در قسمت اول به حکایتی اشاره کردیم که سعدی با مرد انگور فروش همراه و همسفر شده بود ولی همسفر سعدی با بی اعتنایی،به وی سلام نداد و وقتی هم به دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند خداحافظی نکرد، چند گامی آن طرف تر بارِ انگورِ مردِ انگور فروش از روی خر بر زمین افتاد و کسی جز سعد نمی توانست وی را کمک کند از این رو چون نام سعدی را نپرسیده بود و اسم همسفرش را نمی دانست ناگزیر فریاد زد، های های ولی سعدی جواب نداد تا این که مردِ انگور فروش دوان دوان و نفس زنان خودش را به سعدی رساند و گفت: خیلی شما را صدا زدم هرچه گفتم های های جواب ندادید!

سعدی گفت: در این بیابان پرندگان بسیار باشند من هم اسمِ دیگری غیر از های  دارم، مردانگور فروش گفت: نیاز به کمک دارد سعدی به کمکش رفت و در پایان کار، پندهایی به مرد انگور فروش داد که بخشی را در قسمت اول خواندیم و این هم قسمت دوم.ولی اگر می خواهید از کل ماجرا و حکایت آگاه شوید نخست قسمت اول را بخوانید.

 

بار انگورم فتاد از روی خر

من شدم اندر بیابان دربدر

 

هرچه گفتم های های ای همسفر

در جوابِ های گشتم بی خبر

 

خنده ای فرمود استاد سخن

گفت خود کردی گرفتارمحن؟

 

کاش می پرسیدی اول نام من

بعد می پرسیدی از احوال من

 

گر که  پرسیدی تو نام همسفر

کی شدی اندر بیابان دربدر؟

 

می دهم پندت و بنما گوش و هوش

پندهایم چون عسل باشند بنوش

 

اول انکه پیش از حرف و کلام

با تبسم همسفر را ده سلام

 

بعد از آن نام شریفش را بپرس

از مکان و مقصد و کیشش بپرس

 

مطلب دیگر سکوت است ای عزیز

آبرویت با به پر حرفی مریز

 

گرشدی در مجلسی دعوت بدان

صدر نشینی را رهاکن ای فلان

 

چون که در یک مجلسی باشی غریب

لاجرم آیی به پایین عنقریب

 

تا نگفتند گِرد هر کاری مجو

کن سکوت و حرف بی جایی مگو

 

چون به تو رو کرد مقام و مال و جاه

دوستان افزون کن از دشمن بکاه

 

بار را کردند روی خر سوار

گفت:پندم را غنیمت برشمار

 

از قضا آن روز مقصد شد یکی

بود در یک قریه جشن و دعوتی

ادامه دارد