بهمن آباد شهر بزرگِ دیروز یا روستای کوچک امروز(24)
برج ها یادگارهای ماندگار در صحرا و قلعه ها
بر کرانه ی صحرای بهمن آباد به تماشای پهن دشتی می نشینم که مرا به انتهای آبادی و شوره زار کویر می رساند سر زمینی که تنها حاصلشان نمک است و خارهای مقاوم و درختِ صبور تاق و گز و...
کمی مانده به انتهای صحرا برج راست قامتی در قاب چشمانم خودنمایی می کند که می دانم او نیز با من حرف ها دارد ولی افسوس که حرف هایش را نمی شنوم و دعوتش را نمی فهمم و چشمانم آنگونه که باید واقعیت او را نمی بیند
دعوت به عبرت دو واژه ای است که تنها از حلقوم خرابه های نزدیک به مزار و قلعه ها و برج ها بر می آید من این دو واژه را عزیز می دارم دعوت و عبرت! بیا و عبرت بگیر...
در فرصت پیش آمده به تماشای روزنه ها و زخمه هایی می نشینم که حوادث روزگار بر قامت برج نقش انداخته است هر خط روزگار، این پیام خاص را به دنیا داران و دنیا زدگان می دهد که هیچ زندگی ای بی زخم و دغدغه و هیچ ظهوری بی افول نیست و همه چیز در گذر زمان زخم بر می دارند و فنا می شوند.
پیام برج ایستادگی و آسودگی است؛
دلم می خواست به قلب واژه ها می رفتم و معنای ایستادگی و آسودگی را می فهمیدم و اینکه آیا به واقع همینطور است یعنی ایستادگی با خود، آسودگی می آورد؟ پس از عبور از کالبد شکافیِ واژه ها با برج اینگونه سخن آغاز کردم؛
ای برجِ راست قامتی که به تو لقب خرابه داده اند برایمان از تاریخ گذشتگان بگو اما نه رمز آلود و در پرده گویی که فهم و کشف رمز بر ما دشوار می نماید.
از مردانِ قَدَر بازو و قوی پنجه ای بگو که تو را بنا کردند و بر بلندای تو جولان می دادند؟ اما سخنی در خورِ فهم ما بگو تا پند و عبرت بگیریم و همراه با خواندنِ سنگ نوشته های قبور تو را نیز بخوانیم.
آیا می توانی نشانی از بی نشان ها بدهی تا به جای تو با آن ها همسحن شوم؟ می خواهم بدانم در روزگاری که کمترین امکانات و ابزار در اختیار سازندگان و معماران بود چگونه توانستند تو را چنین مقاوم و استوار بنا کنند که اکنون به نمایندگی از جانب آن همه عوامل سازنده با من حرف بزنید؟
بگو کجا رفتند طراحان و مهندسین و کارگرانی که تو را اینگونه بر افراشتند؟
ادامه دارد