در قسمت های قبل اشاره شد؛سعدی و مرد انگور فروش، ناخواسته و کمتر از یک ساعت از راهِ را با هم  همسفر بودند تا این که به دو راهی رسیدند و  ناگزیر ازهم جدا شدند ولی کمی آن طرف تر خرِ مردِ انگور فروش که بار انگور داشت  رم کرد و بار انگور نقش بر زمین شد مرد گرفتار شده در بیابان، چون نام سعدی را نپرسیده بود با، های های کردن، سعدی را به کمک طلبید.

  سعدی به کمکش آمد ولی عدم رعایت آداب سفر و حق همسفری از جانبِ  مرد انگور فروش، بهانه ای شد تا وی  به همسفرِ انگور فروشش آداب معاشرت بیاموزد.

همانطور که گفته بودم این حکایت بسیار آموزنده را پدرم و استادم  به مناسبتی در نو جوانی برایم تعریف کردند بنده هم برای ارج نهادن و ماندگار شدن لطف ایشان،آن را به زبان شعر مطرح کردم.

حکایت، فراز و نشیب های زندگی مرد انگور فروش را بازگو می کند.

حکایت  گرفتاری و وزندان رفتن و سرانجام  وزیر شدن و معزول شدنِ مرد انگور فروش عبرت آموز است  که تا کنون 11 قسمت از آن منتشر شده است.

 ( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

 

رفت قاضی نزد شه کاری کند

در شفاعت مرد را یاری کند

 

شاه گفتا فتنه کرد انگور فروش

در تله گشته گرفتار همچو موش

 

گفت او برمن خیانت کرده است

بر وزیرانم اهانت کرده است

 

بهراو بخشایشی در کار نیست

جای حرف او در این دربار نیست

 

عدل در عدلیه اجرا می شود

گرشود محکوم رسوا می شود

 

قاضی آورد امر شه را نزد مرد

کار مرد بی نوا را سخت کرد

 

محکمه تشکیل شد از قاضیان

جمع گردیدند همه ناراضیان

 

شاکیانِ او در آنجا بیش بود

همچو گرگ بودند و او چون میش بود

 

هیچکس آن جا طرفدارش نشد

وقت تنهایی کسی یارش نشد

 

یک نگاهی کرد به جمع شاکیان

او ندید حتی یکی از دوستان

 

ناگهان با خویش گفت انگور فروش

پند سعدی را نکردی هیچ گوش

 

گفته بود بالا نشستن خوب نیست

گفت:حرف نابجا مطلوب نیست

 

خویش را صدر وزیران جای داد

او فتاد از صدر و سر بر باد داد