و ناگهان مرگ چهره می گشاید و...

و تو در چنگال او اسیر و ناتوان می شوی
و همه ی نام ها و عناوین و مال و اموال و همسر و فرزند و...گویی خاصیت خود را از دست می دهند
و تو با عنوان جدید(میت) می مانی و کرده ها و نکرده هایت
چه خوب فرمود:کاش انسان را به خاک می سپردند که او را به اعمالش می سپارند
کاش پیش از مردن می مردم

کاش می مُردم پیش از مرگ خویش
کاش برگ سبز فرستادم ز پیش

کاش مرگ از من هراسان می شدی
گر چنین بود مرگ آسان می شدی

یادم آمد حرف استاد کبیر
کودکی بودم به زادگاهم کویر

گفت هر کس دانه ی شیرین بکاشت
هر گز از مردن نباید ترس داشت

گر نکشتی دانه ای در این سرا
تو بترس که عمر خود کردی فنا

گاه احساس شرم می کنم که این همه از مرگ می ترسم ولی بی تفاوتم نسبت به آنچه هر روز در پیرامونم و در درونم می میرند
مرگ را برای خود هیولایی ترسناک ساختم بی آنکه از هیالوی باطن خویش بترسم
مرگ را وحشت ساختم بی آنکه از اعمال خودم وحشت کنم
کاش می ترسیدم از اینکه در این کشتزار بزرگ نتوانستم کشاورز خوبی باشم
کاش می ترسیدم از اینکه به جای کشت دانه و خرمن کردنِ محصول، در مزرعه ی بیگانه ای به نام شیطان گام بر می داشتم
حق این بود که از خویش می ترسیدم نه از مرگ!
حق این بود که گندم می کاشتم و گندم درو و خرمن می کردم
حق این بود که می فهمیدم تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را
حق این بود که مرگ از من می ترسید نه من از مرگ
اگر مرگ را بر خود آسان كني
خود مرگ را هم هراسان كني
حق این بود که همه ی عمر و برنامه ها و ساخته ها و پرداخته ها و فکر و ذکرم را فقط خرج و صرف تدبیر ماندنِ در دنیا نمی کردم و کاش به رفتن می اندیشیدم
حق این بود که به جای این همه غفلت ها به فرصت ها فکر می کردم
حق این بود که سخن استاد را باور داشتم که دنیا همه هیچ و آنچه داریم پوچ است(وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ کانُوا يَعْلَمُونَ
این زندگی دنیا جز سرگرمی و بازیچه نیست و زندگی حقیقی همانا [ در ] سرای آخرت است
ای کاش همه ی ای کاش هایم تنها در دنیا بود ولی از یوم الحسره چه بگویم؟

وفاداریِ برخی حیوان ها(2)

و بی وفاییِ انسان ها!

من مانده ام چه گونه بگویم ز خویشتن
من برترم؟ و یا حَیَوانی که عاشق است؟

ای آفرین به ذرّه ی هستی که دیده ام
این ذرّه های خُرد خداوندِ طارق است

سخن بر سر وفادار بودن حیوان و انسان است این قیاس باید بی مورد باشد به ویژه که انسان موقعیت و حرمت و کرامت ویژه دارد!
جناب جابربن عبدالله(س) روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به كعبه نظر افكند و فرمود: آفرين بر تو، خانه ‏اى كه بزرگى و احترام تو زياد است سوگند به خدا، احترام مؤمن نزد خدا از تو بيشتر است، زيرا حرمت تو فقط از يك جهت باشد (كه خونريزى در تو حرام است‏) ، ولى مؤمن از سه جهت احترام دارد:
1. خون وى محترم است.
2. مال او حرمت دارد.
3. بدگمانى نسبت به او حرام است.
چه خوب بود مؤمن بودیم و حرمت انسان بودن مان را نگه می داشتیم
آنچه در جامعه ی کنونی شاهدش هستیم برتری برخی حیوانات بر برخی انسان هاست(أُوْلَئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ) همانگونه که اشاره شد بعضی از حیوانات به بهشت می روند و خیلی از آدم ها جهنمی هستند ولی بحث ما در اینجا جنایات و خون ریزی و بی رحمی این موجود دو پا نیست بلکه وفادار بودن حیوانات و بی وفایی انسان است که نمونه هایی از آن را یا خوانده اید و یا شنیده اید اینجا نیز محض خالی نبودن عریضه به مواردی اشاره می کنیم به خصوص وفای سگ، بله سگ!
از وفای پرندگان و چرندگان خیلی چیزها می دانیم و از حیوانی چون سگ که به ظاهر انتظار هم نمی رود شاهد نمک شناسی ها و وفا داری اش بوده ایم حتی پرنده هایی را دیده ایم که لحظه ای از صاحبشان جدا نمی شدند و خروس هایی که هیچ بیگانه ای را به خانه مالکشان راه نمی دادند
در خبرها آمده بود نوجوان هندی در یک تصادف در گذشت، سگ باوفای او «تامی» تا دو هفته نتوانست قبر وی را ترک کند و سگ دیگری که خبرش در همه جا پیچید 15 روز بر سر گور صاحبش غمگین و افسرده بود جالب است که در تمام مراسم صاحبش شرکت داشت این حیوان مراسم ترحیمش هم با ما تفاوت دارد!!
ادامه دارد

وفاداریِ برخی حیوان ها(1)

و بی وفاییِ انسان ها!

وفاداری برخی از حیوانات را بارها خوانده اید و شنیده اید در همین خصوص خبر یک شتر که قبل و حتی بعد از مرگ صاحبش به او وفا دار بوده بهانه ای برای نوشتن و قیاس این دو موجود (انسان و حیوان) شد
ابتدا خواستم پیرامون وفاداری و برتری انسان نسبت به همه ی موجودات و به ویژه حیوانات بنویسم ولی نقطه مثبت و در خوری نیافتم تا اینکه ملاحظه و شنیدنِ وفا داری و رفتار حیوانات و بی وفایی موجود دو پا یا همان انسان، مرا به نوشتنِ دنیای بی وفایی و با وفایی برد
همانطور که می دانید واحدِ انسان و شتر نفر است ولی شوربختانه شتر از ما نفرتَر و گاهی جلوتر است!
از آن جا که ما انسان ها به عنوانِ اشرف مخلوقات مثلا" دارای عقل هستیم و حیوانات (جدای از شعور غریزی) از نعمت عقل بر خوردار نیستند حق این بود که در باره ی خلق و خو و رفتارِ تحسین آمیز انسان می نوشتم که انتظار می رود چند گام از حیوانات جلوتر باشد ولی شوربختانه چنین نیست زیرا برخی از حیوانات بر برخی از انسان ها برتری دارند.
خیلی از حیواناتی که نزد ما آدمیان،جایگاه بسیار پستی دارند به خادمِ خودشان و انواع انسان های خوب یا بد خدمت های فراوانی می کنند و به اصطلاح نمک نشناس نیستند.
سگ اصحاب کهف نمونه بارز وفادار یِ یک حیوان است
در این جا قصد بیان و تأکید آیات و روایات را نداریم که می فرمایند:حیواناتی چون اسب های عرصه ی جنگ هایی که برای اعتلای اسلام می دوند
و حمار و یا خَرِ بلعم باعورا
و سگ اصحاب کهف و ناقه ی صالح و...وارد بهشت می شوند و انسان این موجودی که نخستین معلم او خداوند است و به وی کرامت بخشیده وارد جهنم می شود و...
ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (13)

هشتم آذر 1402
چراغ زنبوری یا چراغ توری
و یادی از لحاف کرسی و برادران لحفدوز
پیش از آنکه به چراغ توری یا چراغِ زنبوری بپردازیم یاد کنیم از مرحوم شدگان ابراهیم لحفدوز و محمد لحفدوز که در برادر در دوخت و دور لحاز کرسی استاد بودند اگر نگویم همه ی خانه های بهمن آبادی ها می توانم تأکید کنم بیشتر لحاف و تشک های خانه های دهه های پیشین به ویژه عروس و دامادها مدیون سر انگشتان این دو عزیز است مرحوم محمد آقا لحاف دوز پدر شهیدان والا مقام قاسم و ابوالفضل چهارم آذر ماه در سویز به خاک سپرده شد روحشان شاد.
چراغ توری در بین اهالی روستا به همین نام شهرت داشت تا اینکه پای مردم به شهر باز شد و نام چراغ زنبوری را با خود به روستا آوردند
روشن کردن چراغ توری هم دنگ و فنگ خود را داشت به خصوص که باید الکل در دسترس بود و هر چند دقیقه یک بار با تلمبه دستی هوا را به داخل منتقل می کردیم و اگر زبانم لال توری می ریخت و توری نداشتیم باید در تاریکی می ماندیم ناگفته نماند که خیلی از خانه ها به همین دلیل و به دلیل قیمت تقریبا" بالای چراغ توری ترجیح می دادند نور را از لامپا و گردسوز بگیرند
آنچه می خوانید نگاه گذرا به گذشته ای است که قدرش را ندانستیم
گاه در می مانم به کدامین خوبی های گذشته و حالِ روستا اشاره کنم؟
بدیهی است در قدیم امکانات کم بود و زندگی سخت اما کانون خانواده نه با کرسی و علاءالدین که با محبت گرم بود
به نظرم مردم قدیم دست و دل بازتر بودند
و می شود گفت هرچه را برای خودشان می خواستند برای همسایه هم می خواستند
و باز هم به نظرم این همه همدیگر را قضاوت نمی کردند
این یکی را باور دارم که فرزندان از پدر و مادرشان حرف شنوی داشتند و پدر آداب فرزند پروری را خوب می دانست و هر گز عقیده و میل خودش را به فرزندانش تحمیل نمی کرد
مادران مان ماشین لباسشویی و پودر رختشویی نداشتند خوشبختانه همه ی خانه ها پر بچه بودند خانم ها با زحمت و با شوق کنار جوی آبِ روان با دست مبارکشان رخت می شستند ولی تهِ دلشان شاد بود
اعتماد و اطمینان مردمانِ روستا به یکدیگر در بیان نمی گنجد به همین دلیل دربِ خانه ها گویی قفل و کلید نداشت
عطر دیوار های باران خورده کاهگلی مشام هر رهگذری را نوازش می داد
تنور اکثرِ خانه ها ، هر روز روشن بود و بوی خوش نان داغ محلی در اطراف می پیچید و همسایه حداقل به همسایه نان تازه می داد
مردم مستقل زندگی می کردند و مایحتاج شان دسترنجِ خودشان بود و در صورت بارش برف و باران و سیل و بسته شدن جاده ها اهالی روستا غم به دل شان راه نمی دادند
به قول نامه های قدیم زیاده عرض نیست.

در پیِ دوران کودکی

بر دوره های کودکی ام بی کران درود
بر لحظه های زندگی ام بی امان درود

بر دوره ای که همچو کبوتر پرید و رفت
پیمان دوستی و وفا را شکست و رفت

من را گذاشت و خاطره هایی که قاب شد
این برف قله پیش دو چشمانم آب شد

افسوس که نیست قدرت تکرار خاطرات
رفتند به خاک آن همه عشق و تعلقات

آن روزهای دلخوشی بگذشت با شتاب
رفت دوره های کودکی و دوره ی شباب

دیگر نه هست دست پدر روی شانه ام
نه مادری که بوسه گذارد به گونه ام

همسایه ها مرده و در خاک خفته اند
بازماندگان، خسته و یا بار بسته اند

آن خانه گِلی که شرف داشت به قصر شاه
اکنون شده خانه ی عبرت و اشک و آه

هر خانه ای که کوبه زدم در سکوت بود
هر کوچه بی صدا و خموش و صموت بود

فریاد کردم از غم و درد و سرِ ستوه
ای خانه کو طراوت و شادابی و شکوه

کو آن همه صدا و هیاهو و خنده ها
کو قهر و ناز و آشتیِ کودکانه ها

کو آن همه محبت و عشق و برادری
کو آن صفای باطن و آن مهر خواهری

کو آن صدای قهقهه و لحظه های ناب
رفتند کجا مردم بی ریب و بی نقاب

کو آن صدای خوب و خوش مرد آبران
کو کوچه باغ ها و کجا رفت بوستان

کو آن همه نگاه پر از مهر مادری
کو آن همه حمایت و احسان پدری

گویی صدایی از پس در گوشنواز شد
گفتا که مرگ و زندگی ما چو راز شد

دادیم به هیچ عمر و نکردیم زندگی
بیهوده بود آن همه حرص و دوندگی

ما چون شما شدیم گرفتار قیل و قال
یا چون شما شدیم گرفتار جمع مال

اینجا به هیچ می نخرند نام و مال را
نیست حاصلی شفاعت اهل و عیال را

قاسم ز کودکیِ طلایی خود مگو
از کرده و نکرده و اعمال خود بگو

سفرنامه ی بهمن آباد (12)

هشتم آذر 1402
کرسی درمان کننده درد پا و کمر و...
این روزها خیلی ها به ویژه زنان و مردانِ ساکنِ بهمن آباد از پا درد و کمر درد رنج می برند همین عزیزان که خود جزو نسل های پیشین هستند واقفند در گذشته با آنکه هوا بسیار سرد و برفی و بارانی بود ولی چون مردم در طول پاییز و زمستان از کرسی استفاده می کردند گله مندیِ از دردِ پا و کمر یا نبود و یا اندک بود کرسی جزو فرهنگ و سنت ما ایرانی ها به ویژه روستا نشینان کویر بود
هر کدام از ما خاطراتی از گرمای دلچسب کرسی داریم کرسی همان چهارپایه ای است که همه ی ما را دور هم جمع می کرد و بزرگ خانواده که معمولا" صدر نشین بود حکایات و خاطرات می گفت و مادر و مادر بزرگ ها نیز قصه گویی می کردند
مردم در گذشته چیزهایی می دانستند که که نسل های بعدی از درک آن عاجز بودند به عنوان مثال مردم در گذشته می دانستند پاهای خسته و سرد آن ها تنها در زیر کرسی آرام آرام گرم می شودو عملیات خون رسانی را تقویت می کند همچنین عقیده داشتند استخوان درد تنها با نشستن در زیر کرسی درمان می شود نه با داروهای شیمیایی و...
(طب سنتی اکنون می گوید: برای در امان بودن از آرتروز و رماتیسم
درد زانو و درد کمر و دیسک
و همچنین پیشگیری از ابتلا به واریس در پاها
و پیشگیری از یبوست
و گردش خون به سمت عضو های حساس و حیاتی بدن مانند قلب، مغز و کلیه
و کاهش قند خون
و خواب آرام و راحت
و تقویت حافظه
و پاکسازی بدن و دفع اخلاط اضافه،تنها با نشستن در زیر کرسی بدست می آید همچنین گرمای ملایم کرسی سودا و بلغم زائد را نیز از بین می‌برد و تاثیرات مثبتی روی لوزالمعده می‌گذارد که برای کاهش قند خون مفید و در درمان دیابت کمک کننده است همه ی این ها و دهها خاصیت دیگر تنها و تنها با نشستن در زیر کرسی به دست می آید)...
ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (11)

هشتم آذر 1402
کرسی و دهها فواید فراموش شده
از چراغ علاءالدین یاد کردیم که هم بخاری بود و هم آشپزخانه سیار
این آشپزخانه ی سیار در خیلی از خانه های همولایتی های مهاجر تهران نشین هم وجود داشت دلیلش این بود که نفت کمتری مصرف می کرد و فتیله ای داشت که چون شمع می سوخت تا گرمابخش باشدبا این حال تأکید می کنم این وسیله ی نو ظهور هر گز به گرد جناب کرسی نمی رسید زیرا کرسی نه فقط لذت گرما را به جسم و جان مان منتقل می کرد که آداب دور هم بودن و نگاه چهره به چهره و لبخند را نیز به ما یاد می داد
امروز هم با سوار شدن بر بال خیال تاختی رفتم به دوران کودکی و خودم را زیر کرسی دیدم کرسی یعنی با هم بودن،یعنی گفتگوی چهره به چهره،یعنی هدیه کردن لبخند به یکدیگر، یعنی آگاه بودن از غم و شادی یکدیگر و...
کرسی جزو فرهنگ و سنت ما ایرانی ها به ویژه روستا نشینان کویر بود که هرکس به سهم خود خاطراتی از گرمای دلچسب این چهارپایه ی جادویی دارد همان چهار پایه ای که همه را دور هم جمع می کرد و بزرگ خانواده برایمان حکایت و خاطره می گفت مادر بزرگ قصه گویی می کرد
کرسی تنها وسیله گرم کردن نبود که از نگاه طب سنتی دهها خاصیت و منافع داشت و دارد مانند رفع کم خونی: وقتی پاها در زیر کرسی آرام آرام گرم می شود مغر استخوان که کارش خونسازی است شروع به فعالیت کرده و عملیات خون سازی را تقویت می کرد از این ها گذشته زیر کرسی نشستن هم آداب خاص خودش را داشت به عنوان مثال جا و جایگاه پدر و مادر کاملا" معلوم بود و اگر فرزندی بر آن جایگاه تکیه می زد مورد تمسخر دیگر اعضای خانواده قرار می گرفت در آن روزگار پدر، پدر بود و مادر مادر...
ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (10)

هشتم آذر 1402
یادش به خیر کرسی داغ و چراغ گِرد سوز و لامپا و علاءالدین
در خلوتی که با خود داشتم تاختی رفتم به زمستان های سخت و سرد و پر باران و پر برف سال هایی که همه ی امکانات مان یک کیسه زغال بود و هیزمی که پدرها زحمتش را پیش از آمدن فصل سرما کشیده بودند البته رفته رفته اوضاع تغییر کرد و سر و کله ی چراغ علاءالدین هم پیدا شد که خیلی ها به آن بخاری می گفتند علاءالدین، بخاری کوچکی بود که می خواست کانون گرم خانه و خانواده را گرم تر کند خیلی از چیزهایی که آن سال ها داشتیم برایمان خاطره ساختند مانند چراغ گرد سوز که خانواده را گِرد هم جمع می کردو به محفل مان روشنایی می بخشید.
از سال هایی می نویسم که سوز سرمای استخوان سوز را باید تحمل می کردیم به ویژه که تا زانو برف می آمد و زیادی و سنگینیِ برف، بام خانه ها را تهدید می کرد برف از سر شب تا صبح می بارید صبح که از خوابِ نازِ کودکانه بر می خاستیم همه جا سفید پوش بود اینجا نیز همراهی و همکاریِ خانم ها را در جارو کردن برف از روی پشت بام نمی شود نادیده گرفت درود خدا بر رفتگان و ماندگان باد
کرسیِ داغ و علاءالدین و چراغ گرد سوز مثلث خوشنامی بودند که خاطرات شیرین شان در اذهان باقیمانده، افزون بر این ها چراغ بلوری و زیبای لامپا نیز در بیشتر خانه ها وجود داشت نفت و فتیله ی چراغ بلوری یا لامپا کاملا" شفاف و پیدا و زیبا بود
نا گفته نماند جناب علاءالدین، فقط بخاری و گرم کننده نبود بلکه آشپزخانه ی متحرکی بود که وظیفه ی پخت و پزها را هم بر عهده داشت با همه ی خوبی هایی که علاءالدین داشت و با همه ی خدمت هایی که به مردم کرد اما با پوزش،ناگزیرم بگویم هر گز به گرد کرسی نمی رسید...
ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (9)

هشتم آذر 1402
در باره بهمن اباد روستایی بر پهن دشت کویر می نویسم که کویر آباد نیز هست!
از بهمن اباد می گوییم که بیشتر خانه هایش به مرگ بسته شده و بر چهره ی آدم هایش گرد و غبار تنهایی نشسته و به عبارتی بچه ها را بال و پر دادند و تنها مانده اند
البته تنها بودن،غم انگیز نیست ولی تنها شدن غم انگیز است که این دو با هم فرق دارند در تنها بودن اگر به انتخاب و خود خواسته باشد رشد و بالندگی نهفته است ولی در تنها شدن چنین نیست
وقتی روزگار تنهایت بگذارد و یا تنهایی را بر تو تحمیل کنند وقتی در جمع راهت ندهند وقتی گوش برای شنیدن حرف هایت پیدا نکنی تنزل فکر و آلزایمر و دیگر امراض جای تنهایی ات را پر می کنند
در تنهاییِ خود خواسته آدمی فکر یا تفکر می کند و می اندیشد (فکر مربوط به حال و اندیشه مربوط به گذشته است) در تنهایی است که انسان تصمیم های مهم و مهم تر می گیرد آری تنهاییِ خود خواسته هر گز بد نیست بلکه تنهاییِ تحمیلی و به عبارتی تنها شدن دردناک است و در این بین بیکسی مادر غم ها و درد بزرگی است
بی کسی یعنی بودن ها هم برایت خوشحال کننده نیستند
تنها ماندن یعنی با اینکه در جمع خانواده و در کنار همسر و فرزندانت هستی ولی گویی نیستی که گفت:من در میان جمع و دلم جای دیگر است
تنهایی یعنی با تو همنشین نشدن
تنهایی، تنها کمبود ارتباط نیست که بیشتر نبود اشتراک است به این معنا که می بینیم خانواده ای را که سال ها زیر یک سقف زن و شوهرند ولی از تنهایی و دوری قلب ها و حتی احساس بیکسی رنج می برند
از بحث مان در باره ی وطن و زادگاهمان دور شدیم که پیش از این گفته بودم هیچ کجا همچو وطن نباشد...
ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (8)

هشتم آذر1402
حلیم پزی و دعای باران در بهمن آباد
هر کس بساط عشق خودش را در جایی که دوست دارد بر پا می کند ولی چه جایی بهتر و دوست داشتنی تر از زادگاه؟
هر کس از اوج دوستی اش در باره مکان های مختلف می نویسد و می سراید ولی چه نوشتن و سرودنی بهتر از زادگاه؟
از سفرم به بهمن آباد نوشتم و خانه ی پدری و سکوت مرگبارِکوچه
و خالی بودن خانه ها از سکنه
و از گردِ غربت و تنهایی که بر چهره ی خانه ها پاشیده شده بود
عصرگاهِ جمعه من بودم و سکوت مرگبار خانه ی پدری ساعتی را در خلوت و تنهایی سر کردم هیچکس کوبه ی در را نکوبید و هیچ صدایی از هیچکدام از خانه ها بر نیامد با خود زمزمه کنان گفتم: مردگان! در خانه هایتان (قبر) آرام و شاد و مسرور باشید و هر گز آرزوی بازگشت نکنید که سخت پشیمان می شوید
زندگی امروز با دیروز متفاوت شده شما که بار بر بستید و رفتید گویی برکات را نیز با خود بردید
در زمانه ای زندگی می کنیم که آسمان هم سخاوت دیروز را ندارد ابرها باران نمی زایند و برف،سر زمین مان را سفید پوش نمی کند
به یاد دارم دوران پر افتخار شما اگر باران نمی بارید بی درنگ دست به دعا بر می داشتید و نماز باران می خواندید و مراسم حلیم پزی و حلیم خوری بر پا می کردید و همه ی مردم خرد و کلان از حلیم می خوردند و برای آمدن باران دعا می کردند برایم جالب بود که مایحتاج پخت حلیم را مردم می دادند بارها شاهد بودم دو سه نفر خانه ها را در می زدند از اهل خانه به اندازه ی وسعشان گندم می گرفتند و صبح فردای آن روز زنان و مردان و کودکان برای گرفتن حلیم به هیئت مراجعه می کردند حلیم پزان و حلیم خوران، معتقد بودند و اطمینان داشتند با این کارشان باران خواهد بارید اما این روزها نماز و دعای باران نمی خوانیم و در میان این همه دعا از خدا نمی خواهیم باران ببارد
هم اکنون یادم آمد مرحوم حجت الاسلام حاج ملاعلی مرد قوی الحافظه، در زمستان و تابستان پس از سخنرانی اش این دعا را از یاد نمی برد:پروردگارا باران نافعی بر سر زمین مان ببار و ...دعای باران نافع در همه ی منبرهای مرحوم مغفور، گوشنواز بود خدایش بیامرزد

سفرنامه ی بهمن آباد (7)

هشتم آذر 1402
عصرگاه روز جمعه دهم آذر ماه و تجدید دیدار با خانه های گِلی و قدیمیِ یادگار پدری ...
دگر بار همراه این قلم تاختی می رویم به بهمن آباد و از سفری یاد می کنیم که همراه با حزن و اندوه بود در این بخش می خواهیم از خاطرات روزهای رفته یاد کنیم و نقبی هم به دوران کودکی و خانه های گِلی و قدیمی بزنیم خانه هایی که هر گز مانندش را ندیدم و خانواده ای که چون خورشید می درخشیدند
اطمینان دارم شما خواننده گرامی که این متن را دنبال می کنید نیز به زادگاه پدری و اجدادی و خانواده ای که در آن به دنیا آمدید و رشد و نمو کردیدافتخار می کنید
سخن از سفر به زادگاهم بهمن آباد و خانه ی پدری بود خانه ای که طلایی ترین خاطراتم در آنجا دفن شده اند
خاطرات کودکی ام در چنین خانه ای رقم می خورد هر بخشی از خانه و در و دیوارها با من از دلخوشی های دیروز می گویند دلخوشی هایی که قابل بازگشت و تکرار نیستند شور بختانه سال هاست صداهایی که نوازشگر گوش هایم بودند خاموش شده امد
سال هاست از آن همه همسایه ی دیوار به دیوار و بام به بام سایه ای نمی بینم و جواب سلام نمی شنوم و شاهد نگاه آرامبخش شان نیستم
اینجا بهمن آباد زادگاه من است
بهشت خاطرات هر کس زادگاه اوست
و طلایی ترین دوران زندگی هر کسی دوران کودکی اوست
اینجا کویر است چه می گویم که قلب کویر است
کویر جایی است که خورشید با سلام و روشنایی و نور طلوع می کند و غروبش نیز یک خدا حافظی غم انگیز است...
ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (6)

هشتم آذر 1402
امروز جمعه دهم آذر ماه است صبحگاه برای عرض ادب و احترام به بازماندگانِ مرحوم اکبر محترم راهی هیئت شدم البته تصمیم داشتم نخست به خانه ی دنیاییِ مرحوم دایی رضا قلی بروم که چنین نشد
خوشبختانه حضور مردم در مجالس عزا اعم از تشییع جنازه و ترحیم و تدفین و همدردی و حرمت گذاری به صاحبان مصیبت بسیار رضایتبخش بود
نزدیک ظهر در هیئت سخن بر سر اقامه نماز بود که خوشبختانه نماز ظهر و عصر در هیئت ابوالفضلی به امامت جناب علی محمد آقا مرد مقبول بهمن آبادی ها اقامه شد ایشان در واقع برای بهمن آباد مفید و نعمت هستند به برخی حاضرین گفتم آقا علی محمد چند وقتی است کمی کسالت دارند برای سلامتی و بهبودیِ کامل ایشان دعا کنند ما نیز اینجا برای صحت و تندرستی این مرد مؤمن دعا می کنیم.
پس از نماز سفره گستردند و میهمانان ناهار میل کردند اعلام شد ساعت 15:30 دقیقه بر مزار خدا بیامرز اکبر محترم گِرد هم آییم اینجا نیز دو مداح عزیز (آقا رضا و آقا مهدی) تا توانستند مداحی کردند سخنران (آقای معلمی) با تأخیر آمدند خوشبختانه زیر انداز به اندازه کافی بود و توانستیم راحت بنشینیم
با اعلام مجدد مراسم ختم، تصمیم به خروج از بهمن آباد گرفتم ولی پیش از حرکت باید به خانه ی پدری و اجدادی ام می رفتم با ورودم به حیاطِ خاطرات،وقتی با سکوت و درهای قفل شده مواجه شدم گویی غم بر دلم خیمه زد در یک لحظه آن همه خاطرات و دلخوشی ها و با هم بودن ها و همسایه ها و...چون فیلم های امروزی با شتاب از جلوی چشمانم عبور می کردند...
ادامه دارد

خواب دیدم روستا را...

دوش با حال خسته خوابیدم
خواب صحرا و قلعه را دیدم

خواب دیدم که آب ز کنداوا
می دوید سوی کال و حیتاوا

خواب دیدم شدم به قبرستان
گویی رفتم محله ی مستان

قبرها می شدند پیاپی باز
اهل قبر چون پرنده در پرواز

گاه رفتند این سو و آن سوی
یاد کردند از محله و کوی

چهره ها بود پریش و ژولیده
جسم ها خسته بود و کالیده

داشت هرکس هزار هزار حسرت
که چسان رفت عمر ذی قیمت

هر که دیدم شدی برون از گور
ساکن قبرهای نزدیک و دور

بال می زد رود به خانه ی خود
تا ببیند آشیانه ی خود

تا که می دید خانه مانش را
نا سپاسیِ خاندانش را

آن همه مال و شوکت و ثروت
گویی کردند رهزنان غارت

خانه اش دید بین شان دیوار
اهل خانه همه ز هم بیزار

جسم او تا که رفت داخل گور
اهل خانه شدند از هم دور

خواهر از خواهر و برادر قهر
زندگی شد به کام مادر زهر

ارث خوردند و نا سپاس شدند
بَرَکت رفت و هاس و پاس شدند

می کشید آه حسرت از جانش
حسرت از اینکه سوخت ایمانش

گفت بر خود بسی جفا کردم
تا که این خانه را بنا کردم

بهر این خانه ای که شد آباد
دادم ایمان خویش را بر باد

یکی از مردگانِ سر گردان
بود در بین آن همه ویلان

داد می زد کجاست خانه ی من
مال و املاک و آشیانه من

آن همه دشت و خرمن گندم
آن همه رفت و آمد مردم

آن همه باغ های پر میوه
وان همه مردمان بی کینه

گله ی گوسفند هزار هزار
گاو و گوساله بود قطار قطار

درِ هر قلعه یا سر کوچه
بود انبوهِ کودک و بچه

گو کجا رفت و گو کجا رفتند
از چه رو اتحاد بگسستند

گو کجایند مردمان قدیم
آن همه قلب های پاک و سلیم

آن همه عشق و مهربانی ها
دوری از رنج و غصه و غم ها

آن همه سر به کارِ خود بودند
فکر احوال زار خود بودند

نه کسی کار به کار دیگر داشت
نه کسی حیله ی فسونگر داشت

مردی از آن میان گفت خموش
که نه کوزه بوَد نه کوزه فروش

خوب یا بد همه شدند در خاک
یا به اسفل شدند یا افلاک

گفت چرخد به نوبت این آسیاب
وای بر آنکه شد به غفلت و خواب

خواب قاسم حکایت و مَثَل است
پندِ آن تلخ و زهر یا عسل است

سفرنامه ی بهمن آباد (5

هشتم آذر 1402

امروز 5 شنبه نهم آذر ماه،مراسم تشییع و تدفین و تلقین و سپردن مرحوم اکبر آقا به خانه ی ابدی اش با احترام خاص صورت گرفت قبل و بعد از خاکسپاری چندین بار با صدای بلند خانه ی نو و ابدی را به مرحوم تبریک و مبارکباد گفتم هنگام تدفین یک لحظه نگاهم را به قبرهای پیرامون چرخاندم مرحوم علی دایی و مرحومه مادرم و دیگر بستگان مرحوم را گویی می دیدم که از مرحوم استقبال می کنند پس از مراسم تدفین، فرصت را غنیمت شمردم تا با مادر مرحوم اکبر آقا روبرو شوم قلم از نوشتن حال و روز مادر داغدیده نا توان است از خداوند خواستم به همه ی مصیبت دیدگان صبر عنایت فرماید در پایان مراسم گفتگوهای دو جانبه و چند جانبه با همولایتی ها داشتم که همه ی گفته ها در باره چگونه مردن دایی زاده بود یکی از خانم های فامیل برای چندین بار گفت چون این ها (رضاقلی ها) به مردم ظلم نمی کنند و کاری به کار دیگران ندارند راحت جان می دهند و...

چون باید در مراسم سالگرد مرحومه صغرا خانم همسر مرحوم حاج علی اکبر دایی و مجلس یاد بود مرحوم رحمت الله حضور می یافتم نورستان را ترک کردم پیش از آمدن ما فرزندان مرحومه جلوی هیئت ابوالفضلی آماده ی خوش آمدگویی به میهمانان بودند ناهار سالگرد مرحومه صغرا بهمن آبادی نیز در هیئت ابوالفضلی صرف شد اعلام کردند ساعت 15:30 دقیقه بر مزار مرحومه گردِ هم آییم و ادای احترام کنیم که پیش از شروع برنامه حضور یافتم آنچه در چنین مجالسی کمتر رعایت می شود حال و روز مصیبت دیدگان است که معمولا" مداح ها در رأس هستند به نظر می رسد دو مداح و یک منبری برای سرِ خاک، خیلی زیاد باشد.

شب نیز در هیئت ابوالفضلی مهمان بازماندگان مرحوم اکبر آقا بودیم خوش بختانه اعلام شد فردا مراسم ختم مرحوم است بنده با آنکه عجله ای برای بازگشت نداشتم ولی از این درایت و مدیریت دایی زاده ها استقبال کردم...

ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (4)

هشتم آذر 1402
بدرقه ی مرحوم اکبر علی دایی تا نورستان و سپردن شان به خاک
پس از آخرین وداعِ مرحوم با خانه و خانواده، جمعیتِ قابل ملاحظه ای که برای تشییع آمده بودند مرحوم را با احترام تا نورستان بدرقه کردند نماز میت به امامت حجت الاسلام معلمی اقامه شد پیش از خاک سپاری بر بلندای تپه ی خاک ایستادم حاضرین را دعوت به سکوت کردم خانم ها به خوبی همراهی و سکوت کردند می خواستم در باره ی خانه ی ابدی و سفر بی بازگشت سخن بگویم اما وقتی به تابوت و حالِ زار بازماندگان به ویژه مادر میت نگاه کردم زبانم از سخن گفتن باز ماند تنها توانستم از حاضرین که بر گرداگرد قبر حلقه زده بودند برای مرحوم درخواست حلالیت کنم سه بار از حاضرین پرسیدم آیا از مرحوم اکبر آقا رضایتمندی دارند همگی با صدای رسا رضایت شان را اعلام کردند تازه فهمیدم در شرایط حساس نطق و کلامم قفل می کند و قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست می دهم!
قبر کَن به سبکِ قدیمی قبر و لحد را آماده کرده بود مرحوم اکبر آقا در خانه ی ابدی خود آرام گرفت و بی درنگ تلقین دادن شروع شد اسمع افهم یا اکبر بن علی...
آمده است اولین شخصی که در اسلام، عمل تلقینِ میت را انجام داد، پیامبر اکرم (ص) بود. از ابن عباس نقل شده که ایشان هنگام دفن فاطمه بنت اسد، مادر حضرت علی(ع)، بالای سر ایشان قرار گرفت و فرمود: «ای فاطمه! وقتی منکر و نکیر نزد تو آمدند و درباره پروردگارت از تو سؤال کردند، در جوابشان بگو: الله خدای من و محمد (ص) پیامبرم و اسلام دینم و قرآن کتابم است و فرزندم، امام و ولی من است»
پس از پیامبر گرامی اسلام(ص)، ائمه اطهار (ع) شیوه و مفاد تلقین را به مردم آموزش دادند...
ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (3)

هشتم آذر 1402

هر کس زادگاهی دارد که به آن سر زمینِ مادری می گوید
هر کس جا و مکانی را که در آنجا به دنیا آمده وطن و پاره تن می نامد
هر کس در سینه اش عشق و شاید هم عشق هایی را می پروراند که یکی از آن ها وطن اوست
هر کس به گونه ای متفاوت عشق هایش را به پای وطنش می ریزد
هرکس به نحوی با زادگاهش عشق بازی می کند
عشق ورزیدن به زادگاه ویژگی همه ی موجودات است به همین دلیل بسیاری از حیوانات را نمی توان از زادگاه شان راند به ویژه موجوداتی که بال پرواز دارند در غیر زادگاه شان ماندنی نیستند این مهم را خیلی ها تجربه کرده اند.
از سفرم به بهمن آباد می گفتم از پهن دشت کویر که برایم عزیز است
شب 5 شنبه وارد زادگاهم شدم از چگونگی بر گزاری دو مراسمِ همزمان که اولی سالگرد بود و دیگری مراسم تشییع و خاکسپاری پرسیدم
ساعت 8 بامداد روز 5 شنبه بلندگو صدای گوینده را به گوش ها رساند که می گفت: ساعت 9 بامداد مراسم تشییع جنازه ی مرحوم اکبر آقا از خانه ی پدریِ خدا بیامرز آغاز می شود زودتر از موعدِ اعلام شده در محل یعنی خانه ی مرحوم دایی رضا قلی حضور یافتم پیش از من خیلی ها آمده بودند در حال تسلیت گفتن به صاحبان مصیبت بودم که تابوت حامل مرحوم اکبر علی دایی را آوردند فضای حیاط پر شد از گریه و شیون بازماندگان به ویژه که با اصرار آن ها تابوت را داخل اتاقی بردند که روز قبل، مرحوم اکبر آقا جان به جانان تسلیم کرده بود بدیهی است که در این مکان گریه ها به اوج می رسند در این میان یکی می گفت تابوت را حمل کنید دیگری می گفت بگذارید گریه کنند و تخلیه شوند!...
ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (2)

هشتم آذر 1402
بار سفر بستم و رفتم وطن
روح به پرواز شد از این بدن

هیچ کجا همچو وطن نباشد
دوست تر از پاره ی تن نباشد.

مهر وطن چون به دل افروختم
در غم تنهایی او سوختم.

خاک وطن سرمه ی چشمان من
جان من و جان من و جان من

عقربه ی ساعت بر بلندای 15 دست افشانی می کرد که کوله بار سفر به دوش کشیدم و راهی شدم
سفر کردم به زادگاهم کویر جایی که مردمانش به سوز سرمای شب های زمستان و سوز گرمای تابستان خو کرده اند
جایی که نگاه مردمانش تا انتهای کویر می رود و شب هنگام در صحرا رقص ستاره ها را به تماشا می نشینند و من مسافری بودم که نا خواسته تن به سفر ناگهانی دادم و راهی کویر شدم
سفرم این بار متفاوت بود در این سفر همه ی مردم روستا در حزن و اندوه بودند در چنین حالی کسی از زخم های قنات و هجوم سیل ویرانگر و لبخند نزدن آب و خساست ابرها و نیامدن باران و خشکسالی و...سخن نگفت و اگرهم می گفتند اندک و گذرا بود و من نیز که همیشه به خراب آباد یا خرابه های بهمن آباد و آثار بر جا مانده ی اجدادم مأنوس بودم این بار بی آنکه به دیوارهای اسرار آمیز سلامی کرده باشم و علیکی شنیده باشم به سادگی از کنارشان عبور کردم البته به صورت گذرا با استاد یدالله و استاد حجت الله در باره قدمت بناها و تاریخ و مکان های قدیمی مانند بار اندازها و بازار مسگرها و عبور کاروان ها از جاده ابریشم و رفت و آمد تجار و بازگانانی که برای معرفی کالا های خودشان به بازار بزرگ بهمن آباد می آمدند سخن گفتیم ولی کافی نبود با این حال،خوشحال شدم که هر دو عزیز اطلاعاتی دارند و مشتاق اند در باره بهمن آباد بیشتر بدانند...
ادامه دارد

سفرنامه ی بهمن آباد (1)

هشتم آذر 1402
سفر کردم به سوی بهمن آباد.
نه بهر شادی و نه خاطری شاد

در آنجا صحبت از مرگ و عزا بود
تسلی دادنِ صاحب عزا بود

یکی گفت مادرم ای نور دیده
غم سنگین سالگردت رسیده

بیامد رحمت الله در کنارت
شود مرهم به قلب بی قرارت

دگر گفتا که اکبر محترم بود
حضور و بودن او مغتنم بود

همه گفتند از اخلاق خوبش
ز رفتار و ز کردار نکویش

یکی گفت اکبر آقا خوب رفتی
ندیدی رنج جان دادن به سختی

از آنجا که نکرد بر کس جفایی
نبردند نام او با بی وفایی

نگویم این سبو افتاد و بشکست
که او محبوب بود و قلب نشکست

ندیدیم او دلی بشکسته باشد
و یا راهی به مردم بسته باشد

خوشا آنکس که نیک آمد به دنیا
و با نام نکو رفت سوی عقبا

و خوش تر آنکه گر یاری نبوده
به دوش این و آن باری نبوده

چه خوش باشد پس از رفتن و مردن
به نیکی و خوشی نام تو بردن

مکن بر این و آن صعب و درشتی
که گویند بعدها نامت به زشتی

بکن کاری خداوند را خوش آید
و خلق از کار نیکت سر خوش آید

ز دنیا رفت اکبر مَردِ خوشنام
به مانند پدر راضی و آرام

به فرزندان بوَد این مرگ دشوار
ولی بر مادرش بسیار بسیار

خدایا صبر ده بر مادر او
که اکبر بود چون جان در برِ او

دو باره تسلیت گویم به اقوام
مرا در غم شریک دانید و همگام

هزینه های سنگینِ مراسم ترحیم (4)

تاج گل گران قیمت هزینه های سوخت شده
موضوع نوشته ی بنده را اگر دقت کرده باشید به هزینه های «سنگین»مجلس ترحیم اشاره دارد نه هر هزینه ای
هزینه هایی مانند تاج گل چند صد هزار تومانی و ریخت و پاش هایی که نه تنها برای متوفی سودی ندارد بلکه بازماندگان باید در صدد جبرانِ بهتر و تاج گل بزرگتر باشند که این خود هزینه مضاعف است باور کنید صاحبان مصیبت راضی به چنین هزینه ای نیستند ولی چه باید کرد؟
البته می گویند مراسم ترحیم اموات باید جوان پسند باشد دوستی می گفت در مشهد مرا به مجلس ترحیم دعوت کردند که به هر مجلسی شباهت داشت جز مجلس ترحیم! از ریخت و پاش ها و حیف و میل های صورت گرفته تا آهنگ های شاد و دست افشانی ها و... که بی تردید روح میت را آزار می داد
سفر به گذشته ی بهمن آباد؛
در گذشته ی نه چندان دور کسی که از دنیا می رفت برایش قرآن می گذاشتند به این صورت که ملاها و برخی با سوادها در اتاق جداگانه ای می نشستند از صبح تا ظهر برای متوفی قرآن تلاوت می کردند.
هیچ متوجه شده اید سنت تلاوت قرآن هم در حال کم رنگ شدن است؟
می شود هزینه ها را به نیت کمک به مراکز عام المنفعه و تعمیر مدرسه و... طوری مدیریت کرد که هم مهمانان پذیرا شده باشند و هم به نیت خیر و ثواب برای میت در حکم صدقه ی جاریه و ثوابش جاودانه باشد تاج گل گران قیمت که خیلی راحت پرپر می شود چه ثوابی برای میت دارد؟
لازم به ذکر است که بحث بر سر هزینه نیست بلکه نگاه مان به هزینه های سنگین و غیر صواب و غیر ثواب است...
ادامه دارد

هزینه های سنگینِ مراسم ترحیم (3)

که با سیره معصومین(ع) همخوانی ندارد
قلم دو باره می خواهد از هزینه ها و ریخت و پاش های مراسم ترحیم بنویسد همچنین از دست اندازهایی که مانع به حد اقل رساندن آن همه خرج های اضافه است
شما اگر به کسی که وضع مالی مناسبی دارد بگویید نیازی به این همه هزینه و خرج های اضافه برای مجلس ترحیم پدر یا مادرت نیست و می توانی با کمترین هزینه به مکان های مناسب هدیه ای گران بها و ثواب بیشتر برای مرده ات ارسال کنی او در جواب خواهد گفت: وقتی وضع مالی مناسبی داریم چرا خرج نکنیم؟
البته اینگونه خرج کردن ها دلایل مختلفی دارد اول اینکه ممکن است بازمانده به هر دلیل در زمان زنده بودن کسی که از دنیا رفته کوتاهی و بی توجهی هایی کرده که با خرج دادن کلان می خواهد درونِ خودش را آرام کند چون وقتی پدر یا مادر یا همسر از دنیا می رود عذاب وجدان در وجود آدمی زنده می شود و بی اعتنایی ها نسبت به آن ها را مدام یاد آوری می کند
دوم اگر در زمانی شرایط اقتصادی به گونه ای مهیا نبوده تا والدین را همراهی کند اکنون که وضع مناسب شده می خواهد به نوعی جبران مافات کند ولی هیچکدام از دلایل ما با سیره ی امامان و پیشوایان دینی ما همخوانی ندارد.
همه ی ما بارها شنیده ایم و خوانده ایم؛ پس از شهادت جعفربن ابیطالب (جعفر طیار) پیامبر(ص) دستور دادند سه روز به خانه جعفر غذا بفرستند تا خانواده‌اش جز مصیبت از دست دادن جعفر دغدغه دیگری نداشته باشند. براساس سنت پیامبر، اگر حتی صاحبان عزا دیگران را برای غذا خوردن دعوت کنند شایسته نیست بروند زیرا غذا خوردن نزد اهل مصیبت از اعمال مردم قبل از ظهور اسلام و دوره جاهلیت بوده است...
ادامه دارد

هزینه های سنگینِ مراسم ترحیم (2)

وصیت های اختلاف انگیز،غیر عقلی و یا...
به وصیت هایی اشاره کردیم که بار زحمت و هزینه های فرزندان و بازماندگان را سنگین و سخت می کند همچنین وصیت های مبهمِ دست نویس،یا شفاهی و یا بدون شاهد و...برای تقسیم ارث تخم اختلاف را در بین فرزندان می پاشد این در حالی است که بدون اغراق دین مبین اسلام مترقی ترین قانون تقسیم سهم الارث را دارد که اگر وصیت ها بر همین اساس نوشته و به آن عمل شود هیچ اختلافی پیش نخواهد آمد حال که قلم به این سو چرخید ناگزیریم اشاره کنیم برخی از وصیت های حتی متشرعین نیز به گونه ای است که وقتی مرد از دنیا می رود همسرش که سال ها در کنارش بوده و در جمع کردن اموال و دارایی و پس انداز و خرید یک خانه ی آبرومند نقش اصلی را داشته دستش از همه جا کوتاه شده و به شدت احساس فقر و نداری می کند مرد باید طوری وصیت و هبه کند که یار همیشگی اش دست نیاز به سوی حتی جگر گوشه اش دراز نکند و خدای نکرده عروس ها و دامادهایش او را که روزگاری خانم بزرگ و کلید دار بوده به چشم پیر زن فقیر نگاه نکنند درست است که شرع همه ی راه ها و نشانه ها را به طور واضح و آشکار نشان داده است ولی چه خوب است که مسکن و وسایل خانه و نقدینگی های در حد متعارفِ و... تا زنده بودن مادر در اختیار ایشان باشد
مخلص کلام!همسرمان را دریابیم تا پس ار مرگ مان،خانم بزرگ احساسِ فقر و نیاز و خواری نکند و نزد فرزندان و عروس و دامادش خجالت نکشد.
اراده اصلی این نوشته پرداختن به هزینه ها و ریخت و پاش های مراسم عزا و ترحیم بود که ناگهان به وصیت های مورد دار و بی مورد پرداخت...
ادامه دارد

هزینه های سنگینِ مراسم ترحیم (1)

هزینه های غیر شرعی، غیر عقلی و ...
بر گزاری مراسم ترحیم با هزینه های بالا به شیوه ی کنونی ذره ای با معیار شرعی و عقلی همخوانی ندارد به ویژه که جفا در حق بازماندگانی می شود که باید دو مصیبت را تحمل کنند مصیبت از دست دادن عزیزشان و مصیبت هزینه های تحمیل شده را
پویش و پویش و پویش
پویش را اگر به حرکت پیگیر معنا کنیم نباید توقع داشته باشیم پیشنهادمان بی درنگ مورد قبول عامه قرار گیرد پویش بر خاستن و به راه افتادن و پیمودن راهی است که شاید دست اندازها و موانعی هم داشته باشد به ویژه برای چنین امر مهمی دست اندازهای بدیهی است
نخستین دست انداز ترسِ بازماندگان از حرف مردم است که می گویند: اگر چنین کنیم مردم چه می گویند؟
دومین دست انداز، چشم و همچشمی و مقایسه مراسم با خویشاوندان است
سومین دست انداز مخالفت وراث با ساده بر گزار کردن مراسم است به ویژه دختران متوفی که معمولا" دلشان می خواهد برادرها برای پدر مادرشان سنگ تمام بگذارند
چهارمین دست انداز نگاه اقوام و خویشاوندان و دوستان است
که گفت
من از عقرب نمی ترسم ولی از سوسک می ترسم / ز بیگانه نی ترسم ولی از دوست می ترسم
من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
ندارم شکوه از بیگانگان از خویش می ترسم
ندارم وحشتی از شیر وببر و حمله گرگان
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
پنجمین دست انداز وصیت شخص متوفی است گاهی وصیت های عجیب و غریبی می کنیم که جز زحمت برای بازماندگان هیچ سودی ندارد به دیدن یک بیمار رفته بودم که حضرت عزرائیل (ع) دو سه بار به وی پیامک داده بود او که خودش می دانست پیامک حضرت عزرائیل جدی است در وصیت نامه اش نوشته بود مرا در فلان جا دفن کنید (که ممکن نبود) در مراسم من باید چندین نوبت به مردم غذا بدهید خانه ی فلان جا را و...وقتی ایشان از بنده نظر خواست با زبان طنز گفتم خوشحالم که تو می روی ولی فتنه هایت ادامه دار خواهد بود مرد خوب این چه وصیتی است که بازماندگان را دچار زحمت می کنی؟
ادامه دارد

قلم بنویس از دیروز و امروز

فلم بنویس دنیا گشته بی رحم
زند همنوع بر همنوع خود زخم

قلم بنویس از رنج جدایی
نویس از مردمان روستایی

قلم بنویس ز روستاهای دیروز
ز رنج دوری و غم های امروز

نویس از حال و احوالات رفته
ز اخلاق و ز فرهنگ گذشته

قلم بنویس وفاداری کجا رفت
صفا و مهر و خوبی ها چرا رفت

نویس از سفره های با قناعت
نویس از طبع بالا و مناعت

ز سر سبزیِ صحراهای دیروز
ز کم آبی و خشکسالیِ امروز

قلم بنویس کو آن باغ و بستان
کجا رفت آن همه برف زمستان

نویس از نا سپاسی های نعمت
که نعمت را بَدَل کردیم به نقمت

قلم بنویس چه شد رحم و مروت
چه شد آن مهرورزی و محبت

قلم بنویس دل ها شد زهم دور
شده دل هایمان کندوی زنبور

چرا دوری و تنهایی گزیدیم
چرا گوییم زهم خیری ندیدیم

شدن بیگانه با هم قوم و خویشان
یکایک دور گشتند آشنایان

قلم بنویس پسر بود با پدر یار
چرا اکنون شده بهرِ پدر بار

شدن راحت طلب از چه جوانان
چرا از جمع می باشند گریزان

قلم بنویس دختر بی وفا شد
رَوِش و راهش از مادر جدا شد

عمو و عمه و خاله و دایی
میان هر کدام افتاد جدایی

برادر بی خبر از حال خواهر
و خواهر نیست دلسوز برادر

قلم بنویس کجا رفت آدمیت
کجا جوییم بگو رحم و حمیت

قلم بنویس ز سنت های دیرین
ز آداب و رسوم خوب و شیرین

نویس از گفتگو و همنشینی
و از رسم نکوی شب نشینی

کجا رفت میهمانی های ساده
چه شد همچشمی آمد و افاده

درون مجمعه بود چای خوشرنگ
پذیرایی همه یک جور و همرنگ

نمی کرد هیچکس بر دیگری فخر
همه بودند گویی زیر یک چتر

کجا رفت جمع خوب خانواده
کجا رفت زندگی خوب و ساده

نداشتیم سر کشی در کار مردم
نخوردیم نان شهر جز نان گندم

چرا اکنون به همدیگر عبوس اند
چرا از عمر رفته در فُسوس اند

چرا هر کس به فکر خویش باشد
چرا دل ها پر از تشویش باشد

کجا رفت سنتِ خوب و حسنه
که می دادند به هم قرض الحسنه

چه خوش گفتند پیران دهاتی
همان گل های خوب روستایی

ز نو کیسه مکن قرض و مگیر وام
اگر کردی بده بر خویش دشنام

که نو کیسه ندارد صبر و طاقت
دهد بر باد دوستی و رفاقت

قدیم همسایه بود بهتر ز خویشان
همه با همدگر در بده بستان

چو ناگه می رسید از راه مهمان
به خدمت می رسید همسایه با جان

کجا رفت و چه شد آن همگرایی
چه شد شیرین زبانی مهربانی

قلم بنویس از بهر جوانان
شما ای نازنین و بهتر از جان

به راه علم و دانایی بکوشید
مدام از جام دانایی بنوشید

امیدواری شفای درد و رنج است
امید و آرزو کانون گنج است

اگر یأس در دل تو جان بگیرد
زبانم لال ایمانت بمیرد

هر آنکس بذر نو میدی بپاشد
بِدان او دایما" زهری بپاشد

چو قاسم کن توکل در همه کار
خداوند هم تو را باشد مدد کار

نگاهی به کویر و مردم روستا(6)

و نقل حکایت آموزنده

قلم بنویس به یاد بهمن آباد
نویس از آن همه صحرای آباد

نویس از بهمن آباد شهر دیروز
ز احوالات انسان های دلسوز

نویس از پاکی و صدق دل و جان
که یکجا بوده در قلبِ نیاکان

چنین کردند خوبان را روایت
که بودند شاد در اوج رضایت

زن و مرد همچو خواهر و برادر
و مردان نیز بودند چون برادر

همه ناموس ها همچون امانت
جوانان چشم و دل پاک و سلامت

نه این آلودگی بر خواهری داشت
نه او چشمان تیز بر خواهرش داشت

نه بد چشم بود نه ظن و بد گمانی
چه خوش بود دوره ی پیر و جوانی

حال که قلم به سوی قناعت و پاکیزگی نگاه و شرم و حیا چرخید در پایان، به نقل حکایتی متناسب می پردازیم که خواندنش خالی از لطف نیست؛
حکایت مرد زاهد و زن زیبا
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
می دانستم روزی چادر زنم را می کشند می دانستم ...

نگاهی به کویر و مردم روستا(5)

حکایت خر سوار و ماشین سوار
خر سوار خوش و ماشین سوار نا خوش

خاله جانم پریشب می گفت خدارو شکر کن در زمانه ای زندگی می کنی که به دور از رنج و سختی سفر می کنی و بهتر و زودتر از پرنده به مقصد میرسی
گفتم خاله جان! حکایت کنند پیر مرد روستایی بر روی خرش نشسته بود گاه خرش چهار نعل می تاخت و گاه آرام و آهسته، روستایی که دلخوش خرش بود با هر تاخت کلی کیف می کرد و از تهِ دل می خندید کمی آن طرف تر مردی با لباس اتو کشیده و خودرو گران قیمت زانوی غم بغل گرفته بود و نظاره گرِ دلخوشی های پیرمرد بود مرد اتو کشیده تاب نیاورد و از ماشینش پیاده شد از پیر مرد پرسید پدر جان چند سال عمر از خدا گرفته ای؟پیر مرد گفت:87 سال
مرد پرسید چه چیز باعث شده این همه شاداب و خوشحال باشی؟ پیرمرد گفت: چرا شکفته نباشم خدا سبب ساز است...از چه چیز باید دلگیر و ناراحت باشم خداوند نعمت های فراوان به من داده که قابل شماره نیستند من راضی ام به رضای خالق که بر من منت نهاد تن و جان سالم و آبرو و همسر و فرزندان نکو و دوستان خوب و پدر مادری که تاج سرم بودند و هزاران نعمت پیدا و پنهان به این بنده ی ناچیزش عطا فرمود، اگر به این همه دلخوش نباشم یعنی ناشکرم
مرد پرسید خری که بر آن سوار هستی چند می ارزد؟
پیر مرد قهقهه زد و گفت:قیمتش نا معلوم است آنچه می دانم اگر هزار میلیارد هم سر بدهی خرم را با ماشین گران قیمتت عوض نمی کنم چون با چشم خود دیدم من سوار خر این همه خوشحالم و تو سوار این ماشین، غمگین و مأیوس و ناراحت هستی خرِ من شادی آور و ماشین تو غم آور است!
مرد گفت:بگو چه کنم تا حالم خوش باشد؟
پیر مرد لبخندی زد و گفت: خودت را از مسابقه چشم و همچشمی دور کن و خودت باش و داشته های مردم را بی اهمیت بدان، برای خودت زندگی کن تا دنیا و آخرتت آباد شود و زندگی هم به تو لبخند بزند
مطمئن باش آنکه فکر می کنی بر تخت نشسته وقتی نزدیکش شدی متوجه می شوی نه تنها بر تخت ننشسته بلکه بد بخت نشسته و در دعاهایش آرزوی زندگی سالم تو را می کند و می خواهد چون تو باشد.
نتیجه اینکه از داشته هایت راضی و شاکر باش

نگاهی به کویر و مردم روستا(4)

چشم و همچشمی حتی بعد از مرگ!
مرا جایی دفن کنید که مردم پشت سرم حرف نزنند
قلم، دل را در ثبت خاطرات یاری می کند و آنچه را دل می گوید مکتوب می کند
گاه دل تمنای یک کرسی داغ و یک مجمعه روی کرسی و یک استکان چای داغ با طعم لبخند مادر را دارد
و گاه تمنای یک شب نشینی ساده و بی آلایش که نه مهمان احساس خستگی کند نه میزبان
و تمنای دوری از چشم و همچشمی چیزی که عمل کردن و بر آوردنش محال است
ای دل نازنینم! مگر می شود به روزهایی بر گشت که سادگی و صفا و یکرنگی و محبت رایج و چشم و همچشمی در بین مردم ناشناخته بود؟
چشم و همچشمی و به رخ کشیدن، چون خون در قلب مان جریان دارد چه می گویم؟چشم و همچشمی نه تنها تا دم مرگ که تا بعد از مرگ هم ما را رها نمی کند
چشم و همچشمی در همه ی عرصه ها تاخت و تاز دارد همین یک ماه پیش بود که می خواستم فرزندم را در یکی از دبستان های دولتی ثبت نام کنم کمی که فکر کردم دیدم وقتی پسر عمه ی فرزندم با اینکه خودشان در پایین شهر زندگی می کنند ولی فرزندشان را در بالا شهر و در مدرسه ای ثبت نام کرده اند که هم اسم و رسم دارد و هم هزینه اش بالاست من چطور می توانم حرف دیگران را تحمل کنم با خود فکر کردم اگر فرزندم را در یک مدرسه دولتیِ پایین شهر ثبت نام کنم مردم چه می گویند؟
آری دلک نازنینم! چشم و همچشمی حتی در انتخاب قبر هم می تازد به همین دلیل در وصیت نامه ام نوشتم بخش قابل ملاحظه ای از اموالم را برای انتخاب محل قبرم در نظر بگیرند تا مردم بعد از مرگم پشت سرم حرف نزنند...
ادامه دارد

نگاهی به کویر و مردم روستا(3)

دل می رود به بهمن آباد و قلم می نویسد از دلخوشی های از دست رفته
دلخوشی ها تنها خوردن و آشامیدن و پوشیدن نیست دلخوشی ها یارانی بودند که نبودشان جهانت را تلخ می کند
دل همچنان تاختی می رود به کویر و با کوله باری از خاطرات بر می گردد
هر بار که سفر می کنم به بهمن آباد از رازینه ی خانه ی پدری (راه پله به پشت بام و طبقه فوقانی) بالا می روم و نگاهم را می برم به بام های دور و نزدیک
اکنون من هستم این قلم که به تصویر می کشد حال و گذشته را تا لحظاتی به یاد دوران از دست رفته خوش باشم
به اطراف بام ها نگاه می کنم و از گوش هایم مدد می گیرم اما شوربختانه از خانه های همسایه های دیوار به دیوار و بام به بام هیچ صدایی بر نمی آید خانه ی کبله غلامرضاها (مرحوم کربلایی اکبر و مرحوم کربلایی حسن و مرحوم محمد کربلایی غلامرضا) که سه برادر در کنار هم به زندگی لبخند می زدند در سکوت کامل است با این حال هر بار خاطره سقوطم از پشت بام مرا به دوران کودکی ام می برَد که در یکی از روزها وقتی می خواستم کنار یکی از بام های خانه مرحومین بنشینم تعادلم را از دست دادم و از روی بام به داخل حیاط سه برادر سقوط کردم مرحوم محمد و مرحوم کربلایی حسن با شتاب خودشان را به من رساندند مرحوم کربلایی حسن برای اطمینان از سلامتی ام مرا سر پا نگهداشت و مرحوم محمد چندین بار گفت چرا نمک ها را ریختی و منِ خوش باور در حالی که اشک هایم سرازیر بودند به دنبال نمک هایی بودم که هر گز یافت نشدند!
از خانه مرحوم حسن حاج اسماعیل نیز صدای زمزمه خواندن بگوش نمی رسد و خانه ی همسایه دیوار به دیوارمان مرحوم حاج محمد علی نیز سوت و کور است و خانه های مرحوم حاج عمو و مرحوم عیسی و مرحوم فدایی و...در سکوت و خاموشی به سر می برَند...
ادامه دارد

حال و هوا و آب و هوای روستا

عجب آب و هوایی داره روستا
چه صبح با صفایی داره روستا

غذای روستا دور است ز صنعت
خدا داده به آن ها ناز و نعمت

غذای سنتی را کن ستایش
غذای صنعتی را کن نکوهش

خوشا اشکنه و آش دکرده
خوشا آشپز که آش را تندکرده

فتیر آجاری با روغن زرد
شفای معده و داروی صد درد

شنیدم آجار مشتو یا ماشدان
بوَد خوش طعم با عطرِ فراوان

چه بنویسم ز قیماق وکلوچه
که هستند باب میل پیر و بچه

نان معروف روستایی به نام است
به ویژه با سیاه دانه به کام است

اگر چه صنعت آمد بوی نان رفت
شفای دست و پنجه مادران رفت

ولیکن بوی مادر در فضا هست
خودش گر نیست آثار دعا هست

چه زحمت ها که روز شب کشیدی
به این فکرم که خیر از ما ندیدی

نیاکان را هزاران بار رحمت
که بودند از طرفدارانِ سنت

به هر خانه تنور سنتی بود
امور پخت بی هیچ منتی بود

همه نعمت نباشد خوردنی ها
که همسایه بوَد از بهترین ها

مگو روستا بگو آرامش فکر
مکانی بهر خلوت کردن و ذکر

به پشت بام هنگام غروبش
و یا صحرا به هنگام طلوعش

ببینی هر یک آیات و نشانه
بکن تعظیم و شکرِ آن یگانه

نگه کن برج صحرا یادگار است
نشانی از توان و اقتدار است

به صحرا خانِکِل بوده فراوان
کشاورز بوده حفظ از باد و باران

روستا و سفره های با قناعت
و مردان و زنان با صداقت

روستا جایی برای خوابِ آرام
هوایش پاک و دور از رنج و آلام

روستایی یعنی یک دنیا مناعت
روستایی با صفا و با سخاوت

همان جایی که همسرها رفیق اند
در و همسایه ها با هم شفیق اند

به دورند از ریا و رنگ و وارنگ
ندارند حیله و تزویر و نیرنگ

روستایی و روستایی و روستایی
الهی شاد باشی هر کجایی

اگر قاسم بگوید حسن یاران
شوی سر گشته و مبهوت و حیران

نگاهی به کویر و مردم روستا(2)

قلم بنویس از رنج جدایی
نویس از شرح حال روستایی

نویس از بهمن آباد شهر دیروز
ز احوالات انسان های دلسوز

قلم می نویسد؛
قلم همچنان می نویسد از کویر بهمن آباد زادگاه دوست داشتنی ام
می نویسد از شهر بزرگ و آباد دیروز و روستای کوچک امروز
می نویسد در باره ی مردانِ با همت و زنان با عفت و جوانان با غیرتِ بهمن آباد
قلم با دل همراهی میکند و با شور و شوقِ وصف نا پذیری سرک می کشد به قلعه هایی که برج و باروهایش مستحکم و بر افراشته ایستاده اند و سرود مقاومت را تکرار می کنند
می نویسد این قلم از رد پاها و آثار گذشتگانی که بودنشان افتخار آمیز بود
قلم می نویسد از خاطرات و آن همه داشته ها و دلخوشی هایی که داشتیم
قلم روزهای رفته را مرور می کند روزهایی که زانوان پدر و آغوش گرم مادر برایمان امن ترین و بهترین جایگاه بود
قلم مرا می برَد به دبستانِ نو ساز بهمن آباد و مرور می کند خاطرات دورانِ کودکی و کلاس و درس و مدرسه و دوستانی را که با بزرگ شدن مان چون گوشت قربانی هر کدام به سویی رفتیم
قلم با هماهنگیِ دلم هر بار از بخشیدنِ عطای شهر به شهری ها می نویسد
چند سال پیش نوشتم ما را به روستاهایمان بر گردانید تا دگر بار درکنار مردم صاف وساده و بی ریا و صبور و قانعِ دیار خودمان زندگی کنیم و در هوای پاکش نفس بکشیم
چه روزهایی که گمان می کردم باز شدن دروازه ی شهرها به معنای باز شدنِ دریچه عقل و درایت و مروت و گذشت و نوع دوستی و همسایه داری و خانه داری و خانواده داری و عشق و صفا و صمیمت و علم و دانستن و دانستن و دانستن است ولی افسوس که چنین نبود...
ادامه دارد

نگاهی به کویر و مردم روستا(1)

گاهی حریف درد دل خود نمی شوم
کانال هایی که نوشته هایمان را نمایش می دهند مزین به نام روستا هستند و من که هنوز نتوانسته ام قبا و ردای شهری بودن را بر روی شانه هایم تحمل کنم و دهاتی بودن را افتخار و دور بودن از وطنم را غربت می دانم روزی نیست که ولو در عالم خیال به زادگاهم نروم و دلخوشی های دوران کودکی و نو جوانی ام را مرور نکنم اگر نظر خواهی می کردند و به اختیار بودم هزاران بار عطای تهران شهرِ هزار فرهنگ را با همه ی دود و بوق و شلوغ و بی همسایه و غریبه را به عطایش می بخشیدم مردم ساده دل و با صفای زادگاهم کجا و مردمان شهر بی دروازه کجا؟آنهم شهری که هر کس بوق خودش را می زند و ساز خودش را کوک می کند شهری که مردمانش از بام تا شام دوندگی می کنند تا روزی زندگی کنند.
من وابسته به زادگاهم و آدم هایش هستم وابسته به مردان و زنان زحمت کشی که نان بازو و دست رنج خودشان را می خورند و با ریا و چند رنگی و نقاب های گوناگون بیگانه هستند.
دلم هوای کویر می کند هوای دیدن آسمان و ستاره هایی که زینت بخش آسمان هستند و مرا به تفکر وا می دارند
سلام بر شب و روز و روشنایی و تاریکیِ کویر که رمز و راز های خاص خود را دارند و سلام به مردان و زنان با قناعت و متوکل و پر از صفا و صمیمتِ کویر...


بر اهل کویر سلام گویم
آنگاه سخن تمام گویم

گویم ز کویریانِ قانع
کو اهل توکل اند و قاطع

خواهم دو نشان زنم به یک تیر
تا کس نکنم ز خویش دلگیر

هم یاد کنم ز مردمانش
هم یاد کویر و آسمانش

زیباست کویر و آسمانش
تاریکی و راز و رمزهایش

گویی کویر در صموت است
فریاد و خروش او سکوت است

شب های کویر دلنشین است
ماه شب چارده نازنین است

هنگام طلوع، نور خورشید
پنهان شده از نگاه مهشید

خورشید که طلوع می نماید
در صبح تلاء لو، می فشاند

بر اهل زمین شود نمودار
نورش همه جا شود پدیدار

گوید به حرارت و محبت
شو دور ز درد و رنج محنت

خورشید پیام مهربانی است
او مظهر نور و روشنایی است

هنگام غروب رو به صحرا
بینی همه احسن خدا را...
ادامه دارد

سلام بر بهمن آباد

دلم رفت بار دیگر بهمن آباد
به امیدی که از غم گردد آزاد

صفا و آب و خاک بهمن آباد
دل هر اهلِ دل را می کند شاد

برو صحرا ببین آیات حق را
نگه کن لحظه ی نیک شفق را

طلوع یعنی نوید روز بهتر
که دی رفت و بیامدروز دیگر

همه جای وطن نور امید است
وطن بهر وطن دوستان فرید است

سلام و صد سلام بر خاک پاکش
سلام بر خانه ها و کوی و راهش

سلام بر مردمان پاک سیرت
به مردان و زنان با مروت

سلام بر آنکه عمرش هست به دنیا
و یا آنکه سفر کرد سوی عقبا

قلم بنویس شرح خاطراتم
که من چون تشنه ی دور از فراتم

دلم خواهد نویسم از گذشته
بدانید بر سر قلعه چه رفته

اگر رفتی مزار دیدی خرابه
بخوان تاریخ و شعرِ شاهنامه

خرابه نیست بلکه هست آباد
که شد با دست بهمن،بهمن آباد

عمارت ها به سَبکِ شهر سازی
نمودند قصر و کاخان پایه ریزی

گواهی داده تاریخ، بهمن آباد
به دست شاه بهمن گشته آباد

بهمن شاه، زاده ی اسفندیار است
همو آباد کننده این دیار است

بخوان تاریخ و تاریخ تا توانی
چه بهتر آنکه بیهقی را بخوانی

نوشته سر گذشت بهمن آباد
بخوان تا دل شود غصه آزاد

فزون بر بیهقی بنوشته تاریخ
و بنوشتند کتاب های تواریخ

ز مردان غیور و با وقارش
و از زن های خوب و با وفایش

جوانانِ خردمند و برومند
و مردان و زنانِ آبرومند

و از شهر بزرگ بهمن آباد
که روزی روزگاری بوده آباد

خداوند در همه حال یارشان باد
تمام لحظه ها همراهشان باد

دل قاسم همیشه در دیار است
گهی در قلعه و گه در مزار است