حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(10)
در قسمت های 1تا 9 به جکایتِ همسفر شدن سعدی و مرد انگور فروش پرداختیم که پس از رسیدن بر سر دو راهی از هم جدا شدند ولی خرِ مردِ انگور فروش رم کرد و بار انگور نقش بر زمین شد و اشاره کردیم سعدی پیش از کمک به بار کردن انگور، پندهایی به مرد انگور فروش داد که اگر وی آن ها را بکار می بست گرفتار زندان و آوارگی های بعدی نمی شد.
با این همه مردِ انگورفروش، شبی را که در زندان گذراند از سعدی نکاتی را آموخت که روز محاکمه از آن ها استفاده کرد و پیروز میدان شد.
مرد انگور فروش برخلاف گذشته که به پندهای سعدی توجه نکرده بود این بار با استفاده از راهنمایی های سعدی ،در حضور پادشاه حرف های منطقی و سنجیده ای زد که مورد استقبال شاه واقع شد تا جایی که اقبال به او رو کرد و به عنوان وزیر اعظم شاه برگزیده شد.تا این که انگور فروش سابق و صدر اعظم کنونی احساس کرد رفتار سختگیرانه اش موجب شده او در قصر تنها بمانداو که به یاد خرش و دوران انگور فروشی و باغ انگورش افتاده بود ناگهان رخت وزارت را از تن به در کرد ...
( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)
یاد کرد روزی که بر کرسی نشست
درد تنهایی دل و جانش شکست
ناگهان یاد ولایت را نمود
رخت دولت را زتن خارج نمود
تا کند ترک مقام و جا و مال
دور باشد از تمام قیل و قال
صدر اعظم یادِ ده کرد و خرش
یاد باغ و گوسفندان و بزش
یاد آن وقتی که بر خر می نشست
بهر خود در باغ گردو می شکست
شوخ طبعی اش زبانزد گشته بود
هیچ دل را از کسی نشکسته بود
آرزوی خواب راحت می نمود
یاد انگور بر روی خر می نمود
با خودش گفتا چه سودی کرده ام
این همه با خویش دشمن کرده ام؟
یاد بادا می شدم بر خر سوار
سیر می کردم به هر شهر و دیار
بود غذایم دشیر و دوغ و ماست
حرف گر می گفتم اندک بود و راست
لیک اکنون بی صداقت گشته ام
تشنه ی مال و ریاست گشته ام
این وزیر سابق و انگور فروش
پند سعدی را چرا ننمود گوش؟
کارها بی مشورت انجام شد
صدر اعظم عاقبت بد نام شد
حاکم شرع از روی غیظ و خروش
با تمسخر گفت ای انگر فروش
روزگاری...
ادامه دارد