مرغ گرفتار شده در قفس
بال و پرم بسته درون قفس
می نتوانم شکنم این قفس
کی شود آیا که قفس بشکند
مرغِ گرفتار دلم پر زند
بال زند رها شود ز زندان
پرکشد و رود سوی آسمان
جای من اینجا نبوَد در قفس
آه مرا نیست کسی همنفس
نیست مرا همدم و هم خانه ای
مانده شدم زین همه بیگانگی
من شده ام دور ز جانان خود
باز برندم سوی یاران خود
خاک نشینی نبود جای من
عرش بوَد منزل و مأوای من
جای من اینجا نبود در زمین
هست مرا ارث، بهشت برین
آنکه مرا داده چنین جان و تن
روز دگر باز بَرَد در وطن
من شده ام اشرف خلق زمین
گفته که هستم ز همه برترین
برتری داده ز خلایق مرا
داده همه علم و حقایق مرا
داد مرا برتری و اختیار
راه دوتا گفت سوی نور و نار
نور شد آنکس که پی یار شد
نار که رفت؟ آنکه شرر بار شد
گر که مرا یار شود رهنما
زین قفس تنگ کنم جان رها
می روم آنگه به سوی سر نوشت
تا که شوم عرش نشین در بهشت
قاسم اگر خواهی رَوی سوی عرش
پاک بخور پاک بزی روی فرش