آنچه تحت عنوان شعری با طعم طنز و جدی ملاحظه می کنید نگاهی دارد به دوران کودکی و زندگی دیروز و امروز و ترجیح دادن زندگی روستایی و بر شهری بودن و یاد کردن از سنت های حسنه ی بهمن آباد که امیدوارم مورد قبول واقع شود.

 

کودکی رو قدر ندونستیم و رفت

کفتر جوونی بر شاخه نشست

 

وقتی پر زد دیگه هر گز نیومد

جوونی رفت و میونسالی اومد

 

حالا هی سفر کنیم به کودکی

سفرهای سرخوشی و خیالی

 

یادمه وقتی که ما بچه بودیم

آرزو داشتیم که زود بزرگ بشیم

 

وقتی که وارد زندگی شدیم

دوباره اسیر کودکی شدیم

 

 

 

با همه حال و هوای زندگی

بس دلم تنگه برای کودکی

 

دلم یادِ خاک پاکِ روستا کرد

یاد مدرسه و دشت و صحرا کرد

 

بچه های دیروزی پدر شدن

هرکدوم یک جوری در بدر شدن

 

 

گاهی خاطرات من غم میاره

اشکو از چشم خودم در میاره

 

 

وقتی یاد می کنم از گذشته ها

می کنم یاد از تمام رفته ها

 

با خودم میگم کجا رفت پدرم

چه سفر بود که نیومد مادرم؟

 

کجا رفتن اقوام و خویشان من

مایه ی امید و نزدیکان من

 

اون همه دوستا که دور هم بودیم

چرا از احوال هم بی خبریم؟

 

این موبایل هم بجای همگرایی

شده موجب دروغ و جدایی

ادامه داره