حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش(14)
در قسمت های قبل اشاره کردیم به همسفر شدنِ سعدی و مرد انگور فروش.
سعدی وقتی دید همسفرش آداب همسفری نمی داند از آنجا که ایشان استاد سخن هستند پندهایی به مرد انگور فروش داد که ای کاش وی آن ها را به کار می بست تا با این همه اتفاق های سخت و مشکلات عدیده مواجه نمی شد.
مرد انگور فروش که روزی بر کرسی صدر اعظم (نخست وزیر) تکیه زده بود و به وزیران امر و نهی می کرد اکنون گرفتار شده در غل و زنچیر، نزد قاضی ایستاده تا پاسخگوی عملکرد نا درست خویش باشد.
محاکمه ی متهم ادامه دارد و ما نمی دانیم چه سرنوشتی در انتظار اوست پس بهتر است حکایت شیرین و آموزنده ی سعدی و مرد انگور فروش را با زبان شعر دنبال کنیم تا از حال و روز او و آنچه بر سرش خواهد آمد آگاه شویم این شما و این هم عدلیه و دادگاه و قاضی و متهم.
ولی پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا ابتدا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید.
شعر
خواجه فرمودش که این ناممکن است
گه زبان نیکو و گه بد بوده است
بَردِه گفتا بهترین عضو است زبان
چون که ناحق گفت گردد از بدان
دل بوَد کانون عشق و مهر و کین
بهترین است چون که با حق شد عجین
بازگردیم نزد آن انگور فروش
هست در اطراف زندان جنب و جوش
می رویم بار دگر در عدلیه
تا ببینیم شاکیان بلدیه
از حماقت های آن انگور فروش
مردمان بودند در جوش و خروش
مرد نادان در غل و زنجیر بود
در دفاع از خویش بی تدبیر بود
قاضی شرع تکیه زد بر جایگاه
گفت:فرمانی رسید از پادشاه
خائن ارباشی مجازاتت کنیم
بی گنه چون باشی آزادت کنیم
حال برگو آخرین حرف و کلام
تا عدالت بهر تو گردد تمام
متهم گفت حرف هایم گفته ام
یک وصیت نامه هم بنوشته ام
گفته و می گویم اکنون حاضران
برحذر باشید از کید زبان
می رسد هر نیک و بد بر مردمام
از زبان است از زبان است از زبان
ادامه دارد