فروردین 1401

درد دل های یک گاو

پریروز رفته بودم روی ایوان

نگه کردم به گاو و گوسفندان

 

تمام گوسفندان شاد و شنگول

ولیکن گاو حیران بود و مشلول

 

چودیدم زرد گشته رنگ و رویش

دلم بی تاب شد رفتم بسویش

 

شده بود گاو ما افسرده خاطر

گمان کردم گِلِه دارد ز قاطر

 

ولی گفت گوسفند و بز و قاطر

همه هستند با او یارِ شاطر

 

بگفتم پس چرا حالت غمین است

نگاهت جای آخور بر زمین است

 

تو که نه فکر نان هستی و نه آب

چرا اینگونه حالت گشته بی تاب؟

 

نه فکر قبض برق و آب و گازی

معاف از مالیاتی چونکه گاوی

 

شما چون چشم و همچشمی ندارید

به گاوهای دگر رَشکی ندارید

 

ندارید راه و رسم خواستگاری

ندارید رسم های ماندگاری

 

شما که خرج دانشگاه ندارید

هزینه بهر زایشگاه ندارید

 

خدا را شکر فرزندت بود اهل

نرفت دنبالِ دود و دوست نا اهل

 

بوَد گوساله ات با اصل و ریشه

نه معتاد است به تریاک و به شیشه

 

خیالت هست از هفت دولت آزاد

ندیده دربِ دانشگاه آزاد

 

نه فکر مال هستید نه زر و زور

از این بابت ندارید تنگیِ گور

 

چو دارید ازدواج سهل وساده

ندارید بهرِهم فیس و افاده

 

زبان دارید و آزاری ندارید

به کار  یکدگر کاری ندارید

 

تو هستی گاو و سر در آخور خویش

به دل هرگز نداری رنج و تشویش

 

نه خرج عقد دارید نه عروسی

نه خرج گونه دارید و نه بینی

 

همان بینی که داده حق تعالی

قبول دارید چه نوک پایین یا بالا

 

نه رشوه می دهی نه رشوه گیری

ز بیت المال نجومی هم نگیری

 

ندارید کار بانکی و اداری

ندارید هیچ پرونده قضایی

 

همیشه سالم است روح و روانت

خدا را شکر، نشد دودی جوانت

 

  اگر عمرت رسد هفتاد و هشتاد

نخواهی شد سیگاری و معتاد

 

و اما بشنویم پاسخ گاو را؛

 

به ناگه گاو سرش آورد  بالا

نگاهم کرد و گفت قاسمِ ملا

 

از آن روزی که دیدم آدمیزاد

که عمرش می دهد بیهوده بر باد

 

 نمی سازد برادر با برادر

شده کمرنگ دلسوزیِ خواهر

 

زن و شوهر به هم نا مهربانند

و فرزندانشان حرمت ندانند

 

 از آن روزی که ثروت اولین شد

و بهتر از مقامِ علم و دین شد

 

از آن روزی که فرزندان هابیل

شدند همراه فرزندان قابیل

 

از آن روزی که خودخواهیِ انسان

فرو کرد خنجرش بر حلق حیوان

 

از آن روزی که، زر،تزویر و  نیرنگ

نشست بر جایگاه صدق  و یکرنگ

 

دلم با این جماعت گشت چرکین

اگر چه بوده اید چون یار دیرین

 

 امان و صد امان از آدمیزاد

چه ناشکر است و ناشکر آدمیزاد

 

خورد شیر و  کره و  قاتق و دوغ

 گذارد بهر شخم بر شانه ام یوغ

 

و یا  آنگه شدم از غصه بیتاب

که گوساله ی من دادند به قصاب

 

جگر گوشه و فرزندم خریدند

دو روزِ بعد،حلقومش بریدند

 

به پاس خدمتم قلبم شکستید

نمک خوردید نمکدان را شکستید

 

خدا را شکر گویم گاو هستم

چو نیستم آدمیزاد شاد هستم

 

جواب گاو را اینگونه دادم

بسی از گفته ام راضی و شادم

 

در اینجا گاو را کردم خطابت

که از رویم کشد شاید خجالت

 

مرا زین گفته ننگ آمد که حیوان

سپاس حق کند کو نیست انسان

 

بگفتم بس تو را زحمت کشیدیم

به سرما و به گرما پروریدیم

 

به موقع آب و کاه و یونجه دادیم

تو و گوساله ات را خانه دادیم

 

رها، گر، می شدی اندر بیابان

شدی هر آن، اسیر چنگِ گرگان

 

بسا آزاد بودن هست زندان

بسا زندان که باشد راحتِ جان

 

سخن پایان گرفت ای گاو دانا

امیدوارم رضا باشی تو از ما

 

خداوندا ز روی لطف و رحمت

 بکن بیدار قاسم را ز غفلت...

ادامه دارد