با اصرا ر شما عزیزان و به قصد خدمت بی منت،کاندیداشدم تا...

دوستان ،برادران و خواهران گرامی سلام علیکم

بنا به اصرار شما عزیزان کانداتوری خودم را به قصد خدمت به طبقه ی زرینّ (ببخشید زیرین) جامعه اعلام می دارم. نامزدی من (البته نه آن نامزدی بلکه منظور این نامزدی) فقط به قصد خدمت کردن و فقط برای ادای تکلیف و فقط برای این که جای یک روشن فکر و کاربلدی خالی نباشد!و فقط برای اینکه سال ها درس خواندم ، فکر کردم، بحث کردم ، شام خوردم ، راه رفتم، آب خوردم، تاب خوردم و...بوده و هیچ انگیزه ی دیگری ندارم.عزیزان؛ هرچه از خودم تعریف کنم انگارچیزی نگفتم ، سرتان را درد نمی آورم این شما و این بیوگرافی و زندگی نامه ام تا بدانید من برای شما فراوان فراوان افتخار آفرین و ارزشمندم .البته شکسته نفسی ام مانع ابراز و بازگو کردن داشته های فکری و خلاقیت ها و توانایی هایم می شود ولی علی رغم میل باطنی ام،اندکی از زندگی نامه ام را تقدیم حضورتان می کنم؛

در روستای قنبرآباد جنب صفرآباد به دنیا آمدم دو سالم تمام نشده بود که آثار نبوغ در من پدیدار بود! به توصیه ی  باباحاجی، مرا به مکتب خانه ای بردند،که از شانس خوب من، به خانه ی مشتی علی آقای کدخدای ده پایین محله نزدیک  بود، شش سال از محضر معلم خوبم صفر علی قطارچی بهره ها بردم و با افتخار،توانستم مدرک کلاس یک را از دستان مبارکشان بردیده ی منت بگذارم،چون سرشار از عقل و ذکاوت بودم مرا به مدرسه ی ده بالا محله ی معروف، بردند. با آن که،ادامه ی تحصیل در،آن مدرسه  فقط تا پایه ی سوم ،ممکن می نمود،من که سرشار از هوش و ذهن خلاق بودم!توانستم،تصدیق ششم را در همان جا بگیرم!!! البته آن مدرسه به همت بزرگتر ها و کدخدا و دهیار که همگی از اجداد و دوستان بابا حاجی ام بودند احداث شده بود!! نمی دانم چه پیش آمد که ناگهان دو کلاس را به قول امروزی ها جهشی قبول شدم،تصدیق شش را که به من دادند به شهر رفتم و چند ماه از تحصیلم نگذشته بود که بر خلاف انتظاردیگران مدرک دهم را تقدیمم کردند، قصد تعریف کردن از خودم را ندارم آدم بی شیله پیله و با صداقتی هستم با صداقت جلو آمدم و با صداقت رأی خواهم آورد و و کیل تان خواهم شد.تا یادم نرفته، یادی از مادر بزرگ بابا حاجی (پدر بزرگ مادر بزرگم)بکنم الهی نور به قبرش بباره،همیشه می گفت؛ تو با این ذکاوت و هوشی که داری می تونی 50رأس گاو و صد رأس گوسفند و 100 رأس بزغاله را به چرا ببری و سالم به آغلشان بر گردانی، همیشه می گفت: کاش این سر پر فکری که داری، روی تن و بین شانه های 10 نفر 30نفر یا 50 نفر دیگه بود می گفت:کاش می توانستیم از سری که برتن داری   نوبتی استفاده می کردیم،حالا من به روح مادر بزرگ پدر بزرگم عرض می کنم؛ الهی هرجا هستی سالم باشی نور به گور بشی،مادر بزرگ پدر بزرگ، کجایی تا ببنی خوی پیش بینی کردی و خوب هوش و درایت مرا کشف کردی،ننه جان، بیا ببین قبل از کاندیدا شدنم چقدر به مردم چلوکباب می دهم؛ تعریف از خود نباشه،آدم ،دست و دل بازی هستم تکرار می کنم اگر قصدم خدمت نبود و کسی را بهتر یا حد اقل،مثل خودم می دیدم هرگز کاندیدا نمی شدم،من این بار سنگین را برای رضای شما و برای خدمت به شما بردوش می کشم. حال که قبول مسئولیت کرده ام لطفا" به قسمتی از برنامه هایی که برایتان در نظر گرفته ام توجه فرمایید:

1- احداث و آسفالت راه آدم رو و مالروبرای رفت و آمد کشاورزان به دشت و صحرا ؛

2- راه اندازی حمام های قدیمی و تعطیلی حمام های خانگی به لحاظ دیدار و درد دل و گله و شکوه خانم ها و مقابله با افسردگی،  

3-احداث راه و جاده ی مخصوص حیوانات ،جلوگیری از تردد خودروها در خیابان و جاده ها، وارد کردن مرکب ارزان از قبرس و چین به لحاظ مقابله با آلودگی هوا و ترافیک؛

 4-چون تجربه نشان داده،اسفالت خیابان ها با قیر و رنگ سیاه موجب بروز افسردگی می شود  بعد از انتخاب این حقیر سطوح خیابان ها با کاهگل مسطح خواهم کرد.

5-برای رفاه حال همولایتی ها و همشهریان عزیز دریایی پر آب و بزرگتر از دریای مازندران با ساحلی دلنواز در جلو  خیابا ن هر شهروندی ایجاد خواهم کرد،شعار من؛ هر شهروند یک دریا خواهد بود ولی خواهشا" مواظب بچه ها باشید!!!!

6-افزایش فارغ التحصیل رشته ی پزشکی با شعار هر یک نفر 5 پزشک (به جای پزشک خانواده)

7-ادامه و برقرار بودن وعده ی غذایی ناهار و شام قبل از انتخابات.

۸- نزول باران در مناطق خشک و کم آب و از بین بردن کامل خشک سالی

۹- تبدیل کویر نمک به جنگل سرسبز

۱۰-جلوگیری از فرار مغزهایی چون خودم از روستاها به شهرها

و دهها طرح خدمت رسانی دیگر

 در پایان، یاد و نام مادر بزرگِ پدر بزرگم  را که در کشف نبوغ این حقیر،اهتمام ورزیدگرامی می دارم از شما نیز که با حوصله به قسمتی از برنامه ها و زندگی نامه ی درخشانم توجه نمودید و با رأی خودتان شرمنده ام خواهید کرد سپاس گزارم وعده ما و شما سرِ خرمن

 

لطیفه

روزی مردی روستایی الاغش را به بازار فروش حیوانات برد. مشتری های الاغ اگر از جلو می آمدند ، الاغ دهانش را برای گاز گرفتن آنها باز می کرد و اگر از عقب می آمدند به آنها لگد می زد. شخصی به مرد گفت : با این وضع کسی الاغت را نخواهد خرید. مرد گفت : قصد من هم فروش آن نیست فقط می خواهم مردم بدانند که من از دست این حیوان چه می کشم

لطیفه ی شطرنج

یه ...داشت با خرش شطرنج بازی می کرد یکی رد می شه می گه :عجب خر با هوشی داری ...در جواب می گه: نه بابا اون طور که فکر می کنی نیست سه دست بازی کردیم دوبار مساوی شدیم این یکی هم که معلوم نیست          

 ولی این یکی هم معلوم شد و خرش او نو برد 

لطیفه سربازی

 

 ...... بعد از2سال ازسربازی برمیگرده،تو کوچه داداشش رو می بینه

 که ریشش بلند شده و خیلی ناراحته،ازش می پرسه چی شده

 چرا ناراحتی،داداشش چپ چپ نگاهش می کنه وجواب نمیده.

 میره درخونه اون یکی داداشش رو می بینه که

 اون هم با ریشهای بلند وقیافه ناراحت نگا نگاهش میکنه

خیلی نگران میشه،می پرسه چه اتفاقی افتاده؟بابا طوری شده؟اونم

 محلش نمیزاره.میره تو خونه باباشو می بینه که ریشش حسابی بلند شده

وخیلی ناراحته میگه من

می دونم که نه نه طوریش شده باباش با عصبانیت میگه

 پدرسوخته موقعی که

 داشتی می رفتی خدمت ریش تراش رو کجا بردی

 

 

مرد خودنما

می گن یه آقایی می خواس خودنمایی کنه به یکی گفت: ای آقا نمی دونی چه اتفاقی واسم افتاد.

دوستش گفت کی؟کجا؟زود بگو ببینم چیشده.

مرد، یه آهی کشید وگفت:بابا بعد قرنی رفتیم جنگل که مثلا" تفریح کرده باشیم ولی از چشمون در اومد.

دوستش پرسید :خب چی شد؟

مرد خود نما گفت: وارد جنگل که شدم یه پلنگ قوی اومد طرف من.

دوستش پرسید خُب تو چیکار کردی؟

(گفتگوی این دو نفر رو باهم می خونیم مرد خودنما تعریف می کنه ودوستش فقط میگه :خُب)

  مردخود نما: من رفتم بالای درخت. خُب، پلنگ هم اومد بالای درخت، خُب من اومدم پایین درخت خُب،پلنگ هم اومد پایین درخت،خُب، من رفتم توی چاه خُب، پلنگ هم اومد توی چاه،خُب من اومدم بالای  چاه،خُب پلنگ هم اومد بالای چاه،خُب، من رفتم توی رودخونه،خُب پلنگ هم اومد توی رودخونه، خُب،مرد خونما با ناراحتی فریاد کشید وگفت:بابا، ولم کن پلنگ دست از سرم ورداشت تو دست از سرم ور نمیداری؟

نقل قول از آقا سعید حسین زاده

 

ارسالی از حامد

میدونی شباهت توبالامپ چیه؟دورهردوتاتون پشه جمع میشه!

 

امروزروزجهانی خوشگلترین،بهترین ومهربونترین دوست دنیاست.این روزبه شماهیچ ربطی نداره!

 

زبونی که به کسی نگه دوستت دارم فقط به دردلیسیدن بستنی قیفی میخوره؛پس:دوستت....ولش کن بستنیش خوشمزه تره

 

کسانی که همیشه درسایه زندگی میکنند،برای دیگران سایه ای ندارند

 

هیچگاه نخواه که دل بگیری ازدوست/شایددل توتمام دارایی اوست

 

اینقدرنگوییداگرببخشم وگذشت کنم کوچک میشوم؛اگرکسی بابخشیدن وگذشتن کوچک میشدخدااینقدر بزرگ نبود

 

درعرض1دقيقه ميشه1نفروخرد کرد،در1ساعت ميشه1نفرودوست داشت،در1روزفقط1روز ميشه عاشق شد؛ولي1عمرطول ميکشه تاکسي روفراموش کنی

 

کاش واژه ی حقیقت آنقدربازبان ماصمیمی بودکه برای گفتن دوستت دارم،نیازبه قسم خوردن نبود

 

زندگی زیباست اگرزیبابه آن بنگری،پرازخاطرست اگرخاطره هاراحفظ کنی،شیرین است اگرتلخیهاراکناربگذاری

 

1همیشه یکه!شایددرتمام عمرش نتونه بیش از1عدد باشه،اما بعضی وقتاهمین1میتونه خیلی باشه،1دنیا،1سرنوشت،1دوست،1خاطره

تنها این کوه است که اگر به او بگویی دوستت دارم ، او نیز بلند فریاد میزند : دوستت دارم دارم دارم .

 

همیشه دور بودن به معنای فراموشی نیست گاهی فرصتیست برای دلتنگ شدن

 

میدونی مترسک به کلاغ چی گفت ؟ گفت هرچی میخوای نوکم بزن ، ولی تنهام نزار

 

کسی که در آغوش غم بزرگ شده ، تنهایی بهترین همدم اوست

 

ساحل دلت رابسپار به خدا خودش قشنگترين قايقش رو برات ميفرسته

 

ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم

منزل ما قلب کسانیست که دوستشان داریم

 

عشق از دوستی پرسید فرق ما با هم چیه؟ دوستی جواب داد من آدمها رو با سلام آشنا میکنم تو با نگاه. من اونا رو با دروغ از هم جدا میکنم و تو با مرگ!

 

عشق مثل آتیش میمونه پس تا هر وقت که جرات نداری بهش دست نزن ولی اگه دست زدی طاقت نگه داشتن تو دستت رو داشته باش!

 

من یاد خوش دوست به دنیا ندهم / لبخند خوشش به حور رعنا ندهم / گر یاد کند مرا هر از گاهی چند / گرد رخ وی به چشم بینا ندهم

 

فهمیدن عشق را چه مشکل کردند، ما را ز درون خویش غافل کردند، انگار کسی به فکر ماهی ها نیست، سهراب بیا که آب را گل کردند

الهی همیشه مثل چراغ راهنما باشی ، لپت همیشه قرمز ، روی دشمنات زرد ، دلت همیشه سبز

 

همیشه واسه گلی خاک میشم که اگه به آسمون رسید ، بدونه ریشه اش کجاست

 

دوستی مثل ایستادن روی سیمان خیسه هر چی بیشتر بمونی رفتنت سختتر میشه ولی اگه بری جای پات برای همیشه باقی میمونه

 

طبق قانون بقای شادی هیچ شادیی از بین نمیره بلکه فقط از دلی به دل دیگر جابجا میشه

 

زندگی را به دستهایم دادم و دستهایم را به تو دادم ولی تو زندگیم را گرفتی و دستهایم را رها کردی!

حکایات ملا نصرالدین

                    

نـصــــرالـــــدين خـــواجـــــه كه در بين ما به نام ملانصرالدين شهرت دارد, يكي از تيز زبانان و طنز سازان مشرقي است كه در قرن هفتم هجري در تركيه در زمان سلجوقيان ميزيسته است. از تولد و زندگي او اطلاع دقيقي در دست نيست. او به روايتي در اواخر قرن هفتم هجري در شهري به نام خورتو جشم به جهان گشوده. و از پدرش عبدالله خواجه كه امام جمعه بوده خواندن و نوشتن را آموخته است در همان دوران طفوليت و جواني بر اثر هوش سر شار و عقل سليم و حاظر جوابي زبان زد همه مردم شده بود او به (خاطر كسب علم مدتي در شهر قونيه در (تركيه به تحصيل مشغول بوده و اواخر قرن هفتم شهر قونيه را ترك گفته واز آنجا به خاطر امرار معاش بعنوان امام و مدرس عازم شهر ( آق شهر ) در تركيه ميشود. از لطيفه ها و حكايات او چنين به نظر ميرسد كه وي صاحب زن و فرزند بوده است. اغلب حكايات و لطايف ملا نصرالدين به صورت مجازي يا حقيقي و يا آميخته به هم دارد كه خواننده را به فكر يا تعجب وادار ميسازد و به هوشياري و يا زماني حماقت ملاه پي ميبرد. شرقي ها به خصوص در بين افغانها و ايراني ها حكايات و ضرب المثل هاي زيادي از خود را به نام ملا نصرالدين نسبت داده اند. طبق تاريخ درج شده به روي سنگ قديمي مقبره ملانصرالدين وفات وي در سال 683 هجري كه معادل 1284 ميلادي ميباشد در شهر آق شهر اتفاق افتاده است. مقبره ملاه نصرالدين بعد از گذشت 7 قرن هنوز براي اهالي آقشهر زيارتگاه عموم ميباشد و براي مسافرين و جهانگردان يكي از اماكن جالب و ديدني بشمار ميرود.

ادامه نوشته

حکایات ملا نصرالدین

گردنبند

ملانصرالدین دو تا زن داشت و همیشه از دست درخواست های آنها در عذاب بود. یک روز برای هر دوی آنها دستبندی خرید تا از غرغر کردن های آنها خلاص شود.

چند روزی گذشت و هر دو زن پیش ملا آمدند و از او پرسیدند که کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟

ملانصرالدین جواب داد: به آن که دستبند داده ام علاقه بیشتری دارم.

 

ملای بی فکر

شخصی با زن ملا سر و سری داشت. یک روز آن شخص جوانی را پیش زن ملا فرستاد.

زن ملا از او خوشش آمد و آن را به خانه دعوت کرد. یک دفعه آن مرد وارد خانه شد. زن ملا جوان را در جایی پنهان کرد و با مرد شروع کرد به خوش و بش کردن.

در همین موقع صدای پای ملا شنیده شد. زن ملا که اوضاع را اینطور دید چاقویی به دست رفیقش داد و گفت: با من دعوا کن و بگو غلام مرا کجا پنهان کرده ای.

ملا وارد اتاق شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟

زن گفت: غلام این مرد فرار کرده و به خانه ما پناه آورده و من او را قایم کرده ام که او را نزند. آن مرد با شفاعت ملا جوان را بخشید و هر دو از آنجا بیرون آمدند.

 

تختخواب چهار نفره

عیال ملا مرد و او رفت و زن بیوه ای گرفت. زن مرتب از شوهر سابقش حرف می زد و ملا هم از زن سابقش.

شبی ملا زنش را از روی تخت به پایین انداخت. زن با چشم و چالی کبود شده پیش پدرش رفت و از ملا شکایت کرد.

پدر زن ملا، او را صدا کرد و از او خواست درباره کارش توضیح بدهد.

ملا گفت: من بی تقصیرم، تخت ما دو نفره است اما ما چهار نفر هستیم یعنی من و زن سابقم، دختر شما و شوهر سابقش. حالا هم چون روی تخت جا نبود عیال از روی تخت پایین افتاد.

 

نامرد چهارمی

ملانصرالدین زنی گرفته بود که قبلا" دو بار ازدواج کرده بود و هر دو شوهرش هم مرده بودند.

ملانصرالدین در حال احتضار بود، زن بالای سر او گریه می کرد و می گفت: ملا جان! به کجا می روی و من را تنها به دست کی می سپاری؟ ملا در همان حال جواب داد: به نامرد چهارمی.

 

خر نامرد

روزی ملانصرالدین از راهی می گذشت. درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.

ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید. ملا وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.

آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.

چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.

ملانصرالدین هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.

صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟ ملا گفت: نر.

صاحب خر گفت: این خر ماده است. ملانصرالدین هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.

 

دزد و ملا

روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد.

همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفش ها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفش ها از زیر سرش خارج شدند، دزد آمد و کفشها را برداشت و برد.

وقتی ملا بیدار شد و کفش ها را ندید دانست مطلب از چه قرار است. پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباس هایم را از تنم بیرون می آورم و آنرا تانموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباس ها پایین می اندازم در این موقع دزد می آید و دست دراز می کند که لباس ها را ببرد و من مچ او را فورا می گیرم و همین کار را کرد.

اما از قضا در خواب عمیقی فرو رفت. وقتی از خواب بیدار شد دید لباس ها را هم برده اند!

 

راه قبرستان

ملا خود را از دست طلبکاران به مردن می زند، او را شستشو داده کفن می کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن کنند اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم می کنند و هر چه می گردند موفق

نمی شوند به یافتن راه، ملا که طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!

 

اینطوری

شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری!

 

لباس راه راه

یک روز ملانصرالدین خرش را در جنگل گم می کند. موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند. به آن می گوید: ای کلک لباس راه راه پوشیدی تا نشناسمت؟!

 

راضی یا ناراضی

ملا در بالای منبر گفت: هر کس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر.

ملا به آن مرد گفت: تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت: نه ... ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!

 

شهادت دروغ

شخصی به ملانصرالدین بیست دینار پول داد که نزد قاضی شهادت بدهد که صد خروار گندم از دیگری می خواهد. چون در محضر قاضی حاضر شدند و آن شخص ادعای خود را بیان نمود، نوبت شهادت ملا رسید چون

او عادت به دروغگویی نداشت، گفت: شهادت می دهم که این شخص صد خروار جو از طرف می خواهد.

قاضی گفت: او ادعای گندم می کند تو شهادت جو میدهی؟

گفت: با من قرار گذاشته شهادت بدهم شهادت گندم یا جو طی نکرده است.

 

تنبیه قبل از اشتباه

ملا کوزه اش را دست دخترش داد و سیلی محکمی هم به صورت او زده و گفت: به سر چشمه برو آب بیاور. مبادا آن را بشکنی. دخترک گریه کنان از پیش او رفت. پرسیدند:

چرا کودک بیچاره را اینطور بی جهت زدی؟ گفت: او را زدم که کوزه را نشکند، زیرا اگر بعد از شکستن او را تنبیه نمایم فایده ندارد و آن کوزه برای من کوزه نمی شود.

 

خمیازه

شخصی در مجلسی پشت سر هم و بدون وقفه حرف می زد. ملانصرالدین هم که در مجلس حاضر بود، در گوشه ای نشسته بود و خمیازه می کشید.

یکی از حاضرین گفت: خوب است که شما هم یک دفعه دهان باز کنید. ملا گفت: برادر آنقدر دهان باز کردم که نزدیک است دهانم پاره شود.

 

فضولی ممنوع

شخص فضولی به ملانصرالدین گفت: همسایه ات عروسی دارد.

ملا گفت: به من چه!

آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند.

ملا گفت: به تو چه!

 

ملای پخمه

ملانصرالدین تبری داشت که بسیار برایش با ارزش بود و هر شب آن را در تنور پنهان می کرد و در تنور را هم می گذاشت.

عیالش گفت: ملا تبر را چرا در تنور می گذاری؟

ملا جواب داد: از دست گربه قایم می کنم.

زن گفت: گربه تبر را می خواهد چه کند؟

ملانصرالدین گفت: عجب زن احمقی هستی! گربه تکه گوشتی را که قیمتی ندارد می برد، اما تبری را که ده دینار خریده ام رها خواهد کرد؟

 

مشکل ملا

روزی ملانصرالدین از مزرعه ای یک سیب زمینی دزدید که یکدفعه صاحب مزرعه او را دید و گفت: مرتیکه اینجا چه کار می کنی؟

ملا با خونسردی گفت: باد مرا اینجا آورده است.

صاحب مزرعه گفت: پس این کیسه از کجا آمده است؟

ملانصرالدین جواب داد: مشکل من هم همین کیسه است.

 

عیال زحمتکش

ملانصرالدین زن خودش را برای رخت شویی به خانه دیگران می فرستاد و زن رختشویی هم به خانه آنها می آمد و رختهای آنها را می شست.

از ملانصرالدین پرسیدند: چرا این کار را می کنی؟

گفت: زنم کار می کند و پول در می آورد و مزد رخت شور را می دهد. این طوری هم احتراممان به جاست و هم در زندگی صرفه جویی می کنیم.

 

کار با ارزش

یک شب ملا توی چاه نگاه می کرد که یکدفعه چشمش به عکس ماه افتاد.

با خودش گفت: ای وای، ماه دارد غرق می شود، باید نجاتش بدهم. بلافاصله چنگکی در آب انداخت تا ماه را نجات بدهد اما چنگک زیر سنگ بزرگی در ته چاه گیر کرد.

ملا هر چه زور زد نتوانست آن را بالا بکشد. بالاخره طناب پاره شد و ملا از پشت روی زمین افتاد و لنگش به هوا رفت که یکدفعه ماه را در آسمان دید.

با خودش گفت: عیبی ندارد، درسته زمین خوردم اما عوضش توانستم ماه را نجات بدهم.

 

یاد بچگی

در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند. ملانصرالدین پشت دیواری ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه می کرد. از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر نظر گرفته بود و از پشت سر عمامه ملا را از سر او

برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب عمامه ملا دست به دست شد و بچه ها با آن بازی کردند.

ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت.

در بین راه عده ای ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟

ملانصرالدین گفت: عمامه من یاد بچگی اش افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند.

 

علت دویدن

روزی باران شدیدی می بارید. ملا پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.

ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟

ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟

همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که

یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.

فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم.

 

خون بها

روزی از ملانصرالدین پرسیدند: دوست داری یتیم شوی اما میراث خوار پدرت شوی؟

ملا جواب داد: ابدا"! دلم می خواهد او را بکشند تا هم میراث او به من برسد و هم خون بهای او را بگیرم.

 

عمامه ملا

روزی ملانصرالدین داشت از چاه آب می کشید و به خرش می داد. یکدفعه پوزه خر به کله ملا خورد و عمامه اش افتاد توی آب. ملانصرالدین سریع افسار خر را باز کرد و انداخت توی چاه. رفیقی او را دید و گفت: ملا،

این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: برای اینکه هر کسی رفت افسار الاغ را بیاورد عمامه من را نیز با خودش بالا بیاورد.

 

ماهی یونس

ماهیگیران کنار رودخانه ای مشغول ماهیگیری بودند. ملا ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد که یک دفعه پایش لیز خورد و افتاد توی آب.

یکی از ماهیگیران پرسید: حضرت عالی را بجا نمی آورم؟ ملانصرالدین گفت: فرض کنید ماهی حضرت یونس.

 

کار بی زحمت

روزی ملانصرالدین سوار خرش بود و داشت رد می شد که یک دفعه خرش رم کرد و او را به زمین زد. بچه های کوچه وقتی ملا را با این وضع دیدند حسابی او را دست انداختند.

ملانصرالدین به خنده های بچه ها اعتنایی نکرد. بلند شد و گرد و خاک لباسش را تکاند و به طرف خانه ای رفت و در زد و گفت: چه خوب شد خرم مرا دم همان خانه ای که کار داشتم زمین زد و مرا از زحمت پیاده

شدن خلاص کرد.

 

فرق دو گره

روزی ملا، کیسه گندمی را آرد کرده بود و داشت به خانه اش می برد. در راه با خدا راز و نیاز می کرد که خداوند گره از مشکلاتش باز کند. ناگهان گره کیسه آرد باز شد و تمام آردها به زمین ریخت. ملا با ناراحتی

سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا بعد از این همه سال خدایی کردن فرق دو تا گره را نمی دانی و من را این طور ذلیل و بیچاره می کنی؟!