شعری که ملاحظه می کنید  حکایتی است بسیار آموزنده که بیش از 33 سال پیش از مرحوم پدرم و استادم شنیدم.

حکایت؛

 سعدی قصد رفتن یه جایی را داشته که بر حسب اتفاق، بخشی از راه را با مردی انگور فروش همراه می شود انگور فروش که برای فروش انگورهایش به روستاهای مختلف سفر می کرده بر خلاف عرف همسفری و رعایت نکردن حرمتِ بزرگتر، به سعدی سلام نکرد با او همکلام نشد وقتی هم که  به دوراهی رسیدند خداحافظی نکرد، مرد انگور فروش کمی از سعدی دور شد و به راه خود ادامه داد ولی ناگهان و بر اثر یک اتفاق، خرش رم کرد و انگورش نقش بر زمین شد او که نیاز به کمک  داشت با صدای بلند خطاب به سعدی گفت:های های های،سعدی که صدای مرد را می  شنید جوابش را نداد و به راهش ادامه داد تا این که وی نفس زنان خودش را به سعدی رساند و گفت:من با تو هستم هر چه گفتم:های های جوابم را ندادی!

سعدی گفت: اینجا بیابان است و پرندگان بسیاری دارد من هم اسم دارم،

مرد انگور فروش گفت:من که اسم شما را نمی دانستم،

سعدی فرصت را غنیمت شمرد و او را پندهایی داد،

1- هر وقت با کسی همسفر شدی به وی سلام کن و بگو اسم شریف ما چیست؟

2- چون به مجلسی  دعوت شدی بر صدر مجلس ننشین  که چون مقامات و  بزرگترها و نزدیکان وارد شوند تو را در پایین ترین مکان مجلس قرار خواهند داد.

3-تا چیزی از تو نپرسیده اند جواب مده.

4- در کاری که به تو ارتباط ندارد دخالت مکن.

 حکایتِ آموزنده ی پیش رو در قالب شعر و در چند قسمت،تقدیم می شود امیدوارم بخوانیم و بهره ببریم.

شعر.

آدمی باید سخن گوید گوید بجا

سردهد برباد حرف نابجا

این حکایت بشنو از یک داستان

تا بدانی سود و خسران زبان

بود سعدی در بیابانی به راه

مرد دیگر هم بشد همراه راه

ساعتی را راه رفتند گام گام

صحبتی باهم نکردند یک کلام

آن یکی بر روی خر انگور داشت

رفت و سعدی را به حال خود گذاشت

شد دو راهی، هرکه راه خویش رفت

درسکوت، هرکس به راهش پیش رفت

مرد کاسب با خرش می رفت شاد

لیک خرش رم کرد و انگورش فتاد

غیر او و خر کسی آنجا نبود

آدم اینجا لازم است خر را چه سود

خر به بست و راه سعدی را گرفت

هرچه گفت، های های جوابی ناگرفت

رفت تا نزدیک شد با همسفر

گفت ای آقا شدم من خونجگر

ادامه دارد