حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(8)
در قسمت های 1تا 7اشاره کردیم؛وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی از سعدی تقاضای کمک کرد...
سعدی پیش از بار کردنِ بار انگور وی پندهایی به او داد که اگر آن ها را بکار می بست زندان و آوارگی نمی شد.
ولی روزی که او را برای محاکمه نزد پادشاه آوردند، مردِ انگورفروش،با استفاده از راهنمایی های سعدی ،حرف های منطقی و سنجیده ای زد که مورد استقبال شاه واقع شد تا جایی که او را به عنوان وزیر اعظم خود برگزید،
ولی سخت گیریهای وی بر وزرای کهنه کار چالش هایی برایش ایجاد کرد که در قالب شعر باهم می خوانیم.
ولی پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل از این را نیز مطالعه فرمایید)
بعد از آن مأمور جاسوسی گذاشت
کارشان را همچو کاتب می نگاشت
رفته رفته هر وزیری طرد شد
هرکسی از کار خود دلسرد شد
مردمان علاف و سرگردان شدند
در عمل مردم بلا گردن شدند
صدر اعظم بد گمانی پیشه کرد
ریشه ی خود را اسیر تیشه کرد
دشمنانش روز و شب افزون شدند
از برای او بلای جان شدند
بدگمانی را به شه داد انتقال
پادشه لاغر شد و زرد و ملال
لشکری از دوستان باشد کم است
دشمنت گر یک نفر باشد غم است
صدراعظم دشمنش شد بی شمار
کرد آنجا را مکان کار و زار
دشمنانش متحد باهم شدند
تا که روزی ریشه اش را بر کَنَد
زندگی در حلقه ی یاران خوش است
عزلت و بی دوست بودن ناخوش است
دوستی ها آن زمان افزون شود
کینه از دل شسته و بیرون شود
او که بی تدبیر و خیلی خام بود
دائما" در کار خود ناکام بود
عرصه را برخویش و مردم تنگ کرد
مردمان را از خودش دلتنگ کرد
او زبانی داشت همچون نیش مار
در کلامش بود گویی زهر مار
او که روزی از عدالت گفته بود
حال مردم را به زندان برده بود
ادامه دارد