در یکی از شب های تابستان عباس آقا عازم صحرابود هوای خوب و دلپذیر کویر سبب شد پیشنهاد کنم  محض رضای خدا مرا هم با خودش ببرد.
ابتدا نگفت محل آبیاری زمین در قلمرچه(قارمورچه) است البته اگر هم می گفت نمی دانستم کجاست ولی 10 دقیقه بعد گفت چهل دقیقه  طول می کشد تا به قلمرچه برسیم
در مسیر صحبت از تنها آب دواندن شد عباس آقا گفت سال هاست آبیاری کرده و روز و شب برایش یکسان است به همین دلیل هیچ وقت نترسیده و نمی ترسد من هم  یکی دو ساعت بعد از این ادعا منباب کنجکاوی و با طعم فضولی از عباس آقا آزمون گرفتم که در ادامه شعری که امروز جمعه  29/11/1400  فی البداهه آماده کرده ام ملاحظه می فرمایید
اینجا باید یاد کنم از مرحوم حسین آقا حاج اسدالله که هروقت این قضیه یادش می آمد با صدای بلند می خندید و  این خاطره را زنده نگهداشته بود روحش شاد.

خاطراتی بگویم از صحرا
از شب و از خودم و عباس آقا

شبِ تاریک وموج در گرداب
هر دو رفتیم به اصطلاح سر بر آب

صدای رعد و برق اگر به کنار
بود شب در سکوتِ معنا دار

گرچه خوش بود اعتدال هوا
لیک عباس نگفت رَویم کجا

بعد گفت چل دقیقه که برویم
 به  قَلمُرچَه و سر زمین برسیم

نیمه شب آب شد نوبت ما
شاد و شنگول  بود عباس آقا

 آب وقتی که در سراشیب است
 شُتُرک های او دل انگیز است

چل دقیقه که راه طی کردیم
خسته در لِنگه جوی بنشستیم

من نه بیل داشتم نه حرفه و کار
ولی عباس بود مشغول کار

ناگهان پرسیدم از عباس آقا
شبِ تنها در این دل صحرا

  نمی ترسی ز گرگ و جانوری
زین صدای سگان که می شنوی؟

در جواب گفت:گرگ کجا بوده
شب برایم همچو روز بوده

محض یک آزمایش محدود
به گمانی که نا شود مردود

عباس آقا در آن سوی خویر
من در این سو و الچونِ خویر

با تُن و هیبت و صدای بلند
که با اخلاق من نداشت پیوند

گفتم عباس بگو چکار کنیم
گرگ اومد بیا فرار کنیم
 
گفتم و عباس آقا شد بی قرار
 پا گذاشتیم دوتایی مان به فرار 

عباس آقا ز درد می لنگید
این صدا گوش من مدام شنید

قسمم داد به داد او برسم
فکر بکری به حال او بکنم

دیدم از گرگ سخت ترسیده
تا هنوز دل ز من  نرنجیده

ایستادم و گفتم عباس جان
گرگ کجاست در هوای تابستان؟

عباس آقا با قلب نا آرام
 آب آن شب دواند و کرد تمام

گرچه از ترس شد کمی بیمار
اما هر بار خنده کرد بسیار

این حکایت به روستا پیچید
هرکسی جرعه خنده ای نوشید

کاش همراه داشتیم عکاس
عکس بگرفت از من و عباس

چهل و پنج ساله شد حکایت ما
باز تکرار شد روایت ما

هر زمان می رویم در صحرا
بی گمان هست اثر و یا رد پا

که پیامی است بهر هر هم آب
که برفته رفیق و تو در خواب

ای خوشا آن که چشم نگریانده
و خوشا آنکه لب بخندانده

جای آنکه دلی برنجانی
هنری کن لبی بخندانی

گریه هم گفته اند دوا باشد
ولی باید کم و به جا باشد

آنکه لبخند را سبک داند
از طعام و نمک نمی داند

حرف مردم بدان که باد هواست
مثل بادی که از کویر بر خاست

که اگر خدمت جهان بکنی
یا اگر مثل ...کار کنی

چونکه دارند به زندگانی ضعف
باز از داخلش بر آرند حرف

تو اگر زود ازدواج کنی
یا اگر دیر ازدواج کنی

یا اگر طالب سفر باشی
شاد و شنگول و شوخ طبع باشی

پشت سر حرف می زنند مردم
این بُوَد کار برخی از مردم

اما مردان خوب بسیارند
که نه ظالم نه مردم آزارند

یعنی اهل علم و اندیشه
فر و فرهیختگان با ریشه

با بزرگان نشین و علم آموز
دور شو از جاهلان بد آموز

علم آموز تا روی بالا
ور بخوانی کتب  شوی والا

گر نخواهی شوی اسیر بلا
دور باش از بهای نرخ و طلا

پند قاسم بگوش جان بسپار
کینه ی هیچکس به دل نسپار

مشهد مقدس 29/11/1400