حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(5)
در قسمت های 1تا 4 به حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش پرداختیم و اشاره کردیم وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی از سعدی تقاضای کمک کرد... سعدی به کمکش شتافت ولی مثل همیشه زبان به پند گشود و مرد انگور فروش را اینگونه اندرز داد؛
اگر اسم مرا می پرسیدی اکنون مرا های و هوی خطاب نمی کردی...ولی با این حال اگر به این پندهایی که می گویم عمل کنی هرگز در نمانی...
اما این مرد (همانطور که در قسمت های پیش آمد) وقتی وارد یک مجلس عمومی شد پندهای سعدی را از یاد برد و برخلاف موعظه ی استادِ سخن، بجای این که در محل مناسب بنشیند بر صدر مجلس نشست،
دوم ، بی آن که از وی پرسش کنند حرف هایی زد که مأمور دولت او را به زندان انداخت،
سوم اینکه زحمت سعدی را دو چندان کرد.
با همه ی این بی مهری ها،سعدی محض کمک به انگور فروش، از مأمور زندان خواست اجازه دهند شب را با مرد او در زندان بگذراند،که در ادامه ی حکایت به آن خواهیم پرداخت ولی برای روشن شدن اصل ماجرا بهتراست ابتدا قسمت های یک تا سه را دنبال کنید.
(سعدی گفت: فردا در حضور شاه چنین سخن بگوید)
من نه دزد هستم نه کس را کشته ام
دانه ی تلخ در زمین نا کِشته ام
روز و شب رنج فراوان می برم
از همین ره رزق یزدان می خورم
در یکی از روزها رفتم به باغ
فصل تابستان، هوا بود گرم و داغ
اندر آنجا صحنه ای دیدم عیان
کاشکی هرگز نمی دیدم چنان
دیدم آنجا جسم بی روح پدر
غرقه در خون دیدمش پا تا به سر
چاقویی دیدم به روی سینه اش
کاش دیدم دشمن پر کینه اش
تیغه ی چاقو به خون آغشته بود
مالک چاقو از آنجا رفته بود
این اثر، جامانده ای از قاتل است
آنچه را داروغه گفته باطل است
حال حرفم گوش کن ای سرورا
تو عدالت گستری شاهنشها
یک کسی بابای من را کشته است
قامت من را زغم بشکسته است
صاحب چاقو مرا بیچاره کرد
در میان شهرها آواره کرد
آمدم تا صاحبش پیدا کنم
بهر درد خود دوا پیدا کنم
از ره دور آمدم عالجناب
خواهش من را نمی گویند جواب
من کجا و تهمت دزدی کجا؟
من کجا وین آبرو ریزی کجا؟
من کجا و دزدی از دولت کجا
خوردنِ یک نان بی زحمت کجا؟
پادشاها ظلم شد بر رعیتت
زین عمل بدنام کردند دولتت
ادامه دارد