یادم آمد آنکه در عهد شباب
آب را می دیدم اما چون سراب

دشت و صحرا و دمن زیبا نبود
یا اگر هم بود دل آنجا نبود

هرچه از قاب نگاهم می گذشت
یا کریه زشت بود و یا  پلشت

پرده ای افتاده بود بر چشم سر
تا نبینم فرقِ بین خیر و شر

در نگاهم بود جنگل چون کویر
بی اثر بود حرف هر وعاظ و پیر

واعظی گفتا که ای  شوریده حال
از چه می بینی خودت را در زوال

غصه را بر جان و دل مهمان  مکن
این جهان را بهر خود زندان  مکن


گفتم ای واعظ مرا تنها گذار
نیستم من اهل پیمان و قرار

گرچه می گویی سخن های سدید
چون شدم از رحمت حق نا امید

گوش خود را بسته ام بر ناصحان
دور گردیدم ز جمع صالحان

پیر لبخندی زد از روی شگفت
گفت:تو انسانی و نیکو سرشت

نا امیدی شیوه ی شیطان بود
کار او گمراهی انسان بود

مرد مؤمن با توکل می رود
پشت پا بر نا امیدی می زند

این همه پیغمبر و آیات حق
آمدند تا ما نگوییم حرف لق

داده است ره را نشانت مصطفا
تا نگردد راهت از قرآن جدا
 
آری آری نا امیدی خود بلاست
دور از لطف عنایات خداست

آنکه ره را بی توکل می رود
شک مکن کو راه باطل می رود

دور کن خود را زشیطان رجیم
روی کن بر  حی سبحان کریم

گو الها صاحب تخت و سریر
من به چاه افتاده ام دستم بگیر

چونکه نومیدی بلای جان بوَد
یار شیطان، دور از جانان بوَد

ناله سر کن گو امیدم ده خدا
راه من کن از ره شیطان جدا

ای خدا من با خودم بد کرده ام
راه را بر خویشتن سد کرده ام

یأس و نومیدی سراپایم گرفت
بد دلی ها دلخوشی هایم گرفت

این دل غمدیده ام را شاد کن
مرغ زندان دلم آزاد کن

یاد حق کردم دلم آرام شد
 رفته رفته زندگی بر کام شد
 
 آب را دیگر نمی دیدم سراب
هیچ در عالم ندیدم بی حساب

بود زیبا دشت و صحرا و دَمن
شاد می شد دل ز بستان و چمن

خانه  را پر کردم از شور و نشاط
نا امیدی رفت، آمد انبساط

آری قاسم نا امیدی خود بلاست
بهر رفعِ حزن  و غم یاد خداست