در قسمت 1 و 2 به حکایتی پرداختیم که سعدی با مرد انگور فروش همسفر شدند و اشاره کردیم وقتی انگور فروش بار انگورش نقش بر زمین شد و در بیابان خود را تنها دید از سعدی تقاضای کمک کرد سعدی به کمکش شتافت ولی  حال و  روز مرد را که دید مثل همیشه زبان به پند گشود و مرد انگور فروش را با  اندرزهایش  هدایت کرد اما این مرد که  پندهای سعدی را گوش کرده بود در مقام عمل بر نیامد و در مسیر،اتفاق هایی افتاد که با هم دنبال می کنیم، ولی برای بهره بردن از اصل حکایت، خواندن قسمت های قبلی خالی از لطف نیست. 

شعر

دعوت آنجا زخاص و عام بود

مرد انگوری حضورش خام بود

 

سعدی هم آمد ولی پایین نشست

دید آن انگور فروش بالا نشست

 

صدرنشینی اش بسی شد کم دوام

خر کجا دیدی رود بر پشت بام؟

 

او اگرجای خودش بنشسته بود

آبرویش سفت و محکم بسته بود

 

سعدی از دل آه و حسرت می کشید

چون که می دید مرد پندش نا شنید

 

فصل تابستان هوا بود گرمِ گرم

میزبان از روی الطاف و کرم

 

هندوانه داخل سینی گذاشت

میهمانان را، زخود خشنود داشت

 

لیک چاقو داخل سینی نبود

مرد فوری چاقوی خود را گشود

 

یک نگاهی کرد سعدی مرد را

شاید او یاد آورد آن پند را

 

گفته بود سعدی مشو بالا نشین

گفته بود ای مرد جای خود نشین

 

کارها می گردد آن وقتی خراب

چون نپرسند از تو برگویی جواب

 

هر زیانی می رسد از آدمی

از زبان است و زبان و ابلهی

 

آدمی پند خدا گر گوش کرد

نعمت او را همیشه نوش کرد

ادامه دارد