در قسمت های 1تا  3 به حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش  پرداختیم و اشاره کردیم وقتی بارِ انگور نقش بر زمین شد و انگور فروش در بیابان جز خودش و خرش کسی را ندید  از سعدی(که او را نمی شناخت) تقاضای کمک کرد سعدی به کمکش شتافت ولی  حال و  روز مرد را که دید مثل همیشه زبان به پند گشود و مرد انگور فروش را با  اندرزهایش  هدایت کرد اما این مرد که  پندهای سعدی را  به ظاهر،گوش کرده بود در مقام عمل بر نیامد  و برخلاف آنچه سعدی گفته بود در مجلسی بر صدر نشست و  بی آن که از وی پرسش کنند حرف هایی زد که در ادامه حکایت به آن خواهیم پرداخت ولی برای روشن شدن اصل ماجرا بهتراست ابتدا قسمت های یک تا سه را دنبال کنید.

 

هیچ کس آنجا نگفت چاقو دهید

مرد خود را کرد گرفتار مدید

 

 اندر آن جا بود یک داروغه ای

گفت چاقو را چسان دزدیده ای؟

 

چاقوی زرین گرفت از بی خرد

گفت امشب را به زندانش برند

 

سعدی آن جا بود اما ناشناس

گفت من هستم غریب و  آس و پاس

 

اذن ده تامن و مرد همسفر

امشبی باشیم نزد همدگر

 

اذن داد اما بگفتا آن مقام

لیک نگویند حرف  باهم  یک کلام

 

هر دو رفتند زیر سقف خانه ای

بود در آن خانه، زیبا گربه ای

 

سعدی با گربه سخن آغاز کرد

با کنایه مرد را آگاه کرد

 

گفت یاد آور که پندت داده ام

پندهایی همچو قندت داده ام

 

گفتمت بالا نشستن از تو نیست

گفتم آنجا حرف گفتن ابلهی است

 

بازهم ای گربه پندم گوش کن

شهد و شیرین است و آن را نوش کن

 

گویمت ای گربه این راه است و چاه

لیک حکم و رأی هست از پادشاه

 

چون تو را بردند نزد پادشاه

گو که ای عالیجناب ای سر پناه

 

زندگی ام بوده در شیب و فراز

چاقویی دارم که دارد رمز و راز

ادامه دارد