عزیزان موسم فصل بهار است
تمام دشت و صحرا لاله زار است

نظر کن جامه پوشیدند درختان
دوباره بلبلان شاد و غزلخوان

زمستان رفت و فصل فرودین شد
خوشا آن کس که شادی آفرین شد

عروس فصل ها گویند بهار است
خوشا آن دل که دایم در بهار است

نظر کن کوه و دریا و درختان
همه تسبیح گوی حی سبحان

زمین و آب و خاکِ بهمن آباد
هر افسُرده دلی را می کند شاد

ز سر چشمه تا حیتاوا و ماشتان
کلاته و  زمین های مزینان

به هر جا بنگری بینی چمن زار
پر است از قرصک و سبزی و آجار

خُنُک آنان که ساکن در کویرند
قناعت طبع و خوب و بی نظیرند

زن و مرد کویر، مهمان نوازند
به نزد دوست و دشمن سر فرازند

سر سفره گذارند شیر و مسکه
کسی از خورنش ناکرده سکته

بوَد دشتِ کویر صد بِه ز بازار
چه سبزی بهتر از سبزیِ آجار؟

همه ما بچه ی اشکنه هستیم
با مشک و دوغ و قاتق عهد بستیم

هر آنکس بار بر بست و رفت به قلعه
خورَد اشکنه و آشِ دِکِردَه

سر سفره  چو دیدی شیر و قیماق
بزن لقمه چو لاغر هستی یا چاق

دلی دارد کویری همچو  دریا
لب پر خنده و ذکرش خدایا

عبوس، راهش ز خالق دور باشد
بد اخلاق  حنظل و منفور باشد

بخندان و بخند فصل بهار است
ببین گل را مبین آنجا که خار است

دل و جان، پر کن از مهر و محبت
خدا دورَت کند از رنج  و محنت

بهار از در در آمد رفت زمستان
ببر دل را به سوی باغ و بستان

دلت را نرم کن تا سبزه روید
که از سنگ،لاله و سنبل نروید

خداوندا به قاسم کن عنایت
که دارد از دل سنگش خجالت

بکن لطفی بخنداند دلی را
نلرزاند،نگریاند دلی را