دیدم چو عکس کودکی ام با فسوس و آه
گفتم بگو چرا تو شدی یار نیمه راه؟

بودی رفیق و یار چرا بی وفا شدی
همراه من نیامدی از من جدا شدی

عکسم به خنده گفت:کجا بی وفا شدم
تو رفته ای نه آنکه من از تو جدا شدم

اندر جواب گفتمش ای عکس نازنین
موی سفید و چهره پرچین من ببین

آهسته مرغ کودکی ام پر کشید و رفت
یک بار هم به پشت سر خویش بر نگشت

مرغ جوانی ام که روی شاخه ای نشست
هرچند منتظر شدم افسوس بر نگشت

من مانده ام و این رخ پر چین و روی زرد
من مانده ام و این همه موی سفید و درد

این حرف را به کودکیِ خود نوشته ام
یعنی که من ز فکرِ تو فارغ نگشته ام

من بی وفا نبودم و تو بی وفا شدی
ای عکس گو چرا تو ز قاسم جدا شدی

بگذشت بهار عمر جوانی ولی چه زود
این دوره ها گذشت و نکردیم هیچ سود

قاسم مدار غصه،بر آن چه گذشته و رفت
حسرت مخور به هر چه که از دست رفته است.