«خزان رفت و بهار آید به دل ها»

زمستان می رسد عمرش به پایان
سه پنج روز دگر آید بهاران

نیامد چون گذشته برف و باران
مراتع شد کویر همچون بیابان

مدارِ آب ما بر بیست و چاره
کشاورز حال و روز خوش نداره

جو و گندم و فلفل قد ندارن
شدن پخش زمین حرکت ندارن

گران کردند کاه و جو و یونجه
مپرس از اینکه یک من کاه چنده

بماند از برنج و گوشت شیشک
و یا از تخم مرغ و مرغ و پوشک

شده چندین برابر کیسه ی کود
کشاورزی ندارد حاصل و سود

ندارد دلخوشی چوبدار و دامدار
که گوسفندان نگه دارد به پروار

یکی گفتا که گوسفندم تلف شد
فدای یونجه و کاه و علف شد

کشاورز ار ندارد کشت دانه
چو زن باید نشیند کنجِ خانه

شب عید آمد و کالا گران شد
گرانی از زمین تا آسمان شد

ایا ای کاسبای بی مروت
ندارید از خدای خود خجالت؟

تو اجناس را گران کردی شبانه
نمی دانی حرام بردی به خانه؟

خلاصه حال روستایی خراب است
زمین های کویر محتاج آب است

ببار ای آسمان باران نافع
شود سر سبز و با برکت مراتع

خدایا رحم کن بر گوسفندان
اجابت کن دعای مستمندان

که اینان غیر تو یاور ندارند
کسی را جز خدا باور ندارند

نجات ده مملکت را از گرانی
به داد ما برس از خشکسالی

مدد کن دشت و صحرا گردد آباد
رَویم با هم به سوی بهمن آباد

زنیم بوسه به خاک پاک اموات
بخوانیم بهرشان اخلاص و صلوات

خوشا پای مزار و سال تحویل
خوشا دیدار با دوستان و فامیل

سخن کوتاه کن قاسم بهار است
زمستون رفت و صحرا لاله زار است

مژده ی  بهار فصلِ طراوت

مژده مژده بهار در راه است
شادی و سبزه زار در راه است

باد نوروز می وزد ز شمال
دور گردد بلا و رنج و ملال

چه خوش است باد صبح نوروزی
چه خوش است دلفریب و پیروزی

چون به پایان رسید عمر خزان
عید نوروز آید و رمضان

دل مان گردد از بهار افروز
اعندال بر خزان شود پیروز

باغ ها پر شوند از سنبل
دشت ها می شوند پر از گل

بلبلان عاشقانه می خوانند
بهر گل ها ترانه می خوانند

اهل هر جا روند در هرجا
ما که دل داده ایم بر صحرا

سال نو می رویم سوی وطن
تا دمد روح تازه ای به بدن

دل ما خورده با وطن پیوند
نیستیم غافل از وطن یکدم

صله ارحام و بوسه و دیدار
خوش بود سال نو محل مزار

همه بر یکدگر سلام کنند
نعمت دوستی تمام کنند

زن و مرد و جوان ثنا گویند
همه از بهر هم دعاگویند

می کنند یاد از سفر کرده
آنکه از خانواده ای مُرده

پدر و مادر و همه خویشان
رحمت واسعه به یک یکشان

هرکسی یک مسافری دارد
کو دل خاک منزلی دارد

می نشینند کناره ی قبرش
گرجوان است خدا دهد صبرش

خاطر و خاطرات زنده شوند
گل لبخندمان شکفته شوند

دوستان عیدتان همایون باد
رورتان با شکوه و میمون باد

نیست حاجت به بحث و استدلال
قاسم از عید کرده استقبال

ماه شعبان و آخرین جمعه

آخرین جمعه ی مَهِ شعبان
می رسد ساعتی دگر پایان

ماه رجب بوَد شهرُ الله
ماه شعبان مه رسول الله

خوش به حال کسی که تحفی کرد
شبِ خود با دعای خیر طی کرد

ای خوشا آن که روز بود صیام
نیمه شب کرد بهر دوست قیام

ای خوش آنکس زبان گرفت به کام
هر سحر سر کشید و نوشید جام

ای خوش آنکس که یاد مادر کرد
همچنین ذکر خیر پدر کرد

ای خوشا آنکه با کتاب خدا
خویش را کرد ز راه غیر جدا

خوش به حال کسی که در این ماه
خویشتن را نجات داد از چاه

سرخوش آنکس که شادکامی کرد
با خدایش عشق بازی کرد

خُنک آن بنده ای که ماه سُرور
از روی نفسِ خویش کرد عبور

ماه شعبان ماه استغفار
ماه صلوات ،قنا عذاب النار

جمعه بر هر چه سَروری دارد
بر همه هفته برتری دارد

آخرین جمعه ی ماه شعبان
چند گامی نمانده تا رمضان

هر کسی بُرد بهره از این ماه
یعنی خود نجات داد از چاه

ای خوشا آنکه در سحر بر خاست
از خدا اجر شاهدین را خواست

ای خوشا آنکه بار خود بر بست
عهد خود با خدای خود نشکست

ای خدا قاسم است و صد گفتار
چون عمل نیست گفته ها به چه کار؟

استقبال از بهار

سال نو می رویم سوی وطن
تا دَمد جان تازه ای به بدن

می رویم بهر دیدن اقوام
همچنین بهرِ صله ارحام

ما به زادگاه خویش مهمانیم
تحت الطاف و مهرِ میزبانیم

آنکه باشد مقیم در روستا
از زن و مرد گرفته تا شورا

میزبانند و پاسدار رسوم
بوده سنت برایشان مخدوم

هستم و بوده ام بر این باور
قلبم از این کلام هست اَنوَر

آنکه در روستا مقیم بود
قلب او خالص و سلیم بود

آن ها مانده اند با سختی
از زمانی که بود چراغ نفتی

نه خبر بود ز برق و نه از آب
شستشو بود تمام در سرِ آب

بارِ زحمت به دوش مادر بود
متعهد و بچه آور بود

هست بهشت زیر گام های او
عشق در قلب و در نگاهِ او

گرچه پشت و پناهمان پدر است
لیک مادر برایمان دگر است

آری از عید و سال نو و وطن
گفته کردیم که جان دهد به بدن

از بزرگان شهر و آبادی
همچو علامه بهمن آبادی

و دگر عالمانِ نیک و بصیر
که همه بوده اند شریف و خبیر

عید نوروز خود بهانه بود
صله ارحام یک نشانه بود

تا رسد زان نشان به خیر کثیر
و دعایش کند وِرا تأثیر

سال نو در رَه است ای یاران
شاد باشید در همه دوران

قاسم از فصل سبز گفت و چمن
وز بزرگان و افتخار وطن

بازهم عیدتان مبارک باد
زندگی تان به خیر و برکت باد

«خزان رفت و بهار آید به دل ها»

زمستان می رسد عمرش به پایان
سه پنج روز دگر آید بهاران

نیامد چون گذشته برف و باران
مراتع شد کویر همچون بیابان

مدارِ آب ما بر بیست و چاره
کشاورز حال و روز خوش نداره

جو و گندم و فلفل قد ندارن
شدن پخش زمین حرکت ندارن

گران کردند کاه و جو و یونجه
مپرس از اینکه یک من کاه چنده

بماند از برنج و گوشت شیشک
و یا از تخم مرغ و مرغ و پوشک

شده چندین برابر کیسه ی کود
کشاورزی ندارد حاصل و سود

ندارد دلخوشی چوبدار و دامدار
که گوسفندان نگه دارد به پروار

یکی گفتا که گوسفندم تلف شد
فدای یونجه و کاه و علف شد

کشاورز ار ندارد کشت دانه
چو زن باید نشیند کنجِ خانه

شب عید آمد و کالا گران شد
گرانی از زمین تا آسمان شد

ایا ای کاسبای بی مروت
ندارید از خدای خود خجالت؟

تو اجناس را گران کردی شبانه
نمی دانی حرام بردی به خانه؟

خلاصه حال روستایی خراب است
زمین های کویر محتاج آب است

ببار ای آسمان باران نافع
شود سر سبز و با برکت مراتع

خدایا رحم کن بر گوسفندان
اجابت کن دعای مستمندان

که اینان غیر تو یاور ندارند
کسی را جز خدا باور ندارند

نجات ده مملکت را از گرانی
به داد ما برس از خشکسالی

مدد کن دشت و صحرا گردد آباد
رَویم با هم به سوی بهمن آباد

زنیم بوسه به خاک پاک اموات
بخوانیم بهرشان اخلاص و صلوات

خوشا پای مزار و سال تحویل
خوشا دیدار با دوستان و فامیل

سخن کوتاه کن قاسم بهار است
زمستون رفت و صحرا لاله زار است

سخن گرم و دل پذیر مرد نا شناخته(18)

امان از اسب چموش غرور
اسب چموش غرور خیلی هار را نقش زمین کرده است
می گویند اگر آتش می دانست سرانجامش خاکستر است هرگز با اینهمه غرور زبانه نمی کشید
غرور در همه ی ابعاد زندگی اثر گذار است همانگونه که اشاره شد فرد مغرور،منفور است او در زیر سقف خانه و در بین خانواده اش هم منزوی و تنهاست
فرد مغرور باید روی آنتن باشد و دوست دارد مدام تمجید شود فراعنه چنین خط و مشی و طرز تفکری داشتند به همین دلیل توصیه شده با فرد مغرور بحث نکنید که به جدل ختم می شود.
مرد نا شناخته گفت: با اینکه حکایت عالم محو شناس و کشتیبان را شنیده اید بنده تکرار می کنم؛ عالِمی نحو شناس ، سوار بر کشتی شد . او که مردی خودپَرست و به دانش نحو خود مغرور بود ، از روی کبر و غرور، روی به کشتیبان کرد و گفت : آیا چیزی از نحو می دانی ؟
کشتیبان گفت نه ، من تا کنون چیزی از نحو نخوانده ام
آن عالِم نحوی با ریشخند بدو گفت :حال که از نحو چیزی نمی دانی نیمی از عُمرت را تباه کرده ای
کشتیبان از این کلام پر غرور و تحقیرآمیز، دلشکسته شد ولی دَم برنیاورد . دقایقی بعد از این گفتگو طوفانی هولناک برخاست و امواجی کوه آسا بر پهنه دریا پدید آورد و کشتی را به گردابی مهیب گرفتار ساخت در این گیر و دار کشتیبان رو به آن نحوی کرد و گفت: ای رفیق شفیق آیا با فن شنا در دریا آشنایی داری ؟
مرد نحوی گفت نه ، تا کنون شنا نکرده ام . کشتیبان با قاطعیت و صراحت گفت:حال که شنا نمی دانی همه عُمرت بر فنا می رود زیرا این کشتی به گردابی فلاکت بار افتاده و راهِ نجاتی نیست به جز فن شناگری .
مولوی در این حکایت علم را ارج می نهد ولی غرور و فضول را به تمسخر می گیرد
نحوی تمثیلِ آن دسته از دانش آموختگانی است که به دانش خود می بالند و ادعای بیهوده می کنند و کشتی بان تمثیلِ اهلِ تزکیه و صفاست که خود بینی و غرور را از جان خود برکنده اند حال این غرور می تواند در مداحی و تعزیه خوانی و منبری و روضه و سخنرانی و نویسندگی و شاعری و هنر و...خودنمایی کند و یا در موقعیت های اجتماعی و عاریه و زود گذری که امروز هست و فردا نیست.
بر مال و جمال خویشتن غره مشو
کان را به شبی برند و این را به شبی...
ادامه دارد

سخن گرم و دل پذیر مرد نا شناخته(17)

و حکایت جالبِ کشته شدنِ ابوجهل
مرد نا شناخته گفت:سخن بر سر غرور بیجاست است که می تواند آدمی را به پرتگاه ببرد
اگر بین غرور و تکبر تفاوت قائل شویم آدم مغرور به داشته هایش می بالد و آن ها را بزرگ می بیند ولی متکبر با اینکه بالاتر از طرف مقابل نیست وانمود می کند یک سر و گردن بالاتر است و اگر خودش نقص علنی دارد یعنی فاقد علم و دانش و خصیصه ی اخلاقی و محبوبیت و جایگاه اجتماعی است می گوید: پدرم و قبیله و تبارم چنان بودند و فرزندانم هم اکنون چنین هستند
آدم متکبر هیچ نقصی در خود نمی بیند و یا حد اقل وانمود می کند بی نقص است از این رو گفته اند غرور بیجا و تکبر ورزیدن به دیگران یک نوع بیماری است
مرد نا شناخته گفت:
تکبر ابوجهل مثال زدنی است!
آخرین سخنان ابوجهل در هنگام مرگ؛
یکی از معروف ترین افراد به صفت تکبر در زمان پیامبر (ص) ابوجهل بوده است، به نحوی که حتی در لحظه ی مرگ نیز این صفت خود راکنار نگذاشت!
عبدالله بن مسعود از یاران پیامبر (ص) اولین کسی بود که قرآن را در مکه آشکارا میان جمعیت قرائت کرد. او در تمام جنگ های پیامبر (ص) حضور داشت، مردی بسیار کوتاه قد بود که هرگاه میان جمعیت نشسته می ایستاد از آن ها بلندتر نبود! به همین جهت، در جنگ بدر به پیامبر (ص) عرض کرد: من قدرت جنگیدن ندارم ممکن است دستوری بفرمایید که در ثواب جنگجویان شریک باشم؟
پیامبر (ص) فرمودند: میان کشتگان کفار برو و اگر کسی را [مانند ابوجهل] یافتی که زنده است، او را به قتل برسان.
عبدالله می گوید: میان کشتگان به ابوجهل (دشمن سرسخت پیامبر (ص)) رسیدم که هنوز رمقی داشت، روی سینه اش نشستم و گفتم: خدا را سپاسگزارم که تو را خوار ساخت.آن گاه پا بر سینه اش گذاشتم، او متکبرانه گفت: ای چوپان کوچک! قدم در جای بلندی گذاشته ای، هیچ دردی بر من سخت تر از این نیست که تو قد کوتاه مرا بکُشی، چرا یکی از فرزندان عبدالمطلب مرا به قتل نمی رساند؟! اکنون که می خواهی سرم را از تن جدا کنی از پایین گردن قطع کن تا در نظر محمد و اصحابش با هیبت و بزرگ جلوه نماید.
گفتم: حال که چنین است من از دهان سرِ تو را جدا می کنم تا کوچک و حقیر جلوه کند. سرش را بریدم و چون خدمت حضرت رسول (ص) آوردم به پاس شکر این نعمت به سجده رفت، سپس فرمودند: ابوجهل از فرعون زمان موسی (ع) بدتر بود؛ چون فرعون هنگام هلاکت شدن خدا را قبول کرد؛ ولی ابوجهل هنگام مرگ از لات و عزّی می خواست که او را نجات دهند....
ادامه دارد

سخن گرم و دل پذیر مرد نا شناخته(16)

«اگر می خواهی منفور نباشی مغرور مباش»
دوباره توفیقِ دیدار با مرد ناشناخته حاصل شد تا دگر بار از سخنان طلایی اش بهره مند شویم مرد ناشناخته سخن امروزش را با نکوهش غرور آغاز کرد و گفت: آدمِ مغرور تنها و بی دستمایه و سرمایه است.
پرسیدم غرور چیست؟
مرد نا شناخته گفت:غرور نقابی است برای پیدا نشدن ضعف و ناتوانی های درون
غرور نوعی مرز بندی با دیگران است
غرور حس خود برتری و خود شیفتگی بدون پشتوانه است
غرور رفتن به عرش نیست که سقوط به فرش است
غرور هیچکس را مانند خود و بالاتر از خود ندیدن است
غرور ممکن است با مطالعه ی چند ورق به وجود آید و حتی از راه پژوهش های دینی ایجاد شود
مشو غره حسن گفتار خویش
نکو کن چو گفتار، کردار خویش
غرور حجاب است بین دیدنِ واقعیت و حقیقت
غرور، کامل و بی نقص دیدن خود است
مغرور از همه انتظار کرنش و حرمت دارد
مغرور انتظار دارد همه مانند او فکر کنند و حرف او را سر مشق قرار دهند و اوامرش را بی چون و چرا اجرا کنند
مغرور چون می خواهد همه را مثل خود کند هیچ انتقادی را بر نمی تابد
مغرور تصور خود برتر بودن دارد و گمان می کند بهتر از همه می نویسد بهتر از دیگران سخن می گوید بهتر از دیگران تحلیل می کند بهتر از دیگران درک می کند بهتر از دیگران عبادت دارد بهتر از دیگران سیاست می داند بهتر از دیگران ...
مغرور از آنجا که منزوی است خانواده اش را به عدم درک خود متهم می کند
مغرور اعتماد به نفس بسیار شکننده و پایین دارد
مغرور، عاطل هست ولی عامل نیست

با علم اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان ترا میسر گردد

مغرور مشو به خود که خواندی ورقی
زان روز حذر کن که ورق بر گردد...
ادامه دارد

آداب  و رسوم بهمن آباد درگذشته و حال(11)

آداب و رسوم بهمن آباد درگذشته و حال(11)
دید و بازدیدهای عید نوروز
دگر بار دفتر خاطرات دلمان را ورق می زنیم و روزهایی را می خوانیم که سنت حسنه ی عید دیدنیِ نوروز جایگاه خاصی داشت ولی افسوس که این سنت نیکو و خدا پسندانه می رود تا در گذر زمان برای همیشه به دست فراموشی سپرده شود
البته سنت های حسنه ی فراوانی در نوروز هست مثلِ خانه تکانی
آراسته و پیراسته شدن
لباس نو پوشیدن در حد بضاعت و متعارف
حضور در حرم امامان و امام زادگان هنگام تحویل ساز
زیارت اهل قبور
عیدی گرفتن و عیدی دادن
رویاندن سبزه و... ولی به قول جناب سعدی ؛ همه گویند ولی گفته ی سعدی دگر است سنت ها عید خوب هستند ولی دید و بازدید و خدمت بزگترها رسیدن و نشستن پای سفره ی خویشان و دوستان و همسایگان و به جا آوردن صله ارحام دگر است.
سفره های ساده عید نوروز در گذشته فارغ از مسابقه ی چشم و همچشمی و تجملات و طعنه و کنایه بود مردم هرچه داشتند با میل و رغبت بر روی سفره ی صداقت شان می گذاشتند و از صمیم قلب پذیرای میهمانان می شدند
با این که مردم در گذشته اهل شب نشینی و همنشینی بودند ولی دید و بازدید ایام عید برایشان اهمیت فو ق العاده داشت
همشینی مردم روستا اغلب در میدان یا درِ قلعه ها و سر کوچه ها بود که معمولا"در پایان یک روز کار سخت کشاورزی خود را برای دور هم بودن و گفتگوی چهره به چهره به محله های یاد شده می رساندند تا گفتنی ها بگویند و شاد و خندان به خانه بر گردند و اگر هم قرشمال ها(غرشمال،کولی) بساط پهن کرده بودند نور علی نور می شد چون آن ها هم در بین خودشان سخنوران با معلومات و افراد فی البداهه گو داشتند که بر سر گرمی های مردم روستا می افزود. خوشبختانه طنز پردازان مشهور و با ادب روستا مرحوم ابراهیم توپچی و مرحوم حسین علی ملا علی هم با سخنان و طنزِ دلنشین شان گل لبخند را به دل و لب های حاضرین هدیه می کردند روحشان شاد.

آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال(10)

دید و بازدیدهای عید نوروز
امروز می خواهیم نگاهی داشته باشیم به دید و بازدیدهای ایام عید نوروز یکی از بزرگترین و مهمترین آداب و رسوم در بهمن آباد (رفت و آمد را برای شب نشینی به کار می بردند و دید و بازدید را برای عید نوروز)
خاطرات سال هایی را ورق می زنم که داشته هایمان کاشته هایمان را رونق می بخشیدند و چون چشم و همچشمی نبود اضطراب نداشته ها در زندگی مان معنی نداشت به عبارتی چیزی به عنوان بر هم زننده ی آرامش در درون مان لانه نمی کرد در آن روزگار پدرانِ مکتب نرفته ولی با سواد درک خوبی از شکر کردنِ نعمت ها و داشته ها و ثوابِ سبقت در سلام و صله ارحام و همدلی و همنشینی داشتند
امروز دلم که هنوز کوله بارش پر از خاطرات و دید و بازدید عید نوروز آن سالهاست عزم سفر کرد و مرا به سال هایی برد که نگاه ها به عشق سبقت در سلام و دیدار هم گره می خورد روزها و سال هایی که سخن از پایان سال نبود و از آغاز بود آغاز و شروعِ نشاندن درخت دوستی و کام دل به بار آوردن و کینه ها را زدودن و...
سال هایی که وقتی ملای روستا از ثواب و عقاب می گفت مردم به گوش و عامل بودند.
به یاد دارم در ایام عید هیچ درب خانه ای بر روی هیچکس بسته نبود قفل کردن درها در این روزها معنی نداشت
چه روزهایی بود که شعار مردم روستا این بود که از هر دست بدهی از همان دست می گیری ببین چه می دهی...
روزی که اثبات شد زمین گرد است شاید فکر نمی کردند زمینِ دل و دنیای درون آدم ها نیز گرد است و این انسانِ سرگشته و حیران در درون خویش می چرخد و می چرخد و هر بار به نقطه ی اول می رسد و می تواند رد پای خودش را در دنیای گرد درونش ببیند
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی
وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
از خاطراتِ دید و بازدید ایام نوروز مردم زادگاهم می نویسم که صفا و محبت و معرفت شان و سفره ی صداقت شان زبانزد و دید و بازدیدشان بر قرار بود...
ادامه دارد

«سلام بر ماه تابان مولود نیمه شعبان...»

سلام بر مطلوب و محبوبِ جان ها و نور امیدِ دل ها
سلام بر امید منتظران حضرت صاحب الزمان(عج)
آقا جان!
امروز در نیمه شعبان دل های عاشقانت به شوق تولدت مالامال از عشق است
پیروانت میلادت را درود می گویند و عاشقانه انتظار آمدنت را می کشند تا در سرتاسر گیتی عدالت بگسترانی و دودمان ستم بر باد دهی
آن ها در خاتمه ی هر نماز سلام می دهند بر خورشید ولایت که از آفتاب کعبه سر خواهد زد
سلام به صاحب الزمان(عج) می دهند که با تولدش و ظهورش و درخشش و نورایتش ابرهای جهالت و ظلمت کنار خواهند رفت
خوشا به شیعیانش که پروانه وار بر گرد وجودش می چرخند و بدا به دشمنانش که تیر جهالت به سویش می افکنند
آقا جان!دوستدارانت معتقدند زمستان سرد و سخت پایان می یابد و بهار چهره می گشاید و گل های امید شکوفه خواهند زد و عطش تشنگی با نوشیدن آبِ گوارای ظهورِ مولایمان بر طرف می شود
خوشا به شیعیان و پیروانی که با فراغ بال، تو را به ظهور می خوانند و دعوت به خانه ی دل شان می کنند
آقا جان! ببخش مرا که همیشه از چنین دعوتی پر هیز می کنم و ببخش که نمی توانم چون عاشقانت برای آمدنت نام تو را فریاد کنم
مگر نه اینکه پیش از دعوتِ مهمان باید خانه را آب و جاروب و تزئین کرد؟
آقا جان! شرمنده ام که هرچه کردم نتوانستم خانه ی دلم را مهیای مهمان شایسته و عزیزی کنم که ستاره فروزان و ماه تابان و فرزند خورشید و اختر آسمان و منجیِ جهان و نور امید و پاکی و عدالتخواه است آقایی که آئینه تمام نمای پیامبر و شجرۀ طیبۀ دودمان با جلالت علی(ع) و زهرا (س)است
یا صاحب الزمان(ع) ای امید و منجی و همه ی خوبی ها کمک کن تا من نیز چون شیعیان و عاشقانت خانه ی دلم را برای ظهور سبزت آماده کنم و نه برای نگاه دیگران و نه در شعارِ...
میلاد با سعادت منجی عالم بشریت، برپاکننده قسط و عدل و عدالت حضرت ولیعصر، امام زمان، مهدی موعود(عج) بر همه ی شعیان و شما خوبان مبارکباد

و رسوم بهمن آباد در گذشته  و حال (9)

و «خواننده های ترانه های سنتی»
هدف از پرداختن به سنت های حسنه یاد آوری و انتقال آداب و رسوم به نسلی است که از آداب و رسوم هایی چون ورتخت کردن عروس و نشستن داماد بر تختِ شاهی و ترانه های محلی و چاوشی اطلاع چندانی ندارد عروسی های روستا در گذشته ، حال و هوای دیگری داشت چه خوب و دلپسند بود وقتی داماد را به حمام می بردند و جمعیت حاضر جلوی دربِ حمام منتظر خروج شاه دوماد بودند و چه لحظه ای خوشتر برای داماد که به محض دیدنش او را بوسه باران می کردند و با سلام و صلوات بر تختش می نشاندن؟ اولین تختِ آماده ای که ایشان جلوس می فرمودند مربوط به مسئول حمام بود. به محض جلوسِ داماد بر تختِ شاهی،مرحوم مرتضی ذاکری و مرحوم مجتبی با صدای بسیار خوب و دلنشین شان چاوشی می کردند
نشود ناطقه ای لال به هنگام ممات
هرزبانی که فرستد به محمد صلوات
پس از چاوشی نوبت به کبله اکبر حسن (حج اکبر) می رسید که ترانه را شروع می کرد؛
به قربون دو زلف بنِد گوشِت گلی دختر جان
به قربون جمال و عقل و هوشِت گلی دختر جان
خرامان می روی با سوی گِله گلی دختر جان
بقربون دو شَستِ میش دوِشت گلی دختر جان
مردم همخوانی می کردند؛لیلی ام لیلی ام لیلی ام لیلی ...
مرحوم عباس فرج الله یکی از ادامه دهندگان ترانه با این سبک بود؛
ستاره سر زد و ما هم زدنبال
خدایا قافله کی می کنه بار
خدایا قافله یکشو بماند
سفر در پیش دارم دل ز دنبال
حال که قلم به ترانه خوانی و چاوشی های چاوشگران چرخید جا دارد یاد کنیم از ترانه خوان های عروسی از جمله؛
آقایان:حاج اکبر حسن(کبله اکبر حسن)
مرحوم عباس فرج الله
فرامرز فتحی ترانه خوانی و چوب بازی
مرحوم علی نوروز و رقص محلی
و در دوره های بعد
حاج اصغر کربلایی حسن
اکبر حاج حسین
ناصر اصغر ماستی
از چاوش گران
حجت الاسلام حاج شیخ آقا رضا
مرحوم مجتبی ذاکری
مرحوم مرتضی ذاکری
مرحوم حاج حسین
مرحوم حسن فتحی
مرحوم کبله مندلی
مرحوم حاج ابوالقاسم
مرحوم حاج غلامحسین
مرحوم محمد کربلایی رمضان
اصغر حاج حسین
در مراسم عروسی شور و نشاطی که مرحوم غلام ذاکری در مردم به وجود می آوردند فراموش ناشدنی است به ویژه وقتی ایشان را روی دست ها بلند می کردند مرحوم هم خنده کنان مشتِ گرده ی دست راستش را از بالا با شتاب به سوی کف دست چپ فرود می آورد ولی دست ها به هم بر خورد چندانی نداشتند آنچه شاهد بودیم لبخند و شادی و تشویق دیگران بود
اسب چوبی مرحوم حسن علی هم خاطره ساز بود
به یاد دارم کربلایی اصغر نیز در حرکات اسب چوبی به خوبی از عهده کار بر می آمدند...
ادامه دارد

آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال (8)

«سنت های حسنه ای که حُسن ها داشتند»
يک هفته پيش از مراسم عروسی نشانه های همکاری با داماد خودنمایی می کرد در اولین گام آوردن هیزم برای داغ کردنِ تنور مجلس عروسی بود که چند نفر از جوانان روستايي هرکدام يک بار الاغ هيزم اخلور یا اخلرِ افتخاری و بی منت براي داماد می آوردند.اين کار با ميل و شادی انجام م می گرفت. جوانان پس از جمع‌آوري هيزم هر سعی مي‌کردند خود را زودتر به خانه داماد برسانند. تا مورد تشويق قرار گیرند و ديگر اينکه با رسيدن اولين بار هيزم به خانه داماد صدای هلهله و شادي خانم ها بلند مي‌شد در این بین یکی از خانم ها با صدای بلند می گفت: ورچشم بد نعلت (لعنت) و بلافاصله فضا پر از دود سِبَند می شد.
آورندگان هیزم می دانستند که به میمنتِ آوردن هیزم نهار را در منزل داماد صرف مي‌کنند.
حکایت یا داستان راستان؟
می گویند تعارف آمد نیامد داره این حقیقت برای بنده در یک تعارفِ ساده رخ داد که به آقا داماد گفتم: بنده هم برای آوردن هیزم در خدمتم! ایشان پس از کمی مِنگ و منگ کردن گفت:فردا صبح اگر...فردای آن روز ایشان سوار بر مرکب و من پیاده در رکابش به آن سوی مقصد حرکت کردیم رفتیم و رفتیم تا به محل مورد نظرِ ایشان رسیدیم قرار شد من و داماد جداگانه خروار هیزم را تهیه کنیم از شما چه پنهان مشت مبارکم در همان چند دقیقه ی اول باز شد که این کاره نیستم آقا داماد که فهمید کاری از دستم بر نمی آید فعالیتش را مضاعف کرد در پایانِ کار، هیزم ها را بار خرها کردیم و عازم قلعه شدیم به محض تحویلِ هیزم ها مادر داماد که انتظار کمک از بنده را نداشت خدا قوت گفت و کلی دعا کرد ولی آقا داماد آبرو داری نکرد و گفت:مگه قَسَم هِزِم بِزیَه؟قَسِم اَمَه امبا هیشکر نَکر(مگر قاسم هیزم زده؟اومد اما هیچ کار نکرد) شوربختانه سنت های حسنه و روح همکاری و همدلی با صنعتی شدن و تصنعی شدنِ زندگی از بین رفت...
ادامه دارد

مژده بهار  در راه است

مژده مژده بهار در راه است
شادی و سبزه زار در راه است

باد نوروز می وزد ز شمال
دور گردد بلا و رنج و ملال

چه خوش است باد صبح نوروزی
چه خوش است دلفریب و پیروزی

چون به پایان رسید عمر خزان
عید نوروز آید و رمضان

دل مان گردد از بهار افروز
اعندال بر خزان شود پیروز

باغ ها پر شوند از سنبل
دشت ها می شوند پر از گل

بلبلان عاشقانه می خوانند
بهر گل ها ترانه می خوانند

اهل هر جا روند در هرجا
ما که دل داده ایم بر صحرا

سال نو می رویم سوی وطن
تا دمد روح تازه ای به بدن

دل ما خورده با وطن پیوند
نیستیم غافل از وطن یکدم

صله ارحام و بوسه و دیدار
خوش بود سال نو محل مزار

همه بر یکدگر سلام کنند
نعمت دوستی تمام کنند

زن و مرد و جوان ثنا گویند
همه از بهر هم دعاگویند

می کنند یاد از سفر کرده
آنکه از خانواده ای رفته

پدر و مادر و همه خویشان
رحمت واسعه به یک یکشان

هرکسی یک مسافری دارد
کو دل خاک منزلی دارد

می نشینند کناره ی قبرش
گرجوان است خدا دهد صبرش

روز عید خاطرات زنده شوند
گل لبخندمان شکفته شوند

دوستان عیدتان همایون باد
رورتان با شکوه و میمون باد

نیست حاجت به بحث و استدلال
قاسم از عید کرده استقبال

آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال (7)

«سنت های حسنه ای که حُسن ها داشتند»
هرکس در آلبوم شخصی اش و یا نزد دوستانش عکس های دست جمعی از مراسم عروسی ها دارد که از میان آن ها برخی به دیار باقی شتافته اند و آن هایی هم که هستند گرد پیری چنان سر و رویشان را سفید کرده که انسان را به شگفتی وا می دارد.
آداب و رسوم دلیل خاصی داشت؛
به عنوان مثال وَرتَخت کردنِ عروس و روی تخت نشستن داماد فلسفه ای دارد که شور بختانه کمتر به آن ها توجه می شود مراسم عروسی بهمن آباد با آنچه در شهرهای بزرگ بر گزار می کنند قابل قیاس نیست مراسم شهری مراسم خوردنِ یک وعده غذاست که آنهم اگر با چشم و همچشمی عجین شود اعتبارش را از دست می دهد
در روستا داماد مقام یک شاه را داشت که مردم با افتخار برایش تخت ترتیب می دادند و عروسی اش را با معنویت سلام و صلوات و شادی های خردمندانه گره می زدند چاوشی و ذکر صلوات در کنار هر تخت و حاضر کردن نوشیدنیِ شیرین و پادشاهی کردن، بهترین لحظه های زندگیِ داماد بود
حتی اشعاری که معمولا" مادرها می خواندند بار معنای خاصی داشت؛
ورتخت نشسته ای چنو نیرانی
گل می ریزه از او سر و پیشانی
عجب تعریفی!
و اما ورتخت کردن عروس خانوم؛
عروس را به جای اینکه یکراست به خانه ی داماد ببرند یک روز قبل از مراسم وی را در خانه ی یکی از بستگانِ محرم اسرار ورتخت می کردند تا گرد و غبار استرس و دلشوره و غربت بر دل و جانش ننشیند روز بعد این داماد بود که باید خدمت عروس می رسید دست عروس را می گرفت و عروس خانم با کمک دستان شویش بر می خاست(دقت کردی؟)
روزی که عروس خانم وَرتَخت می شد چون شاه بانو همه ی اطرافیان بی منت و با افتخار در خدمتش بودند گرچه همه ی پادشاهی عروس و داماد ظرف 24 ساعت پایان می یافت ولی این اتفاق های میمون و مبارک خاطرات فراموش ناشدنی دوران زندگی آن ها بود که حتی سال های سال این رویداد مهم را برای فرزندان شان تعریف می کردند...
ادامه دارد

آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال (6)

مادر عروس داماد دوست است و پدر عروس...
به دلیل مهربانی های مادر عروس که در غیاب پدر عروس برنامه دیدار دختر و دامادش را فراهم می کرد از قدیم مادرها را داماد دوست می دانستند و پدر عروس را...
البته دامادها هم نظر بهتری به مادرخانم شان داشتند با همین نگاه در حمل علف از صحرا و آوردن چند بغل هیزم و بِجه (وجین) و دیگر کارها مادر زن را یاری می کردند حتی گاهی به بهانه آب آوردن از چشمه برای مادر خانم، برنامه دیدار با زن عقد کرده میسر می شد که البته خانم های همسایه و فامیل های نزدیک هم به یاری این دو جوان می شتافتند و قرار ملاقات را در خانه های خودشان ترتیب می دادند در این بین مادر عروس باید از دروغ مصلحتی کمک می گرفت و می گفت صفورا دِخَنِه گُس، رِفتَه تریت کنه العون مِیَه (صفورا رفته ی طویله برای علوفه دادن به گاو)
یک سال در عقد بودن یعنی لحظه های استرس عروس و داماد اما این دو جوان صبور بودند و می دانستند این نیز بگذرد به ویژه که پدر خانواده دیر یا زود برای کار کردن به تهران می رود و ملاقات ها سهل و آسان می شود
با سفر کردن پدر عروس موجی از شادی خانواده داماد را فرا می گرفت خوش بختانه در همه ی این کش و واکش ها و سخت گیری ها هرگز سخنی از دلسرد شدنِ داماد و یا سخن از جدایی مطرح نمی شد
زن و شوهرهای قدیم و امروزی؛
در گذشته زن و شوهر باهم زندگی می کردند و امروزه بی هم (هرکس برای خودش زندگی می کند)
در زندگی زناشوییِ دیروز، سازگاری و قناعت و خداباوری و رحم و مروت و محبت و همیاری و همکاری و همدلی موج می زد
زن دیروز کیسه و حساب جداگانه نداشت از این رو صبح زود که بیدار می شد با نام خدا و با عشق، خانه و حیاط را آب و جاروب می کرد و ناشتا را روی سفره می چید مرد نیز صبح کله سحر با بسم الله کارش را شروع می کرد زن و مردِ درس نخوانده ی دیروز درس عشق و یکدلی و محبت و ایثار را آموخته و از بَر بودند و زن و مرد به اصطلاح درس خوانده ی امروز ...بگذریم!!!

ادامه دارد

آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال (5)

خواستگاري و مراسم عروسی در گذشته
اشاره شد جواني که قصد ازدواج داشت چندین دختر را برایش وَر می دادند(نام می بردند) ولی در گذشته ی دورتر عروس Hینده حتی در غیاب پسر انتخاب می شد این شیوه ازدواج منحصر به بهمن آباد نبود که در برخی روستاها دختر و پسر، پس از عقد و محرم شدن همدیگر را می دیدند جالب است بدانید که از این ازدواج بسیار هم راضی بودند البته اکنون در بخشی از کشور هنوز هم پسر و دختر تا زمان عروسی همدیگر را نمی بینند!
از قدیم ریش سفیدان در جامعه جایگاه منحصر به فردی داشتند از این رو بعد از انتخاب دختر دو نفر از ريش‌سفيدانِ سرشناسِ فامیل به خانه پدر دختر می رفتند. اغلب خواستگاری ها محرمانه و شبانه انجام مي‌گرفت که در گام اول به عنوان مهمان نا خوانده و بی خبر به خانه دختر می رفتند بعد از سلام و تعارفات و صرف چاي و صحبت از کم شدن آب قنات و کِشت و کار و... می رفتند سر اصل مطلب، پذيرفتن يا رد شدن خواستگاری يک هفته بعد پس از مشورت با بزرگترهای دختر، محرمانه به اطلاع ريش‌سفيدانِ طرفِ پسر مي‌رسید. اگر جواب مثبت بود خانواده ی داماد مقداري وسایل مرسوم خريداري می کردند و در روز معيني با حضور فاميل ها و بستگان در ميان هلهله و شادی به خانه ی عروس آینده می رفتند بی درنگ و با سلام و صلوات چارقد را روی سر عروس می گذاشتند و این شعر را می خواندند:
به کام ما شد گلی دختر جان
عروس مال ما شد گلی دختر جان
و برخی اسم دختر را تکرار می کردند مثلا"(مریم مال ما شد گلی دختر جان ... یعنی مریم گلِ دخترها مال ما شد)
دوران نامزدي و عقد يکسال و گاهي بيشتر طول مي‌کشید در اين فاصله زماني خانواده داماد با خانواده عروس در تماس بودند و در سرکشي ها هدايايي به خانواده عروس پيشکش مي کردند اما نکته مهمتر رفت و آمد داماد بود که برخی به اندازه ای حساس بودند که سایه ی داماد را در نزدیکی خانه شان با تیر می زدند چه برسد به این که پسرک شب را با عروس خانوم سر کند همین حساسیت ها گاهی محل اختلاف بود برای پیشگیری از اختلاف،مادرِ داماد نزد بزرگتر عروس می رفت از این که پسرش اجازه ندارد همسر عقد کرده اش را ببیند گله می کرد خوشبختانه در این بین مادرِ دختر یا مادر عروس، گاه گاهی پنهانی و به دور از چشم شوهرش پذیرای دامادش می شد و ملاقات عروس و داماد را ممکن می ساخت اما اگر خدای نکرده شوهرش از این عمل با خبر می شد... اجازه دهید نگویم چه بر سر زن بی نوا می آمد اشتباه نکنید منظورم اُسُر و زنجیر نبود...
ادامه دارد

آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال (4)

کُش دِسمال کِردن
تمام مقدماتِ انتخابِ عروس آینده کاملا" سِری و قرار و مدارهای مربوطه از دید نزدیک ترین کسان فامیل پنهان بود مثلا" می گفتن:مراقب باش عموت متوجه نشه که فوری همه جا را پر میکنه خاله صغرا هم از عموت بدتره، همسایه ها هم ...
پس از جواب مثبتِ خانواده ی عروس،بلافاصله صحبت از کُشِ دِسمال کردن عروس به میان می آمد مادر داماد که قبلا" با خودش نخ آورده بود پای عروس را با نخ اندازه می کرد تا هر کس به شهر(سبزوار) رفت یک جفت کفش برای عروس آینده اش بیاورد در این اواخر،زحمتِ خرید کفش از شهر بر دوش مرحوم مغفور کربلایی اکبر کربلایی غلامرضا بود
کفش را معمولا" دو شماره بزرگتر می گرفتند و تکه نمدی داخلش می گذاشتند به این منظور که 5- 6 سال دوام دارد ولی راه رفتن با پای برهنه بهتر از کفش تنگ است!
این گزارش مربوط به سال هایی است که هنوز اَبری نخه (آرایش) عروس در زمان عقد مرسوم نبود یعنی دختر خانم ها در طول عمر مجردی شان دست به ترکیب صورت شان نمی زدند جهت اطلاع در مقطعِ نه چندان دور، مرحومه مغفوره فاطمه خانم همسر مرحوم کربلایی حسن کبله غلامرضا آرایش و پیرایش عروس خانم و همراهان عروس را انجام می دادند جا دارد برای ایشان و کبله اکبر طلب آمرزش کنیم که در چنین ثواب بزرگی نقش داشتند.
ظرف چند دقیقه خبر کُشِ دِسمال کردنِ عروس خانوم در روستا می پیچید از همین لحظه قهر و گِله های فامیل شروع می شد که اچی (چرا) با ما مشورت نشده و...
پس از کُشِ دسمال کِردَنِ عروس، نوبت به مراسم عقد می رسید...
ادامه دارد

آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال (3)

و نقل خاطره از یک مردِ مؤمن بهمن آبادی
همانگونه که اشار کردیم دخترِ ِ سنگین و خوب و قابل ازدواج ویژگی هایی داشت که اگر رعایت نمی کرد از تیم خط می خورد به همین دلیل دخترها تا قبل از ازدواج (بعد از ازدواج دنیایشان فرق می کرد) خیلی مراقب رفتار و گفتار خودشان بودند مثل نرفتن به مجلس عزا و عروسی برای خوردن غذا و...
حال که سخن به اینجا رسید نقل یک خاطره خالی از لطف نیست؛
خاطره ؛
چند سال پیش یکی از همولایتی ها قصد داشت همه ی مردم روستا را مهمان کند و به اصطلاح خرج بدهد ایشان از بنده خواستند موضوع دعوتِ عمومی را با مقدمه ای کوتاه اطلاع رسانی کنم من هم سخنم را به طعم طنز آمیختم و گفتم: آقای میزبان تأکید کرده اند به تک تک شما بگویم: خودتان و خانواده ی محترمتان و مهمانانِ احتمالی همگی تاج سرمان هستید عرض بنده این است که حتی می توانید مرغ و جوجه هاتان را هم با خودتان بیاورید پولو نوش جان کنند آن شب مردم هر دو هیئت از نحوه ی دعوت کردن بنده استقبال کردند و گلِ لبخند بر لبان شان شکوفا شد نیم ساعتی که گذشت یکی از مؤمنین روستا مرا به گوشه ای برد بعد از کلی تعریف کردن گفت مگر نمی دانی که ما رسم نداریم دختر به مجلس بیاید؟ قاسم جان شما که پسر ملا هستی چرا می خواهی پای دختر را به مجلس غذا خوردن عزا و عروسی باز کنی؟اگر این کار شما رسم شود... در جواب مرد مؤمن گفتم: باور کن بنده تا الآن از چنین قانونی بی خبر بودم از ایشان به خاطر کار غلط خودم عذر خواهی کردم.
مقدمات خواستگاری؛
و اما وقتی تحقیقات و زیر نظر گرفتن دختر بی نوا پایان می یافت نوبت به خواستگاری یواشکی می رسید نا گفته نماند هر مادری چون فکر می کرد پسرش بهترین پسر دنیاست و گمان داشت دربِ همه ی خانه ها به روی ایشان برای خواستگاری باز است هر شب چندین دختر را به پسر کاکل زری اش معرفی می کرد و به اصطلاح، دخترها را وَر می داد پسر هم با این تفکر که کسی به او نه نمی گوید در مرحله ی اول با غرور خاصی می گفت :دخترِ فلانی که قدش کوتاهه
اون یکی به مادرش رفته
دختر فلانی هم معلومه جلبِ مثل پدرش
دختر میرزا کشکی هم دختر سنگین نیست...
ادامه دارد

آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال (2)

«مادر داماد و راه های پیدا کردن دختر خوب»
مسؤلیتِ پیدا کردن یک دختر مناسب و فراهم کردن مقدمات ازدواج بر دوش مادر پسر بود که در سرِ چشمه ی آب و صحرا و حمام عمومی به دنبال عروس آینده اش می گشت.
زیر نظر بودنِ دختر ِدم بخت از سر چشمه ی آبِ بالا شروع می شد و به چگونگیِ کار او در صحرا و سنگین و رنگین بودن دختر ادامه می یافت
دخترهای دم بخت هم چون می دانستند خانم های پسر دار آن ها را برای روز مبادا زیر نظر دارند سعی می کردند بسیار سنگین و با وقار و حتی مظلوم باشند چون اگر دختری صدایش را بلند می کرد می گفتند او جَلَب است و اگر شوخ طبع بود بر چسب سبک سر بودن می خورد و قابل ازدواج نبود
دختری که دهنش تا بنا گوش برای خنده باز می شد می گفتن فلان دختر خوب هست ولی لِکِش بازه (یعنی بی جهت می خندد)
حرف زدن یک دختر با پسر نیز سم مهلک بود که برای همیشه او را از دورِ رقابت خارج می کرد و به عبارتی خط می خورد
دختر سنگین هرگز با پسر جوان همکلام نمی شد حتی به خودشان اجازه را نمی دادند که به یک پرسش ساده ی پسر جواب بدهند دخترها خوب می دانستند جواب ندادن و سر به زیر انداختن و اخم کردن برایشان امتیاز است
دخترها در برخی جاها تکلیف خودشان را نمی دانستند مثلا" سر چشمه وقتی برای پر کردن کوزه شان وارد جوی می شدند علاوه بر کوزه خودشان کوزه های دیگر خانم ها را هم از آب پر می کردند وای به حال دختری که به جای یک بار آب زدن،کوزه ی خانم پسر دار را برای شستشو دو بار پر و خالی می کرد و یا هنگام باز گشت به خانه با خانم پسردار بیشتر از بقیه همکلام می شد و یا تعارف به کمک کردن می کرد همین کارهای ساده باعث ساخت شایعات فراوانِ وصلت آن ها می شد
دختر خوب از نگاه مادر داماد کسی بود که از کار صحرا خسته نشود در تعریف ها می گفتند دختر فلانی 50 من زمین را به تنهایی بِجِه کر(وجین کرد)
دختر خوب کسی بود که مرد باشد یعنی مثل یک مرد کار کند.
دختر مورد نظر مادر داماد کسی بود که از دیوار صدا بیرون بیاد ولی از دختر صدایی بگوش نیاید.
دختر خوب کسی بود که در هیچ مراسم عزا و عروسی شرکت نکند
ادامه دارد

آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال (1)

برخی از آداب و سنت ها ولو منسوخ شده باشند در یاد و خاطره ها می مانند مانندِ دو سنت ماندگارِ مراسم عروسی و عزاداری که غریبانه ایستاده اند و همچنان نفس می کشند
حال که قلم به این سو چرخید می خواهم یک بار دیگر با نقبی به گذشته ی بهمن آباد، از داشته ها و آداب و رسومِ میراثِ پیشینیان بنویسم
می خواهم از بهمن آباد،روستای کوچکِ امروز و شهر بزرگ و آباد دیروز بنویسم که سالها برای پر آوازه کردنِ نام ساکنانش چون شمع سوخت و روشنی بخشید
البته جای خوشوقتی است که در بهمن آباد هنوز مراسم عروسی در قالب آداب و رسوم محلی به صورت نمادین و نه کلی بر گزار می شود ولی نمی توان چرخ دوران و گذر زمان را نا دیده گرفت
گرچه برخورد سنت و تجدد و تحت تأثیر قرار گرفتن جوانان از تکنولوژی قابل انکار نیست ولی می شود با نزدیکتر کردن دلها حتی به صورت نمادین، سنت های پسندیده را احیا کرد که البته این وظیفه بیشتر بر عهده دهیار و شورای روستاست که با مطالعه ی پیشینه و فرهنگ و داشته های روستا اقداماتی را در جهت انتقال اطلاعات به نسل جوان گام بر دارند و روشنگری کنند
نمی خواهم در این روزهای خجسته کامتان را تلخ و دلتان را یخ زده و نومید کنم بلکه می خواهم با من به گذشته ی نه چندا ن دور سفر کنید تا هر چه بهتر با آداب و رسوم زادگاه اجدادی خود آشنا شوید سفری بی هزینه در این روزهای پر هزینه که مبارک هم خواهد بود ان شاءالله
در قدم اول یک راست می رویم سر آداب و رسوم ازدواج که پایه های اصلی زندگی مشترک که به معنای مرد شدن پسر و زن شدن دختر است...
ادامه دارد

سخن گرم و دل پذیر مرد نا شناخته(15)

«روزها با شتاب می گذرند»
و من همچنان اسیر نان و نام و جاه ...
به شتاب روزها می اندیشم و گاه به زبان طنز می گویم به کجا چنین شتابان؟نکند می خواهی ما را جا بگذاری و خودت بروی...
و به آمد و رفت یا مرگ ها و میلادها می اندیشم
در یک لحظه کسانی را در نظر می آورم که می خواستند دنیا به کامشان شود
و آن هایی که با طمع می خواستند دنیا به نامشان شود.
و به کسانی که همه چیز دنیا را می خواستند ولی دنیا برایشان دام شد
مرد نا شناخته گفت:همسایه سالخورده ای داشتیم(البته من همیشه روی واژه ی سالخورده تأمل دارم زیرا نمی دانم انسان سال را می خورد یا زمان انسان را می خورد) همچنین نمی دانم هر روز که می گذرد از عمرمان کم می شود یا بر عمرمان افزوده می شود چون قصد درگیری با واژه ها را ندارم به آرامی از کنارشان عبور می کنم تا کینه ای بین مان به وجود نیاید بازهم بگذریم...
داشتم می گفتم که همسایه ی سالخورده ی ما هر روز که از کار دست می کشید به شکمش می گفت:ببین مرا به چه کارهایی وادار می کنی؟ من از صبح آمده ام تا به تمنای تو پاسخ دهم که وقتی خالی می شوی چنان قار و قور و سر و صدایی راه می اندازی که بغل دستی ها و افراد مقابلم به من بد گمان می شوند! و در واقع آبروی مرا در معرض خطر و تهمتِ دیگران قرا می دهی،ای کارد به تو بخورد ای نابود شوی شکم! که 70 سال است به خاطر تو جان می کَنَم
از حرف این پیر مرد می شود حدس زد که او خسته از دَوَندگی بوده که جای زندگی اش را گرفته است شاید نمی دانسته که وی اگر نان داشت بی شک در پیِ نام بود
و اگر به نام می رسید به دنبال کام بود و چون به کام نمی رسید آه و ناله اش مضاعف بود
روزها با شتاب می گذرند و این موجود دو پا بی آنکه بداند در دام دنیاست او می دَوَد تا به آرزوهای دور و درازش دست یابد
هر سال با گله ها و شِکوهای کهنه و نو، سال را به پایان می بریم به عبارتی روز از نو غصه از نو، روز از نو شِکِوه از نو...
هر چه دامان و دامنه های آرزوهایمان درازتر باشد بی تردید غم و غصه های بلندتری خواهیم داشت هر گز به آرزومندانِ پیش از خود فکر نمی کنیم که سرانجام یک رخت سفیدِ بدونِ جیب و بدونِ دوخت و دوز بر قامت شان پوشاندند و بر روی آن همه آرزوهایشان خاک پاشیدند و تمام...
ادامه دارد

به بهانه ی ماه شعبان ماه رسول خدا(ص)

بَعَد از نام خداوند، سلام از دل پاک
به تمام زنده ها و خفتگانِ در خاک

آنکه زنده است خداوند، نگهدارش باد
آنکه مرده است بهشت مسکن و مأوایش باد

دوستان، ماهِ عزیز است عزیزش داریم
ماه مولود شریف است شریفش داریم

ماه شعبان، پر است از نعمات و حسنات
به خصوص آن که فرستد به محمد صلوات

ماه شعبان و شب جمعه چه حالی دارد
روزه و ذکر و دعایش درجاتی دارد

چند روز دگر آید شب و شب های برات
رسم این است که دیدار کنیم از اموات

بهمن آباد بُوَد رسم که مردان و زنان
می روند سوی مزار و بسوی نورستان

روح اموات به یک فاتحه ای شاد کنند
از گرفتاری و رنج و تعب آزاد کنند

چون شب جمعه رسد چشم به راه اند اموات
تا شوند یاد به حمد و به دعا و صلوات

گرکنی یاد، تو را یاد کنند فرداها
گر فراموش کنی می روی از خاطره ها

آسیاب است به نوبت همه در خاک شویم
کاش پیش از سفرِ خاک، نخست پاک شویم

پدر و مادر و خویشان همه رفتند ز پیش
یعنی عمر نمانده است دگر چندی بیش

یاد آن روز که در خاک شویم طعمه ی مار
وای از آن روز که از دست نمی آید کار

آنکه در مزرعه ی زندگی اش دانه بکاشت
می کند کِشته ی خود را به قیامت برداشت

قاسم اندیشه مکن، پند مده بر دگران
تا که هستی خودت از قافله ی بی خبران

سخن گرم و دل پذیر مرد نا شناخته(14)

باید باور کنی این قافله عمر عجب می گذرد
مرد نا شناخته گفت:بایدباور کنی این بدن رفته رفته و به مرور،کم توان می شود و روزی تو می مانی و یک بدن نحیف و ضعیف!
سال هایی را که از عمرت سپری شده شماره کن هر سال پیرتراز سال قبل شده ای ولی باورش برایت سخت است
چقدر از این جسم کار بیهوده کشیده ای؟
و چقدر روح و روانت را آزرده کرده ای؟
ضعف و کم توانی هشداری است که بسته ی عمر تو رو به پایان است
بعد از این هشدار ناگهان بسته عمرت تمام و بر گشت نا پذیر می شود.
راستی می توانی شماره کنی تا کنون چند نفر از دوستان و نزدیکانت به طور ناگهان و یا با امراض مختلف از دنیا رفته اند؟ این هشدار کافی نیست؟
من هم مانند شما چه بسیار دوستان و بستگانی را سراغ دارم که شاد و سرحال و قرص و محکم بودند ولی ناگهان بی هیچ عارضه و دلیل، و بی هشدار،جان به جان آفرین تسلیم کردند هیچ کدام از آن ها گمان نمی کردند با اتمامِ بسته ی عمرشان چراغ شان برای همیشه خاموش می شود
گاه رد پا و اثرِ کسانی را در صحرا می بینیم که شب تا صبح آب می راندند و با صدای گرمشان خستگی را از تن به در می کردند ولی سرانجام برای همیشه خاموش شدند
آنکه در فراز و فرودهای سفر چند روزه ی دنیا بر خود و اطرافیان سخت گیرد و از جاده فطرت عدول کند بی تردید باید آن سو پاسخگو باشد
مرد نا شناخته گفت: آنسوی مرز(برزخ) خیلی از داشته های ما (نماز و روزه) بی خریدار است می گویند هرچه کردی برای دنیایت بود ما هم مزدت را همان جا دادیم و با تو تسویه حساب کردیم در ضمن طبق مدارکی که به گردنت آویزان شده هیچ چیزی برای اینجا نفرستاده ای حتی فیلم اعمالت هم موجود است!...
ادامه دارد

سخن گرم و دل پذیر مرد نا شناخته(13)

خود دیدن و دیگری ندیدن...
مرد نا شناخته گفت:اگر دیوار ذهنِ منفی خودت را از پیش رو برداری می توانی دنیا و آدم هایش را آنگونه که هستند ببینی
استاد می فرمود خود بینی بد نیست به شرط آنکه خودت یعنی خودِ خودت را خوب ببینی کسی که خودش را بشناسد می تواند رو به کمال رود در غیر این صورت، همچنان به زوال خواهد رفت
خود بینی در جنبه ی افراط گونه اش می شود خود پسندی که همه را نقص و خود را کمال می بیند
خورد پسندی در جنبه ی تفریط، همه را کمال و خود را هیچ و پوچ می پندارد.
اعتدال در خود بینی یعنی معایب خود را دیدن و افکار منفی را زدودن.
افکار و احساسات منفی دقیقا مثل علف های هرز هستند که اگر آنها را از ریشه درنیاوری همچنان رشد می کنند و فرمان زندگی را بدست می گیرند و در نهایت تو را از چشم دیگران می اندازند
افکار منفی مدام ناملایمات گذشته را شخم می زنند بازگشت به گذشته ی تلخ و مرور کردن تلخی ها خودش به تنهایی نوعی بیماری و عذاب است چه برسد به اینکه بیماری های دیگر را نیز عارض می شود
شور بختانه افراد خود کم بین به دنبال حرف هایی می روند که با حالشان همراه باشد کافی است واژه ای از ناکامی و بدبختی بگویی او سفره ی دل می گشاید و از بد بختی هاش می گوید
مرد نا شناخته گفت: اگر می خواهید سالم بمانید از افراد منفی گو و مطالعه ی مطالب و نوشته های پرخاشگرانه و دلسرد کننده و دنبال کردن اخبار یأس آور و هر گونه عادت منفی دوری کنید که هر کدام هلاهل زندگی هستند...
ادامه دارد

سخن گرم و دل پذیر مرد نا شناخته(12)

یادی از مرحوم شدگان...
مرد نا شناخته گفت:همیشه بخش های شیرین دفترچه خاطراتت را بخوان
گذشته ی تلخ را با خوشی و آرامشِ اکنون مخلوط مکن که آینده ات را نیز تلخ می کند
خاطرات روزهایی را بخوان که صدای چهچه ی همولایتی ات از کوچه باغ های روستا گوشنواز می شد
روزهای قشنگ و به یاد ماندنی همنشینی ها و شب نشینی ها و پذیرایی ساده و بی ریا
روزهایی که هنوز چشم و همچشمی متولد نشده بود و یا حد اقل در آن دوره چشم وا نکرده بود و همه ی مردم در یک سطح و فارغ از شکاف و اختلاف طبقاطی و به دور از بِرُخ کشیدن و تظاهر با هم تعامل داشتند
اگر دلتنگ می شوی دلتنگ روزهای غیر قابل تکرار باش و آدم هایی که دیدارشان و نگاهشان و تبسم و سلام و علیک شان به قول امروزی ها انرژی مثبت را به دل و جانت منتقل می کردند و اکنون محروم شده ای از نگاه چهره به چهره با آن همه چهره!
خاطراتِ آهنگ دلنشین و آرامبخش لالایی مادران را بخوان که با موسیقی نابشان بچه ها را به خواب می کردند
لالا لالا گل زیره
چرا خوابت نمی گیره
لالالالا گل نعنا فدای اون قد رعنا
لالالالا گلم هستی عزیز این دلم هستی
لالا لالا گل خشخاش
چه نازی داره تو چشماش
گویی هنوز پس از این همه سال لالاییِ آرامبخش مادر ان آن روزگار را در گوش و دل و جان مان احساس می کنیم روحشان شاد باد
صفحاتی از خاطراتت را مرور کن که عروسی های محلی در بهمن آباد شادی بخش دل و جان مردم بودند و یاد کن از چاوشی های ماندگار مرحوم مجتبی و مرحوم مرتضی ذاکری و جذابیتِ تخت زدن برای داماد و ترانه خوانیِ ترانه خوانان و دهها رسم و رسوماتی که شوربختانه رو به نابودی می روند
و به روزهای ی که مرحومه سکینه کبله حسن بانوی آبرو دار و زحمتکش بهمن آباد دهها شاگرد بافنده تربیت کرد که هر کدام از شاگردانش استاد شدند و سال ها بافندگی می کردند( به گمانم ایشان مبتکر تنه درست کردن بودند تَنه همان تافته بافی به معنای بافتن پارچه است)
مرد نا شناخته گفت:اگر روزی تصمیم گرفتی به گذشته سفر کنی توصیه می کنم در گذشته نمان و زود به حال بر گرد که در حال زندگی کردن است که حالت را خوب می کند...
ادامه دارد