خاطره یا داستان راستان عباس آقا

در یکی از شب های تابستان عباس آقا عازم صحرابود هوای خوب و دلپذیر کویر سبب شد پیشنهاد کنم  محض رضای خدا مرا هم با خودش ببرد.
ابتدا نگفت محل آبیاری زمین در قلمرچه(قارمورچه) است البته اگر هم می گفت نمی دانستم کجاست ولی 10 دقیقه بعد گفت چهل دقیقه  طول می کشد تا به قلمرچه برسیم
در مسیر صحبت از تنها آب دواندن شد عباس آقا گفت سال هاست آبیاری کرده و روز و شب برایش یکسان است به همین دلیل هیچ وقت نترسیده و نمی ترسد من هم  یکی دو ساعت بعد از این ادعا منباب کنجکاوی و با طعم فضولی از عباس آقا آزمون گرفتم که در ادامه شعری که امروز جمعه  29/11/1400  فی البداهه آماده کرده ام ملاحظه می فرمایید
اینجا باید یاد کنم از مرحوم حسین آقا حاج اسدالله که هروقت این قضیه یادش می آمد با صدای بلند می خندید و  این خاطره را زنده نگهداشته بود روحش شاد.

خاطراتی بگویم از صحرا
از شب و از خودم و عباس آقا

شبِ تاریک وموج در گرداب
هر دو رفتیم به اصطلاح سر بر آب

صدای رعد و برق اگر به کنار
بود شب در سکوتِ معنا دار

گرچه خوش بود اعتدال هوا
لیک عباس نگفت رَویم کجا

بعد گفت چل دقیقه که برویم
 به  قَلمُرچَه و سر زمین برسیم

نیمه شب آب شد نوبت ما
شاد و شنگول  بود عباس آقا

 آب وقتی که در سراشیب است
 شُتُرک های او دل انگیز است

چل دقیقه که راه طی کردیم
خسته در لِنگه جوی بنشستیم

من نه بیل داشتم نه حرفه و کار
ولی عباس بود مشغول کار

ناگهان پرسیدم از عباس آقا
شبِ تنها در این دل صحرا

  نمی ترسی ز گرگ و جانوری
زین صدای سگان که می شنوی؟

در جواب گفت:گرگ کجا بوده
شب برایم همچو روز بوده

محض یک آزمایش محدود
به گمانی که نا شود مردود

عباس آقا در آن سوی خویر
من در این سو و الچونِ خویر

با تُن و هیبت و صدای بلند
که با اخلاق من نداشت پیوند

گفتم عباس بگو چکار کنیم
گرگ اومد بیا فرار کنیم
 
گفتم و عباس آقا شد بی قرار
 پا گذاشتیم دوتایی مان به فرار 

عباس آقا ز درد می لنگید
این صدا گوش من مدام شنید

قسمم داد به داد او برسم
فکر بکری به حال او بکنم

دیدم از گرگ سخت ترسیده
تا هنوز دل ز من  نرنجیده

ایستادم و گفتم عباس جان
گرگ کجاست در هوای تابستان؟

عباس آقا با قلب نا آرام
 آب آن شب دواند و کرد تمام

گرچه از ترس شد کمی بیمار
اما هر بار خنده کرد بسیار

این حکایت به روستا پیچید
هرکسی جرعه خنده ای نوشید

کاش همراه داشتیم عکاس
عکس بگرفت از من و عباس

چهل و پنج ساله شد حکایت ما
باز تکرار شد روایت ما

هر زمان می رویم در صحرا
بی گمان هست اثر و یا رد پا

که پیامی است بهر هر هم آب
که برفته رفیق و تو در خواب

ای خوشا آن که چشم نگریانده
و خوشا آنکه لب بخندانده

جای آنکه دلی برنجانی
هنری کن لبی بخندانی

گریه هم گفته اند دوا باشد
ولی باید کم و به جا باشد

آنکه لبخند را سبک داند
از طعام و نمک نمی داند

حرف مردم بدان که باد هواست
مثل بادی که از کویر بر خاست

که اگر خدمت جهان بکنی
یا اگر مثل ...کار کنی

چونکه دارند به زندگانی ضعف
باز از داخلش بر آرند حرف

تو اگر زود ازدواج کنی
یا اگر دیر ازدواج کنی

یا اگر طالب سفر باشی
شاد و شنگول و شوخ طبع باشی

پشت سر حرف می زنند مردم
این بُوَد کار برخی از مردم

اما مردان خوب بسیارند
که نه ظالم نه مردم آزارند

یعنی اهل علم و اندیشه
فر و فرهیختگان با ریشه

با بزرگان نشین و علم آموز
دور شو از جاهلان بد آموز

علم آموز تا روی بالا
ور بخوانی کتب  شوی والا

گر نخواهی شوی اسیر بلا
دور باش از بهای نرخ و طلا

پند قاسم بگوش جان بسپار
کینه ی هیچکس به دل نسپار

مشهد مقدس 29/11/1400

سلام بر زینب سلام الله علیها

بانوی مهربان و صبوری که در تمام سال ها ی عمرش، در کوچه پس کوچه های اندوه و مصیبت دویده بود،
سلام بر زینب که پس از رفتن همه ی دلخوشی ها و امیدش یعنی شهادت  برادرش امام حسین علیه السلام  تاب تحمل دنیا را نداشت
در هر کجای تاریخ که پرسه بزنیم و نام عاشورا را از زبان هر که بشنویم و حادثه  را از هر منظری نظاره کنیم، نام و حضور زنی را می بینیم که در لحظه لحظه های واقعه و حادثه حضور دارد عاشورا به نام حسین زنده است و به یاری و یاوری زینب.
زینب، ستون خیمه عاشورا است؛ خیمه ای که بر فراز شانه های حسین ایستاده است.
شگفت نیست اگر کسی که در خانه ی وحی و امامت بزرگ شده، این چنین بلند آوازه و سر افراز بر بلندای تاریخ ایستاده است شگفت نیست که گفته می شود زینب، فریاد افشاگرانه جاوید هستی است؛
 کسی که درمحفل خاندان آل عبا، چشم به دنیا گشوده و بر زانوان پیغمبر، کودکی اش را سپری کرده؛ کسی که در سایه نفس های امیر مومنان و برترین بانوی جهان و برادران دلیر و شجاع نفس کشیده بی شک زینب خواهد شد؛ زینبی که استوره بی شباهت صبر و پایداری و استقامت است.
زینب (س) شبیه ترین مردمان روزگار به فاطمه(س) و علی(ع) بود؛ آن حضرت به گونه ای در راه روشنگری مکتب امام خویش استقامت ورزید و برای احقاق حق و افشای باطل به گونه ای بلیغ سخن گفت که توانست با صبر فاطمی و مصلت علوی، از  نهال عاشورا درختی بسازد که تا همیشه ی  هستی بر همه جای جهان سایه افکند. به راستی این همه اعجاز از چه کسی جز نواده پیغمبر  و زینب ساخته بود ؟
سالروز  رحلت زینب کبری(س)، دخت علی مرتضی، پیام آور کربلا، الگوی شکیبایی و تقوا بر تمام پویندگان راه ولایت تسلیت باد.

در گرامیداشت شهید حاج قاسم  سلیمانی

گفتم ار گفتند قاسم  شد شهید باور مکن
 پیکر پاکش بشد نقش زمین باور مکن

 گفت: دیدم تیر از بالا زدند بر پیکرش
گفتم آنچه دیده ای از آسمان باور مکن

گفت دیدم دست او کردند از پیکر جدا
گفتم او را دست بود و دست هست باور مکن

گفت دیدم خون پاکش سرخ بر روی زمین
گفتم ار دیدی تو خون پاک او باور مکن

گفت تابوتش به روی دست مان تشییع شد
گفتمش تشییع کردی جسم او؟ باور مکن

گفت با چشمم بدیدم پیکرش در خاک شد
گفتمش دیدی ولی چشم خودت باور مکن

گفت دیدم سنگ قبرش نام او سرباز بود
گفتم ای جان برادر  سنگ را باور مکن

گفت شد این یک معما گو چه را باور کنم
گفتمش خواهی بدانی؟جز همین باور مکن


 وی در آغوش نبی پیش از خطر آرام شد
بعد از آن با عشق مولاییش علی همراه شد

رفت قاسم از زمین آنگه به سوی آسمان
شد سلیمانی عزیز و همنشین عرشیان

او ز بالا بود و بالا رفت و در تهران نبود
قبر را دیدی ولیکن حاجی در کرمان نبود

چونکه حاج قاسم زمانِ حمله در خودرو نبود
هیچ زخم و درد و رنج بر پیکر ایشان نبود

حاج قاسم چون سلیمان بود انگشتر به دست
لیک انگشتر به دستِ زشت اهریمن  نرفت

درد شد بر جان دشمن زخم شد بر قلب شان
مرگ و نفرت تا قیامت باد بر اهریمنان

قاسمِ ملا  چه گویی دشمنان گشتند خجل
چونکه دیدند شد عزیز و  الگو و محبوب دل

سفر به مشهد مقدس و...

سفر کردم به استان خراسان
رسیدم آستان قدس رضوان

سلام گفتم غریب الغربا را
 معین الضعفا امام رضا(ع) را

نوازش داد گوشم را نقاره
که صبح  و شام بنوازند هماره

به یمن و برکت شاه خراسان
مشهد شد پایتخت و قلب ایران

هر آن چشمی که بیند بارگاهش
بریزد اشک شوق از دیدگانش

اگر زائر شدی در شهر مشهد
بکن کاری که مولایت پسندد

 زیارت کن به دل شاه غریبان
جوابت می دهد آقا دو چندان

 در اینجا هست یک دارالشفایی
که درمان می کند بی هر دوایی

مریضِ قطعِ امید از طبیبان
شفا گیرد به فیض و لطف یزدان

در اینجا دکترو استاد و کارگر
بود این افتخارش هست نوکر

به تن کرده لباس خادمی را
به خالق داده قول بندگی را

خوشا زائر که بهر دیدن یار
حرم شب تا سحرگه هست بیدار

ضریح ثامن الحجج چو بیند
کنار و گوشه ای تنها نشیند


همی گوید رضا جان ده پناهم
که من بیچاره و غرق گناهم

تو آقا و رئوف و مهربانی
ز خود آهوی وحشی را نرانی

من آن آهوی وحشی ام  رضا جان
به امید آمدم سوی خراسان

حرم زائر بیاید زار و نالان
رود بیرون، رضایتمند و خندان

حرم یعنی دعا،ذکر و زیارت
 حرم یعنی تمنای شفاعت

حرم یعنی امید و عشق و ایمان
حرم حج و طواف مستمندان

حرم یعنی ضریح و نور و عرفان
حرم یعنی شمیمِ عطرِ قرآن

چه گویم از رواق و صحن هایش
و شور و شوق و عشقِ زائرانش

ز آبِ نابِ سقا خانه هایش
 و خوان و سفره ی مهمانسرایش

به هر جا بنگری خورشید تابان
ببینی برتر از لعل بدخشان

چه عالم ها که مدفونند دراین خاک
که بی شک روحشان رفته است  افلاک

 علی موسی الرضا یا شاه خوبان
نظر کن کوه مشکل گردد آسان

خجل زین شعر ناقابل رضا جان(ع)
ز قاسم کن قبول از راه احسان

بهانه ی گرامیداشتِ  روز پدر(2)

 ولادتِ با سعادتِ شخصیت والا و عظیم مولی الموحدین حضرت علی علیه السلام

آیینه ی ذات کبریایی است علی(ع)
سر چشمه ی الطاف الهی است علی
امروز روز ولادتِ سرحلقه زاهدان و عارفان و عدالت و تقوا حضرت علی(ع) و روز پدر است و  به همین مناسبت قلم، رقص کنان و بی قرار می خواهد در بزرگداشت روز پدر بنویسد و مرا به روزهایی ببرد که درس بابا آب داد  را تنها برای یاد گرفتن تکرار می کردم ولی رفته رفته فهمیدم، بابا نه تنها آب که ادب و آدابِ معاشرت و مقام و موقعیت و آبرو و امنیت و پشتوانه و دلگرمی و امید و صداقت و زندگی هم یادم داد و فهمیدم همه ی این ها در قاب عظمتی که در پدر هست ناچیزند چرا که فرزندان هر چه دارند از پدر دارند.
پدر عزیزم!دلتنگ می شوم وقتی خاطرات کودکی ام را مرور می کنم به ویژه روزهایی  که هر گز از حرف ها و پرسش های تکراری و کودکانه ام خسته نمی شدید و هر بار با علاقه و اشتیاق بر چهره ام بوسه می زدید و پاسخِ در خور، می دادید ولی من در این روزهای تنهاییِ تو که نیاز به همدلی و همزبانی داشتید نتوانستم و نخواستم با تو همکلام و همزبان باشم
به روزهایی می اندیشم که هر چه قامتت کوچکتر می شد من بیشتر قد می کشیدم و هر چه  توان و نیروی تو کم می شد من نیرومندتر می شدم ولی افسوس که آن روزها نمی دیدم و نفهمیدم!
 سال ها گذشت تا فهمیدم از آرزوهایت گذشتی تا من به آرزوهایم برسم و لقمه را نخوردی تا من بخورم و جامه ی نو نپوشیدی تا من بپوشم!
پدرم!حسرت روزهایی را می خورم که نادانسته درشتی کردم و هر گز در پی جبران بر نیامدم و اکنون با درماندگی خواهش بخشش می کنم
فرصت را عنیمت شمرده، میلاد با سعادت مولای متقیان حضرت علی(ع) و روز پدر را به همه ی شیعیان حضرت و پدران عزیز و گرامی تبریک می گویم به ویژه پدرانی که اکنون در جمعِ خانواده نیستند و  منتظر خیراتِ  فرزندان و بازماندگانشان هستندو همچنین  پدرانی که مقتدرانه در کنار خانواده هستند و بار مسؤلیتِ زندگی را بر دوش دارند.
روزتان مبارک،روانتان روان،لحظه هاتان خوش و دست مهربان خدا همراهتان باد.

شعر گرامیداشت روز پدر

گفت استادم رجب ماه خداست
زانکه میلاد علی  مرد خداست

در میان کعبه  یک زیبا پسر
شد به دنیا تا شود فخر بشر

روز میلاد امیر عارفان
یاور مظلوم و خصم کافران

در چنین روز مظهر صدها گهر
پرتو حق گشت در او جلوه گر

کاممان شیرین شد از شهد و شکر
زانکه میلادش شده  روز پدر

ای پدر ای  یاو و یار و  معین
بهر فرزندان  بر انگشتر نگین

در همه احوال بودی تکیه گاه
    با شعف بر قامتم کردی نگاه

هست نام و یاد و راهت افتخار
رحمت حق بر تو بادا بی شمار

بودی و هستی انیس و مونسم
بی تو تنها و غریب و بی کسم

    رنج هایت گر یکایک بشمرم
گویی انگشتم به دریا تر کنم

هستی ام از هستی ات دارد نمود
بی تو و نام تو بودن را چه سود

عمر خود در پای عمرم سوختی
تا به من راه و ادب آموختی

راه را بودی برایم روشنا
من مرید و تو امام و مقتدا

کاش بودی در کنارم ای پدر
ای شکوه و اقتدار و تاج سر

آنچه دارم از تو دارم یادگار
اعتبارت هست بهرم اعتابر

به بهانه ی گرامیداشتِ  روز پدر(1)

می خواهم  در باره بزرگداشت پدر بنویسم
در باره مقام و جایگاهش
در باره  شکوه و اقتدارش
در باره دست های پینه بسته اش
در باره ی صفای سینه اش
در باره ی دل بی کینه اش
در باره ی صداقت و صمیمتش
در باره ی دلسوزی هایش
در باره ی گذشتن از دلخوشی هایش
در باره ی مشکل گشا بودنش
در باره ی مردانگی و مروتش
می خواهم بنویسم اما قلم از حرکت باز ماند و دست هایم گویی بی رمق شدند
دلم می خواست با زبان کودکانه می نوشتم
چه می گویم؟ دلم می خواست دو باره کودک می شدم و کودکی می کردم
هر سال که روز پدر از راه می رسد دلتنگ خاطرات و آرزوهای دورانِ کودکی ام می شوم
چه زود گذشتی ای طلایی ترین دوران زندگی!
پدر عزیزم!روزها با شتاب از پی هم آمدند و رفتند و من همچنان حسرت روزهای رفته را می خورم روزهایی که تو با من بودی ولی شوربختانه من با خودم بودم.
 رزوهایی که من قد می کشیدم و تو خمیده می شدی
روزهایی که من توانا می شدم و از توانایی تو کاسته می شد
 روزهایی که آرزوهای کودکانه ام را برایت شماره می کردم و تو با اشتیاق بر آورده می ساختی تا حسرت به دل نمانم
 ولی افسوس که در طول این همه سال حتی یک بار هم از آرزوهایت نگفتی و از من چیزی نخواستی
دلم هوای  روزهایی را می کند  که تو تکیه گاهم بودی و تمامِ بودنت را به پایم ریختی تا من به اصطلاح برای خودم کسی شوم
روزهایی که دستانِ لرزان و پینه بسته و چشم های کم سو و چین و چروک های روی صورتت را نمی دیدم.
روزهایی که تو همه ی چشمانت را پر از نگاه من می کردی و شوربختانه من...
روزهایی که در دریای پر تلاطم زندگی پارو می زدی تا مرا  سالم به ساحلِ آرام برسانی و خوب هم  رساندی!
روزهایی که شانه هایت چون ستون مستحکم در زیر بار تربیت و پرورش من می لرزید اما خم نمی شد و اظهار خستگی نمی کردی.
روزهایی که با بوسه زدن بر چهره و دستانِ کودکانه ام همه ی عشق و علاقه ات را با همه ی وجودت ابراز می کردی و من  که به اصطلاح بزرگ شدم همیشه محبت ناچیزم را پنهان می کردم!
ادامه دارد

حکایت موش و غله

 

بچه موشی وارد انبار شد

با خودش گفت بخت با او یار شد

 

رفت در انبار گندم جا گرفت

در جوال و کیسه ها مأوا گرفت

 

مرد بیچاره که گویی خواب بود

نه به فکر موش و نه غلات بود

 

هرچه گفتند غله ها را موش برد

عاید چند ساله ات را موش خورد

 

مردِ صاحب غله گفت ای  ابلهان

موش را کی باشد این تاب توان؟

 

با رَسن هر کیسه ای را بسته ام

کرک و قالی را  به  دار آویخته ام

 

لوبیا و گندم و ماش و عدس

دور کردم از برِ مور و  مگس

 

هرچه را در جای خود بگذاشتم

روی هر یک مانعی انداختم

 

بچه موش در زحمت و رنج وعسیر

کرده خود را در غم و محنت اسیر

 

او به پای خود به زندان آمده

دانم او را بر لبش جان آمده

 

هر نصیحت را نمی گیرم بگوش

منت کس را نمی گیرم به دوش

 

مردِ صاحب غله در وَهم و خیال

بجه موش در فکر سوراخِ جوال

 

بچه موش شب تا سحر بیدار بود

مردِ غافل همچنان در خواب بود

 

بچه موش هر کیسه را انداز کرد

کیسه ی ماش و عدس را باز کرد

 

رفته رفته بچه ی موش، موش شد

سر خوش و سر مست و بازیگوش شد

 

روزها در گوشه ای کردی کمین

شب نمودی غله ها نقش زمین

 

موش، با موشان دیگر یار شد

صاحب چند بچه در انبار شد

 

شور کردند موش ها با یکدگر

تا  رهی یابند برای دفع شر

 

موش ها افزون و افزون تر شدند

مرد صاحب غله را سَخّر شدند

 

روز شب بودند موشان در جوال

صاحب انبار  در خواب و خیال

 

تا  که شد بیدار از خواب گران

لیک خود را دید زار و ناتوان

 

فضله های موش دیدی بین راه

می کشید از دل هزاران سوز و آه

 

روز و شب در غصه و بیتاب بود

کو چرا در غفلت و در خواب بود

 

دانی انبار چیست؟ او هست قلب پاک

جز برای حق نشاید کرد چاک

 

غله های هر کسی اعمال اوست

گندم  و ماش و عدس ایمان توست

 

موش گر سوراخ کرد انبان تو

می برد هم دین و هم ایمان تو

 

موش را کوچک مبین ای با خرد

کو به خُردی دین و ایمان می بَرَد

 

عمر را بودی به دنبال سراب

خواب بودی رفت دوران شباب

 

هرچه گفتند پند خوبان گوش کن

یا به زودی  دفع شر موش کن

 

  گوش بگرفتی شدی در عیش و نوش

عله ی چند ساله را دادی به موش

 

بچه موش یعنی گناهان صغیر

موش ها یعنی گناهان کبیر

 

موش موذی کیسه ها را می جَوَد

دانه دانه غله ها را می خورَد

 

 جمع کردی غله ها و دانه ها

حاصل یک عمر را کردی  فنا

 

جای تهذیب،چشم هایت خواب بَرد

غله هایت را شبانه موش خورد

 

بود نومید کاین ندا آمد بگوش

کی  گرفتار آمده بر خیز و کوش

 

گفت: ای نادم ای گم کرده راه

ربنا گو تا رها گردی ز چاه

 

 گو خدایا ظلم کردم بر خودم

من گرفتار غرور خود شدم

 

نا امید از رحمت یزدان مباش

باردیگر در زمین تخمی بپاش

 

باز هم در فکر زاد و توشه باش

فکر گندم زار پر از خوشه باش

 

بهر روزی چشم ها گریان شوند

چشم و جان و حال تو خندان شوند

 

گر که دادند نامه ات را دست راست

این نه از عدل است که از فضل خداست

 

عزت و ذلت همه در دست اوست

هر بدی از ما و هر خوبی از اوست

 

قاسم از درگاه حق نومید نیست

 زانکه در فضل خدا تردید نیست

سفر خیالی به دل کویر(4)

به همراه داستان راستانِ حمله ی ترکمانان به بهمن آباد و دزدیده شدن حاج عمو...
به  ربوده شدن عمویم بدست ترکمانان و ستاره ای که نجاتبخش علی(حج علی یا بابا حاجی ام) شد اشاره کردیم  و اما ادامه ی جرا؛
 عموی حسن ما را ترکمانان با خود می برند و در ترکمن صحرا به خانواده ای می فروشند که مال و اموال فراوان داشته ولی از داشتن فرزند محروم بوده است عمو حسن در گرمای محبت به دریغ خانواده ای که او را خریده بزرگ و دلبسته می شود سال ها از این اتفاق می گذرد عموی ما  که برای خودش مردی شده طبق رسوم آن ها ازدواج می کند و صاحب چندین فرزند می شود تا این که روزی از روزها تاجرانی از مزینان به ترکمن صحرا می روند  در حین معامله اصالت یکدیگر را جویا می شوند عمو حسن ما از بهمن آباد و بستگانش می پرسد سر انجام عمو حسن نامه ای به آقایان مزینانی می دهد تا به خانواده اش در بهمن آباد برسانند نامه حکایت از زنده بودن حسن (عمو حسن) دارد نزدیکان و بستگان عمو حسن  در کمال شگفتی و خوشحالی برای دیدن وی  راهی ترکمن صحرا می شوند و...
در یکی از روزهای سال 53  به خانه ی اخوی ام رفتم پیر مردی را دیدم که بر صدر نشسته و مورد احترام است چند مرد میانسال و جوان هم  دور و برش بودند آن پیر مرد همان حسن یا عمو حاج حسن بود که در کودکی او را دزدیده بودند همانجا گفتند حاج عمو چندین فرزند پسر و دختر دارد از آن زمان رابطه ی ما با ایشان و فرزندانش جان گرفت  که البته بیشترین ارتباط را مرحوم یدالله شیرازی و  مرحوم حاج حسن با آن ها داشت
 به قول کلیله و دمنه این سخن بدان آوردم تا گفته باشم  وقتی از علی(حاج علی حلاج) پرسیدند چگونه توانستی در تاریکی شب از دام ترکمانان بگریزی و راه بهمن آباد را پیدا کنی در جواب گفته بود وقتی شب شد و ما را از بهمن آاد دور کردند و هنگامی که همه به فکر شام خوردن بودند من فرار کردم و این ستاره(اشاره به یک ستاره کرده) را در نظر گرفتم و راهم را به طرف ستاره ادامه دادم تا رسیدم بهمن آباد،
نتیجه این که از ستاره برای مسیر یابی و پیدا کردن جهت  استفاده می شد...

سفر خیالی به دل کویر(3)

کویر یعنی آسمان پر ستاره و مسیر یاب!
به همراه داستان راستانِ حمله ی ترکمانان به بهمن آباد و دزدیده شدن حاج عمو...
کسی که می خواهد آسمان زیبا و پرستاره ی کویر را تماشاکند باید بی صدا و بی کلام و بی نگاه، در تنهایی وخلوت چشم به آسمان دو خته و در باره ی عظمت آسمانِ بی ستون و زیبایی ستاره هایی تفکر کند که خداوند به نام شان سوگند خورده است و بشر با همه ی ادعاها و پیشرفت علم و تکنولوژی نمی تواند راز آسمان و هر چه در آن هست و فواصل ستاره ها را بداند و بفهمد و درک کند.
 ما  فاصله ی  همه ی ستاره ها را با چشم غیر مسلح، بسیار نزدیک به هم می بینیم در حاليکه اينطور نيستندبلکه آنها فاصله سرسام آوری از هم دارند.
ستارگان مدار دارند، نیروی جاذبه دارند، متولد می شوند و می میرند آیا علم  به طور دقیق می تواند طول عمر و تاریخ و چگونگیِ مرگ ستارگان را بداند؟ آنچه تا کنون گفته شده حدس و گمانی بیش نیست شاید این حدس و گمان ها در صد سال آینده تغییر کند
مسیر یابی و پیدا کردن جهت به وسیله ی ستارگان در گذشته حتی در بین افراد کم سواد و بی سواد مرسوم بوده است
اکنون که نوشته ی ما به ستارگان به عنوان نشانه های راه، سلام کرد به داستانِ راستان حمله و یورش ترکمانان به روستای بهمن آباد می پردازم که در این یورش، سوار کارانِ ترکمن عمو و پدر بزرگم(علی و حسن) را با خود می برند این حقیقت که در زمان خود بسیار تلخ و دور از انتظار بوده در جلوی دیدگان خانواده و اهل محل اتفاق می افتد
ستاره ای که به داد علیِ ربوده شده رسید؛
ترکمانان دو پسر پنج و شش ساله (علی و حسن)  را با دست های بسته بر اسب های تیز رو سوار می کنند و با خود می برند شب هنگام وقتی برای صرف شام در جایی که کیلومترها با بهمن آباد فاصله دارد توقف می کنند و مشغول جمع کردن هیزم می شوند علی( حاج علی) از غفلت و سر گرم شدنِ ترکمانان استفاده کرده و فرار را بر قرار ترجیح می دهد فردای آن روز خانواده،علی را می بینند که سالم به خانه بر گشته ولی از حسن خبری نیست...
ادامه دارد

نخستین شب جمعه ی ماه رجب بر شما مبارکباد

سلام و خوش امد می گوییم؛
به ماه رجب لیلة الرغائب(شب بخشش بسیار)
سلام بر نزول فرشتگان به روی زمین که رحمت الهی را عرضه می کنند،
 امشب می خواهم سبد سبد گل بچینم و به قبور در گذشتگان تقدیم دارم ،
می خواهم  بر هر برگ دعایم نام تو را بنویسم که چون به زیر خاک رفتی ناتوان شدی از اعمال این شب،
رغائب (یعنی شبی که در آن عطاها و مواهب فراوان بدست می ‏آید و رغبت و شوق بسیار  را در دل ها بر می انگیزد تا بهانه ای باشد تاباز هم رو بسوی یکتای بی همتا سرها بر سجده روند و با ذکر «سُبُّوحٌ قُدّوُسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَالرُّوحِ» از خداوند بهترین ها را برای خود و دیگران بخواهند،
می خواهم آرزوهای زنده ها و حتی مسافران بی بازگشت را بر برگ برگِ گل های یاس بنویسم و با یارب یارب هایی که تو می خواستی بگویی و به هر دلیل نگفتی تکرار کنم،
می خواهم در معنی یا سبوح  و یا قدوس غوطه ور شوم(سبوح در لغت به معني چيز و كسي كه از هر گونه زشتي مبرا و پاك باشد يكي از اسماء يا صفات خداوند تبارك و تعالي مي باشد و قدّوس در لغت به معني طهارت و پاكي است و از ريشة قدس مي باشد و يكي از صفات خداوند متعال مي باشد به معني پاك و مبرا بودن خداوند متعال از عيب ها و نقص ها استعمال مي شود)
 ای در خاک خفته ای که چون دستت از هر عملی کوتاه شده،در هر شب جمعه به ویژه در چنین شب مقدسی نگاهت و انتظارت و خواسته ات در بر گیرنده نگاه های خوش بینانه ی و یا بی تفاوتِ  رهگذران و وارثان دوخته شده،
 می خواهم در این شب که بهانه ای برای رفتن به در خانه ی حضرت دوست، است
در این شبِ جمعه و شب وعده های الهی،برایت بهترین ها را از او بخواهم،
اما می ترسم، می ترسم،در هیاهوی دنیای مکار که راهزنان در کمین اند و در چنین شبی که رغائب است راهزنان، مرا نیز از میل به ارتباط با حضرت دوست باز دارند و  اوست که می تواند بندهای اسارت و فلاکتی که خود بر دست و پایم زنجیر کرده ام را بگسلد و در من میل و رغبت دعا و مناجات و در خواست عاجزانه ی  عطا و بخشش به وجود آورد،پس شما نیز برایم دعا کنید،
دعا کنید  زیرا  «لیله الرغائب» شبی است که میل و توجه به عبادت و بندگی در آن بسیار است و بندگان خدا در این شب گرایش زیادی برای رفتن به در خانه خدا و ارتباط و انس با او دارند. بر پایهٔ معنای دوم «لیله الرغائب» شبی است که در آن عطاء و بخشش خدا موج می زند و بندگان خداوند با رو آوردن به بارگاه خدا و خشوع در برابر بزرگی او، شایستهٔ دریافت انعام و عطا و بخشش بی کرانهٔ خدا می‌شوند.
پس نکوست برای خود و همه ی عزیزان به ویژه  آن هایی که دوست شان داریم در این شب عزیز،بهترین آرزو ها را داشته باشیم و برای مسافران بی بازگشت که دست شان از عمل کوتاه شده طلب مغفرت کنیم.
برای شادی روح درگذشتگان و منتظران رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات.

سفر خیالی به دل کویر(2)

میهمان کویر می تواند فارغ از هیاهو و بودن های بی احساس و صداهای گوشخراش و آلودگی هوای صنعتی و زنده مانی شهری، خودش را پیدا کند و به عبارتی احوالپرس خودش باشد.
 دیدن و احوالپرسی و جویا شدن و پیدا کردنِ خود،فرصت و نعمت  و مبارک است
چه خوب است آدمی  در خلوت و تنهایی خود خواسته  به خودش سلام کند ،سلام کلید رابطه است و چه رابطه ای بهتر از خودت با خودت؟
کسی که با خودش قهر باشد ویا  خودش را نبیند و به خودش سلام نکند چگونه تواند با دیگران آشتی باشد و چشم دیدن دیگران را داشته باشد و به آن هایی که نمی بیند شان سلام کند؟
مسافر کویر با همه ی مسافران و سفر به کویر با همه ی مسافرت ها متفاوت است در کویر نخست باید اندیشید و سپس تفکر کرد اندیشه، ما را به گذشته می  بَرَد  تا هویت و شناسنامه ی جایی و چیزی را که نمی دانیم به ما ارائه کند اما تفکر در حال،همراهی می کند می دانم کالبد شکافی واژه ها کمی ثقیل است و ما بنا به آنچه در قالب ذهن مان جا گرفته می گوییم و می شنویم ولی واقعیت  ممکن است چیزی بگوید که حقیقت در این باره سکوت کند
پس از گشت و گزار درعمق کویر و چرخ زدن در صحرای خشک و شوره زار، دوباره به روستا می آییم و باید منتظر بمانیم  شب از راه برسد و در خلوت و تنهایی برای دیدن و گپ زدن ستارها  چشم به آسمان بدوزیم و از جست و خیز و بی قراری لذت ببریم ستاره ها هر یک  نقشه و نشان راهند باید بپذیریم که ما از عظمت و بزرگی و داشته های آسمان، اندک می دانیم و بسیار بسیار نمی دانیم.

ادامه دارد

سفر به دل کویر(1)

هفته ی پیش هنگام عبور از کناره ی کویر، من و این یار دیرین، دورا دور برای هم  دست افشانی کردیم و به یکدیگرسلام گفتیم
کویر کتاب قطور خاطراتی است که هر برگش یاد آور نام ها و یادهاست،
 با دیدن کویر بر بال خیال نشستم و سفر چند باره را به دوره ی بی بدیلِ کودکی آغاز کردم
البته هر چند روز یکبار دلتنگ این دوره ی  زود گذر می شوم به ویژه  دلتنگ شب هایی که از رَزینَه(پله) آرام آرام بالا می رفتم خودم را به روی گمبزی(پشت بام گنبدی) می رساندم و دست هایم را به علامت چیدن ستاره ها هر چه بالاتر می بردم تا برای خودم و اطرفیانم ستاره به چینم!
به راستی کویر چرا این همه جذبه دارد؟
کویر توانسته خودش را از غوغای شهری و بوق و دود و آلودگیِ هوا و صدا و شلوغی ها و دَوَندگی های بی حاصل و دهها معایبی که انسان امروز را به تسلیم واداشته دور نگهدارد
کویر پر است از آرامش و سکوت،
 آرامبخش ترین صدای طبیعت را می توان در سکوتِ بی بدیلِ کویر،احساس کرد.
در کویر آب، معنا و مفهوم و ارزش دیگری دارد همچنین لحظه ی زیبای غروبِ کویر و جست و خیزهای ستارگان که انسان را به تفکر وا می دارند بسیار دل انگیز است
در کویر بر خلاف کوهستان، پژواک و بازگشت صدا وجود ندارد هرکس می تواند صدایش را به صدها کیلومتر آن طرف تر بفرستد.
در سکوت و خلوت کویر است که انسان می تواند خود و نمایش خالقش را ببیند
ما عادت کرده ایم از همه جا و همه کس سر بزنیم جز خودمان،چقدر بد است که آدمی نسبت به خودش بی تفاوت باشد و حال خودش را نپرسد.ما مانند چشم هایمان هستیم چشم ها هیچ رفت و آمدی با هم ندارند
بیگانگی نگر که من و دوست چون دو چشم
همسایه ایم و منزل هم را ندایده ایم...
ادامه دارد

در باره ی بهمن آباد شهرِ افسوس (2)

دوباره این دلم پرواز کرده
به تنهایی سفر آغاز کرده

 برفت و چون پرنده بال بگشاد
رسید  یک طرفةالعین بهمن آباد

سفر کرد تا سر کوچه نشیند
به امیدی که یاران را ببیند

زند بر حلقه دربِ خانه ها را
سلامی در دهد همسایه ها را

نمی داند شده هر کوچه خالی
ز خانه بر نمی آید صدایی

دلم  یک خانه را  با کوبه کوبید
ولی افسوس صدا از خانه نشنید

پرنده پر نمی زد اندر آنجا
نه مَردِ خانه بود نه زن در اینجا

تمام کوچه بوی خاک می داد
نشان از قلب اندوهناک می داد

دلم رازینه را طی کرد تا بام
صدا می  زد هر همسایه با نام

ندا بشنید مالک رفت در خاک
دعا کن تا گناهانش شود پاک

تمام کوچه ها را یک به یک گشت
ولی حتی یکی زان کوچه نگذشت

رسید یک کوچه تنها یک نفر دید
ز حال مالکان کوچه  پرسید

یکی گفت مالکان رفتند از دست
ولی اموالشان شد دست در دست

زن و شوهر دویدند همچو حارث
چو مردند زندگی شد سهم وارث

چو رفتند خانه ها دیوار کشی شد
دو یا یک خانه از آن کسی شد

پسر می گفت آن ایوان و خانه
پدر بخشید به رسم پشت قباله

یکی این و یکی هم آنچنان گفت
یکی دیگر ز سهم دختران گفت

دلم وقتی شنید از بی وفایی
که ارث انداخت بین هم جدایی

به خود گفت مال دنیا زهر دارد
نه آشتی، بلکه با خود قهر دارد

دلم از بهمن آباد رفت بیرون
ولی از غم درونش بود پر خون

ز روستا دور شد رفت سوی یَرغو
که نزدیک است به بُرده ی عَشَقو

صدا در داد چه شد آن عاشقانه
کجا رفت ساز و آواز و ترانه

کجا رفتند جوانان تنومند
میانسالان و پیران برومند

صدای جغد زین ویرانه آید
چرا از آدمی دم بر نیاید؟

چرا نیست یک نفر گوید کلامی
و یا گوید به مهمانش سلامی

چرا شد بهمن آباد شهر خاموش
چرا گنجینه ها گشتند فراموش

نمی بینم در این جا یک سرامد
که گوید قاسم ملا خوش آمد

دلم آرام آرام رفت به چشمه
که آبی بر زند بر جان خسته

به یاد مادران کوزه بر دوش
تفکر کرد گویی رفت از هوش

صدازد مادران آب آور
که بودید همچو مردان نان آور

شما ای شیر زنان با قناعت
من از روی شما دارم خجالت

که مادر و پدر بودید به دوران
در آن سال های سخت و سرد کوران

به یاد روز سرد و کرسی داغ
و دمنوش شِوید و چاییِ داغ

اگر چه رنج مادر بود فراوان
ولیکن چهره اش بود شاد و خندان

به سختی کودکان را تربیت کرد
نخورد و کودکش را تقویت کرد

به یک دست کار  کرد و خواند ترانه
به آن دستش تکان داد گاهواره

نمی گویم ز شیر و ماست و قیماق
که می دادند به کودک تا شود چاق

غذای رسمی ما اشکینه بود
گهی ساده گهی با خاگینه بود

زنِ دیروز شوهر در کنارش
نه شوهر بلکه تاج افتخارش

زن دیروز کنار شوهرش بود
به هر دردی دوا و مرهمش بود

نه قندش بود بالا و نه چربی
مقامش بود مادر و مربی

زن امروز مدام در اضطراب است
شب و روز فکر او در التهاب است

چه گویم از پدر کو بود چون شمع
همه پروانه دورش می شدند جمع

پدر آن روز جایش بود بالا
مقامش نزد همسر بود والا

ستون محکمِ خانه پدر بود
نگینِ خاتم خانه پدر بود

پدر آن روز قدر و منزلت داشت
مقام و قرب و جاه و منقبت داشت

دوباره باز گردیم سوی چشمه
که گویی دل هنوز آنجا نشسته

نگه می کرد به باغ و بوستان ها
که تنها مانده آثاری از آن ها

ز چارصد باغ سبز بهمن آباد
نه باغی مانده نه بستانِ آباد

اگر خواهم بگویم نام هر باغ
دل و جانت ز حسرت می شود داغ

مگو قاسم ز سختی های دوران
مگو رازی که پوشیده است و پنهان

مرغ گرفتار شده در قفس

بال و پرم بسته درون قفس
می نتوانم شکنم این قفس

کی شود آیا که قفس بشکند
مرغِ گرفتار دلم پر زند

 بال زند رها شود ز زندان
پرکشد و رود سوی آسمان

جای من اینجا نبوَد در قفس
آه مرا نیست کسی  همنفس

نیست مرا همدم و هم خانه ای
مانده شدم زین همه بیگانگی

من شده ام دور ز جانان خود
باز برندم سوی یاران خود

خاک نشینی نبود جای من
عرش بوَد منزل و مأوای من

جای من اینجا نبود در زمین
هست مرا ارث، بهشت برین

آنکه مرا داده چنین جان و تن
 روز دگر باز بَرَد در وطن

من شده ام اشرف خلق زمین
گفته که هستم ز همه برترین

برتری داده ز خلایق مرا
داده همه علم و حقایق مرا

داد مرا برتری و اختیار
راه دوتا گفت سوی نور و نار

نور شد آنکس که پی یار شد
نار که رفت؟ آنکه شرر بار شد

گر که مرا یار شود رهنما
زین قفس تنگ کنم جان رها

می روم آنگه به سوی سر نوشت
تا که شوم عرش نشین در بهشت

قاسم اگر خواهی رَوی سوی عرش
پاک بخور پاک بزی روی فرش

فکر فردا کردن و...

فکر روزی کن نه تو باشی نه من
نه گلی بینی نه سروی در چمن

فکر روزی کن که اندر خاک گور
مونست گردند کرم و مار و مور

فکر روزی کن که تنها یک کفن
می توانی برد از این انجمن

فکر روزی کن که نام و اعتبار
ذره ای آنجا نمی آید به کار

فکر روزی کن که چون باشی بخواب
طی شود این عمر و دوران شباب

فکر روزی کن که روز بی قرار
می کند مادر ز فرزندش فرار

فکر روزی کن که در  روز دگر
می شود قبر تو  راهِ  رهگذر

فکر روزی کن که در زنگ حساب
واکنند آن روز از بهرت کتاب

فکر روزی کن همه گردنکشان
می شوند آنجا چو موری نا توان

فکر روزی کن که بی سامان شوی
 در بیابان زار و سر گردان شوی

فکر روزی کن که باریکیِ راه
می شود تاریک و تو گم کرده راه

فکر روزی کن که هنگام ممات
از تو می پرسند کو صوم وصلاة

فکر روزی کن که گنج و سیم زر
چون نبخشیدی شود بهر تو شر

فکر روزی کن که هنگام وفات
از تو می می پرسند چه شد خمس و زکات

فکر روزی کن که روز رستخیز
از تو خواهند انچه خوردی با ستیز

فکر روزی کن که در هنگام حشر
نیست جای رشوه و پارتی و مکر

فکر روزی کن که ایل و طایفه
یکدگر را می شوند بی عاطفه

فکر روزی کن که از دستِ زبان
کرده و نا کرده ات گردد عیان

فکر روزی کن که هر چه کاشتی
در قیامت  آن همان بر داشتی

فکر روزی کن که روز واقعه
خوار گردی و نگردی رافعه

فکر روزی کن که اصحاب لئیم
بو نخواهند برد ز جنات نعیم

فکر روزی کن که اصحاب یمین
خیرخواهان بوده اند روی زمین

فکر روزی کن که روز وعده گاه
می شوند ظالم و یاغی روسیاه

فکر روزی کن چو نامه واکنی
خویش را در آن سرا رسوا کنی

فکر روزی کن شوی اصحاب نار
پشت و روی پرده گردد آشکار

فکر روزی کن که قطاع الطریق
می شود بی همدم و یار و رفیق

زانکه نو میدی گناه اکبر است
نا امید از درگه حق کافر است

فکر روزی کن که لطف کردگار
همچو قاسم را نمود امیدوار

تهران -یک شنبه 26 دی 1400

گرامیداشت روز مادر

مهربان تر ندیدم از مادر

همه ی هرچه دارم از مادر

 

خواستم نام تو قیاس کنم

یا که از رویت اقتباس کنم

 

دیدم هر آنچه هست در دنیا

گرچه هستند نشانه های خدا

 

لیک چون نام مادر آید پیش

مدعی ها شوند در تشویش

 

نامی بهتر ز نام مادر نیست

مهربان تر ز  مهر مادر نیست

 

کوه و صحرا اگر یکی گردند

آب دریا به هم بپیوندد

 

ریگ ها را اگر شمار آریم

دانه ها را اگر به کار آریم

 

جنگل و هر چه هست دار و درخت

یا هر آن دانه ای که رست و نرست

 

آب هایی که آید از کوهسار

یا هر آب رونده در جویبار

 

کی تواند به قدر مادر بود

کی تواند مثال مادر بود؟

 

مادر  از هر  فرشته بالاتر

در زمین زو نبوده  والاتر

 

مادرم حمل کرد مرا به شکم

خور و خوابش برای من شد کم

 

بعد از آن داد شیره ی  جانش

می مکیدم ز هر دو پستانش

 

خواب بر چشم خود حرام نمود

لطف خود را به من تمام نمود

 

تا رسیدم به حد رشد و کمال

صاحب قامتِ رشید و جمال

 

هر چه من می شدم  بزرگ و جوان

مادرم خم شدی قدش چو کمان

 

قدر مادر کسی تواند گفت

مادری کرده و نخورد و نخفت

 

روز تو شد عجین به فخر زنان

افنخار است بر مسلمانان

 

 جبرئیل امین گفت و نوشت

فاطمه س  سرور زنان بهشت

 

فاطمه یعنی مظهر عفت

فاطمه یعنی غیرت و عصمت

 

شاهد وحی و منزل قرآن

بهرِ بابش چو شاخه ی ریحان

         

فاطمه یعنی مادر حسنین

فاطمه یعنی شافع کونین

 

مادرم گر که هست بی همتا

رو نموده به حضرت زهرا(س)

 

روز میلاد امِ ابی هاست

فاطمه بهترین زن دنیاست

 

مادران  روزتان مبارک باد

اجر با خالق تبارک باد

 

چه عزیزان زنده و به حیات

یا سفر کرده ها به سوی ممات

 

روزتان پر شود ز شادی و شور

رنج و غم از شما عزیزان دور

 

قاسم این لطف بیکران خداست

که بهشت زیر پای مادرهاست

 

تهران دوم  بهمن ماه 1400

به عشق بهمن آباد

باز دلم رفته به سوی وطن
روح شده گویی برون از بدن

این دل تنگم شده بس بی قرار
گاه رود چرخ زند در مزار

قبر عزیزان بنماید سلام
به خُرد و کوچک بکند احترام

یاد کند ز رفتگانِ در خاک
دعا کند روند به سوی افلاک

اسم و اسامی همه را بداند
نام عزیزان همه را بخواند

وای که آن ها همگی رفته اند
به آن سرا بار سفر بسته اند

دلم سفر کرده به سال های دور
به روزهای شاد و جشن و سرور

رها بودیم از حساب و هندسه
نه درس بود و نه مشق و نه مدرسه

دست خودم نیست دلم رفته است
به کاروان عشق پیوسته است

از دل خود بی خبرم دوستان
دور شده رفته به سوی بوستان

رفته زیارتِ عزیزِ شهید
گفته سلامی بکند بر حمید

سلام کند بر پدر و مادرش
تا که شوند روز جزا شافعش

باز دلم یادِ در قلعه کرد
یاد عزیزان سر کوچه کرد

باز دلم رفت به بهمن آباد
تا که شود از غم و غصه آزاد

بازدلم کرده هوای تنور
یاد تنور یعنی نشاط و سرور

دلم هوای نان تازه کرده
دل هوس آش دِکِرده کرده

نان آجاری نان پر آوازه
یا نان کنجدی که پر پیازه

فتیرِ تند لذتِ خوردن داره
به ویژه هنگامی که روغن داره

یاد خمیر و لگن و لِگینچه
یاد نونِ پنجه کَش و کلیچه

یاد عید و کلیچه های شیرین
بخور به یاد دوستان دیرین

به یاد مردان و زنان عزیز
به یاد کندوا  به یاد کاریز

به یاد چشمه و به یاد قنات
که بودنش زندگی هست و حیات

بهمن آباد و مردم پیل تن
کند وا بود و چندتا مرد بیل زن

تو کار کاریز بعضی کارشناس
اما بودن بی ریا و  ناشناس

وقتی که رفتن آب چشمه هم رفت
بیل زن لایروبیِ کندوا رفت

به یاد کوچه های تنگ و خلوت
به یاد ساکنان با مروت

به یاد ملاهای بهمن اباد
که مردم قلعه رو کردن ارشاد

به یاد نوحه خوان و تعزیه خوان
به یاد نوجوانان و جوانان

بیا سفر کنیم بریم گذشته
به یاد آداب و رسوم رفته

جشن عروسی خیلی با صفا بود
امید هر جوون فقط خدا بود

عروسی بود و چاوشی مجتبی
و همچنین چهچه ی مرتضی

مرتضی و مجتبی دو برادر
خوش صدا بودند و با هم برابر

بازم بودن که چاوشی می کردن
با صداشون دل ها شاد می کردن

حاجی حسین بود و صدای پر سوز
با تعزیه و نوحه های جانسوز

حاج ملا مردِ با گذشت و  صبور
هست به دل ها و نگشته است دور

حاج ابراهیم ذاکری مرد ذاکر
 سخنور و خادم و مرد فاکر

کبله مندالی یا محمد علی
تعزیه و دعا می خواند چه عالی

حسن فتی لحن دلنشین داشت
گه نرم و گه صدای آنشین داشت

حاجی غلامحسین بی ادعا
تعزیه خوان ساده ی بی ریا

چاوشی هایش همه سوز و گداز
روز و شبش مشغول راز و نیاز

نسخه ی قاصد را ندیدم مگر
می خواند فقط علیِ کبله اکبر

حاجی ابوالقاسم و نوحه هایش
خوشا به لحن و صوت با صفایش

هنر نمایی اش تماشایی بود
عاشقی اش ز جنس شیدایی بود

مرد بزرگ، تعزیه خوان، منبری
جناب مستطاب حاج ملا علی

جناب ملا رمضانِ قاری
خطاط خوب و واعظ و منبری

 محمد اقای کبله رمضان
قاری و چاوشگر و تعزیه خوان

حاج علی اکبرِ نسخه گردان
از صبح عاشورا میان میدان

مرد صبور و عاشق و با ایمان
کاربلد و رهنما و کارگردان

کربلایی اصغر با طبل کوچک
به تنهایی بود بازوی محرک

تا که ندانم به کدام رمز و راز
لقب گرفت کارگردان و خیمه ساز

عبدالله ی عمه سکینه خوان بود
گرگ اجل زود وِرا در ربود

یادم اومد علی ملا رمضان
تعزیه خوانِ جدی بود و با ایمان

چه گویم از حضرت ملاحسین
از پدر و استاد و نور دو عین

شعر و حکایت می دانست چند هزار
نام شریفش بُوَدَم اعتبار

نکته ای دارم به شما دوستان
حال که آمدید در این بوستان

نام کسی گر که فتاد از فلم
رفته ز ذهن،لیک بوَد در دلم.