دوباره این دلم پرواز کرده
به تنهایی سفر آغاز کرده

 برفت و چون پرنده بال بگشاد
رسید  یک طرفةالعین بهمن آباد

سفر کرد تا سر کوچه نشیند
به امیدی که یاران را ببیند

زند بر حلقه دربِ خانه ها را
سلامی در دهد همسایه ها را

نمی داند شده هر کوچه خالی
ز خانه بر نمی آید صدایی

دلم  یک خانه را  با کوبه کوبید
ولی افسوس صدا از خانه نشنید

پرنده پر نمی زد اندر آنجا
نه مَردِ خانه بود نه زن در اینجا

تمام کوچه بوی خاک می داد
نشان از قلب اندوهناک می داد

دلم رازینه را طی کرد تا بام
صدا می  زد هر همسایه با نام

ندا بشنید مالک رفت در خاک
دعا کن تا گناهانش شود پاک

تمام کوچه ها را یک به یک گشت
ولی حتی یکی زان کوچه نگذشت

رسید یک کوچه تنها یک نفر دید
ز حال مالکان کوچه  پرسید

یکی گفت مالکان رفتند از دست
ولی اموالشان شد دست در دست

زن و شوهر دویدند همچو حارث
چو مردند زندگی شد سهم وارث

چو رفتند خانه ها دیوار کشی شد
دو یا یک خانه از آن کسی شد

پسر می گفت آن ایوان و خانه
پدر بخشید به رسم پشت قباله

یکی این و یکی هم آنچنان گفت
یکی دیگر ز سهم دختران گفت

دلم وقتی شنید از بی وفایی
که ارث انداخت بین هم جدایی

به خود گفت مال دنیا زهر دارد
نه آشتی، بلکه با خود قهر دارد

دلم از بهمن آباد رفت بیرون
ولی از غم درونش بود پر خون

ز روستا دور شد رفت سوی یَرغو
که نزدیک است به بُرده ی عَشَقو

صدا در داد چه شد آن عاشقانه
کجا رفت ساز و آواز و ترانه

کجا رفتند جوانان تنومند
میانسالان و پیران برومند

صدای جغد زین ویرانه آید
چرا از آدمی دم بر نیاید؟

چرا نیست یک نفر گوید کلامی
و یا گوید به مهمانش سلامی

چرا شد بهمن آباد شهر خاموش
چرا گنجینه ها گشتند فراموش

نمی بینم در این جا یک سرامد
که گوید قاسم ملا خوش آمد

دلم آرام آرام رفت به چشمه
که آبی بر زند بر جان خسته

به یاد مادران کوزه بر دوش
تفکر کرد گویی رفت از هوش

صدازد مادران آب آور
که بودید همچو مردان نان آور

شما ای شیر زنان با قناعت
من از روی شما دارم خجالت

که مادر و پدر بودید به دوران
در آن سال های سخت و سرد کوران

به یاد روز سرد و کرسی داغ
و دمنوش شِوید و چاییِ داغ

اگر چه رنج مادر بود فراوان
ولیکن چهره اش بود شاد و خندان

به سختی کودکان را تربیت کرد
نخورد و کودکش را تقویت کرد

به یک دست کار  کرد و خواند ترانه
به آن دستش تکان داد گاهواره

نمی گویم ز شیر و ماست و قیماق
که می دادند به کودک تا شود چاق

غذای رسمی ما اشکینه بود
گهی ساده گهی با خاگینه بود

زنِ دیروز شوهر در کنارش
نه شوهر بلکه تاج افتخارش

زن دیروز کنار شوهرش بود
به هر دردی دوا و مرهمش بود

نه قندش بود بالا و نه چربی
مقامش بود مادر و مربی

زن امروز مدام در اضطراب است
شب و روز فکر او در التهاب است

چه گویم از پدر کو بود چون شمع
همه پروانه دورش می شدند جمع

پدر آن روز جایش بود بالا
مقامش نزد همسر بود والا

ستون محکمِ خانه پدر بود
نگینِ خاتم خانه پدر بود

پدر آن روز قدر و منزلت داشت
مقام و قرب و جاه و منقبت داشت

دوباره باز گردیم سوی چشمه
که گویی دل هنوز آنجا نشسته

نگه می کرد به باغ و بوستان ها
که تنها مانده آثاری از آن ها

ز چارصد باغ سبز بهمن آباد
نه باغی مانده نه بستانِ آباد

اگر خواهم بگویم نام هر باغ
دل و جانت ز حسرت می شود داغ

مگو قاسم ز سختی های دوران
مگو رازی که پوشیده است و پنهان