شعر مرگ را دیدم به چشم خود عیان
خواب دیدم رفتم از دار فنا
رشته و پیوند عمرم شد جدا
پرده ها رفتند از چشمم کنار
کرده و نا کرده ها شد آشکار
هر گناهی کرده بودم در نهان
طرفة العینی برایم شد عیان
وحشتی بگرفت سر تا پای من
شرم و خِجلت سوخت جسم و جان من
در کویر و دشت بی آب و علف
باد سوزان می وزید از هر طرف
از کران تا بیکران تاریک بود
راهِ رفتن بسته یا باریک بود
دره ای دیدم عمیق و هولناک
چهره ها دیدم عبوس و ترسناک
مار دیدم کو دهن وا کرده بود
گر بیفتادم مرا بلعیده بود
مار دیگر رفت روی اِشکمم
حلقه زد بر گردن و بر سینه ام
نرم نَرمک رفت تا دور دهان
نیش می زد بر دل و چشم و زبان
مونِسَم بودند گرگان و وَحوش
جز سگ و خوکان همه بودند خموش
وای از درد فراق و بیکسی
وای از تنهایی و بی مونسی
من به دنیا دوستانی داشتم
کاخ و باغ و بوستانی داشتم
زندگی بر من نشد هر گز گران
ملک و مکنت داشتم تا بیکران
روز و شب طباخ پُختی اطعمه
سفره ام خالی نشد از اَشربه
باغ ها سر سبز اندر طول سال
دور بودم از غم و رنج و ملال
می شدم بر مرکب شاهی سوار
تاخت می کردم به دشت و لاله زار
پشت سر همراه بودند نوکران
پیش تر رفتند غلام و چاکران
نام و عنوان ها و دوران شباب
عمرشان کوتاه بود همچون حباب
اعتبارم شد در اینجا بی ثمر
بوده عمر و زندگی ام بی اثر
جمع کردم مال بهر وارثان
نه بخوردم نه بدادم دیگران
کفر نعمت عاقبت خوارم نمود
در بلا و غم گرفتارم نمود
رفته رفته خالقم از یاد رفت
جای خالق در دلم شیطان نشست
نام و یاد خالقم بردم زیاد
آبرو و هستی ام دادم به داد
آن همه مال و منال و جان نثار
وقت جان دادن نمی اید بکار
تا مرا بگذاشتند در قعر گور
جسم من شد میزبان مار و مور
وقت و عمرم را بدادم رایگان
تا خورند مال و منالم دیگران
عمر 70 ساله ام کردم تباه
این چنین گشتم به عقبا بی پناه
کاش می کردم کمی بخشندگی
تا به قبرم داده بودم روشنی
کاش در دنیا که بودم چون امیر
تنگدستان را نمودم دستگیر
کاش سنگی از رهی بر داشتم
یا نهالی در زمین می کاشتم
کاش می دادم فقیری قرصِ نان
تا نمی بودم در اینجا ناتوان
کاش هرگز من نمی رفتم بخواب
تا نمی دیدم به چشم خود عذاب
قاسم از خواب گران بیدار شو
وقت تنگ آمد دمی هوشیار شو