب سرنوشت ساز  را  از فرزند سلب کندهمین دلسوزی های بی مورد است. مثل مادر آقا محسن.

 خِدمتِ سِربازیشه مُحسن آقا  

               کِرده بود تمُوم مِشنِگید همه جا(1)

نَنَه شَم مُگفت الـــــهی بمیره   

             حالا وقتشه که یَک زن بگــــــــیره

بابایَه گفت برو خواستگاری زود 

                     از تو قوما غَیره یَم نُبود نبُود

دوره افتاد نَنَگه به جنب و جوش  

                  خَنَه ی خاله و عمه و عموش

دخترار گیریفت هَمَر زیر نــــــظر 

                   زری و پری و شمسی و قمر

فاطمه و زُبیده،اکـــــــــرم و گلی

                  اقدس آغا،دختر ننه ی ُسلی

هیچکدوم از اونـــاره پسند نَکِِِرد 

              دست محسن ره بجایی بند نِکرد

آخرش بابایه گفت ببین عیال 

            میون او دخترای ،خوش خط و خال

یکیشا باب دل مُحِسنه نیس؟ 

         بکن هرجور شده کاره راست و ریس

گفت تو قوما که نِه زشتن و فضول 

                 دخترای همه شا، بهم دو پول

بابایَه دوید میون حرف و گفت 

         هی بَِهم مباف ایساختی حرف مفت

توی ای فامیل گنُده و بزرگ 

               صدتا دختر خوابیده زرنگ و گرگ

چه جوری پسَند دیدار تو نیست؟

                بابا نمره خواستگاری تو بیست

ننه گفت هرکدومِه عیبی دِرَن 

                هیچکدوم سنگ تموم نِمیذرن

یکیشا سِبزه و تند و پور نِمک 

            مگی تو روش در آورده خار خِسَک

او یکی چِشما دره مثل چراغ 

                 اما هرچی که بخی گنُده دماغ

دختره دائیش که مانده به خَنَه 

                    خوبه اما مثل یک دیب مِمَنه

دخترِ عموش ضعیف و زرد و زار 

                      یک زبونم دره نیش زهر مار

دختر،عمه شَم با او افاده هاش

                    کمی نا میزونه پایین و بالاش

مونِسم که همیشه تو غُرغُره

                       پوز بلنده،عین یک بُزُنُقره (2)

تا که یَک عروس خوبه نبینُم

                   به خیالت که مو آروم مشینُم

راهِ اِی کارا ره خوب خوب مِدَنم 

                  تو مخی بچَه مِه مو بسوزنم؟

صد تا کفشِه پَره کرد و هی دوید 

                       تا آخر به آرزوی خود رسید

یک عروسی ره پسندید و  گِرفت

                 منتها عروسه خِنگ بود و خِرفت

پور خور و کم کار و  وّراج و هَپو

                  بقچه بندیش عقب و شکم جلو

مُحسنم هی مِزنَه نق به، نَه َنش 

                           از خَنَه فراریه اور نِمِخَش

خود اویم ازی تحفه عاِصیَه

                  موش تو کاسِه آدمه وسواسیه

(1)مِشِنگید:شنگول بودن

(2) بُزُنقُره:جوجه تیغی

                                                     منبع:کتاب خنده و گوهر

                                                          شعر از مرحوم میر خدیوی

شعر مـــــــــــــــــــــــــــــــــادر

آسمان را گفتم


می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی

صاحب رفعت دیگر گردی گفت: نی نی هرگزمن برای این کار


کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم


 خاک را پرسیدم می توانی آیا دل مادر گردی آسمانی

 شوی و خرمن اختر گردی گفت: نی نی هرگز من برای این کار

بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم این جهان را گفتم:

هستی و  حتی مکان را گفتم می توانی آیا لفظ مادر گردی


همه رفعت را،همه عزت راهمه ی شوکت رابهر یک ثانیه بستر گردی


گفت: نی نی هرگزمن برای این کارآسمان کم دارم اختران کم دارم


رفعت و شوکت و شان کم دارم عزت و نام و نشان کم دارم


آن جهان را گفتم می توانی آیا لحظه ای دامن مادر باشی


مهد رحمت شوی و سخت معطر باشی گفت:

 نی نی هرگزمن برای این کارباغ رنگین جنان کم دارم

 آنچه در سینه مادر بود آن کم دارم روی کردم با بحرگفتم

 او را آیا می شود اینکه به یک لحظه خیلی کوتاه پای  

 تا سر همه مادر گردی عشق را موج شوی مهر را مهر درخشان

 شده در اوج شوی گفت: نی نی هرگز ،من برای این کاربیکران

 بودن رابیکران کم دارم ناقص و محدودم بهر این کاربزرگ


قطره ای بیش نیم طاقت و تاب و توان کم دارم صبحدم را گفتم :

می توانی آیا لب مادر گردی عسل و قند بریزد از تولحظه

حرف زدن جان شوی عشق شوی مهر شوی زر گردی گفت:

   نی نی هرگزگل لبخند که روید ز لبان مادر به بهار دگری نتوان یافت

  در بهشت دگری نتوان جست من از آن آب حیات من ازان لذت جان

 محرومم من از آن محرومم خنده من خالیست زان سپیده

که دمد از افق خنده او خنده ی او روح است


خنده او جان است جان روزم من اگر، لذت جان کم دارم

 روح نورم من اگر،روح و روان کم دارم کردم از علم سوال و گفتم:

می توانی آیامعنی مادر را بهر من شرح دهی گفت:

 نی نی هرگزمن برای این کارمنطق و فلسفه و عقل و زبان کم دارم


قدرت شرح و بیان کم دارم در پی عشق شدم


تا درآئینه او چهره مادر بینم


دیدم او مادر بود دیدم او در دل عطر


دیدم او در تن گل دیدم او در دم جان پرور مشکین نسیم


دیدم او در پرش نبض سحردیدم او در تپش قلب چمن


دیدم او لحظه روئیدن باغ از دل سبزترین فصل بهار


لحظه پر زدن پروانه در چمنزار دل انگیزترین زیبایی


بلکه او درهمه زیبایی


بلکه او درهمه عالم خوبی، همه ی رعنایی


همه جا پیدا بود


همه جا پیدا بود

با تشکر فراوان از سرکارخانم الیاسی نویسنده و شاعره توانا
 منتخب از میان ۸ ایمیل ارسالی
 ایشان

 

 

روز هجران و شب فرقت یار آخر شــــــــد

روز هجران و شب فرقت یار آخر شــــــــد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمـــــود

عاقبت در قدم باد بهار آخـــــــر شـــــــــد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گــــــل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شــــــد

صبح امید که بد معتکف پرده غیـــــــــب

گو برون آی که کار شب تار آخر شـــــد

آن پریشانی شب‌های دراز و غــــــم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شــــــد

باورم نیست ز بدعهدی ایــــام هنــــــــوز

قصه غصه که در دولت یــــار آخــــر شــد

ساقیا لطف نمودی قدحت پـــــــرمی باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخــــــر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافــــــظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

اَگِه توُ مور نِمِخی،اوِنگا کِردِنِات چَِیه؟

اَگِه توُ مور نِمِخی،اوِنگا کِردِنِات چَِیـــــــــــــــه؟

اوناخون جلِّه ها و او قِر و غَمَزه هات چَِـــــــیه

اَزیبَر، سِگِرمَه هات بِِرِی مُو تویِ هَم مِـــــــرَه

دوبَرَه مِخِندی واز، او قهَر و آشِتیات چَِیــــــــه؟

تا نِگات تو چشِمایِِِ مو مُفَته چَشِمه تو مِدی

دلخُوری نِگاه نکُن، باز دو بَرَه نِگات چَیـــــــــه؟

از مو روُ مُپُوشَنی که مُو نا مَحَرُمـــــــــم کِلکَ

پس چرِاغ دادَنُ او چَدِر وا کِردِنات چیَـــــــــــــه؟

ازو بر با اَبروُوات ایِ قلبُمِه چوب  مِـــــــــــــزِنی

اَزیِ بَر عِشوه مییِ، ناز وکِرِشمَه هات چـــیَه؟

مِکِنی ترَکُمو از مو دور مِشِی وقـــــــــــتِ وِداع

چَشمِ پوراَشِکتُو او بوسَه پِراندَنات چیــــــــــه؟

مُو بَدُم؟ نِیا سُراغُم بی مُرّوت نِمَکــــــــــــــــی

خِنَده و گِرَیه بریچی؟دیگِهَ اِطفارات چیـــــــــــه؟

رَقص و اَلقوُشتکَ و قِر دادَن و عیش و نوشِِ تو

مال بابا نَنَه ِته پیش مُو باز ادات چیـــــــــــــــه؟

وقتِه دوُرم ازپیشِت هِی مِری قُرُبون ـچـــــــــیه؟

قرُبون قدَِت،یا مور،بِرِی همیشَه داشته بـــــــاش

یا مُرّخَُصم کن اِی یَک بوُم ودُو هَوات چیَـــــــــــه؟

منبع: کتاب خنده و گوهر به قلم مرحوم خدیوی

شعری در وصف زنان و مردان

شعری در وصف زنان
خوشا آن کس که اصلا زن ندارد . . . بلای خانگی بر تن نـــدارد
هزاران زن فدای موی یک مرد . . . فدای گوشه ابروی یک مرد
نمیدانم خــدا بر جنـس مــاده . . . چرا مهر و وفا اصـلا نـداده
الــهی غــرق مـاتم بـاشی ای زن . . . همیشه همدم غم باشی ای زن
کی گفته زن شریک عمر مرده ... مـگر زن میکنـه تخم دو زرده

خانومها لازم نیست ناراحت بشین اینهم در وصف آقایان
مرد یعنی یک جهان بیچاره گی . . . مرد یعنی یک بلای خانگی
مرد یعنی کوهی از ناز و ادا . . . مرد یعنی فیس و کبر و ادعا
مرد یعنی سایه پر دردسر . . . مرد یعنی یک هیولای دو سر
مرد یعنی یک کویر بی گیاه . . . مــرد یعنی زندگی با او تباه
مرد یعنی آسمان بی فروغ . . . مرد یعنی هر چه میگوید دروغ
مرد یعنی شوره زار بی علف . . . مرد یعنی عمر زن با او تلف

قابل توجه هر دو گروه . من بی تقصیرم .هر کی برداشت خودشو بکنه .
--------------------
شعری که ملاحظه کردید دوست ارجمندم  آقای شیدالله(روح الله) احمدیان فرستاده و  با تبرئه خودش میخواسته منو گرفتار کنه ولی خوشبختانه عدالت رو رعایت کرده شعر در وصف خانم ها و آقایونه  

زبانم میل گفتن کرده امــــــــــــــــــروز

زبانم میل گفتن کرده امــــــــــــــــــروز

قلم  میل نوشتن کرده امـــــــــــــــروز

نمی دانی دلم با من چها کـــــــــــــرد

سفر رفت و مرا تنها رها کـــــــــــــــرد

قفس بشکست و خود را کـــــــرد آزاد

من اینجا و دلم در بهمن آبـــــــــــــــاد

نمی دانم چرا دل بی وفا شـــــــــــــد

دل رامم چرا راهش خطاشـــــــــــــــد

دل من هر زمان یاد سفر کــــــــــــــرد

تو گویی هوش را کار دگر کـــــــــــــرد

اگر خواهی که گردد خاطرت شـــــــاد

بخوان این شرح حال لز بهـــــمن آباد

که آن جا عمر چند صد سالــــــــه دارد

هزاران گفته و ناگفـــــــــــــــــــــته دارد

در آنجا مردم از یک دین و کیشــــــــند

همه آنجا به نسبت قوم و خو یشــند

نویسم شرح آنهایی  که هستـــــند؟

و یا آنان که از دنیا برفتنــــــــــــــــــد؟

دلم خواهد در قلعه نشینـــــــــــــــم

هر آنکس رفته از دنیا ببینـــــــــــــــم

ببینم چهره ی ملاحسیـــــــــــــــن را

ببینم بابم آن نور دو عیــــــــــــــــن را

دو باره بشنوم بانـــــــــــــــــگ اذان را

صدای خوب ملا رمضــــــــــــــــــــان را

ببینم روی حاج ملا علـــــــــــــــــی را

و منبر های شیخ ذاکـــــــــــــــــــری را

همه با همدگر یکجا نشینیــــــــــــــــم 

دوباره روی همدیگر ببینیــــــــــــــــــــم

دلم خواهد که از شادی نویســـــــــم

برای بهمن آبادی نویســــــــــــــــــــم

اگر چه شعر قاسم بی کلاس اســت

واز قانون، به کلی بی اساس اســت

ولی شعرم بود مشتی زخــــــــــرمن

هزار نا گفته دارد سینه ی مـــــــــــن

خله جان

شعری که ملاحظه خواهید کرد یک شعر ساده و دم دستی نیست عاشق دختر خاله به خوبی و با ظرافت خاصی خودش رو معرفی می کنه،یعنی اینکه چون عاشق حقیقی دختر خاله شده، به خوبی بر خواسته ی خودش پا فشاری می کنه. دوم اینکه ،خودشو به نحو احسن معرفی می کنه و با صراحت تنها عیبی که داره رو  بی اسکناسی می دونه .سوم اینکه ،با اطمینان میگه که اهل  دود و دم و اهل عرق خوری نیست. وچون خودشو یه جوون مثبتی می دونه و اهل کلک وشیله پیله ای هم نیست توقع همکاری از خاله جان رو داره،ولی وقتی می بینه خاله بر عکس، به این حرف ها اهمیت نمی ده از کوره در میره ولی حرمتها رو حفظ می کنه،باور نمی کنی؟ بفرما بخون و نظر بده 

 خَلَه جان

اِیکِه، یکسَر ِمیونِ خَنَت پلاسُم خَلَه جــــــــــــان

عاشُم، عیُبم اِیَه که آسُ و پاسُم خَلَــــــــه جان

کوشِته ی نِگاهِ او دخترتُم پازوشُـــــــــــــــــــــــم

چه خوبه بنِدَ زی یَک نُخُود به طاسُم خَلَه جــان

سیبِ سُرخ دخُتَِرت،لُپاش گل و لَب آلبــــــــــــالو

باز مُویَم مُرده ی آلبالو گیلاسُم خَلَه جــــــــــــان

صد بارَم گفتی که دورِ دخُتَرُم توُ نخُــــــــــــــوری

مُخام امانِمِشه،پرَته حواسُم خَلَه جـــــــــــــــان

موُ تو شیلَه پیلَه نیستُم ،عاشقُم خرُم مَِـــــره

آبرو دارُم،اما بی اِسکناسُم خَلَه جـــــــــــــــــان

نِه عَرقخو ُرم ِنه چَرسی وُ نِه بنَگی و هِــــــــری

نِه چُپُق دود مُکُنُم،نِه اهِل ناسُم خَلَه جــــــــان

مُو بِلا گِردونِ دُختر خَلَه یُم،اما هَمَــــــــــــــــش

از توُ و اخُم قِیافَت تو هَراسُم خَلَه جــــــــــــــان

او که دخَُتر خَلَه مِه،مویُمَ پِسَر خلَهَ ی،اویُـــــــم

مَگِه مُو بیگنَه یُم،یا نا ِشناسُم خَلَه جــــــــــان

خوِدِمایِم دُختَرتِ هلو،تو زَرد آلو عَنَـــــــــــــــــک

حال ببین تو بنُجُلی یا مو قِناسُم خَلَه جــــــــان

دُخَتَرر نَِده جَهَنَدم،اما سخت نِگیرایقَـــــــــــــدر

بیذَه لا قل با او یَک کمَی بِلاسُم خَلَه جـــــــان

مونِمَک رهِ بُخُوُرم نِمِکدونِر نِمِشکیُنــــــــــــــــم

بیخودی نیست که ایقِدر بِه الِتمِاسُم خَلَه جان

منبع کتاب خنده و گوهر

 شعر از مرحوم میر خدیوی

 

 

ای شده مغرور جوانی و مـــــال

ای شده مغرور جوانی و مـــــال

ترس،از آندم که شوی پایمــال

مال و منالت بنماند بســـــــی

در طلب مال تو، چندین مبال

ای خوش آن مردی که آزاد است ،یعنی زن ندارد

راستشو بگواین شعر شامل حال شما هم میشه ؟ چی ازدواج نکردی؟ پس وای وای بدتر شد.چاره ای نیست باید این شعر رو بخونی تا ببینیم خدا چی میخواد. ولی حواستو جمع کن از ما گفتن بود.

ای خوش آن مردی که آزاد است ،یعنی زن ندارد

کند رنج و بند غم،برپای و بر گردن نـــــــــــــدارد

حال فرزندان و زن جز ناله و  شیون نباشـــــــد

زن به غیر از ناله و فرزند،جز شیون نـــــــــــــدارد

جنگ مادر شوهران را دیده ای با نو عروســــــان

های هوی فتنه ی داماد و مادر زن نـــــــــــــــدارد

دختر هر کس که باشد در فنون مشهور عــــــالم

خانه ی شو،چون رود جز خود پرستی فن نــدارد

می خرد از بهر خود این هفته چون پیراهن مُــــد

هفته ی دیگر به عزم تازه،پیراهن نـــــــــــــــــدارد

گاه می خواهد النگو،گاه می خواهد جواهــــــــر

چادر اطلس چو می گیرد،کت و دامن نـــــــــدارد

هیچ کس فارغ نخواهد گشت از فکر تجّمــــــــــل

گر چه می بیند قبایی شوهرش  تن نـــــــــــدارد

گر چه چون سوزن خلد در چشم آسایش و لیکن

تا بر آرد خار پا،خاصیت سوزن نـــــــــــــــــــــدارد

فتنه می خواند خدا روحانیا فرزـــــــــند و زن را

دشمن جانند و عاقل،مهر با دشمن نــــــــــدارد

فکاهیات روحانی صفحه 552

 

دختري با مادرش در رختخواب

دختري با مادرش در رختخــــــــــــواب


درددل مي کرد با چشمــــــــي پر آب


گفت:مادر حالم اصلا خوب نيســـت


زندگي از بهر من مطلوب نيســـت


گو چه خاکي را بريزم بر ســــــرم؟


روي دستت باد کردم مـــــــــــــــــادرم!


سن من از بيست وشش افزون شده


دل ميان سينه غرق خون شـــــــــــــده


هيچ کس مجنون اين ليلا نشـــــــــــد


شوهري از بهر من پيدا نشــــــــــــــد


غم ميان سينه شد انباشـــــــــــــته


بوي ترشي خانه را برداشــــــــــــــته!


مادرش چون حرف دختش را شنفت


خنده بر لب آمدش آهسته گفـــــــت:


دخترم بخت تو هم وا مي شــــــــــود


غنچه ي عشقت شکوفا مي شــــود


غصه ها را از وجودت دور کـــــــــــــــن


اين همه شوهر يکي را تور کــــــــــن!


گفت دختر مادر محبوب مـــــــــــــن!


اي رفيق مهربان و خوب مـــــــــــن!


گفته ام با دوستانم بارهــــــــــــــــا


من بدم مي آيد از اين کارهـــــــــــا


در خيابان يا ميان کوچــــــــــــــه ها


سر به زير و با وقارم هر کجـــــــــــــا


کي نگاهي مي کنم بر يک پــسر


مغز يابو خورده ام يا مغز خـــــــــر!؟


غير از آن روزي که گشتم همسفر


با سعيدوياسر وايضا صفــــــــــــــــر


با سه تاشان رفته بودم سينـــــما


بگذريم از مابقي ماجـــــــــــــــــــرا!


يک سري هم صحبت صادق شدم


او خرم کرد آخرش عاشق شــــدم


يک دو ماهي يار من بود و پريـــــــد


قلب من از عشق او خيري نديـــــــد


مصطفاي حاج علي اصغر شــــــــله


يک زماني عاشق من شد،بلــــــه


بعد جعفر يار من عباس بـــــــــــــود


البته وسواسي وحساس بـــــــــود


بعد ازآن وسواسي پر ادعــــــــــــــا


شد رفيقم خان داداش الميـــــــــرا


بعد او هم عاشق ماني شـــــــدم


بعد ماني عاشق هاني شـــــدم


بعدهاني عاشق نادر شـــــــــدم


بعد نادر عاشق ناصر شـــــــــدم


مادرش آمد ميان حـــــــــــــرف او


گفت: ساکت شو دگر اي فتنه جو!


گرچه من هم در زمان دختـــــــري


روز و شب بودم به فکر شوهــــري


ليک جز آن که تو را باشد پـــــــــدر


دل نمي دادم به هرکس اينقـــــــدر


خاک عالم بر سرت ،خيلي بـــــدي

 

 

ارسالی از حمیده خانم وتشکر از ایشان http://www.neyayesh1994.blogfa.com

    دختری در انتظار شوهر

قبل از اینکه شعر سروده شده ی مرحوم خدیوی از جانب جامعه ی نسوان وبالأخص دوشیزگان رد ویا مورد انتقاد قرار بگیره،اعلام می کنیم که ماهم قبول داریم که اینطور نیست و اینگونه اشعار صرفا" جنبه ی طنز داره که برای آقایون نیزچنین اشعاری را در نظر خواهیم داشت.

دختری در انتظار شوهر

دختری به انتظار شُو تو خانَه ماندَه بـــــــــــود            آرزوی یک شُویِِ جِِوِون به دل نِشانده بـــــود

هرچی یم پول مِداِدن به ِرماّل و دعانویـــــــس            مردی پیدا نِمِشد بِراش بِشِه یار و اَنیـــــس 

یک روزی دخترَه پای اَینه بود خودِشه ِمدیـــــد          دید دَرَه نِفله مِشَه موواش شدَه سیا سفیـد

یَکدِ فَه ِشنید یَکی درِ حوَالی در مِزَِنــــــــــــَـــه         هرکه هَس بیگنَهَ َیه درِ  رِهِ با لِنگرَ مِزَِنـــــــــــه

پوشت دَر از سوُلاخی دیدی زَد و مرَدی رِهِ دید          َچشم و اَبرو مشکی وچار شَنه قَد ِشم رشید

گفت با کی کار ِدِرن اینجِهِ آقای بزرگـــــــــوار           گفت خانمُ دُختَری اینجا هَست وبنَِده خواسِگار

یکِد َفه سکوتی شد، صِدای ُتلپ پَستّی اَمــد         دیگَه از دُخَتر َیم صِدای حَرفی نی یَمَــــــــــــــد

یک صِدای های وهو از تو خَنَه بِگِوش رسید            نَنَه ی دخُتَره بود گرُم گرُمپ جلو دویــــــــــــــــد

دَرِه واکرد وبه مِرده گفت با صَد توپ وتِشـَر           راست بگو چی گفتی تو بِهِ دخترم از پوشتِ در

که ایجور یکِدِ فَه آب از دَهَن او کشَ کِـــــرد             پوشت در افتاد و ذوُقی زد و یَکهُو غَش کِـــــرد.

شعر از مرحوم خدیوی

برگرفته از کتاب خنده و گوهر

وای از این عشق های تو. خالی

اوس اصغر به دخترش شبنـــــــــــــم

گفت:بنشین که صحبتــــــــی دارم

شاکی ام،دلخورم،پکر شـــــــده ام

چونکه امروز با خبر شــــــــــــده ام

که تو در کوچه ای همین اطــــــراف

با جوانی جُلنبر و عـــــــــــــــــّـــلاف

سخت سر گرم گفتگو بــــــــــودی

چه شنیدی از او؟چه فرمـــــــودی؟

رفته بالا فشارم ای گاگــــــــــــــول

سکته کردم مطابق معمــــــــــــول

ای پدر سوخته،بِــــــــــــــــــدم الآن

پدرت را در آورد مــــــــــامــــــــــان؟

بزنم توی پوز تو همچیــــــــــــــــن

که بیاید فکت بکل پاییــــــــــــــــن؟

دخترم جامعه خطرناک اســــــــت

بچه ای تو، مُخت هنوز آک اســت

آن پدر سوخته چه می نالیــــــد؟

بر سرت داشت شیره می مالید؟

بست لابد برای تو خالـــــــــــــــــی

وای از این عشق های تو. خالی!...

گاگول:احمق، گیج 

جلنبر یا جلمبر: آدم ژنده پوش و ژولیده

باتشکر از آقای مصطفی مشایخی

 

من اگر پیرم ولی مغز جوان دارم هــــــــــــــــنوز

این شعر را در حالی فی البداهه سرودم که من و پسرم در باره ی پیری و جوانی به صورت طنز آمیز با هم  صحبت می کردیم. اگر پخته نیست شاعرش ناپخته است.

من اگر پیرم ولی مغز جوان دارم هــــــــــــــــنوز

دردل خود آرزوهای گران دارم هـــــــــــــــــــــنوز

مغز من هر گز نگشته خسته از چرخ زمــــــان

تیر هایم را رها ننموده ام من از کمـــــــــــــان

گرچه در ظاهر نشسته برف پیری بر ســـــرم

لیک احساس جوانی می نماید پیکــــــــــــرم

آرزو گویند هر گز بر جوانان عیب نیســـــــــــت

آرزوها بهر من مفتاح باب زندگی اســـــــــــت

آرزوهایم تمامی مثل گل ها غنچه انــــــــــــد

از میان این همه گل اندکی بشکفته انــــــــد

گر خدا یاری کند کارم به سامان می رســد

دست من بر دامن خسرو خوبان می رســد

بس  کن ای قاسم مگو از آرزوهـــــــــای دراز

اندکی اندیشه کن در خلقت پر رمـــ ـز و راز

لالایی

لالایی با گویش سبزواری(۱)

لالایی های مادران قدیمی که  موسیقی ای گوش نواز برای کودکان و دلنشین برای بزرگتر ها بود رفته رفته به فراموشی سپرده می شود.یادش به خیروگرامی باد،مادران آن دوره به خوبی می دانستند که برای آرام کردن فرزندشان باید آنها را طوری بغل کنند که ضربان قلبشان آرامبخش روان کودکشان باشد و با صدایی که کودکش به آن خو کرده بود در گوشهای او چنین  بخواند:

لالا لالا حبيبِـــــــــ اله  / ازي كوچه مـــــرو بالا.

كه دخترهاي بد داره  /  سرت را مي بِرِن از را.

گلمُ در خواب گلُم بيدار  /گلم هرگز نشه بيمار.

اگر خواهَه شوه بيمار   /خداوندا نگاهش دار.

لالا لالا گل فِنُدق  /بابات رفته سر صنُــــــدق.

بابات رفِته سَِر صنُدق /  بياره يگ مَني فُِندق.

لالا لالا ،گل نازُم  / زغمهاي تو بيمـــــــــــارم.

توِرِه دارم چه غم دارم /هزار شكرش بجا آرم.

لالا لالاي آلوچه /كه بِچّم مين بانوجـــــــــــه.

كه بانوج ره بجنبانِن /دل بچِّم نرنجــــــــــانن.

لالا لالا گل پسِته /بابات رفته به گلُِدســـته.

بچم آروم نم گيره /شدم از دست او خِسته.

لالا لالا گل سوسن / سرت ور دار لبت بوسم.

لبت بوسم كه بو درَهَ / كه با گل گفتــــگو دَرَه.

لالا لالا گل زيرهَ / چرا خوابت نم گيـــــــــــــــرَه.

بابات رفِته زني گيرَه / نَنَت از غُصه مي ميـره

لالا لالا گل خشخاش / بابت رفته خدا همراش

بابت رفته زنی گیرهَ / کنیز صِد تِمَن گیـــــــــرَه

لالا لالا گل گنُدم   /  ِبرِت گهواره می بُِنـــــــدم

اگر امر خدا باشَه / که گهوارت طِلا باشَــــــــــه

لالا لالا لالایی   / گلُم رفَِته به مُلایـــــــــــــــــی

گلُم رفَِته که ملاشَه / دل مادر تِسّلا شَــــــــــه

لالا لالا لالاش میَِه / درَه واکُن آقاش میَِـــــــــــــه

دره واکن آقاش میه / صدای کوش پاش میـــــــــه

لالا لالا به مِشهد ری / به پای تخت حضــــرت ری

اگر حضرت بفرمایه  / تو حارو کش مِرقَـــــــــــد ری

لا لا لا لا گلم مَگری / کسی با ته نکرد قــــــــــهری

اگر با ته کنه قهری / خدا مرگش دهد فــــــــــــــوری

لا لا لا لا عسل باشی / دلم می خاس پسر باشی

بهر مجلس که بنشینی / تِه جادار پدر باشــــــــی

  افسوس که به لطف دوره مدرن، صداي گرم مادر ولالايي هاي او گوش كودك رو نوازش نمي ده بلكه صداي هاي گوش خراش و نا متجانس، جايگزين صداي لطيف و زيباي مادر شد ه كه گوش و روح كودك رو آزار ميده، همه ی این هابه يُمن و لطف دستاوردهای زندگی متجددانه و ماشینی اين دوره است! و در آرزوی داشتن طبع لطیف مادرانه ی آن دوره.    

 منبع: بر گرفته از کتاب عقاید ورسوم مردم خراسان

 

 

گل خنده کنان

گل خنده کنان بگویــــدت رو در رو                  چون غنچه چرا نشستـــــــــــــه ای تو در تو

هر چند که خار غم به دامن داری               خوش باش که عمر است و اجل سنگ سبو

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه ی اول،

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان،

جهان را با همه زیبایی و زشتی،

بروی یکدگر، ویرانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

که در همسایه ی صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش ونوش می دیدم،

نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم ،

 بر لب پیمانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم،

که می دیدم یکی عریان ولرزان، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین،

زمین وآسمان را

واژگون ویرانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده،

پاره پاره در کف زاهد نمایان،

سُبحه ی صد دانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم ،

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو،

 آواره و دیوانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان،

سراپای وجود بی وفا معشوق را،

پروانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

به عرش کبریایی،باهمه صبر خدایی،

تا که می دیدم عزیز نا بجایی،ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروش،

گردش این چرخ را

وارونه،بی صبرانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

که می دیدم مشوّش عارف و عامی،زبرق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کُش،

به جز اندیشه ی عشق و وفا،معدوم هر فکری،

در این دنیای پر افسانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

چرا من جای او باشم.

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و،تاب تماشای تمام زشتکاری ها ی این مخلوق را دارد،

وگرنه من به جای او چو بودم،

یک نفس کی عادلانه سازشی،

با جاهل و فرزانه می کردم،

عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!

منبع :کتاب ای شمع ها بسوزید اثر معینی کرمانشاهی

 

 

 

شعر گله از بی وفایی

گمان کردم تو جانا با وفایـــــــــــــــی           ندانستم وفا هر گز ندانــــــــی

تو را چون جان شیرین دوست دارم             عجب دارم چرا باور نــــــــــداری

کجایی طاهر عریان که گویــــــــــی              امان از بی وفایی بی وفایـــی             

 

۲۰/۱۰/۸۹

شعر  

دوستت دارم ودانم که تویی آتش جانم        از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

 

 

من از برای وفای تو دوستت دارم                وگرنه دلبر پیمان شکن فراوان اســـــــــــــت

شاعر ناشناس

این چه شور است که در دور قمر می بینم

نمی دانم چرادر بسیاری از کتاب های چاپ جدید این شعر چاپ نشده است چرا؟ شاید شما هم ندانی که این شعر سروده ی کدام شاعر توانایی است. 

این چه شور است که در دور قمر می بینم

همه آفاق پر از فتنه وشر می بینــــــــــــم

هر کسی روز بهی می طلبد از ایــــــــــام

علت آن است که هر روز بتر می بینـــــــم

ابلهان را همه شر بت زگلاب وقند اســــت

قوت دانا همه از خون جگر می بینـــــــــم

اسب تازی شده مجروح به زیر پـــــــــالان

طوق زرین همه در گردن خر می بینــــم

دختران را همه جنگ است وجدل با مادر

پسران را هم بد خواه پدر می بینـــــــــم

هیچ رحمی نه برادر به بــــــــــــــرادر دارد

هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم

پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کـــــن

که من این پند به از دُرّ وگهُر می بینم

طفل صغیری زحسین گم شده ساربان  

طفل صغیری زحسین گم شده ساربان ساربان

قامت زینب ز الم خم شده ساربان ساربــــــــان

 

زمردم دل بِکنَ یاد خدا کــــــــــــــــــن

زمردم دل بِکنَ یاد خدا کــــــــــــــــــن

خدا را وقت تنهایی صدا کـــــــــــــــن

در آن حالت که اشکت می چکد گرم

غنیمت دان و ما را هم دعا کــــــــــن

شاعر ناشناس

دنیا محل گدره می دونــــــــــــــــــــــــم

دنیا محل گدره می دونــــــــــــــــــــــــم

از  رو موانع می پره میدونـــــــــــــــــــم

آدمارو گول میزنه میدونــــــــــــــــــــــــم

همش حرف زور میزنه میدونـــــــــــــــم

مکر و فریبش عالیه میدونـــــــــــــــــــم

آرزوهاش تو خالیه میدونــــــــــــــــــــم

برا خوبا جهنّمه میدونــــــــــــــــــــــــــم

میگن وفاش خیلی کمه میدونـــــــــــم

دنیا با ما همبازیه میدونــــــــــــــــــــــم

از آدما ناراضیه میدونـــــــــــــــــــــــــــم

بال و پرا رو میکنه میدونـــــــــــــــــــــم

آینه دل رو میشکنه میدونـــــــــــــــــم

حق و حقوق رو نمیده میدوـــــــــــنم

قُفلش بدون کلیده میدونــــــــــــــــــم

دنیا زبون بازی داره میدونــــــــــــــــم

افشای هر رازی داره میدونـــــــــــــم

کلا" دنیا پوشالیه میدونـــــــــــــــــم

رنگ ولعابش عالیه میدونــــــــــــــم

شعر قاسم ملا  بدَه میدونـــــــــــم

ارزش خوندن نداره میدونــــــــــــم

وقت شمارو میگیره میدونـــــــــــم

نوشته هاش آبَکیه میدونـــــــــــم

 به دنیا نا سزا میگه میدونـــــــــم

انصاف و ایمون نداره میدونـــــــــم

نمکه دنیا می خوره می دونــــــم

نمکدونش رو میشکنه میدونـــــم

میگه که دنیا میگذره میدونـــــــم

گورشو گم نمی کنه میدونــــــم

حالا میخوام حالیت کنم ای والله

اراجیفات بی جوابه؟ نــــــــه والله

 گفتی:

دنیا محل گــــــــــــــذره ای والله

از رو مانع می پــــــــره ای والله

آدما رو گول میزنــــــــه ای والله

همش حرف زور میزنه نه والله

مکرو فریبش عالیــــه ای والله

آرزوهاش تو خالیه نــــــه والله

برا خوبا جهنَمه نـــــــــــــه والله

گفتی وفاش خیلی کمه ای والله

دنیا با ما همبازیه نـــــــــــه والله

 از آدما نا را ضیـــــــــــه ای والله

بال و پرارو میکنه نـــــــــــــه بالله

آینه دل رو میشکنه نــــــــه والله

حق و حقوق رو نمیده نه والله

قفلش بدون کلیده نــــه واالله

دنیا زبون بازی داره چه حرفا

افشای هر رازی داره نه والله

دنیا کجاش پوشالیه؟ نه والله

رنگ ولعابش عالیه ای والله