شعر فصل بهار خوش آمد
عزیزان موسم فصل بهار است
تمام دشت و صحرا لاله زار است
نظر کن جامه پوشیدند درختان
دوباره بلبلان شاد و غزلخوان
زمستان رفت و فصل فرودین شد
خوشا آن کس که شادی آفرین شد
عروس فصل ها گویند بهار است
خوشا آن دل که دایم در بهار است
نظر کن کوه و دریا و درختان
همه تسبیح گوی حی سبحان
زمین و آب و خاکِ بهمن آباد
هر افسُرده دلی را می کند شاد
ز سر چشمه تا حیتاوا و ماشتان
کلاته و زمین های مزینان
به هر جا بنگری بینی چمن زار
پر است از قرصک و سبزی و آجار
خُنُک آنان که ساکن در کویرند
قناعت طبع و خوب و بی نظیرند
زن و مرد کویر، مهمان نوازند
به نزد دوست و دشمن سر فرازند
سر سفره گذارند شیر و مسکه
کسی از خورنش ناکرده سکته
بوَد دشتِ کویر صد بِه ز بازار
چه سبزی بهتر از سبزیِ آجار؟
همه ما بچه ی اشکنه هستیم
با مشک و دوغ و قاتق عهد بستیم
هر آنکس بار بر بست و رفت به قلعه
خورَد اشکنه و آشِ دِکِردَه
سر سفره چو دیدی شیر و قیماق
بزن لقمه چو لاغر هستی یا چاق
دلی دارد کویری همچو دریا
لب پر خنده و ذکرش خدایا
عبوس، راهش ز خالق دور باشد
بد اخلاق حنظل و منفور باشد
بخندان و بخند فصل بهار است
ببین گل را مبین آنجا که خار است
دل و جان، پر کن از مهر و محبت
خدا دورَت کند از رنج و محنت
بهار از در در آمد رفت زمستان
ببر دل را به سوی باغ و بستان
دلت را نرم کن تا سبزه روید
که از سنگ،لاله و سنبل نروید
خداوندا به قاسم کن عنایت
که دارد از دل سنگش خجالت
بکن لطفی بخنداند دلی را
نلرزاند،نگریاند دلی را