داستان پر معنای یکی از اهالی مکه

یکی از اهالی مکه می‌گوید:
از پدربزرگم داستان پرمعنایی به یاد دارم که در زندگی‌ام از آن بهره‌ها برده‌ام و معنایش را عملی کرده‌ام.
خلاصه‌ی داستان او چنین است:
حدود صد سال پیش مردی ثروتمند در مکه زندگی می‌کرد… او خدمتکاری داشت که همه‌ی کارهایش را انجام می‌داد… یک روز وقتی اذان صبح داده شد، او نیز بیدار شد و صاحب خود را بیدار کرد و برایش آب وضو آورد و فانوس را روشن کرد و در حالی که روبروی وی حرکت می‌کرد به مسجد رفتند…
آن زمان هنوز در مکه برق نبود و کوچه‌ها خاکی بودند و تاریک و پرسنگلاخ…
وقتی آن ثروتمند به تلاش غلامش برای خدمت به او فکر کرد به وی گفت: ببین سعید، من در وصیت‌نامه‌ای که برای ورثه‌ام نوشته‌ام این را قید کرده‌ام که تو به خاطر اخلاص در خدمتگزاری من در این ده سال، آزاد خواهی بود.
غلام که این را شنید چیزی نگفت!
نماز صبح فردا سعید مانند همیشه بیدار شد و فانوس را روشن کرد، اما این بار پشت سر آقایش حرکت کرد!
مرد ثروتمند که تعجب کرده بود گفت: سعید مشکلی پیش آمده؟ چرا روبرویم حرکت نمی‌کنی تا راه را برایم روشن کنی؟!
خدمتکار گفت:
سرورم، شما وقتی به من وعده دادی بعد از وفاتتان آزادم کنی، نورت را پشت سر خود قرار دادی… چرا کاری می‌کنی که من برای آزادی‌ام منتظر مرگ شما بمانم، به جای آنکه آرزو کنم عمرتان در طاعت خداوند طولانی باشد؟!
نمی‌دانی که اگر مرا آزاد کنی با وجود آنکه دیگر برده‌ات نیستم همچنان خدمت شما را خواهم کرد؟!
آن مرد که درسِ خدمتکارش را فرا گرفته بود گفت: سعید، تو از همین لحظه آزاد هستی!
و خدمتکارش هم گفت: و من از این لحظه خادم فرمانبر شما هستم!
یکی از فضلا درباره‌ی این داستان می‌گوید:
درسی که گوینده از این داستان آموخت این است که هرگاه تصمیم گرفت کاری را انجام دهد، در حالی که زنده است آن را عملی سازد نه آنکه انجام آن را به بعد از مرگش محول کند. به طوری که نورش در برابرش باشد نه پشت سر!
وی به این حد اکتفا نکرده بلکه این داستان را برای همه‌ی کسانی که تصمیم داشتند برای پس از وفاتشان برای ساخت یک مسجد یا یتیم خانه یا مدرسه‌ی حفظ قرآن و دیگر کارها وصیت نامه بنویسند، تعریف می‌کرد و می‌گفت: آیا تضمین می‌کنی ورثه‌ات وصیت تو را همانطور که دوست داری انجام دهند؟
تلاش کنیم نورمان در برابر ما باشد نه پشت سرمان.
خداوند ما را از جمله کسانی قرار دهد که درباره‌شان می‌فرماید:
{َیوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَىٰ نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِم } [حدید: ۱۲]
(روزی که مردان و زنان مومن را می‌بینی که نورشان در برابرشان و به جانب راستشان دوان است).

ام رستم نحستین بانویی که پس از اسلام به حکومت رسید

اولین زنی که پس از استقرار اسلام در ایران و مقارن عهد حکیم ابوعلی سینا به حکومت رسید، شیرین مشهور به ام‌الملوک و ملقب به ام رستم است که به او سیده ملکه خاتون می‌گفتند. وی دختر رستم بن شروین از سپهبدان خاندان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.) بود.
که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .
سلطان محمود در نامه خود نوشته بود :
باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت :
اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آن وقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت : پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید؛
منم شیر زن گرتویی شیر مرد
چه ماده، چه نر، شیر وقت نبرد
چون بر جوشم از خشم چون تند تیغ
 زآب آتش انگیزم، از دود میغ
به سرورتان بگویید؛ در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است .برای این که می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است، بر روی زنی شمشیر می کشد؟ به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد، با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود. اگر محمود را شکست دهم، تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم، باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند
سیده ملکه خاتون در آداب ملک‌داری بسیار کوشا و توانا بود. چنانکه سرزمین‌های بسیاری را آباد کرد و هفته‌ای پنج روز در شهر ری بارعام می داد (دیدار مردمی  و رو در رو داشت) به وضع لشکریانش توجه خاص داشت، با وزرا و کارگزاران بی‌واسطه سخن می‌گفت و پاسخ قاصدان در سراسر کشور را شایسته ادا می‌کرد. سیده خاتون پس از هشتاد سال زندگی در۴۱۹ق. در ری در گذشت. بقعه وی در نزدیکی بقعه امامزاده علی در شرق تهران قرار دارد و زیارتگاه مردم است.

«ابن بطوطه و آب فروشان و  ماسک فروشان»

ابن بطوطه را می توان یکی از بزرگترین جهان گردان دانست او 700 سال پیش با امکانات ناچیز آن زمان از مراکش و مصر، سوریه، عربستان، ایران، هند، چین، مالدیو، فیلیپین، روسیه، اسپانیا یا سومالی و سمرقند و هرات و کابل و... دیدن کرده،سفر نامه ی ابن بطوطه خواندنی و آموختنی است.

ابن بطوطه در باره هوای سوزان صحرای عربستان و اتفاق هایی که رخ داده می نویسد:

... نَعوذُ بالله تو گویی جهنم است! در یکی از سال‌ها باد سَمومي (باد بسیار گرم و زهرآگین) که این‌جا می‌وزَد مشقّات و مصائبِ بزرگي برای حجاج به بار آورد در آن سال ذخیرۀ آب به پایان رسید...

با تمام شدنِ ذخیرۀ آب، آن‌ها که پولدارتر بودند شروع کردند به خریدنِ آب از دیگران. با وجود تقاضایِ بالا و عرضۀ بسیار کم و بسیارمحدود، کار به حراج می‌کشد و آنان که آب داشتند، آن‌را به بالاترین پیشنهاد می‌فروختند. عده‌ای هم که پول نداشتند، نظاره‌گر این حراجی بر سر جان بودند. آن‌قدر تقاضا زیاد بود که ابن‌بطوطه می‌گوید «یک خوراک آب به هزار دینار خرید و فروش شد». در آن روزگار با چهل دینار می‌شد اسب خرید. تصور کنید که شخصی بیست و پنج اسب داده است تا ظرف آبي بخرد.

 آب‌فروشانِ گران‌فروش، خوشحال از معامله ی پر ارزش خود بودند و گمان می‌بردند که با آبی که برایشان باقی مانده می‌توانند به شهر بعدی برسند(ولی نرسیده تلف شدند)

 آب‌خَرانِ گران‌خَر نیز خوشحال بودند که زنده خواهند ماند و دینار دادند تا جان به در بَرَند. آنان که نه آب داشتند و نه دینار هم در بیم و امید بودند تا بلکه گشایشی از راه برسد.

سرانجام، طمعِ فروشندگانِ بی رحم و خریداران و پول دارانِ بی درد،موجب تلف شدن آن ها شد یعنی آن‌ها که پول داشتند و خریدند و آن‌ها که آب داشتند و فروختند و آن‌ها که پول نداشتند و آب نداشتند ، همگی مُردند. همه در آن معامله متضرر شدند چون مورد معامله اصلاً آب و پول نبود؛ که جان بود و طمع خریدار و فروشنده و بی پولی.

چه کسی در این معامله ضرر کرد؟

اگر ابن بطوطه زنده بود و رفتار برخی از طماعان و محتکران و گران فروشانِ ماسک و دسکش و مواد ضد عفونی کننده و... را می دید بی شک برای نسل های آینده، بی رحمی های سوداگران و سودجویانِ خدانشناس را به تصویر می کشید و می نوشت: بیابانِ سوزانِ طماعان  و محتکران و سودجویان در ایران که منتظرند تا از هربلای عمومی سوء استفاده کنند اگر بیشتر از طمع کارانِ آب در حجاز نباشد کمتر نیست.

اگر در شرایط فعلی،خریداران نتوانند ماسک و مواد ضد عفونی کننده و دسکش و... خریداری کنند و تلف شوند بی شک فروشندگانِ گرانفروش نیز سودی از احتکار و بی رحمی های خود نخواهند برد و طولی نمی کشد که بدون بهره بردن از پول های کثیف، ذلیل و نگون بخت و روسیاه خواهند مرد و روز حساب و کتاب،روسیاه و زشت آلود محشور خواهند شد.

دوباره و چند باره به خدمتگزارانِ بی منت و کسبه های قناعت پیشه و مردان و زنان صبوری که در خانه می مانند تا گرفتار نشوند و دیگران را گرفتار نکننددرود می فرستیم.

 پروردگارا!

 تو را قسم می دهیم به  اعتبار و قرب و منزلت امامان و پیامبرانت و به گرمی و صفای خوبان و بندگان صالح و پرهیزگارت هرچه زودتر بلای کرونا ویروس را از کشور ما و همه ی دنیا دورگرانی و ما را به سبب ناشکری ها و گناهان مان به هیچ بلای دیگری گرفتار نکنی.آمین

همراه با عطار نیشابوری

به راستی هفت شهر عشق عطار چیست؟

چیست که می گویند عطار آن را گشت و ما هنوز اندرخم یک کوچه ایم.

گفت ما را هفت وادی در ره است

چون گذشتی هفت وادی، درگه است

وا نیامد در جهان زین راه کس

 نیست از فرسنگ آن آگاه کس

چون نیامد بازکس زین راه دور

 چون دهندت آگهی ای ناصبور؟

چون شدند آن جایگه گم سر به سر

 کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟

هست وادی طلب آغاز کار

 وادی عشق است از آن پس، بی کنار

پس سیم وادی است آن معرفت

 پس چهارم وادی استغنا صفت

هست پنجم وادی توحید پاک

 پس ششم وادی حیرت صعبناک

هفتمین وادی فقر است و فنا

 بعد از این روی روش نبود تو را

در کشش افتی روش گم گرددت

 گر بود یک قطره قلزم گرددت

با این تفاصیل هفت شهر عشق عطار شامل: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فقر و فناست.

پس اولین قدم برای وارد شدن به شهر عشق، طلب و اشتیاق رهرو است که تا ایشان به این مرحله نرسد، قدم های بعدی را بر نخواهد داشت.

پس مهم نیست که یک فرد در چه زمانی متولد شده است. مهم این است که در زمان خود به چه درکی از زندگی رسیده است. با این حال می گویند.

فرید الدین ابو حامد محمد بن ابی بکر معروف به عطار نیشابوری، یکی از شاعران و عارفان نام آور ایران، در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم ه . ق است. او در قریه "کدکن" یا "شادیاخ" که در آن زمان از توابع نیشابور بود، به دنیا آمد. از دوران کودکی او اطلاعی در دست نیست، جز این که پدرش به شغل عطاری و گیاه درمانی مشغول بوده و مهارت ویژه ای در این کار داشته است. بعد از وفات پدر، فرید الدین کار عطاری را ادامه می دهد.

داستان های مختلفی در چگونگی تحول و انقلاب روحی عطار بر سر زبان هاست. معروف ترین آن ها بدین قرار است که روزی درویشی به مغازه عطار رفت و در راه خدا چیزی برای خویش خواست. بعد از چندین بار طلب کردن، وقتی جوابی از عطار نشنید، به او گفت: ای خواجه! هنگام مرگ چگونه می خواهی دست از این دنیا برداری؟ عطار گفت: همان گونه که تو از دنیا خواهی رفت. درویش گفت: آیا تو می توانی همانند من بمیری؟ عطار پاسخ داد: آری.

  درویش، کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن لفظ جلاله "الله " از دنیا رفت. با دیدن این صحنه، قلب عطار آتش گرفت و از مغازه بیرون رفت و روش زندگی خویش را برای همیشه تغییر داد.

زمانی که عطار آمادگی روحی در خویش احساس کرد، به خدمت عارف معروف آن زمان "رکن الدین اکاف" رفت و به دست او توبه کرد. از آن پس، عطار به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چندین سال نزد رکن الدین ماند. او نیز همانند دیگر عارفان و به رسم سالکان طریقت، بخشی از عمر خویش را در سفر گذراند و از مکه تا ماوراءالنهرین به مسافرت پرداخت و بزرگان زیادی را زیارت کرد و به راستی که "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی". او در این سفرها پخته شد و پس از آن که جوانی خود را صرف علم آموزی و تجربه اندوزی کرد، در دوران پیری، به گوشه گیری و عزلت نشینی پرداخت و مشغول سرودن و نوشتن آثار منظوم و منثور خویش شد.

آثار عطار دو دسته اند; منظوم و منثور. آثار منظوم او عبارت است از: دیوان اشعار که شامل غزلیات، قصاید و رباعیات است. مثنوی های الهی نامه، اسرار نامه، مصیبت نامه، وصلت نامه، بلبل نامه، منطق الطیر، جواهرالذات، حیدر نامه، مختارنامه، خسرونامه، اشترنامه، مظهر العجائب و لسان الغیب. البته برخی، این دو اثر اخیر را از آثار او نمی دانند.

سال وفات عطار را ۶۲۷ دانسته اند. هنگام یورش مغولان به نیشابور و قتل عام مردم، ضربت شمشیری بر دوش وی اصابت کرد که موجب وفات او شد.

، عطار افزون بر آثار منظوم، آثار منثوری نیز داشته که معروف ترین آن ها، تذکره الاولیا» است. او در این کتاب، ۹۶ تن از بزرگان و عارفان صوفیه را معرفی کرده است.

عطار، یکی از شاعران بزرگ صوفی مسلک و از مردان نام آور تاریخ ادبیات ایران است. سخن او ساده و گیراست. عطار برای بیان مقاصد عرفانی خود، بهترین راه را برگزید; یعنی آوردن کلمات ساده و کلام بی پیرایه. اگر چه در ظاهر، کلام او استحکام سخن شعرای دیگر همچون سنایی را ندارد، ولی همین بیان ساده که از دل سوخته او برخاسته است، خواننده را مجذوب می کند. افزون برآن، استفاده از تمثیلات و بیان داستان ها و حکایات مختلف، از جاذبه های آثار اوست که سرمشق عارفانی همچون مولوی و جامی قرار گرفته است و آنان زبان به مدح عطار گشوده اند; چنان که مولوی می گوید:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او

 ما از پی سنایی و عطار آمدیم

زعشقت سوختم ای جان کجایی ؟

بماندم بی سر و سامان کجایی؟

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی؟

 نه در جان نه برون از جان کجایی؟

ز پیدایی خود پنهان بماندی 

چنین پیدا چنین پنهان کجایی؟

هزاران درد دارم لیک بی تو 

ندارد درد من درمان کجایی؟

چو تو حیران خود را دست گیری

 ز پا افتاده ام حیران کجایی؟

زبس گر عشق تو در خون بگشتم 

نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی؟

شد از توفان چشمم، غرقه کشتی 

ندانم تا در این توفان کجایی؟

چنان دلتنگ شد عطار بی تو

 که شد بر وی جهان زندان کجایی؟

منظومه منطق الطیر، از شاهکارهای زبان فارسی است که عطار آن را با توحید آغاز کرده و در فنا فی الله به اتمام رسانیده است. این اثر، منظومه ای است رمزگونه و تمثیلی که ۴۶۰۰ بیت دارد. موضوع این منظومه، هفت شهر عشق است که سالک برای رسیدن به خدا باید بپیماید: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا.

  پرنده سیمرغ، تمثیلی از ذات باری تعالی و هدهد، پیر مرشد است. در این منظومه، عطار با آمیختن تمثیل و ادب با عرفان، به راستی که هم اثری ادبی بر جای نهاده و هم توانسته است مسائل عرفانی و مشکلات سیر و سلوک را به زیبایی تمام به نمایش درآورد.www.mardomsalari.com

حج من تو بودی!

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد.
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .
مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در خرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم؛
شیخ گفت :
حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آن كه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم! ...

 کشکول
شیخ بهائی

درس هایی که می توان از تاریخ آموخت.

پس از شكست خليفه اسلام بدست مغول هلاکو سردار مغول بر سر خلیفه عباسی فریاد زد:

در هر اتاق از این قصر، ده کنیزک نازک بدن خزیده‌اند. مگر تو چند زن می‌توانی اختیار کنی؟ در مطبخت چند خوالیگر، طعام می‌پزند؟ از این سقف‌های بلند و دیوارهای محکم و سراپرده‌های مخملین چه حاصل؟ من، هلاکو، سردار مغول از همان غذایی می‌خورم که سپاهیانم می‌خورند و بر همان اسب می‌نشینم که سربازانم می‌نشینند و بر همان زمین می‌خوابم که سربازانم می‌خوابند. شما که بسیاری‌تان عالمان دین هستید و مردان خدا، به این سردار بگویید که حکمران ظالم مسلمان را دوست‌تر می‌داریم یا حاکم کافری که به عدل حکومت کند؟
مجلس ساکت شد در سرتاسر صحن مستنصریه کسی سخن نمی‌گفت. هلاکو پرسشی مهم پرسیده بود.
به راستی کدام یک از این دو، مردمان را نفع بیشتری می‌رساند؟ حکمرانی که دم از دین می‌زند اما بساط ظلم می‌گسترد و اسباب جور فراهم می‌کند یا حاکمی که کافر است اما بر مردمان به عدالت و برابری حکم می‌کند.
مجلس همچنان ساکت بود.
پیری از میانه صحن به پا خاست.
- های سردار فاتح مغول! پاسخ پرسش خود را از من بشنو.
ما مسلمانان بغداد، حکمرانی حکمران عادل کافر را بر حکمرانی مسلمان ظالم ترجیح می‌دهیم و اگر این نبود، تو امروز به سادگی بر دارالخلافه مسلمین دست نمی‌یافتی. بر ما حکمران کافری بگمار که به عدالت حکم براند.
ما از حکومتی که به نام اسلام بر مسلمین ظلم کند، خسته‌ایم. که  مُلک با کفر باقی می‌ماند و با ظلم نه!

خواجه نصیرالدین طوسی

حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش(14)

در قسمت های قبل اشاره کردیم  به همسفر شدنِ سعدی و مرد انگور فروش.

سعدی وقتی دید همسفرش آداب همسفری نمی داند از آنجا که ایشان استاد سخن هستند پندهایی به مرد انگور فروش داد که ای کاش وی آن ها را به کار می بست تا با این همه اتفاق های سخت و مشکلات عدیده مواجه نمی شد.

مرد انگور فروش که روزی بر کرسی صدر اعظم (نخست وزیر)  تکیه زده بود و به  وزیران امر و نهی می کرد اکنون گرفتار شده در غل و زنچیر، نزد قاضی ایستاده تا پاسخگوی عملکرد نا درست خویش باشد.

محاکمه ی متهم ادامه دارد و ما نمی دانیم چه سرنوشتی در انتظار اوست پس بهتر است حکایت شیرین و آموزنده ی سعدی و مرد انگور فروش را با زبان شعر دنبال کنیم تا از حال و روز او و آنچه بر سرش خواهد آمد آگاه شویم این شما و این هم عدلیه و دادگاه و قاضی و متهم.

 ولی  پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا  ابتدا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید.

شعر

خواجه فرمودش که این ناممکن است

           گه زبان نیکو و گه بد بوده است

بَردِه گفتا بهترین عضو است زبان

           چون که ناحق گفت گردد از بدان

دل بوَد کانون عشق و مهر و کین

   بهترین است چون که با حق شد عجین

بازگردیم نزد آن انگور فروش

     هست در اطراف زندان جنب و جوش

می رویم بار دگر در عدلیه

                   تا ببینیم شاکیان بلدیه

از حماقت های آن انگور فروش

         مردمان بودند در جوش و خروش

مرد نادان در غل و زنجیر بود

          در دفاع از خویش بی تدبیر بود

قاضی شرع تکیه زد بر جایگاه

          گفت:فرمانی رسید از پادشاه

خائن ارباشی مجازاتت کنیم

          بی گنه چون باشی آزادت کنیم

حال برگو آخرین حرف و کلام

               تا عدالت بهر تو گردد تمام

متهم گفت حرف هایم گفته ام

         یک وصیت نامه هم بنوشته ام

گفته و می گویم اکنون حاضران

               برحذر باشید از کید زبان

می رسد هر نیک و بد بر مردمام

    از زبان است از  زبان است از زبان

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(13)

در قسمت های قبل اشاره شد؛سعدی و مرد انگور فروش، ناخواسته و کمتر از یک ساعت از راه را با هم  همسفربودند.

 مرد انگور فروش  مراعات سن و سال سعدی را نکرد،سلام نداد نام  سعدی را  نپرسید و  با وی هیچ سخن نگفت، تا این که به دوراهی  رسیدند ناگزیر  از هم جدا شدند و هرکدام بدون خداحافظی  به راه خود ادامه دادند.

ولی همه چیز به خوبی پیش نرفت زیرا کمی آن طرف تر خرِ مردِ انگور فروش رم کرد و بار انگورش نقش بر زمین شد مردِ گرفتار شده در بیابان، چون نام سعدی را نپرسیده بود با، های های کردن، سعدی را به کمک طلبید.

  سعدی به کمکش آمد ولی چون مرد انگور فروش، رعایت آداب سفر و حق همسفری را بجا نیاورده بودبهانه ای شد تا سعدی  به همسفرِ انگور فروش آداب معاشرت بیاموزد.

همانطور که گفته بودم این حکایتِ بسیار آموزنده را پدرم و استادم نو جوان که بودم  برایم تعریف کردند بنده هم برای ارج نهادن و ماندگاریِ لطف ایشان،آن را به زبان شعراین گونه مطرح کردم.

حکایت،نقلِ گرفتاری  و زندان رفتن و سرانجام  وزیر شدن و معزول شدنِ مرد انگور فروش را  روایت می کند که عبرت آموز است.

در ادامه می خوانیم؛مرد انگور فروش از رفتار و کردار خود اظهار ندامت کرده و عطای وزارت را به لقایش می بخشد ولی ببینیم شاه و قاضی چه تصمیمی خواهند گرفت و به قولی چه خوابی برایش دیده اند!

 ( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

 

هربلایی می رسد بر این و آن

از زبان است از زبان است از زبان

 

یاد،آور پند لقمان حکیم

کوگرفته حکمت از رب الکریم

 

بود در ظاهر سیاه و زشت روی

لیک او بود مهربان و نیک خوی

 

سال ها می کرد لقمان بردگی

بردگی مانع نشد از بندگی

 

پندهای او زبانزد گشته بود

سینه ی او پر زحکت گشته بود

 

او به لقمان حکیم معروف شد

نزد ارباب خودش محبوب شد

 

خواست خواجه بَرده را در صبحگاه

گفت مهمان می رسد در شامگاه

 

شیشکی باید مهیایش کنی

بهر مهمان ذبح و قربانش کنی

 

گوسفند را ذبح و آن را شقه کرد

گوشت را از بهر طبخ آماده کرد

 

گفت ارباب؛ای غلام هوشیار

این سؤالم را تو نیکو گوش دار

 

گو کدامین عضو شیشک بهتر است

در پذیرایی مهمان خوشتر است؟

 

گفت لقمان؛ بهتر است دل و زبان

کرد تمجید کاین چنین است آن چنان

 

روز دیگر خواجه گفتا ای غلام

بدترین اعضای شیشک هست کدام؟

 

گفت باشد بدترین دل و زبان

آن دو را تقدیم کرد بر میهمان

 

ادامه دارد

سفر به زادگاهم بهمن آباد بُردِه عَشَقو(3)

به  رازِ ماندگارییِ نامِ بُردِه عَشقو اشاره کردم  و گفتم به دنبال ردِّ پاهایی هستم تا از این رهگذر خودم را به قله های سر به فلک کشیده ی عشقِ اجدادم برسانم،

 به دنبالِ  راز و رمزِ ماندگاریِ نام و راهِ و عاشقانه های گذشتگانم هستم،

 می خواهم  رمزگشایی کنم عشق ها و  شادی هایشان را،که پس از این همه سال هنوز که هنوز است نام و یادشان بر تارک عشق و عاشقان و بُرده ی عاشقو می درخشد .

و  می خواهم بدانم چرا ما به عنوان فرزندان آن ها عشق هایمان به خیلی زود پوچی می گراید و عطش و آتش عشق مان در اندک زمانی سرد و خاموش می شود؟

 البته این را می دانیم؛

عشق هایی کز پیِ رنگی بودن عشق نَبوَد عاقبت ننگی بود.

بازهم به دنبال جواب پرسش هایم و آثار بر جامانده گذشتگانم بودم.

 می خواستم بدانم  آیا تاکنون قبری را یافته اند که گواهی دهد در اوج عاشقانه های مردم زادگاهم کسانی را از میانِ خود،به عنوان ممتازان و پیش قراولان عشق، در قطعه ای به همین نام (قطعه عاشقان) به خاک سپرده باشند؟

و یا اینکه تنها  شناسنامه ی  قبرستان بهمن آباد همین قبوری است که از گذشته تا به حال رفتگانمان در آن آرام گرفته و می گیرند؟

 اینجا بود که نگاه و کلام و نظر بزرگان و بزرگترهای روستا بود که می توانست به کمک مان بیاید ولی افسوس که خیلی از عزیزانی که می توانستند پاسخ بسیاری از پرسش های ما را بدهند در زیر خاک آرمیده اند و  متأسفانه تا در کنارمان بودند قدرشان را ندانستیم حال که رفته اند سوگوارشان می شویم،

با آنکه می دانیم دریا با قطره ها و زمان و دنیا با ثانیه ها پر می شوند و ثانیه، همین لحظه ای  است که با هم و در کنار هم هستیم  ولی روزهای زندگیِ خویش را بی توجه به خود و اطرافیان و داشته هایمان می گذرانیم...

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(12)

در قسمت های قبل اشاره شد؛سعدی و مرد انگور فروش، ناخواسته و کمتر از یک ساعت از راهِ را با هم  همسفر بودند تا این که به دو راهی رسیدند و  ناگزیر ازهم جدا شدند ولی کمی آن طرف تر خرِ مردِ انگور فروش که بار انگور داشت  رم کرد و بار انگور نقش بر زمین شد مرد گرفتار شده در بیابان، چون نام سعدی را نپرسیده بود با، های های کردن، سعدی را به کمک طلبید.

  سعدی به کمکش آمد ولی عدم رعایت آداب سفر و حق همسفری از جانبِ  مرد انگور فروش، بهانه ای شد تا وی  به همسفرِ انگور فروشش آداب معاشرت بیاموزد.

همانطور که گفته بودم این حکایت بسیار آموزنده را پدرم و استادم  به مناسبتی در نو جوانی برایم تعریف کردند بنده هم برای ارج نهادن و ماندگار شدن لطف ایشان،آن را به زبان شعر مطرح کردم.

حکایت، فراز و نشیب های زندگی مرد انگور فروش را بازگو می کند.

حکایت  گرفتاری و وزندان رفتن و سرانجام  وزیر شدن و معزول شدنِ مرد انگور فروش عبرت آموز است  که تا کنون 11 قسمت از آن منتشر شده است.

 ( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

 

رفت قاضی نزد شه کاری کند

در شفاعت مرد را یاری کند

 

شاه گفتا فتنه کرد انگور فروش

در تله گشته گرفتار همچو موش

 

گفت او برمن خیانت کرده است

بر وزیرانم اهانت کرده است

 

بهراو بخشایشی در کار نیست

جای حرف او در این دربار نیست

 

عدل در عدلیه اجرا می شود

گرشود محکوم رسوا می شود

 

قاضی آورد امر شه را نزد مرد

کار مرد بی نوا را سخت کرد

 

محکمه تشکیل شد از قاضیان

جمع گردیدند همه ناراضیان

 

شاکیانِ او در آنجا بیش بود

همچو گرگ بودند و او چون میش بود

 

هیچکس آن جا طرفدارش نشد

وقت تنهایی کسی یارش نشد

 

یک نگاهی کرد به جمع شاکیان

او ندید حتی یکی از دوستان

 

ناگهان با خویش گفت انگور فروش

پند سعدی را نکردی هیچ گوش

 

گفته بود بالا نشستن خوب نیست

گفت:حرف نابجا مطلوب نیست

 

خویش را صدر وزیران جای داد

او فتاد از صدر و سر بر باد داد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(11)

سعدی و مرد انگور فروش پس از رسیدن بر سر دو  ازهم جدا شدند ولی کمی آن طرف تر  خرِ مردِ انگور فروش رم کرد و بار انگورش نقش بر زمین شد مرد گرفتار چون نام سعدی را نپرسیده بود با، های های کردن، سعدی را به کمک طلبید.

  عدم رعایت آداب سفر و همسفری از جانبِ  مرد انگور فروش بهانه ای شد تا  سعدی به همسفرش آداب معاشرت بیاموزد.همانطور که گفته بودم این حکایت بسیار آموزنده را پدرم و استادم  به مناسبتی وقتی که نو جوان بودم فرمودند بنده هم برای ماندگاری ،آن را به زبان شعر مطرح کردم.

حکایت، فراز و نشیب ها و گرفتاری و وزندان رفتن و سرانجام  وزیر شدن و معزول شدنِ مرد انگور فروش را  روایت  می  کند که تا کنون 10 قسمت از آن منتشر شده است.

 ( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

شعر

 حاکم شرع از روی غیظ و خروش

با تمسخر گفت ای انگور فروش

 

روزگاری در وزارت بوده ای

بر وزیران صدر اعظم بوده ای

 

گفته بودی رشوه گیری می کنیم؟

ماهمه دزدیم و دزدی می کنیم؟

 

حال بر گو بوالفضول بی حیا

کاین  همه بر مردمان کردی جفا

 

گو چرا تهمت زدی بر این و آن

آنچه نادیدی چرا کردی بیان؟

مردمان بد بین شدند بر همدگر

دشمن خونین شدند با یکدگر

 

حرف های کذب گفتی چون سراب

شهر شد از  فتنه های تو خراب

 

تا که داری وقت کن از خود دفاع

یا بکن با زندگانی ات وداع

 

در جوابِ  قاضی آن انگور فروش

گفت:ای قاضی نما حرفم تو گوش

 

من زکار خود پشیمان گشته ام

من اسیر دست شیطان گشته ام

 

من ندانستم شوم روزی  وزیر

کاش می بودم همه عمرم فقیر

 

من خودم بر خود جفا بنموده ام

دوستان از خود جدا بنموده ام

 

زندگانی بر خودم کردم تباه

ناسپاسی کرده ام بر پادشاه

 

من کجا و رفتن زندان کجا

من کجا و دوری از یاران کجا

 

خواهشی دارم که امدادم کنی

با شفاعت نزد شه شادم کنی

 

تا ببخشاید مرا جرم و گناه

هست جان من به دست پادشاه

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(10)

در قسمت های 1تا 9 به جکایتِ همسفر شدن سعدی و مرد انگور فروش پرداختیم که پس از رسیدن بر سر دو راهی از هم جدا شدند ولی خرِ مردِ انگور فروش رم کرد و بار انگور نقش بر زمین شد و اشاره کردیم سعدی پیش از کمک به بار کردن انگور، پندهایی به مرد انگور فروش داد که اگر وی آن ها را بکار می بست گرفتار زندان و آوارگی های بعدی نمی شد.

با این همه  مردِ انگورفروش، شبی را که در زندان گذراند از سعدی نکاتی را آموخت که روز محاکمه از آن ها استفاده کرد و پیروز میدان شد.

مرد انگور فروش برخلاف گذشته که به  پندهای سعدی توجه نکرده بود این بار با استفاده از راهنمایی های سعدی ،در حضور پادشاه حرف های منطقی و سنجیده ای زد که مورد استقبال شاه واقع شد تا جایی که  اقبال به او رو کرد و به عنوان وزیر اعظم شاه برگزیده شد.تا این که انگور فروش سابق و صدر اعظم کنونی احساس کرد رفتار سختگیرانه اش موجب شده او در قصر تنها بمانداو که به یاد خرش و دوران انگور فروشی و باغ انگورش افتاده بود ناگهان رخت وزارت را از تن به در کرد ...

 ( پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

 

یاد کرد روزی که بر کرسی نشست

درد تنهایی دل و جانش شکست

 

ناگهان یاد ولایت را نمود

رخت دولت را زتن خارج نمود

 

تا کند ترک مقام و جا و مال

دور باشد از تمام قیل و قال

 

صدر اعظم یادِ ده کرد و خرش

یاد باغ و گوسفندان و بزش

 

یاد آن وقتی که بر خر می نشست

بهر خود در باغ گردو می شکست

 

شوخ طبعی اش زبانزد گشته بود

هیچ دل را از کسی نشکسته بود

 

آرزوی خواب راحت می نمود

یاد انگور بر روی خر می نمود

 

با خودش گفتا چه سودی کرده ام

این همه با خویش دشمن کرده ام؟

 

یاد بادا می شدم بر خر سوار

سیر می کردم به هر شهر و دیار

 

بود غذایم دشیر و دوغ و ماست

حرف گر می گفتم اندک بود و راست

 

لیک اکنون بی صداقت گشته ام

تشنه ی مال و ریاست گشته ام

 

این وزیر سابق و انگور فروش

پند سعدی را چرا ننمود گوش؟

 

کارها بی مشورت انجام شد

صدر اعظم عاقبت بد نام شد

 

حاکم شرع از روی غیظ و خروش

با تمسخر گفت ای انگر فروش

روزگاری...

ادامه دارد

سفر به زادگاهم بهمن آباد، بُردِه عَشَقو(2)

اشاره کردیم در معنای اسم ها توقف نمی کنم با این که دوست دارم بدانم عَشَقو چیست و برایم در جای خود مهم است ولی مهمتر از آن به دنبال  نگاهِ  عاشقانه ای هستم که اجدادم به زندگی و عشق داشته اند آن هم عشقی که چون آهی بر گرفته از دریای عواطف و اشکی از آسمان، بر قطعه زمین زادگاهم کویر بهمن آباد باریدن گرفته و سرزمین شوره زارِ آن دیار را به کشتزار عشق تبدیل کرده و نام برده عَشقو را مشهور و ماندگار ساخته است.

آری من به جای اندیشیدن به  معنای اسم ها، بیشتر به معنای زندگی می اندیشم.

به عبارتی  به دنبال چگونه زندگی کردنِ اجدادم هستم تا راز ماندگاریِ آن ها را درک کنم و از آن ها بپرسم چگونه  در جاده ی زندگی و عبور از پیچ ها و دره ها و تپه ها، برای حفاظت از عشق شان هرگز بخواب نرفتند و خودرو  و  قطار زندگیشان چپ نکرد و از سنگلاخ ها و دره ها و گردنه های سخت و پر خطر،آسان و بی خطر عبور کردند و وفادار به یکدیگر در کنار هم عاشقانه زیستند و عاشقانه مُردند؟

من از بهمن آباد و در باره بُرده ی عشقو و عاشقان می نویسم جایی که صدها سال پیش از این مردان و زنانی زندگی می کرده اند که با فکر نو و  با اندیشه ی ناب و  پاک و متعالی و با رویکرد و  نگاهِ مثبت به عشق،میدان و تپه و بلندی و  بهترین نقطه ی زمین را به نام عاشق ها نام گذاری کرده اند و مکانی را بر گزیده اند که به راحتی بتوانند طلوع و غروب خورشید  و ستاره های بی شمار آسمانِ کویر را به تماشا بنشینند و نگاهشان به آسمان بی انتها باشد و...به نظر شما عجیب نیست؟

مگر در گذشته  و حتی هم اکنون و به اصطلاح در عصرِ مدرن و انفجار اطلاعات، چند تا از میدان ها و تپه ها و خیابان های مشهور شهرهایمان به نام عشق و عاشقان نامگذاری شده است ؟

پس خوشا به حال اجداد من و زادگاه من!

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(9)

در قسمت های 1تا 8 به جکایتِ همسفر شدن سعدی و مرد انگور فروش پرداختیم که پس از رسیدن بر سر دو راهی از هم جدا شدند ولی خرِ مردِ انگور فروش رم کرد و بار انگور نقش بر زمین شد و اشاره کردیم سعدی پیش از کمک به بار کردن انگور، پندهایی به مرد انگور فروش داد که اگر وی آن ها را بکار می بست گرفتار زندان و آوارگی های بعدی نمی شد.

با این همه  مردِ انگورفروش، شبی را که در زندان گذراند از سعدی نکاتی را آموخت که روز محاکمه از آن ها استفاده کرد و پیروز میدان شد.

مرد انگور فروش برخلاف گذشته که به  پندهای سعدی توجه نکرده بود این بار با استفاده از راهنمایی های سعدی ،در حضور پادشاه حرف های منطقی و سنجیده ای زد که مورد استقبال شاه واقع شد تا جایی که  اقبال به او رو کرد و به عنوان وزیر اعظم شاه برگزیده شد.

ولی  چندی بعد،سخت گیریهای وی بر وزرای کهنه کار چالش هایی  برایش ایجاد کرد که در قالب شعر باهم می خوانیم.

ولی پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید)

 

صدر اعظم از سیاست دور بود

بیشتر یاد خر و انگور بوn

 

دشمنان با هم نمودند اتفاق

از ره دوستی و از راه نفاق

 

کارها با نام او انجام شد

عاقبت در نزد شه بدنام شد

 

مخبران دادند خبرهایی به شاه

شاه او را خواست در شام و پگاه

 

شاه گفتا وضع مردم خوب نیست

گوئیا رفتارتان مطلوب نیست

 

من گمانم با خودت بد کرده ای

کار مرم را مُرّدد کرده ای

 

تو وزیری مهر ورزی پیشه کن

مشورت با مرد با اندیشه کن

 

در جواب شاه زد زخم زبان

با تکبر حرف هایی کرد بیان

 

گفت ای شاها عدالت پیشه کن

این وزیران را بکش بی ریشه کن

 

این وزیران و مدیران خائن اند

قاضیان یا جاهل اند یا قاتل اند

 

ای شها در کاخ زندان گشته ای

بی خبر از این و از آن گشته ای

 

حاکم شرعت جنایت می کند

خائنان نزدت خیانت می کنند

 

شاه از این گفته ها دلگیر شد

امر بنمود تا وزیر دستگیر شد

 

این وزیر بی خرد حامی نداشت

رفت زندان و طرفداری نداشت

 

صدر اعظم مرد بی تدبیر بود

گرچه شد نادم ولیکن دیر بود.

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(8)

در قسمت های 1تا 7اشاره کردیم؛وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی  از سعدی تقاضای کمک کرد...

سعدی پیش از بار کردنِ بار انگور وی  پندهایی به او داد که اگر آن ها را بکار می بست زندان و آوارگی نمی شد.

ولی روزی که او را برای محاکمه نزد پادشاه آوردند، مردِ انگورفروش،با استفاده از  راهنمایی های سعدی ،حرف های منطقی و سنجیده ای زد که مورد استقبال شاه واقع شد تا جایی که او را به عنوان وزیر اعظم خود برگزید،

ولی سخت گیریهای وی بر وزرای کهنه کار چالش هایی  برایش ایجاد کرد که در قالب شعر باهم می خوانیم.

ولی پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل از این را نیز مطالعه فرمایید)

 

بعد از آن مأمور جاسوسی گذاشت

کارشان را همچو کاتب می نگاشت

 

رفته رفته هر وزیری طرد شد

هرکسی از کار خود دلسرد شد

 

مردمان علاف و سرگردان شدند

در عمل مردم بلا گردن شدند

 

صدر اعظم بد گمانی پیشه کرد

ریشه ی خود را اسیر تیشه کرد

 

دشمنانش روز و شب افزون شدند

از برای او بلای جان شدند

 

بدگمانی را به شه داد انتقال

پادشه لاغر شد و زرد و ملال

 

لشکری از دوستان باشد کم است

دشمنت گر یک نفر باشد غم است

 

صدراعظم دشمنش شد بی شمار

کرد آنجا را مکان کار و زار

 

دشمنانش متحد باهم شدند

تا که روزی ریشه اش را بر کَنَد

 

زندگی در حلقه ی یاران خوش است

عزلت و بی دوست بودن ناخوش است

 

دوستی ها آن زمان افزون شود

کینه از دل شسته و بیرون شود

 

او که بی تدبیر و خیلی خام بود

دائما" در کار خود ناکام بود

 

عرصه را برخویش و مردم تنگ کرد

مردمان را از خودش دلتنگ کرد

 

او زبانی داشت همچون نیش مار

در کلامش بود گویی زهر مار

 

او که روزی از عدالت گفته بود

حال مردم را به زندان برده بود

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(7)

در قسمت های 1تا 6 اشاره کردیم؛وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی  از سعدی تقاضای کمک کرد... سعدی به وی کمک کرد و همچنین پندهایی به او داد که وی شنید ولی هیچکدام را به کار نبرد.

 رفتار و گفتارِ نسنجیده ی وی  باعث شد مأمورین دولت او را به زندان بیندازند.

روز بعد،جارچی از مردم  خواست برای دیدنِ محاکمه ی علنیِ مرد انگور فروش که گفته شد چاقوی طلایی خرانه ی پادشاه را دزدیده  شرکت کنند در قسمت هایی که گذشت به حضور یافتن سعدی در زندان و آموختن نکاتی به مرد انگور فروش اشاره کردیم  که  شاه، با شنیدنِ آن حرف ها غافلگیر شد در نتیجه، شاه از مرد دهقان زاده خواست از روستا به شهر بیاید و در امر مملکت داری به وی کمک کند مردانگور فروش به شهر آمد و  وزیر اعظم شاه شد.(

ولی پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل از این را نیز مطالعه فرمایید)

شعر

آن که می گوید کلیددار شماست

او شریک دزد اموال شماست

 

موش کوری هست اینجا شهریار

می ستاند از شما خواب و قرار

 

گرکه خواهی دولتِ خود پایدار

دفع موش کور کن ای شهریار

 

نیستند اطرافیانت رازدار

هرمخالف را بَرَندش سوی دار

 

شاه گفتا ای خردمند بصیر

چند روزی نزد ما آرام گیر

 

من نگویم مثل تو نادیده ام

لیک مانند تو کمتر دیده ام

 

دانش ات باشد چوگنجی زیر خاک

درکلامت نور باشد تابناک

 

گفت،خر با بار او آورده شد

قلبِ شه از بهر او آزرده شد

 

دادفرمان چاقویش تسلیم شد

از خزانه خونبها تقدیم شد

 

بعد از آن شه گفت ای پیرِجوان

چند سالی را تو نزد ما بمان

 

تو وزیر اعظم ما می شوی

مَحرم اسرار اینجا می شوی

 

می شوی اینجا زهر کس بهتران

می دهم بهرت قطارِ اشتران

 

شاه گفت این حرف ها با لطف و قهر

مرد دهقان زاده را آورد به شهر

 

شد وزیر اعظم آن پادشاه

روز روشن بر وزیران شد سیاه

 

تکیه زد بر کرسی و برجایگاه

امر می کرد همچو امر پادشاه

 

هر وزیری را ...

 

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(5)

در قسمت های 1تا  4 به حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش  پرداختیم و اشاره کردیم وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی  از سعدی تقاضای کمک کرد... سعدی به کمکش شتافت ولی مثل همیشه زبان به پند گشود و مرد انگور فروش را اینگونه اندرز داد؛

اگر اسم مرا می پرسیدی اکنون مرا های و هوی خطاب نمی کردی...ولی با این حال اگر به این پندهایی که می گویم عمل کنی هرگز در نمانی...

 اما این مرد (همانطور که در قسمت های پیش آمد) وقتی وارد یک مجلس عمومی شد پندهای سعدی را از یاد برد و برخلاف موعظه ی استادِ سخن، بجای این که در محل مناسب بنشیند بر صدر مجلس نشست،

دوم ، بی آن که از وی پرسش کنند حرف هایی زد که مأمور دولت او را به زندان انداخت،

 سوم اینکه زحمت سعدی را دو چندان کرد.

 با همه ی این بی مهری ها،سعدی محض کمک به انگور فروش، از مأمور زندان خواست اجازه دهند شب را با مرد او در زندان بگذراند،که در ادامه ی حکایت به آن خواهیم پرداخت ولی برای روشن شدن اصل ماجرا بهتراست ابتدا قسمت های یک تا سه را دنبال کنید.

(سعدی گفت: فردا در حضور شاه چنین سخن بگوید)

 من نه دزد هستم  نه کس را کشته ام

دانه ی تلخ در زمین نا کِشته ام

 

روز و شب رنج فراوان می برم

از همین ره رزق یزدان می خورم

 

در یکی از روزها رفتم به باغ

فصل  تابستان، هوا بود گرم و داغ

 

اندر آنجا صحنه ای دیدم عیان

کاشکی هرگز نمی دیدم چنان

 

دیدم آنجا جسم بی روح پدر

غرقه در خون دیدمش پا تا به سر

 

چاقویی دیدم به روی سینه اش

کاش دیدم دشمن پر کینه اش

 

تیغه ی چاقو به خون آغشته بود

مالک چاقو از آنجا رفته بود

 

این اثر، جامانده ای از قاتل است

آنچه را داروغه گفته باطل است

 

حال حرفم گوش کن ای سرورا

تو عدالت گستری شاهنشها

 

یک کسی بابای من را کشته است

قامت من را زغم بشکسته است

 

صاحب چاقو مرا بیچاره کرد

در میان شهرها آواره کرد

 

آمدم تا صاحبش پیدا کنم

بهر درد خود دوا پیدا کنم

 

از ره دور آمدم عالجناب

خواهش من را نمی گویند جواب

 

من کجا و تهمت دزدی کجا؟

من کجا وین آبرو ریزی کجا؟

 

من کجا و دزدی از دولت کجا

خوردنِ یک نان بی زحمت کجا؟

 

پادشاها ظلم شد بر رعیتت

زین عمل بدنام کردند دولتت

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(4)

در قسمت های 1تا  3 به حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش  پرداختیم و اشاره کردیم وقتی بارِ انگور نقش بر زمین شد و انگور فروش در بیابان جز خودش و خرش کسی را ندید  از سعدی(که او را نمی شناخت) تقاضای کمک کرد سعدی به کمکش شتافت ولی  حال و  روز مرد را که دید مثل همیشه زبان به پند گشود و مرد انگور فروش را با  اندرزهایش  هدایت کرد اما این مرد که  پندهای سعدی را  به ظاهر،گوش کرده بود در مقام عمل بر نیامد  و برخلاف آنچه سعدی گفته بود در مجلسی بر صدر نشست و  بی آن که از وی پرسش کنند حرف هایی زد که در ادامه حکایت به آن خواهیم پرداخت ولی برای روشن شدن اصل ماجرا بهتراست ابتدا قسمت های یک تا سه را دنبال کنید.

 

هیچ کس آنجا نگفت چاقو دهید

مرد خود را کرد گرفتار مدید

 

 اندر آن جا بود یک داروغه ای

گفت چاقو را چسان دزدیده ای؟

 

چاقوی زرین گرفت از بی خرد

گفت امشب را به زندانش برند

 

سعدی آن جا بود اما ناشناس

گفت من هستم غریب و  آس و پاس

 

اذن ده تامن و مرد همسفر

امشبی باشیم نزد همدگر

 

اذن داد اما بگفتا آن مقام

لیک نگویند حرف  باهم  یک کلام

 

هر دو رفتند زیر سقف خانه ای

بود در آن خانه، زیبا گربه ای

 

سعدی با گربه سخن آغاز کرد

با کنایه مرد را آگاه کرد

 

گفت یاد آور که پندت داده ام

پندهایی همچو قندت داده ام

 

گفتمت بالا نشستن از تو نیست

گفتم آنجا حرف گفتن ابلهی است

 

بازهم ای گربه پندم گوش کن

شهد و شیرین است و آن را نوش کن

 

گویمت ای گربه این راه است و چاه

لیک حکم و رأی هست از پادشاه

 

چون تو را بردند نزد پادشاه

گو که ای عالیجناب ای سر پناه

 

زندگی ام بوده در شیب و فراز

چاقویی دارم که دارد رمز و راز

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(3)

در قسمت 1 و 2 به حکایتی پرداختیم که سعدی با مرد انگور فروش همسفر شدند و اشاره کردیم وقتی انگور فروش بار انگورش نقش بر زمین شد و در بیابان خود را تنها دید از سعدی تقاضای کمک کرد سعدی به کمکش شتافت ولی  حال و  روز مرد را که دید مثل همیشه زبان به پند گشود و مرد انگور فروش را با  اندرزهایش  هدایت کرد اما این مرد که  پندهای سعدی را گوش کرده بود در مقام عمل بر نیامد و در مسیر،اتفاق هایی افتاد که با هم دنبال می کنیم، ولی برای بهره بردن از اصل حکایت، خواندن قسمت های قبلی خالی از لطف نیست. 

شعر

دعوت آنجا زخاص و عام بود

مرد انگوری حضورش خام بود

 

سعدی هم آمد ولی پایین نشست

دید آن انگور فروش بالا نشست

 

صدرنشینی اش بسی شد کم دوام

خر کجا دیدی رود بر پشت بام؟

 

او اگرجای خودش بنشسته بود

آبرویش سفت و محکم بسته بود

 

سعدی از دل آه و حسرت می کشید

چون که می دید مرد پندش نا شنید

 

فصل تابستان هوا بود گرمِ گرم

میزبان از روی الطاف و کرم

 

هندوانه داخل سینی گذاشت

میهمانان را، زخود خشنود داشت

 

لیک چاقو داخل سینی نبود

مرد فوری چاقوی خود را گشود

 

یک نگاهی کرد سعدی مرد را

شاید او یاد آورد آن پند را

 

گفته بود سعدی مشو بالا نشین

گفته بود ای مرد جای خود نشین

 

کارها می گردد آن وقتی خراب

چون نپرسند از تو برگویی جواب

 

هر زیانی می رسد از آدمی

از زبان است و زبان و ابلهی

 

آدمی پند خدا گر گوش کرد

نعمت او را همیشه نوش کرد

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(2)

در قسمت اول به حکایتی اشاره کردیم که سعدی با مرد انگور فروش همراه و همسفر شده بود ولی همسفر سعدی با بی اعتنایی،به وی سلام نداد و وقتی هم به دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند خداحافظی نکرد، چند گامی آن طرف تر بارِ انگورِ مردِ انگور فروش از روی خر بر زمین افتاد و کسی جز سعد نمی توانست وی را کمک کند از این رو چون نام سعدی را نپرسیده بود و اسم همسفرش را نمی دانست ناگزیر فریاد زد، های های ولی سعدی جواب نداد تا این که مردِ انگور فروش دوان دوان و نفس زنان خودش را به سعدی رساند و گفت: خیلی شما را صدا زدم هرچه گفتم های های جواب ندادید!

سعدی گفت: در این بیابان پرندگان بسیار باشند من هم اسمِ دیگری غیر از های  دارم، مردانگور فروش گفت: نیاز به کمک دارد سعدی به کمکش رفت و در پایان کار، پندهایی به مرد انگور فروش داد که بخشی را در قسمت اول خواندیم و این هم قسمت دوم.ولی اگر می خواهید از کل ماجرا و حکایت آگاه شوید نخست قسمت اول را بخوانید.

 

بار انگورم فتاد از روی خر

من شدم اندر بیابان دربدر

 

هرچه گفتم های های ای همسفر

در جوابِ های گشتم بی خبر

 

خنده ای فرمود استاد سخن

گفت خود کردی گرفتارمحن؟

 

کاش می پرسیدی اول نام من

بعد می پرسیدی از احوال من

 

گر که  پرسیدی تو نام همسفر

کی شدی اندر بیابان دربدر؟

 

می دهم پندت و بنما گوش و هوش

پندهایم چون عسل باشند بنوش

 

اول انکه پیش از حرف و کلام

با تبسم همسفر را ده سلام

 

بعد از آن نام شریفش را بپرس

از مکان و مقصد و کیشش بپرس

 

مطلب دیگر سکوت است ای عزیز

آبرویت با به پر حرفی مریز

 

گرشدی در مجلسی دعوت بدان

صدر نشینی را رهاکن ای فلان

 

چون که در یک مجلسی باشی غریب

لاجرم آیی به پایین عنقریب

 

تا نگفتند گِرد هر کاری مجو

کن سکوت و حرف بی جایی مگو

 

چون به تو رو کرد مقام و مال و جاه

دوستان افزون کن از دشمن بکاه

 

بار را کردند روی خر سوار

گفت:پندم را غنیمت برشمار

 

از قضا آن روز مقصد شد یکی

بود در یک قریه جشن و دعوتی

ادامه دارد

حکایت همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش(1)

شعری که ملاحظه می کنید  حکایتی است بسیار آموزنده که بیش از 33 سال پیش از مرحوم پدرم و استادم شنیدم.

حکایت؛

 سعدی قصد رفتن یه جایی را داشته که بر حسب اتفاق، بخشی از راه را با مردی انگور فروش همراه می شود انگور فروش که برای فروش انگورهایش به روستاهای مختلف سفر می کرده بر خلاف عرف همسفری و رعایت نکردن حرمتِ بزرگتر، به سعدی سلام نکرد با او همکلام نشد وقتی هم که  به دوراهی رسیدند خداحافظی نکرد، مرد انگور فروش کمی از سعدی دور شد و به راه خود ادامه داد ولی ناگهان و بر اثر یک اتفاق، خرش رم کرد و انگورش نقش بر زمین شد او که نیاز به کمک  داشت با صدای بلند خطاب به سعدی گفت:های های های،سعدی که صدای مرد را می  شنید جوابش را نداد و به راهش ادامه داد تا این که وی نفس زنان خودش را به سعدی رساند و گفت:من با تو هستم هر چه گفتم:های های جوابم را ندادی!

سعدی گفت: اینجا بیابان است و پرندگان بسیاری دارد من هم اسم دارم،

مرد انگور فروش گفت:من که اسم شما را نمی دانستم،

سعدی فرصت را غنیمت شمرد و او را پندهایی داد،

1- هر وقت با کسی همسفر شدی به وی سلام کن و بگو اسم شریف ما چیست؟

2- چون به مجلسی  دعوت شدی بر صدر مجلس ننشین  که چون مقامات و  بزرگترها و نزدیکان وارد شوند تو را در پایین ترین مکان مجلس قرار خواهند داد.

3-تا چیزی از تو نپرسیده اند جواب مده.

4- در کاری که به تو ارتباط ندارد دخالت مکن.

 حکایتِ آموزنده ی پیش رو در قالب شعر و در چند قسمت،تقدیم می شود امیدوارم بخوانیم و بهره ببریم.

شعر.

آدمی باید سخن گوید گوید بجا

سردهد برباد حرف نابجا

این حکایت بشنو از یک داستان

تا بدانی سود و خسران زبان

بود سعدی در بیابانی به راه

مرد دیگر هم بشد همراه راه

ساعتی را راه رفتند گام گام

صحبتی باهم نکردند یک کلام

آن یکی بر روی خر انگور داشت

رفت و سعدی را به حال خود گذاشت

شد دو راهی، هرکه راه خویش رفت

درسکوت، هرکس به راهش پیش رفت

مرد کاسب با خرش می رفت شاد

لیک خرش رم کرد و انگورش فتاد

غیر او و خر کسی آنجا نبود

آدم اینجا لازم است خر را چه سود

خر به بست و راه سعدی را گرفت

هرچه گفت، های های جوابی ناگرفت

رفت تا نزدیک شد با همسفر

گفت ای آقا شدم من خونجگر

ادامه دارد

وصایای خیلی عجیب شاه

نقل است: پادشاهی دانا درحال بازگشت به وطن بيمار شد، وچند ماه بستري گرديد.

پادشاه با نزديك شدن مرگش، به فکر فرو رفت که چقدر آن همه ثروت، سپاه بزرگ و پيروزي هايش، بي فايده بوده است...

لذا امرا و فرماندهان ارتش را فراخواند و گفت:

من بزودی اين دنيا را ترک خواهم كرد. اما از شما سه وصیت و خواسته دارم.

امرا و فرماندهان درحالي كه اشك میریختند قول دادند؛ به تمام وصیت های او عمل كنند.

پادشاه گفت:

1-باید پزشكان مخصوص دربار، تابوتم را به تنهايی حمل كنند.

2-وقتي تابوتم را به سمت قبرم حمل میکنید، مسير منتهي به قبرستان را با طلا و جواهراتی که در خزانه جمع آوری كرده ام، بپوشانید.

3-هر دو دستم را بيرون از تابوت آويزان کنید.

همگی از وصایای او متعجب بودند، اما كسی جرأت اعتراض نداشت.

فرمانده ارشد و مورد علاقه شاه، دستش را بوسيد و روي قلب خود گذاشت و گفت: شاهنشهاها!

حکمتِ این وصایای عجيب چیست؟

شاه نفس عميقي كشيد و گفت:

بااین کار ميخواهم،۳درس بزرگ بدهم:

 1-گفتم پزشكان تابوتم را حمل كنند؛ تا همه بدانند: هيچ دكتري نميتواند كسی را واقعاً شفا دهد.

آنها نیز ضعيفند و نميتوانند انساني را از چنگال مرگ نجات دهند.

2-گفتم طلا و جواهرات را در مسير راه به قبرستان بریزید تا همگان بفهمند حتي يك خرده طلا هم نميتوانم با خود ببرم. دنبال ثروت رفتن، اتلاف عمرِ محض است

3-گفتم دستهايم از تابوت بیرون باشند، تا عموم مردم بدانند كه من با دستان خالی به اين دنيا آمده ام و با دستان خالي اين دنيا را ترك ميكنم...

بنابراین،شما مسئولان وفرماندهان طوری زندگی نکنید که مردم فکر کنند؛ زندگیشان در این دنیا ابدی است؛ و به فکر پاسخگویی در قیامت نیفتند...

یعنی از تشریفات و دنیاپرستی، نزاع بر سر قدرت و‌‌... بپرهیزید و تا میتوانید به مردم خدمت کنید و...

چرا گاهی مومنین دارای صفات ناپسند و کافران دارای اخلاقهای نیک هستند؟

عبدالله بن كيسان مي گويد: ازامام صادق (علیه السلام) پرسیدم:قربانت گردم: سؤالي دارم كه مي خواهم از شما بپرسم. گاهي با مردي معاشرت مي كنم و از او رفتار نيك و اخلاق خوب و امانت داري مي بينم، ولي وقتي كه در مورد مذهب او تحقيق مي كنم، مي بينم در صف دشمنان شماست.  و به عكس گاهي با مرد ديگري معاشرت مي نمايم، مي بينم بد رفتار و بد اخلاق است و امانت داري او كم است، وقتي كه درباره مذهبش جستجو مي كنم، معلوم مي شود كه شيعه است و امامت شما را پذيرفته است، چگونگي اين وضع متفاوت را برايم بيان كنيد.

امام صادق(علیه السلام): اي ابن كيسان! مگر نمي داني كه خداوند گِلي از بهشت و گِلي از دوزخ گرفت و آنها را با هم آميخت و سپس آنها را از هم جدا كرد: ✨مؤمنان را از گل بهشتي و كافران را از گل دوزخي، پديد آورد.

بنابراين آنچه از خوش رفتاري و امانت داري و خوش اخلاقي را كه از دشمنان ما مي بيني به خاطر تماسي است كه طينت آنها (قبل از جدا شدن گل آنها از همديگر) با طينت مؤمنان داشتند.. ولي دشمنان ما سر انجام به اصل (گل دوزخ) خود بر مي گردند و اهل دوزخ مي شوند.

و آنچه از بي امانتي و بد اخلاقي  در دوستان ما مي بيني به خاطر آن تماسي است كه گِل آنها با گِل دوزخيان داشته است...  سر انجام دوستان ما به اصل خلقت خود (گل بهشتي) باز مي گردند و اهل بهشت خواهند شد. يعني زمينه دوزخي شدن دشمنان ما فراهم است و زمينه بهشتي شدن دوستان ما نيز فراهم است و سر انجام همين زمينه، كار خود را خواهد كرد...⚡️

صول کافی،باب طينة المؤمن و الكافر، حديث 5، ص 4 - ج 2

داستانی بسیار تکان دهنده مخصوص آقایان!

بزرگی از سلسه جلیل القدر سادات نقل میکند:

پدرم را (که مردی مومن بود) در خواب دیدم و از ایشان پرسیدم:

ارواح گناهكاران در عالم برزخ (قبر) چگونه عذاب میشوند ؟

پدرم گفت: برای تو که هنوز در عالم دنیا هستی باید مثالی بزنم تا بتوانی درك كنی

خودت را در درّه ای تصوّر کن که چهار طرفت را کوه های بسیار مرتفعی احاطه کرده باشد و تو توانایی بالارفتن از آن ها را نداشته باشی، در همان حال گرگی گرسنه هم تو را دنبال کند و هیچ راه فراری نداشته باشی !!

پرسیدم : آیا خیراتی که در دنیا برای شما انجام داده ام به شما رسیده است و کیفیّت بهره مندی شما از خیرات ما چگونه است ؟

پدرم پاسخ داد: بلی ، تمام آنها به من رسیده است.

اثر ان خیرات، مانند این است که گویا در حمّام بسیار گرم و پر از جمعیّتی باشی که در اثر کثرت تنفّس حاضران، بخار و حرارت، نفس کشیدنت سخت باشد.

در آن حال کمی گوشه درب حمام باز شود و نسیم خنکی به تو برسد؛ چقدر احساس شادي و راحتي میكني ؟!

چنین است حال ما هنگام رسیدن خیرات شما...

آن سيّد مؤمن و بزرگوار ميگويد :

 در همان عالم خواب پدرم را سالم و نورانی دیدم ، امّا لب هایش زخمي و آلوده به چرک و خون بود .

از پدرم علّت زخم بودن لب هایش را پرسیدم و گفتم:

پدرجان ! اگر كاري از دست من برای بهبود لب های شما بر میآید بفرمایید تا انجام دهم ؟

پدرم گفت : علاج آن تنها به دست مادر سيّده شماست ؛ چراكه گاهي در دنیا به او اهانت ميكردم؛ یعنی او را که نامش "سکینه" بود، "سکو" صدا می زدم و او رنجیده خاطر میشد...

اگر بتوانی او را از من راضی کنی؛ امید بهبودی است .

ايشان میگوید : خواب خود را برای مادرم تعریف کردم .

مادرم گفتند : بله ، پدر شما گاهی از روی تحقیر مرا "سکو" صدا می زد. و من سخت آزرده و رنجیده خاطر می شدم ، ولی اظهار نمی کردم و به احترامش چیزی نمی گفتم. حال که ایشان گرفتار است ، او را حلال می کنم. من از او راضی هستم و از صمیم قلب برایش دعا می کنم....

در محضر امیرالمومنين (ع)

جلد ۱۳، اسرار عالم قبر و برزخ

از آثار استاد حاتم پوری

به جای دلگیر شدن صبور باش و امیدوار

دلگیر مباش..! از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید صبور باش،صبر اوج احترام،به حکمت خداست

دنیا دو روزه،یک روز با تو،یک روز بر علیه تو ،پس ناامید نشو، زمان زود میگذرد،بی بی ها هم یک روز نی نی بودن، فقط گذر زمان نقطه هایشان را جابجا کرده

جنگل هم باشی با بریدن درخت هایت بیابان میشوی

فراموش نکن نیلوفر جایزه ی ایستادگی مرداب است، بادبادک تا با باد مخالف رو به رو نگردد اوج نخواهد گرفت، نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریاست، زیادی خوبی نکن انسان است و فراموش کار، حتی روزی میرسد که به تو میگویند شما!؟

روزگار صحنه ی عجیبی است،

زیبا باشی به کور میرسی ،

خوش صدا باشی به کر میرسی ،

عاشق باشی به سنگ میرسی...

ابراهیم نیستم ولی غرورم را قربانی کسی نمیکنم که ارزشش کمتر از گوسفند است،

درگاوبازی میدونی به چه کسی جایزه ی اول تعلق میگیره؟ به کسی که نسبت به حمله ی گاو بهترین جاخالی ها رو میده، نه به اون کسی که با گاو درگیر میشه

و آخرین حرف دل ... بزرگترین اقیانوس جهان، اقیانوس آرام است پس آرام بگیر تا بزرگ شوی...

حکایت فرزند ناخلف

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: "این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"
شیوانا به رهگذر گفت:
"من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم!"

حکایت یک انتخاب سخت

یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت.

پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید.

 سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده و یک نفر که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.

شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.

قاعدتا این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.

پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.

شما باید پزشک را سوار کنید زیرا او قبلا جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید.

شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم.

پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند.

چرا؟ زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم.

اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.

مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی می دهد فرق می کند؟

پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
پدر دختر می گوید:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت میکند!
دختر می پرسد: پدرجان
مگر خدایی که هدایت میکند
با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!

زن عاقل و با تدبیر

مردي ازدواج مجدد ميكنه و وقتي زن متوجه ميشه به روي خودش نمياره و خودش رو به بي اطلاعي ميزنه.!

شرايط زندگي روز به روز بهتر ميشه و ١٦ سال به خوبي و خوشي زندگي ميكنند، مرد ميميره و بعد از مراسم خانواده مرد تو خونه جمع ميشن و ميخوان موضوع ازدواج مجدد مرحوم رو به خانم بگن، زن هم خيلي عادي و بيخيال بهشون نگاه ميكنه.!

بالاخره پدر شوهرش مياد ميگه دخترم ميخوام موضوع مهمي رو باهات درميون بگذارم فقط ازت خواهش ميكنم منطقي باش و شرايط رو از اين كه هست سخت تر نكن، زن ميپرسه ميخواي در مورد ازدواج دوم شوهرم صحبت كني؟

همه با تعجب ميگن مگه تو ميدونستي؟

ميگه از همون ابتدا فهميدم ولي به روي خودم نياوردم چون اگه اون روز دعوا راه مينداختم ..... شبهامون رو تقسيم ميكرد، خرجي خونه رو تقسيم ميكرد، تا ازم ناراحت ميشد ميرفت پيش اون يكي، من هم خودم رو به بي اطلاعي زدم و در نتيجه:

هر شب كنارم بود، از اين ميترسيد كه متوجه بشم خرجي خونه بيشتر شد و مرتب برام هديه ميخريد، هميشه دنبال راضي كردنم بود و ميترسيد پيش من لو بره، اصلاً بهترين سالها همونهايي بود كه اون ازدواج مجدد كرده بود و من مثل ملكه زندگي ميكردم و شوهرم مثل مرگ ازم ميترسيد.! از اين بهتر چي بخوام؟

حکایت مرد زاهد و زن زیبا

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

داستان حضرت موسی(ع) و مرد کشاورز

روزی حضرت موسی به  پروردگار متعال عرض کرد:«دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم.»

خطاب آمد:«به صحرا برو.آنجا مردی کشاوزی میکند.او از خوبان درگاه ماست.»حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خدا می فرماید او از خوبان ماست.

از جبریل پرسش کرد. جبریل عرض کرد:در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند ،عکس العمل او را مشاهده کن.بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.

نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت:«مولای من،تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم.»حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است.

رو کرد و به آن مرد فرمود:ای مرد،من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.می خواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟مرد گفت:خیر.حضرت فرمود چرا؟گفت:آنچه مولای من برای من اختیار کرده بشتر دوست میدارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم

حکایت مرد ستمگر و مرد صالح در زمان حضرت موسی

نقل شده است که در زمان حضرت موسی(ع) جوانی بسیار مغرور و از خود راضی بود که همواره مادرش را رنج می داد.

بی مهری او به مادر به جایی رسید که ؛روزی مادرش را که بر اثر پیری و ضعف که توان راه رفتن نداشت به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا گذاشت تا طعمه ی درندگان شود.هنگامی که مادر را آنجا گذاشت و از بالای کوه پایین آمد تا به خانه باز گردد، مادرش به این فکر افتاد که مبادا پسرم از پرتگاه بیفتد و زخمی شود؛ یا طعمه ی درندگان گردد.

برای پسرش چنین دعا کرد!:

خدایا! پسرم را از طعمه ی درندگان و گزند حوادث حفظ کن، تا به سلامت به خانه اش باز گردد!!

از سوی خداوند به موسی(ع) خطاب شد: ای موسی به آن کوه برو و مهر مادری را ببین،موسی(ع) به آنجا رفت، و وقتی که مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش وخروش آمد که به راستی مادر چقدر مهربان است                        

خداوند به او وحی کرد:ای موسی، من به بندگانم مهربان تر از مادرم!!!

نتیجه گیری: احساس و عاطفه بر مادران غلبه دارد وحاضر نیستند فرزند خود را به سختی بیاندازند،اما مهربانی خداوند همراه با حکمت و مصلحت اندیشی برای افراد است برای همین،خداوند انسان ها را در سختی های دنیا قرار می دهد تا در این میان پخته شوند و رشد یابند،اگر انسان ها در مشکلات صبوری در پیش گیرند و درآن شرایط درست رفتار کنند،آنگاه است که موفقیت از آنِ آنهاست

کام یک؟عشق خداوند به بندگان یا عشق بندگان به خدا؟

وقتی خداوند می فرماید من از رگ گردن به شما نزدیکترم عشق معنای دیگری می یابد از این رو در می مانم که آیا بنده ی خداست که در دل خداوند جای دارد و یا خداست که در قلبِ بنده اش قرار دارد؟گرچه  رابطه ی عاشقانه ی دو دوست نیاز به الفاظ و عبارات ندارد ولی با این حال پیدا کردن سرچشمه ی عشق برایم حیاتی بود از این رو  به اندیشه و فکر کردن و تحقیق پرداختم خوش بختانه به نتیجه ی خوبی رسیدم از جمله،امروز حکایتِ زیبایی را از یک جوان خیره سر خواندم که مادرش را مورد بی مهری قرار می داد بی مهری او  به جایی رسید که ؛روزی مادرش را که بر اثر پیری و ضعف که توان راه رفتن نداشت به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا گذاشت تا طعمه ی درندگان شود.هنگامی که مادر را آنجا گذاشت و از بالای کوه پایین آمد تا به خانه باز گردد، مادرش به این فکر افتاد که مبادا پسرم از پرتگاه بیفتد و زخمی شود؛ یا طعمه ی درندگان گردد.

برای پسرش چنین دعا کرد!:

خدایا! پسرم را از طعمه ی درندگان و گزند حوادث حفظ کن، تا به سلامت به خانه اش باز گردد!!

از سوی خداوند به حضرت موسی(ع) خطاب شد: ای موسی به آن کوه برو و مهر مادری را ببین،موسی(ع) به آنجا رفت، و وقتی که مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش وخروش آمد که به راستی مادر چقدر مهربان است

خداوند به او وحی کرد:ای موسی، من به بندگانم مهربان تر از مادرم!!!

با خواندنِ این حکایت به تحقیق پرداختم آنگاه دریافتم عشق بندگان در مقابل عشق خداوند به بندگانش هیچ و پوچ و بی معناست، حتی عشق مادر به فرزند و عشق فرزند به مادر،با خود گفتم:

میان ماه من تا ماه گردون / تفاوت از زمین تا آسمان است.

در خصوص این دو عش(مادر و فرزند) نیز احساس و عاطفه بر مادران غلبه دارد وحاضر نیستند فرزند خود را به سختی بیاندازند،اما مهربانی خداوند همراه با حکمت و مصلحت اندیشی برای افراد است برای همین،خداوند انسان ها را در سختی های دنیا قرار می دهد تا در این میان پخته شوند و رشد یابند،اگر انسان ها در مشکلات صبوری در پیش گیرند و در شرایطِ سخت،درست رفتار کنند،آنگاه است که موفقیت از آنِ آنهاست،امیدوارم چنین باد.

حکایت درخواست موسی(ع) از خدا

روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!

خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو،خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!

موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت.اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.

کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.موسی شاهد بود که در همان لحظه  کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت،از کور پرسید:آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟

کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت ،اظهار بی خبری کرد.

سوار،باچند ضربه،کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.

موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا!این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟حکمت هرچی بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!

خداوند فرمود:ای موسی!پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید

نتیجه گیری:هر کاری که در این جهان انجام بشه چه خوب چه بد نتیجه ی آن را چه زود چه دیر خواهیم گرفت پس از این حکایت زیبا می فهمیم خداوند چقدر توانا و داناست پس از دانایی او شک نداشته باشیم  چون تنها اوست که می داند و چه می گذرد

دشمن از پشت می زند خنجر

شنیده بودیم دشمن از پشت می زندخنجر ولی این کار و دور خیز کردن و اینگونه ضربه زدن که ما  به آن می گوییم: ناقوچی(نامردی)از شما بعید بود به خصوص که ما شما را حیوانی می دانیم آرام و متین  نه دشمن،البته رفتار ما با شما و قربانی کردن و سربریدن و خوردن گوشت تان هم می تواند دلیلی باشد برای خصومت شما با ما ولی با این وجود کاش خنجر نمی زدی از پشت زیرا،ما ز قوچها  انتظاری بِه از این ها داشتیم! 
                       

ازمادرم متنفرم

مادر، زیباترین و پرمعناترین کلمهٔ دنیاست؛ مادر سرچشمهٔ خوبی‌ها و محبت‌هاست؛ مادر امن و امان زندگی و آرامش‌بخش دلهاست.

بیشتر بچه ها با نطق کلمهٔ «مامان» (مادر) بزرگ می‌شوند. همه، مادرهایشان را دوست دارند و اگر شخصی گفت من مادرم را دوست دارم، طبیعی است، اصلا جای شگفتی نیست… ولی خواهر و برادرم، اگر بشنوی شخصی بگوید: «من از مادرم بدم میاد، برایش آرزوی مرگ می‌کنم». چه عکس العملی نشان می‌دهید؟!

آیا دلیلی قانع کننده وجود دارد که انسانی چنین حرف‌هایی را در مورد مادرش بگوید؟

در یکی از کلاس‌های درس بودم که یکی از دوستانم به من گفت: من از مادرم متنفرم.

تعجب کردم، و نزدیک بود او را بزنم!! ولی با عصبانیت سرش داد زدم: «می‌فهمی چی می‌گی؟ این اصلا درست نیست». نه تنها من از حرفش بدم آمد بلکه دانش‌آموزهای دیگری که حرفش را شنیدند نیز سرش داد زدند… باورتان می‌شود او از نوشتن هر گونه انشاء در مورد مادر خودداری می‌کرد و اگر مجبور می‌شد، از رفتارهای خشن مادر می‌نوشت.

روزی از روزها تنها باهم در کلاس بودیم به او نزدیک شده و پرسیدم: چرا از مادرت متنفری؟ پاسخش مرا حیرت‌زده کرد و پشیمان شدم که چرا آن روز سرش داد زدم… او اصلا در گفتن حقیقت تردیدی نکرد و مستقیما به من گفت که انگار مدتی است در پی شخصی می‌گردد تا این سوال را از او بپرسد.

بغضی بزرگ گلویش را می‌فشرد. او گفت: به‌ دلایلی پدرم، مادرم را طلاق داد ومن نوزاد بودم و دو خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم. مادرم از خانهٔ پدرم رفت بی آنکه یکی از فرزندانش یا حتی من که شیرخوار بودم را باخود ببرد.

مدتی از رفتنش می‌گذشت که من به شدت بیمار شدم. پدرم مرا نزدش برد ولی او مرا بغل نکرد و در پاسخ گفت: «دختر توست خودت به تنهایی از او مراقبت کن». پدرم به خانه بازگشت و از من مراقبت کرد. در طول این مدت پدرم به تمام کارهای ما رسیدگی می‌کرد ولی مادرم حتی یک بار هم به فکر دیدن ما نیافتاد. خواهرم مدتی پس از از ازدواج باردار شد وحالش بد شد به گونه‌ای که بین مرگ و زندگی دست پا می‌زد و می‌خواست مادرم کنارش باشد. به مادرم زنگ زدیم ولی او از آمدن نزد خواهرم امتناع کرد و حتی یک بار هم زنگ نزد که از حال خواهرم باخبر شود.

این مختصری از زندگی مصیبت‌بار هم‌کلاسیم بود. وقتی گفت: مادرم از وجودم ناراحته و مرا دوست نداره، او را درک کردم. ولی با اینکه از اوضاعش خیلی ناراحت شدم به روی خودم نیاوردم و به او گفتم که هر چه باشد مادرت است او را ببخش و به او احترام بگذار و این حرفم را تا آخرین روز به او می‌گفتم ولی زخمش بیشتر و بزرگتر از آن بود که فراموش کند و مادرش را ببخشد.

اگر از شخص غریبه‌ای ناراحت و متنفر شویم آسان است ولی اگر آن شخص مادر باشد خیلی سخت و دردناک است.

همانگونه که دوست داریم فرزندانمان با ما برخورد کند خودمان نیز سعی کنیم رابطه‌ٔ خوبی با فرزندانمان داشته باشیم. همانگونه که ما پدرها و مادرها گنجینهٔ فرزندانمان هستیم، آنها نیز گنجینهٔ ما هستند.

احمد سالم بادویلان / ترجمه: آسع

دوران جاهلیت و زنده به گور کردن دختران در گذشته و امروز

از عصــــــــر جاهلیـــــــت دیـــروز و امـــروز چـــه مـــی دانیــــــــــــــــــــم؟

خداوندا از این خواب گران بیدار کن مــــــــــــــــــــارا 

ز مستی های جام جهل و کین هشیار کن مـــــا را

 عصر جاهليت یعنی روزگار جهل و حشيگري،عصر زنده به گور کردن دختران ، وقتی از دوران جاهلیت سخن می گوییم یعنی در  مدت زمان۱۵۰ تا ۲۰۰ سال قبل از اسلام در سرزمين عربستان هيچ قانون اجتماعي و یا پيغمبري كه وحي به آنان برساند وجود نداشته است. و قرآن از آن دوره به بدی یاد کرده و آن عصر را عصر جاهلیت نام نهاده است.گفتیم که در آن دوران وحشیگری و قتل و غارت رواج داشته  که یکی از آنها زنده به گور کردن دختران بوده است اکنون این سئوال پیش می آید که آیا دوران وحشیگری،قتل و غارت و زنده به گور کردن دختران برای همیشه منقرض گردیده و یا اینکه همان وحشیگری ها و قتل و غارت و کشتار و زنده به گور کردن دختران در شکلی نو ،مدرن و امروزی وحتی در قالب ها و اشکال مختلف و در حد و مقیاسی به مراتب بیشتر  ادامه داردبه راستی ما ،در چه عصری زندگی می کنیم؟  این حکایت را با هم بخوانیم . 

قيس بن عاصم ، در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود. پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى بمنظور جستجوى راه مغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته خود شرفياب محضر رسول اكرم (ص ) گرديد و گفت : در گذشته ، جهل و نادانى ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى گناه خود را زنده بگور سازند من نيز دوازده دخترم را در فواصل نزديك بهم زنده بگور كردم ، سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى بزائيد و چنين وانمود كرد كه نوزاد مرده بدنيا آمده ، اما در خفا او را نزد اقوام خود فرستاد.
سالها گذشت تا روزى هنگاميكه ناگهان از سفرى بازگشتم دخترى خردسال را در سراى خود ديدم و چون شباهتى تام بفرزندانم داشت درباره اش ‍ بترديد افتادم و بالاخره دانستم دختر من است . بيدرنگ دختر را كه زار زار ميگريست كشان كشان به نقطه دورى برده و بناله ها و تضرعهاى او و اينكه بنزد دائيهاى خود باز ميگردم و ديگر بر سر سفره تو نمى نشينم اعتنا نكردم و زنده بگورش نمودم .
قيس پس از نقل ماجراى خود به انتظار جواب ، سكوت كرد در حاليكه از ديده هاى رسول اكرم (ص ) قطرات اشك فرو مى چكيد و با خود زمزمه مى فرمود: (من لايرحم لايرحم ) آنكه رحم نكند بر او رحم نشود، و سپس به قيس خطاب كرده و فرمود: روز بدى در پيش دارى . قيس پرسيد اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟  

تا که دستت می رسد شو کارگـر

چون فتی از کارخواهی زد به سر   

حکایت کبوتران در کعبه

روزى امام سجاد (عليه السلام) به اصحاب خود فرمودند: آيا مى دانيد سبب بودن

 كبوتران در كعبه چيست؟


گفتند: نه يابن رسول الله شما بفرمائيد. حضرت علت را فرمود: در زمان قديم مردى

بود

 كه خانه اى داشت و در ميان آن خانه درخت نخلى بود و كبوترى در شكاف آن

آشيانه

 كرده، پس هر وقت جوجه مى گذارد آن مرد بالاى نخل مى رفت و جوجه هاى آن را

 مى گرفت و مى كشت.

مدتى بر اين منوال گذشت، پس آن كبوتر از دست آن مرد به خدا شكايت كرد، به آن

 كبوتر گفته شد اين مرتبه كه مى آيد جوجه هاى تو را بردارد از درخت مى افتد و مى

 ميرد.


بار ديگر كه كبوتر جوجه گذارده بود يك روز ديد آن مرد بالاى درخت رفت كبوتر ايستاد

 ببيند چه مى شود، وقتى آن مرد بالاى درخت رفت صداى سائل و محتاجى از در

 خانه بلند شد پائين آمد و به او چيزى داد و برگشت بالاى درخت و جوجه هاى كبوتر

 را برداشت و كشت و به او آسيبى نرسيد.


كبوتر به خدا ناليد و گفت: خدايا پس وعده اى كه به من داده بودى چه شد؟ به او

 گفته شد، كه اين مرد جان خود را به واسطه آن صدقه اى كه داد خريد و بلا از او دفع

 شد؛ اما ما به همين زودى نسل تو را زياد مى كنيم و جائى تو را مسكن مى دهيم

 كه هيچ كس نتواند تا روز قيامت آزارى برساند.


خداوند آنها را در خانه كعبه منزل داد و در امن و امان قرار داد

 و كسى نتوانست آنها را صيد و شكار كند.
 

صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند / کز کار خلق یک گره بسته وا کند

پيرى ، از مريدان خود پرسيد: هيچ كارى و اثرى از شما سر زده است كه سودى براى ديگرى داشته باشد؟ يكى گفت : من امير بودم . گدايى به در خانه من آمد. چيزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوكانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درويشان پيوستم .
ديگرى گفت : از جايى مى گذشتم . يكى را گرفته بودند و مى خواستند كه دستش را ببرند. من دست خود فدا كردم و اينك يك دست ندارم .
پير گفت : شما آنچه كرديد در حق دو شخص معين كرديد. مؤ من چون آفتاب و مهتاب است كه منفعت او به همگان مى رسد و كسى از او بى نصيب نيست . آيا چنين منفعتى از شما به خلق خدا رسيده است ؟ در همین زمینه این حکایت جالب را هم بخوانید

از مرحوم آیت الله بروجردی نقل است که فرمود: «در ایام اقامتم در بروجرد، شبی در خواب دیدم به خانه ای وارد شدم، گفتند: رسول خدا صلی الله علیه و آله آنجا تشریف دارد، وارد شدم و سلام کردم و در آخر مجلس که جا بود، نشستم. دیدم حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله در صدر مجلس جلوس فرموده است و بزرگانی از علما و زُهّاد در کنار ایشان نشسته اند و مقدّم بر همه و نزدیک تر از سایرین به رسول خدا صلی الله علیه و آله ، سید جواد طباطبایی ـ برادر کوچک تر علامه سید مهدی بحرالعلوم ـ نشسته است».

به فکر فرورفتم که در میان این جمع، کسانی هستند که هم عالِم تر از سید جوادند و هم زاهدتر از او، چرا این امتیاز، نصیب سید جواد شده است. در همین اندیشه بودم که نبی اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «سیدجواد به کار مردم و اهل حاجت، از همه کوشاتر بوده است».

ابان بن تغلب مي گويد شنيدم از مولايم امام صادق كه مي فرمود: كسي كه هفت دور خانه خدا راطواف كند خداوند برايش شش هزار حسنه مي نويسد و همين قدر گناه از او را محو مي كند ولي برآوردن حاجت مومني برتر است از طوافا و طوافا و ... تا 10 مرتبه آن حضرت شمردند يعني رسيدگي به كار مردم و خدمت به آنها از 10 بار طواف هفتگانه دور بيت الله الحرام ثوابش بيشتر است

ابان بن تغلب مي گويد: شنيدم از مولايم امام صادق(ع) كه مي فرمود: كسي كه هفت دور خانه خدا راطواف كند خداوند برايش شش هزار حسنه مي نويسد و همين قدر گناه از او را محو مي كند ولي برآوردن حاجت مومني برتر است از طوافا و طوافا و ... تا 10 مرتبه آن حضرت شمردند يعني رسيدگي به كار مردم و خدمت به آنها از 10 بار طواف هفتگانه دور بيت الله الحرام ثوابش بيشتر است.!!!!!!!!

میزان الحکمه ج ۴

حکایت مرد نانوا و شبلی

جعفر بن يونس ، مشهور به شبلى ( 335 247) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى ، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى كه شبلى مى زيست ، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مى داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى گذشت . گرسنگى ، چنان ، او را ناتوان كرده بود كه چاره اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او، گرده اى نان ، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت . شبلى رفت .
در دكان نانوايى ، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى شناخت . رو به نانوا كرد و گفت : اگر شبلى را ببينى ، چه خواهى كرد؟ نانوا گفت : او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت : آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دريغ كردى ، شبلى بود . نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته اند . پريشان و شتابان ، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت . بى درنگ ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى ، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار كرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى گردانى ، مردم بسيارى را اطعام كنم . شبلى پذيرفت .
شب فرا رسيد . ميهمانى عظيمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره ، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت : يا شيخ !نشان دوزخى و بهشتى چيست ؟ شبلى گفت : دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است ، صد دينار خرج مى كند!بهشتى ، اين گونه نباشد .
 

نفس و عشق

 
 
یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان است که


از دیر باز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .


قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم 

الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را

 تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان

 و جام ها و پیکره ها می ساختند این دیوان ، همان لشکریان نفسند

 که اگر آزادباشند ، آدمی را به خدمت خودگیرند و هلاک کنند و اگر دربند

 و فرمان سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای  عشق شوند .


روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت .

دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد

 و انگشتری را ازکنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود

را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد

و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه ازسلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . )

و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان

حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست . اما خلق

 او را انکار کردند . و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و درعین سلطنت

 خود را " مسکین و فقیر " می دانست ، به صحرا و کناردریا رفت و ماهیگیری

 پیشه کرد .


دلی که غیب نمایست و جام جم دارد


ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد ؟


حافظ


اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند

 و ملک براو مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست

سلیمان افتد ،آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار

 پیشین بر مردم حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف

 و صفای سلیمانی را دررفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :


که زنهار از این مکر و دستان و ریو


به جای سلیمان نشستن چو دیو


و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند

 و درکمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به

جای او نشانند که به گفته ی حافظ :


اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش


که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود
و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی ر

ا
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی


و به زبان مولانا :


خلق گفتند این سلیمان بی صفاست


از سلیمان تا سلیمان فرق هاست


و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت .

روزی ماهی ای را بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در شکم ماهی

 یافت و بر دست کرد.سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با

 خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ،

 بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر

 بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و اینروز ، بر خلاف تصور عامه ،

 روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است .

 و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر


بیرون نیاید .


و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن

نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد

که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی

 نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید

 و چراغ دل را می افروزد :


ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی


از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی

ارسالی از هادی

نقل از داستان سیزده دکتر الهی قمشه ای

 عشق آسمانی یا زمینی و یا هر دو؟

بشر بن حارث كه به بشر حافى نيز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است.

وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صــــــرف

 مى كرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد . علت شهــــــــرت او به حافى آن

 است كه هماره با پاى برهنه مى گشت . از او حكايات بسيارى نقــــــــــــــل

 شده است ؛ از جمله :


در بازار بغداد مى گشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مى زننــــــــــــــــــــد.

 ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمى كنــــــــــــــــــــــــد

و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى شـــــــــــــــــــــــــــود.

پس از آن كه تازيانه ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتــــــــــــــــــم .

در جايى ، با او رو در رو شدم و پرسيدم : اين تازيانه ها را به چــــــــــــــــــــه

 جرمى خوردى ؟ گفت : شيفته عشقم . گفتم : چرا هيچ زارى نكـــــــردى ؟

 اگر مى ناليدى و آه مى كشيدى و مى گريستى ، شايد به تو تخفيــــــــــف

 مى دادند و از شمار تازيانه ها مى كاستند. گفت : معشوقم در ميـــــــــــان

جمع بود و به من مى نگريست . او مرا مى ديد و من نيز او را پيـــــــــــــــش

چشم خود مى ديدم . در مرام عشق ، زاريدن و ناليدن نيست .


گفتم : اگر چشم مى گشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را مى ديـــــــد،

به چه حال بودى !؟ مرد زخمى ، از تاءثير اين سخن ، فريادى كشيـــــــــد و

 همان  جا جان داد.

نقل از حکایت پاسایان

سئوال:

آیا عشق مجازی همان عشق کاذب است؟

هر عشقی نشانه هایی دارد نشان عشق حقیقی  ومجازی در چیست؟

عشق هایی کز پی رنگی ................

 

حضرت یوسف و دوست دوران کودکی اش

اگر انسان در طول زندگى خود، صدها دوست بيابد و بهترين

 دوستان و ياران را داشته باشد، هيچ يك جاى دوستان دوران

 كودكى را نمى گيرد . دوستى هاى كودكانه و رفيقان آن ايام ،

 هميشه در خاطر انسان باقى مى مانند و ياد و خاطره آنــان ،

نشاط آفرين و شادى بخش است .


يوسف (ع ) آن گاه كه به فرمانروايى مصر رسيد و بر مسـند

 حكومت و نبوت تكيه زد، روزى يكى از دوستان قديمـــــــى

و دوران كودكى اش را كه از راه دور آمده بود، ديد و بسـى

 خوشحال شد . آن دوست ، يوسف را به ياد كنعــــــان و آن

 روزهاى مهر و مهربانى مى انداخت . سال ها بود كـــــــه

 همديگر را نديده بودند . يار ديرين ، شنيده بود كه يوســف

 به فرمانروايى مصر رسيده است . او نيز براى تجديــــــــد

 خاطرات و ديدار دوست خوبش ، راهى مصر شـــــــــــــد .


يوسف ، او را در كنار خود نشاند و با او مهربانى هــاكرد .

 او نيز آنچه از دوستى و محبت در دل داشت، نثار يوسـف

 كرد و گفت : از راهى دور آمده ام و شكر خدا را كه توفيق

 يافتم و تو را ديدم . يوسف از آن روزهـا مى گفت و او در

باره حوادث زندگى يوسف مى پرسيد.ازماجراى برادرانش ،

 دوران بردگى اش،سال هايى كه درزندان بود

و رويدادهایی كه منجربه حكومت يوسف بر مصر شد و ..


پس از چندى گفت و گو و احوالپرسى،يوسف (ع ) به دوست

ديرينش روى كرد و گفت : اكنون كه پس از سال ها نزد من

آمده اى و راهى دراز را تا اينجا پيموده اى ، بگو آيــا براى

 من هديه اى نيز آورده اى ؟دوست قديمى ، شرمنده و خجل

 سر خود را پايين انداخت .

درنگى كرد .سپس سر برداشت و گفت :

 از آن هنگام كه عزم ديدارت را كردم ، در همين انديشه بودم

 كه تو را چه آورم كه در خور تو باشد. هر چه بيش تر فــــكر

 مى كردم ، كم تر چيزى را مى يافتم كه سزاوار تو باشـــــــــد .

 مى دانستم كه از مال دنيا بى نيازى و رغبتى به عطايـــــــاى

 دنيوى ندارى . همين سان در انديشه بودم كه ناگاه دانســــــتم

 كه چه بايد بياورم . اين جملات شوق انگيز را گفت و دســـت

 در كيسه اى كرد كه همراهش بود. از ميان آن كيســـــــــــــه ،

 آيينه اى را بيرون كشيد و بـــا دو دست خود، آن را به يوسف

 تقديم كرد . در همان حال افزود: پيش خود گفتم تو را جز تو

 لايق نيست . پس آيينه اى آوردم تا در خود بنگرى و جمال

 و جلالى را كه خداوند عطايت كرده ، ببينى . اين آينـــــه ،

 تو را به تو مى نماياند و اين بهترين هديه به تو اســــــت ؛

 زيرا ديدن روى تو، ارزنده ترين ارمغان است و آينــــــه ،

 روى تو را به تو مى نماياند .

از خدا بخواهیم به ما هنر خوب گفتن و به جا گفتن عطا نماید.

سئوال: اگر شما بجای دوست یوسف(ع) بودی چه جوابی می دادی؟

تو نیکی میکن و در دجله انداز    /     که ایزد در بیابانت دهد باز

   خداوند کسانی را که به مخلوق او خوبی و مهربانی کنند رها نمی کند حتما" شما هم شواهدی دال بر تأیید این حکایت دارید ارحم ترحم

این حکایت کوچک ولی بسیار بزرگ را با هم بخوانیم.

سيد نعمة الله جزايرى دانشمند جليل شاگرد مولى مقدس اردبيلى ميگويد در سال قحط مولى آنچه خوراكى از گندم و غيره داشت با فقرا تقسيم ميكرد و از براى خانواده خود نيز يك سهم مانند هر يك از فقرا باقى ميگذاشت ، تا اينكه در يكى از روزها زوجه اش آشفته شد و بر اينكار مولى اعتراض نمود كه شما رعايت بچه هاى خود را نميكنيد تا بمردم محتاج نشوند و هرچه داريد با فقرا تقسيم مينمائيد.
مولى براى اين اعتراض از منزل كناره گرفت و در مسجد كوفه اعتكاف (سه شبانه روز در مسجد جامع بعبادت گذران ) كرد. روز دوم اعتكاف مردى درب منزل مولى آمد و چند بار گندم و آرد خيلى خوب براى ايشان آورد و گفت مولى فرستاده پس از بازگشت مولى زوجه اش گفت اين گندميكه فرستاده بوديد بسيار خوب بود مولى از اين پيش آمد سپاسگزارى و شكر كرد، گفت چنين مرد عربى را هيچ نديده ام و اطلاعى از او ندارم و نه من گندم فرستاده ام .

مشتی حسن کشکتو بساب

این یک نکته روانشناسانه است. انسان دارای قوه خیال است. بسیار بسیار کم اند افرادی که بتوانند خودشان را از تحت سیطره قوه خیال رها سازند. آرزوهای بی منطق انسان که اکثر آرزوهای انسان بی منطق است همه ملعبه های قوه خیال است. آرزوی بی منطق یعنی چه؟ یک وقت انسان آرزویی دارد که این آرزو منطق هم دارد، یعنی واقعا اگر انسان فکر منطقی هم بکند، این فکر منطقی لااقل به صورت یک امر محتمل یا بسیار محتمل این آرزو را تایید می کند. مثل یک بچه ای که دارد درس می خواند، زحمت می کشد، آرزو دارد که بعد دیپلم بگیرد، نمره ای بیاورد و بعد تحصیلات عالی را انجام دهد. این یک آرزویی است که منطقی هم می تواند باشد، یعنی روی حساب قاعده هم جور درمی آید، البته با یک سلسله اگرها: اگر عمری باشد، اگر کار کند و زحمت بکشد این کار قابل عمل شدن است. این را می گویند آرزوی منطقی.

ولی یک سلسله آرزوها برای انسان هست که آرزوهای خیالی است، یعنی فقط خیال انسان از همان اندیشه اش لذت می برد. یک موضوعی را تصور می کند که چنین و چنان باشد، این جور بشود، آن جور بشود، درصورتی که اگر خودش فکر کند هرگز عقل اجازه نمی دهد همه اینها عملی شود، یعنی سر راه این آرزو صدها مانع وجود دارد که این صدها مانع پنج تایش هم رفع شدنی نیست. اما انسان به دلیل اینکه از آن خوش خیالی خودش لذت می برد، خیال خوش است و لذت می برد از اینکه اینها را در ذهن خودش عبور بدهد، همین طور می نشیند و پیش خودش خیال می کند، که چنین و چنان بشود، و می دانید داستانهای زیادی در این زمینه هست، از جمله قصه شیخ بهایی و نوکرش.

آمشتی حسن کشکتو بساب
می دانید شیخ بهایی مرد فوق العاده ای بوده. مساله قرائت افکار را خیلیها دارند، می گویند او هم قرائت افکار داشته است. می گویند وی پیشخدمتی داشت که به او شیخ حسن می گفت. ( شیخ بهایی یک آدمی بود که بیشتر سیاح بود و تقریبا سی سال در دنیا سیاحت کرده بود، آخر عمرش شیخ الاسلام اصفهان شده بود. ) روزی یک مقدار کشک به او داده بود که بسابد و برای ناهار حاضر کند. او مشغول کشک سابیدن بود. کشک سابی هم که یک آهنگ مخصوصی دارد و انسان وقتی که در جایی باشد که یک آهنگ خوشی هم باشد خیالش بیشتر پرواز می کند، مثلا کنار یک نهر باشد، صدای یکنواخت این نهر را که می شنود خیالش شروع می کند به پرواز کردن ، زمین را به آسمان می زند و آسمان را به زمین. او پیش خودش در همان عالم خیال یک آینده سعادت بخشی را برای خودش تخیل می کرد، به این صورت که شیخ بالاخره از کارش معزول می شود، بعد من ترقی می کنم، تا کم کم به آنجا رساند که خودش می شود شیخ الاسلام اصفهان. شیخ بهایی متوجه بود که او در عالم چه خیالی است، با خود گفت ببینیم رشته خیال این به کجا می رسد. یک وقت رشته خیالش رسید به اینجا که پیش شاه عباس در مسند شیخ الاسلامی بالاتر از همه نشسته است، استادش شیخ بهایی از در وارد می شود، حال چکار کند؟ مسند را به او بدهد از نظر اینکه استادش و شیخ الاسلام قبل بوده، آنوقت خودش مسندی ندارد، یا او را پایین دستش بنشاند و این درست نیست. در شش و پنج این حرفها بود که شیخ بهایی گفت: شیخ حسن کشکت را بساب. تا گفت: کشکت را بساب، به خودش آمد. و شاید به همین منظور می گویند :قوه ی خیال به مراتب بالاتر از عقل است.البته این حکایت را به گونه ای دیگر و باکمی اختلاف در بعضی از کتابها آورده اند که من این را انتخاب کردم.بگذریم از عالم خیال می گفتیم

حال آدمیزاد در عالم خیال این جور است. مخصوصا وقتی که انسان وارد یک معاملــــــه ای از هر نوع شده باشد او در عالم خیال به راه های دور سفر می کند گشت و گزاری بی مثال می کندبرای خودش کاخ خیالی می بسازد ولی با آمدن واقعیت، می بیند او در حضر است و کاخ زیبایش ویران می شود و دو باره روز ازنو  و خیال دیگری از نو . آیا شما تا کنون به قدرت قوه ی خیال فکر کـــــــــرده ای؟ پس این را هم بدان که قـــــوه ی عقل در برابر قوه ی خیال بسیار ناچیز است. 

جکایت جضرت سلیمان و مورچه و قور باغه

روزی حضرت سلیمان در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد

 که دانه ی گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان همچنـان

 به او نگاه می کرد که تا به نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغــــه ای

 سرش را از آب دریـــا بیـــــرون آورد دهانش را گشود. مورچه به داخــــــــل

 دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفـــــــــــت.سلیمــــــــان مدتــــی

 غرق در تفکر شد و با شگفتی این صحنه را تماشا می کـــــــــــــــــــــــرد.

 ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشـــــــــــــود.

 آن مورچـــــــــه آزدهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گنــــــــــــــــــــــــــدم را

همراه خود نداشت. سلیمان آن مورچـــه راطلبید و سرگذشـــــــــــــــــت

 او را پرسید. مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریــــــــــــــــــــــــا

 سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کنـــــــــــــــد.

خلقت این کرم بـــــه گونه ای است که او نمی تواند از آنجا خـــــــارج شود

 و من رزق او را حمل می کنــــــم. خداوند این قورباغه را مامـــــور کــــرده

 مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.این قورباغـــــه مـــــرا

به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگـــــــــاه

آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کـــــــــــــرم

 می رسانم و دانه ی گندم را نزد او می گذارم و سپس باز مــــی گـــــردم

 و به دهان همان قورباغه که در انتظارمن  است وارد مــــــی شــــــــوم او

 در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا مـــــی آورد ودهـــــانـــــــش را

بـا ز می کند و من از دهان او خارج میشوم. سلیمان به مورچه گفـــــــت:

وقتی که دانـــه گندم را برای آن کرم میبــــری آیا سخنـــــــــــــــــــی از او

شنیـده ای ؟مورچه گفت آری او مــیگوید : ای خـــــــــداییکه رزق و روزی

مرا درون این سنگ،در قعر این دریافراموش نمــیکنی،شکی نیســـــت که

رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانـــــت نیز فراموش نخواهی کـــــــــرد.

جکایت خوبان

قاعده ی «ید» و اسلام آوردن یهودی

هنگام نماز نزدیک شده بود.امام علی (ع) با اسبی به سوی مسجد کوفه روانه شدو هنگامی که به کنار مسجد رسید،اسب خود را به دست کسی سپردتا در مسجد،نماز جماعت را اقامه نموده،برگردد،ولی چون از نماز فارغ شد و از مسجد بیرون آمد،اسب خویش را دید که بدون دهنه می باشد.متوجه شد مردی که اسب را به او سپرده بود،دهنه را دزدیده و اسب را رها نموده و رفته است.

حضرت فرمود:من قصد داشتم مبلغی پول در عوض نگهداری اسب به او بدهم،اما او شتاب کرد و این وجه را از راه حرام بدست آورد و خویش را از روزی حلال محروم ساخت.در قیامت،هم مسئول وجه حرامی است که بدست آورده و هم باید حساب روزی حلالی که خداوند مقرر نموده بود تا امروز بدستش برسد،پس دهد.بعد حضرت وجهی را دادند تا از بازار دهنه ای خریداری کنند اتفاقا" چون دهنه را آوردند،دید همان دهنه ی دزدیده شده است.

حضرت فروشنده را احضار کرد و معلوم شد که شخصی یهودی است.وی عرض کرد:من امروز آن را از دست شخصی ناشناس خریده ام.

حضرت فرمود:باید نزد قاضی برای فصل اختلاف برویم.چون نزد قاضی حاضرشدند و دعوای خود را طرح نمودند،قاضی عرض کرد:ید(دردست داشتن) دلیل بر ملکیت است.بنا بر این،دهنه مال یهودی است و شما بایدشاهد اقامه کنید.

حضرت فرمود:من شاهدی ندارم.

قاضی عرض کرد:پس حق گرفتن وجه دهنه را از یهودی ندارید.حضرت صرف نظرکرد و بر گشت،یهودی به دنبال ایشان آمد و اظهار اسلام کرد و عرضه داشت:دینی که در مرافعه،رئیس مذهب را با یک بیگانه ی از دین،به یک چشم نگاه می کند و حکم می نماید،این دین به حق است،و باید ان را با آغوش باز پذیرفت.

 

شرح ابن ابی الحدید،ج۳ص ۱۶۰

آموخته ام:با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه،  

پنجشنبه 28 بهمن

1389 ساعت: 9:20

توسط:هادی قاسم ملا

سلام
متن زیبای ذیل نظرم را جلب کرد.احتمالا شما را هم اقناع خواهد

 نمود:

آموخته ام:با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب

 خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام

 خريد


ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي

 سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب

 خريد، ولي عشق را نه.


آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي

 است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي


آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است


آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت


آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به

 کمک کردنش نيستم دعا کنم


آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي

 بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با

 وي به دور از جدي بودن باشيم

 


آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط

 دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن

 وي


آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در

 کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است


آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به

 انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند


آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد


آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را

 تماشايي مي کند


آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز

 باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به

 دست بياورم


آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد


آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه

 زمان


آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي

 جدي از سوي ما را دارد


آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که

 عاشق بشويم


آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم


آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص

 ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد


آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او

 بيشتر بگويم دوستش دارم


آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن،

 نگاه را وسعت داد

 

هادی خان منبع رو ذکر نکردی کار دستمون ندی پنجما" سعی کن مطلبی که میفرستی بکر باشه خاب

نبوغ ایرانی

نبوغ ایرانی!

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیت خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیت خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت:

چطور است که شما سه نفری با یک بلیت مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت:

صبر کن تا نشانت بدهیم.


همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیت ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیت، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیت آمد بیرون، مامور قطار آن بلیت را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.


بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیت خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیتی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید:

چطور می خواهید بدون بلیت سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت:

صبر کن تا نشانت بدهیم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها . قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیت ، لطفا !!!

باتشکر از دوست ارجمند آقای روح الله احمدیان

حکایتی بسیار جالب و خواندنی

پادشاهان چون عمارتي فرمايند(مي سازند) ، خدمتــــــكاران بركاركننــــــــــــــــــــد

 (به كارميگيرند).ننگ دارندكه به خوديِ خود دست درگِل نهند به ديگران باز گذارند .

 ولكن چون كار، بدان موضع رسد كه گنجي خواهند نهاد،

جملة خدم وحَشَم (كارگران ) را دُور كنند وبه خودي خود دست درگل نَهند وآن

 موضع به قدر واندازة گنج راست كنند و آن گنج به خوديِ خود بنهند.


حق تعالي چون اصناف(جميع) موجودات مي آفريد ازدنيا وآخرت وبهشت و دوزخ ...


وسايط گوناگون درهرمقام بركار كرد .چون كاربه خلقت آدم رسيد گفت : خانة آب و گل

 ِ آدم من ميسازم .جمع را مُشْتَبَه ( اشتباه وشك ) شد .گفتند: خَلَقَ السّمواتِ

 وَالارض – نه همه راتوساخته اي ؟

 گفت : اينجا اختصاصي (ويژگي ) ديگرست .اگر آنها به اشارت " كُن " آفريدم ، اين

 رابه خودي خود ميسازم، بي واسطه كه دراو گنج ِ معرفت تعبيه(آماده ) خواهم كرد .

 پس جبريل رابفرمود كه برو از روي زمين يك مشت خاك بردار و بياور . جبرئيل (ع)

 برفت ، خواست كه يك مشت خاك بردارد . خاك گفت :

 ای جيرئيل چه مي كني ؟ گفت : تورا به حضرت عزت (خداوند) مي برم كه

 ازتوخليفتي مي آفريند .خاک،سوگند برداد به حضرت عزت وذوالجلالي حق ،كه مرا

مَبـََر كه من طاقت قُرب (توان نزديك شدن ) ندارم

 وتاب آن نياورم. من نهايت بُعد(دوري) اختياركردم تا از سَطَواتِ ( حشمت- ترس) قهر

 اٌلٌوهيّت (خشم خدا)خلاص يابم كه قربت راخطر بسيارست.

 جبرئيل(ع) چون ذكرسوگند شنيد به حضرت بازگشت .گفت : خداوندا توداناتري خاك،

  تن درنميدهد.

 ميكائيل رابفرمود : توبرو! او رفت همچنين سوگند داد. اسرافيل را فرمود : توبرو !

 او رفت همچنين سوگند برداد، بازگشت – حق تعالي عزرائيل را بفرمود: برو اگر به

 طوع ( ميل ورضا ) ورغبت نيايد، به اكراه واجبار برگير وبياور. عزرائيل بيامد به قهر

 (خشم ) يك قبضه ( مشت ) خاك ازروي جملة زمين برگرفت .

درروايت آمده است كه از روي خاك به اندازه 40 ارش (واحدوزن ) خاك برداشته

 بود .بياورد آن خاك را ميان مكه وطايف فرو كرد (قرارداد) عشق با حالي دو اسبه

 ( شتابان ) مي آمد.


اول شرفي كه خاك را بود اين بود كه به چندين رسول به حضرتش مي خواندند

 و اونازمي كرد ومي گفت :

 مارا سّرِ اين حديث نيست .

حديث من زمفاعيل وفاعلات بود ... من ازكجا ، سخنِ سّرِ مملكت كجا


آري قاعده چنين رفته است هركس كه عشق رامنكرتر بود چون عاشق شود،

 درعشق غالي تر (حريص تر) گردد.

 *(ازديد عرفاني باينجا كه رسيدي بحث انقلاب عشق مطرح ميشه – خاكي كه از

 عشق خداوند پرهيزمي كرد، حال ازتمام آفريده ها عاشق ترمي شه ).


جملگي ملايك براين حال انگشت تعجب در دندان تحير بماند.

روزكي صبركنيد تامن براين مشت خاك دست كاري قدرت بنمايم و زنگار ظلمت خلقت

 را ازچهرة آينه فطرت او بزدايم .تاشما دراين آينه نقشها بينيد. اول نقش اينست كه

 همه اوراسجده بايد كرد .


پس از ابرِ كَرَم ، باران محبت برخاك آدم باريدن گرفت وخاك را گل كرد و به يدقدرت

 درگل ازگل دل كرد .


ازشبنم عشق، خاكِ آدم گِل شد ... صدفتنه (عشق) وشور درجهان حاصل شد.

باتشکری وافر از سرکار خانم مهندس


 

داستانسرای خلیفه

بی خوابی بر عبد الملک مروان خلیفه ی اموی راه یافته بود.

هر چه کوشید، هر چه غلطید، بی نتیحه بود و خوابش نبرد. دستور داد برای سرگرمی و وقت گذرانی، داستانسرای مخصوص را احضار کنند.

داستانسرا از داستان های گذشتگان و لطائف پیشینیان، مطالبی نقل کرد.

یکی از قصه هایی که برای خلیفه گفت این بود:

جغدی (فاخته ای) در موصل سکوت داشت و دارای پسری بود. جغد دیگری در بصره ساکن بود و دختری داشت. روی سوابق دوستی که این دو با هم داشتند، جغد موصلی دختر جغد بصری را برای پسرش خواستگاری کرد. جغد بصری با این وصلت موافقت نمود.  ولی گفت مهر دختر من یکصد شهر ویران و خراب است. در صورتی که بتوانی چنین مهری بپردازی دختر من به همسری پسرت در خواهد آمد.

جغد موصلی فکر کرد و گفت:

الآن من قدرت پرداخت چنین مهری را ندارم ولی اگر این والی که بر ما حکم فرماست، خدایش به سلامت بدارد تا یک سال دیگر بر سر کارش باشد، آن چنان شهر ها ویران خواهد شد که پرداخت مهریه ی مورد نظر بر من بسیار آسان خواهد بود.

عبدالملک که تا آن لحظه بر بالش نرمی لمیده بود و به داستان ها کم و بیش گوش می داد وقتی این داستان را شنید، بی اختیار برخاست و نشست و گویا از خوابی گران بیدار شده باشد، روش حکومت خود را تغییر داد و به شکایات مرد رسیدگی کرد و داد مظلومین را از ستمگران گرفت و وضع فرمانداران خویش را تحت نظر قرار داد که بر مردم اچحاف نکنند و مملکت را به ویرانی نکشانند.

منبع: سراج الملوک ابی بکر طوسی

راه خوش زیستن از نگاه امام سجاد(ع)

راه خوش زیستن از نگاه امام سجاد(ع)

می نویسند:زهری با چهره ی غم آلود و قیافه ی گرفته به حضور امام چهارم (ع) وارد شد.

امام از او علت افسردگی اش را پرسید گفت: یابن رسول الله غم واندوه است که از هر طرف بر من وارد می شود.

از یک طرف حسودانی که نمی توانند رفاه و آسایش مرا ببینند،با کارهای خودشان مرا غمگین می کنند،از طرفی دشمنان و بد خواهان موجبات ناراحتی مرا فراهم می سازند،و از جانب دیگر کسانی که به آنها خدمت کرده ام و انتظار دوستی از آن ها داشته ام اینک مزاحمم می شوند.

امام فرمود:ای زهری زبان خود را حفظ کن و هر سخنی را بر زبان جاری نکن تا دوستانت را از دست ندهی و آنان رابا خود دشمن نکنی.

گفت:یا بن رسول الله من با سخنانی که می گویم به آن ها خدمت و احسان می کنم.

فرمود: چنین نیست،بپرهیز از این که خود پسندی در تو راه یابد و بپرهیز از این که سخنی بگویی که اذهان مردم آماده ی پذیرش آن نیست.

سپس فرمود:ای زهری هر کس عقل و خردش کامل نباشد به کوچکترین چیزی به هلاکت می رسد.

آنگاه امام (ع) یک دستور اساسی به زهری داد که با عمل کردن به آن «رفتارمردم» او را افسرده و غمگین نسازد.

فرمود : ای زهری چه عیبی دارد اگر تو تمام مسلمانان را به منزله ی خانواده و بستگانت بدانی؟

سالخوردگان را پدر خود،خردسالان را فرزند خود،و همسالانت را برادر خود بشماری.

وقتی چنین حسابی نزد خودت کردی، به کدامیک حاضری ظلم کنی؟به کدامیک حاضری نفرین کنی،حاضری آبروی کدامیک از ان ها برود؟.

ای زهری اگر فکر کرده ای که از فلانی بهترم این طور به خودت تلقین کن،اگر از تو سالخورده تر است به خودت بگو او در اسلام و ایمان بر من سبقت دارد و کارهای نیک بیش از من انجام داده است.

واگر از تو خرد سال تر است به خودت بگو او کمتر از من گناه کرده است و اگر همسال تو است به خودت بگو:من به گناهان خود یقین دارم و در باره ی گناهان او اطلاع ندارم.

اگر مردم احترام و تعظیمت کردند بگو این از بزرگواری خود مردم است و اگر بی مهری و جفا دیدی بگو این به واسطه ی لغزشی است که من مرتکب شده ام.

اگر این روش رادر پیش گیری برتو لذتبخش می شود و دوستان فراوان به دست خواهی  آورد و از شماره دشمنانت کاسته خواهد شد.

این نکته را نیز فراموش نکن که مردم آن کس را بیشتر احترام می کنند که خیرش بیشتر به مردم برسد و از مردم چیزی نخواهد.

منبع کتاب داستانهای تاریخی نویسنده محمد صحفی

سوگ عظیم و عزای عظمای حضرت رسول اکرم(ص) بر مسلمین تسلیت باد.

 سوگ عظیم و عزای عظمای حضرت رسول اکرم(ص) بر مسلمین تسلیت باد.

روح مقدس و بزرگ آن سفیر الهی،نیمروز دوشنبه 28ماه صفر،به آشیان خلد پرواز نمود.آنگاه پارچه ای یمنی بر روی جسد مطهر آن حضرت افکندند و برای مدت کوتاهی در گوشه ی اتاق گذاردند.شیون زنان و گریه ی نزدیکان پیامبر،مردم بیرون را مطمئن ساخت،که پیامبر گرامی در گذشته است.چیزی نگذشت که خبر رحلت وی در سرتاسر شهر انتشار یافت. امیر مومنان جسد مطهر حضرت را غسل داد و کفن کرد،زیرا پیامبر فرموده بود که نزدیکترین فرد مرا غسل خواهد داد،واین شخص جز علی کسی نبود و نخستین کسی که بر پیامبر نماز خواند علی(ع) بودسپس یاران پیامبر،دسته دسته بر جسد او نماز گذاردند و این مراسم تا ظهر روز سه شنبه ادامه داشت.و سپس تصمیم بر این شدکه جسد مطهر پیامبر را در همان حجره ای که در گذشته بود،به خاک بسپارند.قبر آن حضرت،به وسیله  ابو عبیده جراح و زید بن سهل آماده گردید و مراسم دفن به وسیله ی امیر مومنان و به کمک فضل و عباس انجام گرفت.

سر انجام،آفتاب زندگی شخصیتی که با فدا کاری های خستگی نا پذیرخود،سر نوشت بشریت را دگرگون ساخت و صفحات نوین و درخشانی از تمدن به روی انسان ها گشود، غروب نمود.

صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلوات

استفاده تکمیلی از  مقاله ی روزنامه اطلاعات سال ۸۶نوشته آیت الله سبحانی

از خر بگو

مردی روستایی را پسر به حد کمال رسیده بود، روزی پسر،خود را به خواب زد شنید که مرد به زن خود گفت:اگر سختی معاش به همین گونه بماند،ناچاریم خرمان را بفروشیم و تنها پسرمان را داماد کنیم.

بعد از آن هر وقت گفتگویی پیش می آمد پسر به پدر می گفت: پدر جان این حر فها فایده ای ندارد از خر بگو،با لاخره او را نفروختی، پس کی می فروشی؟

می گویند سالی یوسف زلیخا را دید

می گویند سالی یوسف زلیخا را دید، گفت:خدایا او را هلاک نکردی که پیامبرت را به زنا تهمت زد، خدا فرمود: او را گرامی داشتیم چون دوست ما را دوست داشت.

نقل از کتاب راه بهشت

معنی عشق

حکایت شده که، منصور حلاج در زندان بود،علامه ی شبلی رضی الله از او پرسید ای شیخ عشق چیست؟حلاج گفت:فردا به تو خواهم گفت. چون صبح شد،منصور حلاج را به پای دار بردند،چون چشمش به علامه ی شبلی افتاد،فرمود: عشق اوّلش سوختن است،آخرش پای دار رفتن.

سرنوشت شوم یکی دیگر از قاتلان وجنایتکاران شهدای کربلا(عمر و بن حجاج زبیدی

سرنوشت شوم یکی دیگر از قاتلان وجنایتکاران شهدای کربلا(عمر و بن حجاج زبیدی)

عمر و بن حجاج زبیدی یکی از فرماندهان سپاه عمر سعد بود.او از جمله کسانی بود که در واقعه ی کربلا حضور فعال داشت و ستم های فراوانی بر خاندان عصمت و طهارت روا داشت.

وقتی مختار اقدام به انتقام گیری از قاتلان شهدای کربلا کرد،او نیز خود را در معرض خطر جدی دید.

عمرو از ترس شدیدی که بر جانش افتاده بود، روزی بر مرکب خود سوار شد و پنهانی به سوی «واقصه» حرکت کرد.اما هر گز به آن جا نرسید کسی نتوانست از سر نوشت اسفبار او اطلاعی بدست آورد.

مرحوم سید بن طاووس در لهوف نوشته است:گفته شده است که یاران مختارعمرو بن حجاج زبیدی رادر بین راه واقصه یافتند که از شدت عطش بر زمین افتاده بود.سپاهیان مختار،سر او را از بدن جدا کرده و او را به هلاکت رساندند.

منبع: لهوف ص 339و سر کتاب نوشت قاتلان شهدای کربلا نویسنده عباسعلی کامرانیان

سر نوشت شوم  عمر سعد یکی دیگر از قاتلان و جنایتکاران کربلا

 سر نوشت شوم عمر سعد یکی دیگر از قاتلان وجنایتکاران کربلا

عمرسعددر سال 65-۶۶ هجرى یعنى پنج سال پس از شهادت امام حسین علیه السلام به دستور مختار ثقفى با تفصیلى که در کتاب ترجمه ی نفس المُهموم آمده است به قتل رسید. و اجمال آن این است که :
یک روز مختار به تصمیم خود درباره قتل عمرسعد اشاره نمود و چنین گفت : بزودى کسى را که داراى مشخصاتى چنین و چنان است و قتل وى اهل زمین و آسمان را خشنود مى کند خواهم کشت . مردى «هیثم نام » که در آن مجلس حضور داشت منظور مختار را فهمید و فرزندش «عریان » را به نزد عمرسعد فرستاد و بر وى هشدار داد. عمر گفت: خدا پدرت را جزای خیر دهدُچگونه مرا می کشد بعد از عهد وپیمانی که به من داده است؟(عبدالله بن جعده بن هبیره که خویش حضرت علی(ع) بود از همه ی مردم پیش مختار گرامی تر بود،عمر سعد او را واسطه کرده بود تا امان نامه برای او گرفته بود،مختار در آن نامه قید کرده بود که حدثی از او سر نزند ومقصودش قضای حاجت بود)روز بعد عمرسعد فرزندش «حفص » را که در کربلا نیز به همراه او بود به نزد مختار فرستاد تا با وى گفتگو کند. پس از ورود «حفص » مختار رئیس شرطه خویش «کیسان تمار» را مخفیانه به حضور طلبید و دستور داد که اینک باید سر عمرسعد را از تنش جدا کرده و در نزد من حاضر کنى .
ابن قتیبه مى گوید:«
کیسان »
طبق دستور مختار وارد خانه عمرسعد گردید و او را در میان رختخواب دریافت او چون قیافه خشمناک کیسان را دید مرگ خویش را یقین کرده و خواست از جاى خویش برخیزد که لحاف به پایش پیچید و به روى رختخواب افتاد و کیسان مجالى نداد و سر از تنش جدا نمود و این چنین دفتر ننگین و جنایت بار زندگى او را درهم پیچید.
«کیسان» چون سر منحوس عمرسعد را به نزد مختار آورد، مختار خطاب به «حفص»
گفت : صاحب این سر بریده را مى شناسى ؟ گفت آرى و پس از او در زندگى خیر نیست .
مختار گفت : آرى براى تو  نیززندگى سودى ندارد سپس دستور داد سر «
حفص»را نیز از تنش جدا کرده و در کنار سر پدرش قرار دادند آنگاه مختار چنین گفت : عمرسعد در برابر حسین و حفص در برابر على اکبر. سپس گفت : نه به خدا سوگند که برابر نیستند و اگر سه چهارم همه خاندان قریش را به قتل برسانم حتى با یک بند انگشت حسین بن على علیهما السلام نیز برابرى نخواهد نمود
.

حکایتى پندآمیز

حکایتى پندآمیز

  ماجراى زیر را از کتاب «خزائن» مرحوم علامه نراقى(رحمت الله علیه) بیان مى‏کنیم. ایشان این حکایت را از زبان یارى صدیق و دوستى مورد اعتماد
چنین بازگو مى‏نماید:
«در ایام جوانى با پدرم و جمعى از دوستان، هنگام عید نوروز، دید و بازدید مى‏کردیم. براى دیدار یکى از آشنایان به طرف خانه‏اش - که نزدیک قبرستان بود- رفتیم. گفتند: خانه نیست.
یکى از همراهان، پیشنهاد کرد که براى رفع خستگى و زیارت اهل قبور، سرى به قبرستان بزنیم. وقتى به آنجا رسیدیم، یکى از رفقا به شوخى رو به قبرى کرد و گفت: اى صاحب قبر! در این روز عید به دیدار تو آمدیم؛ از ما پذیرایى نمى‏کنى؟
ندایى برخاست که هفته دیگر همه میهمان من هستید!
همگى شگفت ‏زده شدیم و گمان بردیم که تا هفته آینده بیشتر زنده نیستیم. به سروسامان دادن کارهاى خود پرداختیم؛ امّا در روز موعود از مرگ خبرى نشد. با هم به سر همان قبر رفتیم؛ گفتیم: شاید منظور چیزى غیر از مردن بوده است.
یکى از ما گفت: اى صاحب قبر! به وعده خود وفا کن. صدایى آمد: بفرمایید! ناگهان، باغى در نهایت طروات و صفا، درختان سر به فلک کشیده، انواع میوه‏ها ، نهرهاى جارى و مرغان خوش الحان، نمایان گشت!
در وسط باغ به عمارت با شکوهى رسیدیم که شخصى در نهایت زیبایى آنجا نشسته و جمعى ماهرو، کمر خدمت او به میان بسته؛ چون ما را دید، از جا برخاست و خوش آمد گفت و از اینکه هفته گذشته مجاز به پذیرایى نبود، پوزش خواست.
پس از ساعتى که با طعامها و شربتهاى گواراى آن سامان از ما پذیرایى شد، تا بیرون باغ بدرقه‏ مان کرد.
پدرم در هنگام خداحافظى از او پرسید: شما کیستى که از چنین دستگاه گسترده‏اى بهره‏مندى؟
فرمود: من کاسب فلان محله هستم و به دو سبب بدین مقام دست یافتم: هرگز در کسبم کم‏ فروشى نکردم و دیگر هیچگاه نماز اول وقت را ترک نگفتم». (??

سر نوشت شوم قاتلان و جنایتکاران کربلا

سر نوشت شوم قاتلان و جنایتکاران کربلا (شمر بن ذی الجوشن)

پس از قیام مختار،اشراف و بزرگان کوفه از ترس جان خود از کوفه گریختند و از جمله ی فراریان شمر بن ذی الجوشن بود. مختار غلام خود زرئب را در پی او فرستاد،غلام مختار چون به شمر وهمراهانش نزدیک شد،شمر به همراهان خود گفت:گویا این شخص برای کشتن من آمده است،شما از جلو بروید و مرا از پشت سر بگذارید گویا از من فرار کرده اید تا او در کشتن من طمع کند.همراهان شمر رفته و او را تنها گذاشتند، غلام مختار آمد و با شمر درگیر شد؛شمر ملعون بر او حمله کرد وضربه ای بر کمر و پشت او زد و او را از پای در آورد.آنگاه او را رها کرد و از آنجا رفت و نامه ای برای مصعب بن ذبیرکه در بصره بود نوشت و او را از آمدن خود آگاه ساخت.در آن زمان هرکس در واقعه ی شورش کوفه از شهر فرار کرده بود بسوی بصره نزد مصعب بن ذبیر می رفت.شمر، نامه راتوسط مردی از قریه ی کلبانیه برای مصعب فرستاد و خود در آن قریه که نهری در آن کنار تپه ای بود توقف کرد،پس آن شخص نامه را بر داشته تا نزد مصعب در بصره ببرد،در بین راه با شخصی بر خورد کرد که از او پرسید: کجا می روی؟گفت:مرا شمر فرستاده است.پس آن شخص به او گفت: با من بیا تامن تو را نزد سرورم ببرم.و او را نزد ابو عمره فرمانده  سپاه مختار برد و ابو عمره نیز در پی و جستجوی شمر بود.آن نامه رسان ابو عمره را از مکان و مخفیگاه شمر با خبر کرد و ابو عمره نیز عازم آن مکان شد،کسانی که با شمر بودند به او گفتند:که مصلحت در این است که اینجا را ترک کنیم شمرگفت: هر گز به خدا سوگند! این مکان را تا سه روز ترک نخواهم کرد،تا اینکه قلب یاران مختار را ترسانیده و پر از وحشت نمایم.چون شب فرا رسید ابو عمره با گروهی از سواران بر او حمله ور شدند،شمر در حالی که برهنه بود بر خاست وبا نیزه بر آنان حمله کرد و بعد داخل خیمه شد وشمشیری بدست گرفت وبیرون آمد،یاران مختار او را به جهنم فرستادند و یاران او را شکست داده و فراری دادند و در همان هنگام،در تاریکی شب، صدای تکبیر سپاهیان مختار بلند شد و شنیدند که آن ها می گفتند:خبیث کشته شد. و سپس سرش را از بدن جدا کرده و نزد مختار بردند.

منبع:البدایة النهایه ج ۸ ص ۲۹۷و سر نوشت قاتلان شهدای کربلا، عباسعلی کامرانیان

سنان بن انس جنایتکار کربلا

 با پخش سریال تا ریخی مختار نامه تصمیم دارم چهره های مشهور جنایتکاران کربلا را معرفی نمایم امروز سنان بن انس و فردا ازجنایتکار دیگری خواهم نوشت شما هم اگر در این خصوص مطلبی داشتید لطفا" ارسال فرمایید.

 نام سنان بن انس را درتاریخ خوانده ویا شنیده اید او یکی از جنایتکاران بی رحم سپاه عمر سعد بود بطوری که بعضی( جلاء العیون ج 2 ص 219) نوشته اند که او سر مطهر امام حسین(ع) را از تن جدا کرده است.

او در عرصه ی واقعه ی کربلا ستم های فراوانی بر خاندان پیامبر اکرم (ص)رواداشت وجنایت های فراوانی مرتکب شد.بطوری که نام او در ردیف جنایتکاران بزرگ واقعه ی عاشورا ثبت شده است.

بهر حال پس از قیام مختار،«سنان بن انس» از کوفه به بصره گریخت.طرفداران مختار در کوفه خانه ی او را ویران کردند و در اطراف بصره کمین کردند تا اورا دستگیر کنند.سپاهیان مختار مترصد بودند که به نحوی اورا گرفتار عدالت نمایند.

یک روز که سنان از بصره به طرف« قادسیه» در حرکت بود،نیروهای مختار به او حمله ور شدند واورا بین  «عذ یب» وقادسیه دستگیر کردند ونزد مختار آوردند.مختار دستور داد که ابتدا انگشتانش را وسپس دست وپای اوراجدا کردند، آنگاه دیگی از روغن زیتون به جوش آوردند وسنان را در آن انداختند وبه این ترتیب اورا در جهنم ساقط کردند.  

ظرفیت انسان ها

ظرفیت انسان ها

مردی از روزگار سخت می نالید.پیش استادی رفت وبرای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟آن مرد اب را به بیرون از دهان ریخت وگفت:خیلی شور وغیر قابل تحمل است.

استاد وی را به کنار دریا برد و به وی گفت همان مقدار آب را بنوشد وبعد از مزه اش پرسید؟

مرد گفت ...خوب است ومی توان تحمل کرد.

استاد گفت شوری آب همان سختی زندگی است.شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه ی آن را تعیین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کاربالا بردن ظرفیت ودرک خود از مسائل است

منبع: از سری یادداشتها یم که گمان می کنم از متن کتاب بودا نوشته باشم

جکایتــــــــــــــــــی بســــــــــــــــیار آموزنـــــــــــــــده

 جکایتـــــــــــــــــــــی بســــــــــــــــــــــیار آمــــــــــــــــوزنــــــــــــــــده 

 

آنچه می خوانید از کتاب داستانهای بحارالانوار انتخاب شده است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله شبى در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نيمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاريكى مشغول دعا و گريه زارى شد.

امّ سلمه كه جاى رسول خدا صلى الله عليه و آله را در رختخوابش ‍ خالى ديد، حركت كرد تا ايشان را بيابد. متوجه شد رسول اكرم صلى الله عليه و آله در گوشه خانه ، جاى تاريكى ايستاده و دست به سوى آسمان بلند كرده اند. در حال گريه مى فرمود:

خدايا! آن نعمت هايى كه به من مرحمت نموده اى از من نگير!

مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان !

خدايا! مرا به سوى آن بديها و مكروههايى كه از آنها نجاتم داده اى برنگردان !

خدايا! مرا هيچ وقت و هيچ آنى به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چيز و از هر گونه آفتى نگهدار!

در اين هنگام ، امّ سلمه در حالى كه به شدت مى گريست به جاى خود برگشت . پيامبر صلى الله عليه و آله كه صداى گريه ايشان را شنيدند به طرف وى رفتند و علت گريه را جويا شدند.

امّ سلمه گفت :

- يا رسول الله ! گريه شما مرا گريان نموده است ، چرا مى گرييد؟ وقتى شما با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داريد، اين گونه از خدا مى ترسيد و از خدا مى خواهيد لحظه اى حتى به اندازه يك چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس واى بر احوال ما!

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:

- چگونه نترسم و چطور گريه نكنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم ، در حالى كه حضرت يونس ‍ عليه السلام را خداوند لحظه اى به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمى بايست ! (حضرت يونس به رسالت مبعوث شد و در شهر نينوا به تبليغ قوم خويش پرداخت مردم حقيقت را از او نپذيرفتند. يونس گمان كرد وظيفه اش به پايان رسيده ، پيش از آنكه فرمان الهى برسد، خشمگين شهرش را ترك نمود و از ميان قومش بيرون رفت همچنان راه مى پيمود تا به كنار دريا رسيد و در دريا گرفتار شكم ماهى شد يكدفعه به خود آمد كه بايد صبر و تحمل مى كرد و بدون فرمان خداوند از ميان قومش بيرون نمى آمد شايد گوش شنوا و دلى حقيقت پذيرى در ميان ايشان پديد مى آمد از اين جهت در ميان ظلمت ها به مناجات پرداخت و نجاتش را از خداوند منان خواست ، خداوند نيز دعاى يونس را پذيرفت و او را نجات داد. )   بحارالانوار جلد 16 صفحه 217

 

 

سفـــــــــــــــــــــــــــــــرنـــــــــــــامـــــــــــــــــه ی مــــــــــــــــــــــــن

 آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده گردد       زندگی یعنی تکاپو زندگ یعنی هیاهو زندگی یعنی سفر

 برای عارفی نوشت: چرا سفر نمی کنی؟ آب یک جا بماند می گندد عارف جواب داد دریا باش تا نگندی سفــــــــــــــــــــــــرنــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ی مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

قبلا" در همین وبلاگ در تعریف سفر نوشتم که:سفر یعنی از دیاری به دیار دیگر رفتن،یعنی دیدن،مشاهده ی پدیده های نوظهور و قدیمی که در سر نوشت آدمی مّوثر است.سفر لذّتبخش است یک رویای شیرین است که اگر تحقق پیدا کند گاهی خاطره اش تا ابد ماندنی وجاوید می شود و بزرگان گفته اند که سفر لازمه ی رشد یافتن است سفر رفته ها (بلا نسبت من)گستره ی دیدشان وسیع تر،کوله بار تجربه شان پر بارتر است ودر زندگی پخته تر عمل می کنند ومن نیز که از دیاری به دیار دیگر رفتم پدیده های قدیمی وجدیدی را دیدم که هر کدام از آن ها برایم خاطره اش جاوید وماندنی خواهند بود صبح 5شنبه وارد بهمن آباد شدم وبنا به سنت دیرینه آن دیار، بعد از ظهر برای زیارت اهل قبور و امام زاده (یا امام زادگان) از خانه خارج شدم برخوردهای گرم مردم خون گرم آن دیار نوازشگر جسم و روح مسافری خسته و از راه رسیده ای چون من می باشد وارد گورستان می شوم ابتدا یکراست به سراغ قبوری می روم که قرنهاست چهره در نقاب خاک دلرند به همراهم می گویم تا مرا با زنده ها ی به ظاهر مرده تنها بگذلرد تاریخ این قبور مربوط به صدها سال پیش است که روزگاری  آنها نیز با احترام بر روی شانه های دهها تن از اقوام ونزدیکانشان تشییع و در دل خاک جای گرفته اند و برای همه ی آن ها طبق رسوم آن زمان مراسم عزا برپا داشته اند ولی اکنون حتی بدون یک زائر در جای جای گورستان به حال خود و در غربت تمام رها شده اند تا گورشان لگد کوب کسانی شود که دیر یا زود گور شان لگد کوب دیگر رهگذران شود.من ساعتی را به نمایندگی از این نسل با آنها سخن گفتم وگویی صدای آنان را می شنیدم که از بی وفایی ی دنیا و بی توجهی و غفلت به ظاهر زنده ها دادسخن می دادند آن ها حرف ها زیبایی گفتند ولی گوش نا شنوای من که از صداهای بی حاصل و ناجور دنیا پر شده بود تاب شنیدن همه ی آنچه را باز گو می کردند را نداشت  هیچ شنوای دیگری را هم پیرامون قبر آن ها ندیدم آن ها را در غربت وتنهایی محض دیدم چرا؟ آیاجای سنگ نوشته های  گران قیمت وانواع خوراکی ها و خوردنی ها یی مانند پرتقال وسیب و موز و آب میوه و..بر روی گوشان خالی است یا زمانه با بی رحمی تمام بی رحمی می کند؟ نمی دانم. آن چه مشهود بود نه تنها کسی برایشان خیرات نمی کرد و فاتحه ای نثار روحشان نمی کرد بلکه از نزدیک شدن به آن قبرها نیز خود داری می ورزیدند. من به سهم خود وطبق معمول با پاشیدن گندم بر روی قبورشان حیوانات را پذیرا شدم ولی همه ی منظور من تنها خورد و خواب وبعد حیوانی ما انسان ها نیست حرف من از جنس دیگری است من از فراموش شدن وغایب ماندن آدمهاومحوشدنشان و از درد بدی که دامنگیر این نسل به ظاهر با سوادگردیده می نویسم وآن باور نکردن است او نمی داند که فراموشش می کنند.بدورش می افکنند،خّطش می زنند آری من از دردهای کهنه و نو می نویسم . من از گرفتار شدن نسلی می نویسم که قواعد بازی را یا نمیداند واگر هم می داند رعایت نمی کند می خواهم از مرگ و نیستی تدریجی موجودی بنویسم که برای ماندگاریش هیچ تلاشی نمی کند از انسان امروزی که مانند حیوان به پر بودن آخورش می اندیشد من از هلاکت و مرگ آدمیت می نویسم  من از قربانی شدن علم در زیر مشت و لگد دلار وریال می نویسم من از به مسلخ بردن علم  و دانش و از غفلت آدمها  واز بی تفاوتی انسانها نسبت به همدیگر و از تقلید حیوانی شان می نویسم من از واردات لوکس برای سر گرم کردن جوانها می نویسم من از دردهای بی درمانی که جامعه را از درون تهی می نماید می نویسم من از ......... آری از خیلی چیزها ی دیگر که مجال آن اکنون فراهم نیست می نویسم،بگذریم، حرف های من و آن فراموش شدگان نیمه تمام ماند وناچار از آنها خدا حافظی کردم تا با همراهم ازآثار به جا مانده ی از چندین نسل قبل دیدن کنیم واقعا" جای شما خالی بود وقتی وارد خرابه های بهمن آباد می شوی دیوارهایی مستحکم وچاه هایی عمیق چشمانت را به دیدن وگوشهایت را به شنیدن پیغامی از آشنا دعوت می کند وپیغامش راز بزرگ بودن ونبودنشان است آن ها که دیروز با زحمات طاقت فرسا بناهای مستحکمی را بر پا داشتند و امروز خود باخاک و درخاک شدندگویی پیغامی برایمان دارند که عبرت بینی یکی از آن پیغام هاست آری چشم وگوش و تفکری دیگر می خواهد تا ببینی وبشنوی آن چه را که پس از سالیانی دراز در برابر گذر زمان وباد وباران و طوفان هنوز با قدی بر افراشته خود نمایی می کنند به خصوص وقتی می بینی که خشت خشت دیوارهای ساختمان های دوطبقه اش انگار برایت سرودی از هجران می خوانند تا برای هر بیننده ی شنوا وبینا و هر نسل وعصری راز ماندگاری وبودنشان را بگویند آن ها سال هاست که گفتنی هایشان را به ما گفته و می گویند ومخاطبانشان را چه بخواهند وچه نخواهند به تفکر وا  می دارند ولی متأسفانه اندکی می فهمیم واکثرهم لا یعقلون را شامل می شویم .افسوس و صد افسوس  که چون گوشهایمان را ازصداهای نا متجانس پر کرده ایم بهترین سخنان را هم نمی شنویم وچشمهامان را نیز چون از دیدن اشکال نا متعارف پر کرده ایم محق ترین وبهترین آثار را هم نمی بینیم.روز شنبه وارد مشهد مقدس شد م سعی میکنم که کمتر از تلفن همراهم استفاده کنم در شهر سبزوار که توقفی کوتاه داریم دوستی از تهران و دوست دیگری از مشهد زنگ همراهم را به صدا در می آورند با دوستی که در مشهد علم می آموزد قرار ملاقات یکشنبه را دارم در تماس های بعدی زمان و مکان ملاقات معلوم می شود مکان سقا خانه حضرت وزمان ساعت 11که دوست من فقط با 65دقیقه تأخیر در محل قرار حضور یافت ایشان که بسیار کم رو یا خجالتی به نظر می رسیدند بیشتر شنونده ی خاطرات قیچی قیچی شده ی من بودند ومن که هنوز نمی دانستم کدام قسمت را کامل بازگو کنم  عقربه های ساعت پایان دیدار را اعلام کرد تصور م این است که برای من و ایشان موقعیت دیدار بعدی فراهم نشود ولی هرچه بود من از تصمیم وی در جهت تلاش وافر برای ادامه ی تحصیل لذت بردم و برایم دوست داشتنی بود برایش آرزوی موفقیت کردم و خداحافظی نمودیم.فردای آن روز در همان مکان با برادران اهل تسنن مذاکره ومباحثه ی جالبی داشتم وبعد از ظهر به طرف کلیسای مشهد  رفتم جایی که سالها در آن جا پیرامون مسیحیت ویهودیت تحقیق کرده ودرس خوانده ام.بقیه اوقاتم را در کتابخانه حضرت (که توصیه می کنم شما هم استفاده کنید)گذراندم خدا حافظی با آقا امام رضا(ع) در بعد از نماز ظهر وعصر 4شنبه 15 انجام شد این هم خلاصه ای از سفرنامه ی قاسم ملا سفر ما به سر رسید سفر شماچی؟             

استاد شاگردانش را چنین پند کرد

استاد به شاگردانش چنین پند داد

هرگز به عنایت پادشاه اعتماد نکنید

هرگز راز دلتان را به همسرتان نگویید

هرگز ازنو کیسه قرض نکنید

هر گز با مأمور انتظامی دولت دوستی نکنید

یکی از شاگردان در فکر فرو رفت و با خود گفت چگونه می شود که زن آدمی چون راز مرد بداند آن را بر ملا کند؟ پس نکو آن باشدکه همه ی آنچه را استاد فرموده امتحان کنم.

ابتدا گوسفندی را ذبح کرد وگوشتش را در کیسه ای سفید گذاشت و در ظاهر با حالتی پریشان و لرزان وارد خانه شد همسرش چون او را بدین احوال دیدگفت:چه اتفاقی افتاده چرا پریشان و هراسانی؟شوهر گفت:ای همسر عزیزم من و تو سال ها با هم زندگی کرده ایم می خواهم امشب رازی را باتو در میان بگذارم و آن این است که من کسی را کشته ام وجسدش را در همین کیسه جای داده ام از تو می خواهم کمکم کنی و این راز را پوشیده داری تا برایت از چگونگی اتفاق بگویم .

زن گفت تو شوهر من هستی نان آور من و فرزندانم بوده ای مگر می شود که این راز را فاش سازم؟

مرد خوشحال شد ولی از آزمون زن غافل نشد طولی نکشید که برای یک مسئله ی واهی زن را نکوهش کرد وبر سرش فریاد کشید.زن نیز با داد وبیداد زنانه به پشت بام رفت وبا فریاد گفت: آی مردم شوهرم امشب کسی را کشته واکنون جسدش را در کیسه ای گذاشته و در زیر زمین خانه پنهان کرده وتصمیم دارد مرا نیز بکشد. مردم تجمع کردند مأمور دولت که از دوستان او بود وارد شد وبدون اینکه به حرف دوست به ظاهر قاتلش گوش دهد او را دستبند زد و به التماس های او که درخواست رعایت آبرو  وحفظ دوستی را می کرد بی توجه بود.در همین حین نو کیسه آمد ومطالبه وام داده شده اش را کرد مرد به ظاهر قاتل التماس کنان گفت: می دانم که نسبت به شما مقروضم  ولی الآن می بینی سخت گرفتار شده ام بیا وبرای خدا رعایت حال مرا بکن ومهلتم ده.مرد طلبکار خواهش بدهکار را نادیده گرفت وبر گرفتن فوری طلبش اصرار می کردتااینکه شاگرد به ظرافت حرف استادش پی برد وآن چه را استاد بیان کرده بود برای همگان بازگو کرد.و همه ی آن ها استاد را آفری گفتند.

نقل از:مرحوم پدرم رحمت ا....

 دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم
   با تشکر از آقا مصطفی بهمن آبادیbahman abadi" <mostafa.bahmanabadi@gmail.com

حکایت مرغ و سگ

با ناراحتی گفت:بابا ولمون کن کنار واستادی میگی لنگش کن؟ ازم بر نمیاد، گر تو بهتر می زنی بستان بزن.

رفیقش گفت: خیلی ترسویی آخه توکه اینجوری نبودی. چی شده رفیق،چرا سخت می گیری اگه من جای توبودم..........

در جواب این حکایت رو نقل کرد: یه سگ به مرغ گفت تو نسبت به صاحبت خیلی ناسپاسی،ولی من این ناسپاسی رو ندارم چون با یه تیکه استخون یا یه لقمه نون تا صاحبم صدا می زنه با جست وخیز به طرفش میام کلی براش دم تکون میدم دورش می گردم ولی توبا این همه پذیرایی که میشی صاحبت برا گرفتنت باید خودشو هلاک کنه وهنوز هم اگه بتونی فرار میکنی،مرغ در جوابش گفت:حرفتو قبول دارم تو درست میگی،فرق منو تو می دونی چیه؟من مرغ سرخ شده توی ماهیتابه زیاد دیدم ولی تو یه سگ توی ماهیتابه ندیدی، خودتو با من مقایسه می کنی؟تو نمی فهمی منو چرا پذیرایی میکنن،ولی من می دونم ،تو وقتی صاحبت بمیره خوشحالی که به گوشت واستخونی میرسی ولی من میدونم اگه منو نکُشن خلاصه باید مرغ بکُشن تو راحت باش که سگ نمی کُشن.

نقل از مرحوم پدرم رحمت ا...

 

گپی با خدا

گپی با خدا

شبی در خواب دیدم که با خدا در حال گفتگو بودم.خداوند از من پرسید،پس می خواهی با من گفتگو کنی؟به آرامی سرم را بلند کردم وگفتم:البته اگر وقت داشته باشید.خدا لبخند زد وفرمود وقت من ابدی است،به من بگو که چه سئوال هایی در ذهنت نقش بسته است؟سپس از او پرسیدم:باریتعالی چه چیزبیش از همه در مورد انسان هاشما را متعجب می سازد؟خداوند در پاسخ فرمود:این که بندگانم از بودن در دوران زیبای کودکی ناراحت وغمگین می شوندوهمواره برای بزرگ شدن شتاب می کنند وبعد از بزرگ شدن در حسرت روزهای ساده ی کودکی می گریند.بندگانم سلامتی خود را به پول می فروشند وسپس همان پول راصرف بازیابی سلامتی خود می کنند.بندگانم در مورد آینده نگران هستند واین نگرانی موجب فراموش کردن زمان حال می شود آنها نمی دانند که در حال زندگی می کنند یا در آینده. گاهی اوقات هم چنان زندگی می کنند که گویی مرگ با آنها فاصله ی زیاد دارد وچنان چهره در نقاب خاک د ر می کشند که پنداری هیچ وقت زنده نبودند.آن وقت خداوند دستان مرا گرفت ومدتی سکوت در میان ما جاری شد.سپس بازهم به خدا گفتم:شما خالق یکتای کائنات وانسان ها هستیدبه عنوان منبع بزرگ نور وقدرت،دوست داری انسان ها چه درس هایی بیاموزند؟خداوند دوباره لبخند زد وفرمود:بندگانم باید بیاموزند که نمی توان دیگران را به امری چون دوست داشتن مجبور کرد،اما می توان به گونه ای رفتار کردکه محبوب دیگران شد.بندگانم باید بدانند که نباید خود را با دیگران قیاس کنند.آن ها باید بدانند که ثروتمند کسی نیست که دارایی اش زیاد است.ثروتمند کسی است که نیازش کمتر باشد.انسا نها باید بیاموزند که کمتر از چند ثانیه می توانند دل کسانی راکه دوستشان دارند،بشکنندوسا ل ها وقت لازم خواهد بود تا این زخم ها التیام پیدا کند.انسان ها باید با بخشیدن،بخشش را بیاموزند.انسا نهاباید یاد بگیرند که همیشه کافی نیست که دیگران را ببخشند بلکه باید خودشان هم خود را ببخشند وبدانند که من این جا هستم.

 باتشکر از آرش میری خانی

 

روزى پیامبر اکرم صلى ‏الله ‏علیه ‏و آله از راهى عبور مى ‏کرد

قبل از خواندن این حکایت صلوات بفرست

روزى پیامبر اکرم صلى ‏الله ‏علیه ‏و آله از راهى عبور مى ‏کرد. در راه شیطان را دید که خیلى ضعیف و لاغر شده است. از او پرسید: چرا به این روز افتاده ‏اى؟ گفت: یا رسول ‏الله از دست امت تو رنج مى ‏برم و در زحمت‏ بسیار هستم . پیامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده ‏اند ؟ گفت: یا رسول ‏الله، امت ‏شما شش خصلت دارند که من طاقت دیدن و تحمل این خصایص را ندارم .اول این که هر وقت ‏به هم مى‏ رسند سلام مى ‏کنند. دوم این که با هم مصافحه - دست دادن- مى ‏کنند. سوم آن که ، هر کارى را که مى‏ خواهند انجام دهند «ان‏ شاء الله» مى ‏گویند ، چهارم از این خصلت ها آن است که استغفار از گناهان مى ‏کنند ، پنجم این که تا نام شما را مى‏ شنوند صلوات مى‏ فرستند و ششم آن که ابتداى هر کارى « بسم الله الرحمن الرحیم‏» مى‏ گویند.

از بزرگی روایت کنند

از بزرگی دیگر روایت کنند که در معامله ای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانه زنی از حد گذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانه زنی نمی ارزد.
گفت : چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند چگونه؟
گفت : اگر به نمک دهم ، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم ، یک هفته ، اگر به حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم ، یک سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟

عاقبت خوردن لقمه ی حرام

 حکایتی پند آموز از عاقبت خوردن لقمه ی حرام

شريك بن عبدالله نخعى از دانشمندان معروف اسلامى در قرن دوم بود، مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) به علم و هوش شريك ، اطلاع داشت ، او را به حضور طلبيد و اصرار كرد كه منصب قضاوت را قبول كند، او كه مى دانست قضاوت در دستگاه طاغوتى عباسيان ، گناه بزرگ است ، قبول نكرد.
مهدى عباسى اصرار كرد كه او معلم فرزندانش گردد، او به شكلى از زير بار اين پيشنهاد نيز خارج شد و نپذيرفت .
تا اينكه روزى خليفه عباسى به وى گفت : ((من از تو سه توقع دارم كه بايد يكى از آنها را بپذيرى : 1- قضاوت 2- آموزگارى 3- امروز مهمان من باشى و بر سر سفره ام بنشينى )).
شريك ، تاءملى كرد و سپس گفت : اكنون كه به انتخاب يكى از اين سه كار
مجبور هستم ترجيح مى دهم كه مورد سوم (مهمانى ) را بپذيرم .
خليفه قبول كرد و به آشپز خود، دستور داد: لذيذترين غذاها را آماده نمايد و از شريك ، به بهترين وضع ممكن پذيرائى نمايد.
پس از آماده شدن غذا، شريك كه آن روز از آن غذاهاى لذيذ و گوناگون نخورده بود، با حرص و ولع از آنها خورد، در همين حال يكى از نزديكان خليفه به خليفه گفت : ((همين روزها، شريك ، هم منصب قضاوت را مى پذيرد و هم منصب آموزگارى فرزندان شما را، و اتفاقاً همين طور هم شد و او عهده دار هر دو مقام گرديد)).
از طرف دستگاه عباسى ، حقوق و ماهيانه مناسبى برايش معين كردند، روزى شريك با متصدى پرداخت حقوق ، حرفش شد.
متصدى به او گفت : ((مگر گندم به ما فروخته اى كه اين همه توقع دارى ؟)).
شريك ، جواب داد: ((چيزى بهتر از گندم به شما فروخته ام ، من دينم را به شما فروخته ام )).
آرى غذاى حرام و لقمه ناپاك ، آنچنان قلب او را تيره و تار كرد، كه او به راحتى جزء درباريان دستگاه ظلمه گرديد، و به اين ترتيب انسان خوبى بر اثر غذاى آلوده ، منحرف و عاقبت به شر شد.

پیر مرد وسالک

پيرمردى بر قاطرى بنشسته بود و از بيابانى می‌گذشت. سالكى را بديد كه پياده بود
پيرمرد گفت: اى مرد به كجا رهسپاری؟
سالك گفت: به دهى كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت می‌ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌كنند
پيرمرد گفت: به خوب جايى می‌روى
سالك گفت: چرا؟
پيرمرد گفت: من از مردم آن ديارم و ديرى است كه چشم انتظارم تا كسى بيايد و اين مردم را هدايت كند
سالك گفت: پس آنچه گويند راست باشد؟
پيرمرد گفت: تا راست چه باشد
سالك گفت: آن كلام كه بر واقعيتى صدق كند
پيرمرد گفت: در آن ديار كسى را شناسى كه در آنجا منزل كنی؟
سالك گفت: نه
پيرمرد گفت: مردمانى چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند؟
سالك گفت: ندانم
پيرمرد گفت: چندى ميهمان ما باش. باغى دارم و ديرى است كه با دخترم روزگار می‌گذرانم
سالك گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم
پيرمرد گفت: اى كوكب هدايت شبى در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابى و هم ديگران را بازسازى
سالك گفت: براى رسيدن شتاب دارم
پيرمرد گفت: نقل است شيخى از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه می‌زد تا هدايت شوند. ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كنى كه شيخ كرد
سالك گفت: ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه؟
پيرمرد گفت: پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد. خلايق با خداى خود سرانجام به راه آيند
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند. از دروازه باغ كه گذر كردند...
سالك گفت: حقا كه اينجا جنت زمين است. آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش‌اند
پيرمرد گفت: بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد
دختر با شال و دستارى سبز آمد و تنگى شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد. سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پيرمرد گفت: با آن شتابى كه براى هدايت خلق دارى پندارم كه امروز را رهسپارى
سالك گفت: اگر مجالى باشد امروز را ميهمان تو باشم
پيرمرد گفت: تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است. اينگونه كن سالك در باغ قدمى بزد و كنار چشمه برفت. پرنده‌ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود. طعامى لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد. دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد. روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت: لابد به انديشه‌اى كه رهسپار رسالت خود بشوى
سالك چندى به فكر فرو رفت و گفت: عقل فرمان رفتن می‌دهد اما دل اطاعت نكند
پيرمرد گفت: به فرمان دل روزى دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد
سالك روزى دگر بماند
پيرمرد گفت: لابد امروز خواهى رفت, افسوس كه ما را تنها خواهى گذاشت
سالك گفت: ندانم خواهم رفت يا نه, اما عقل به سرانجام رسيده است. اى پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پيرمرد گفت: با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گويم
سالك گفت: بر شنيدن بی‌تابم
پيرمرد گفت: دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطى
سالك گفت: هر چه باشد گردن نهم
پيرمرد گفت: به ده بروى و آن خلايق كج كردار را به راه راست گردانى تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالك گفت: اين كار بسى دشوار باشد
پيرمرد گفت: آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل می‌نمود
سالك گفت: آن زمان من رسالت خود را انجام می‌دادم اگر خلايق به راه راست می‌شدند, و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم
پيرمرد گفت: پس تو را رسالتى نبود و در پى كار خود بوده‌اى
سالك گفت: آرى
پيرمرد گفت: اينك كه با دل سخن گويى كج كردارى را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالك گفت: آن يك نفر را من بر گزينم يا تو؟
پيرمرد گفت: پيرمردى است ربا خوار كه در گذر دكان محقرى دارد و در ميان مردم كج كردار, او شهره است
سالك گفت: پيرمردى كه عمرى بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟
پيرمرد گفت: تو براى هدايت خلقى می‌رفتى
سالك گفت: آن زمان رسم عاشقى نبود
پيرمرد گفت: نيك گفتى. اينك كه شرط عاشقى است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن, می‌خواهم بدانم چه ديده و چه شنيده‌ای؟
سالك گفت: همان كنم که تو گويى
سالك رفت, به آن ديار كه رسيد از مردى سراغ پيرمرد را گرفت
مرد گفت: اين سوال را از كسى ديگر مپرس
سالك گفت: چرا؟
مرد گفت: ديرى است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغى روزگار می‌گذراند
سالك گفت: شنيده‌ام كه مردم اين ديار كج كردارند
مرد گفت: تازه به اين ديار آمده‌ام, آنچه تو گويى ندانم. خود در احوال مردم نظاره كن
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد. هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا. برگشت دست پيرمرد را بوسيد
پيرمرد گفت: چه ديدی؟
سالك گفت: خلايق سر به كار خود دارند و با خداى خود در عبادت
پيرمرد گفت: وقتى با دلى پر عشق در مردم بنگرى آنان را آنگونه ببينى كه هستند نه آنگونه كه خود خواهى

تفاوت های مردم از نگاه حضرت علی

تفاوت های مردم از نگاه حضرت علی

از مالک بن دحیه نقل شده که گوید:در خدمت علی (ع) بودیم ودر آن جا سخن از تفاوت های مردم به میان آمد امام فرمود:علت تفاوت های میان مردم،گوناگونی سرشت آنان است زیرا آدمیان در آغاز،تر کیبی از خاک شور وشیرین،سخت ونرم بودند.پس آنان به میزان نزدیک بودن خاکشان با هم نزدیک،وبه اندازه ی دوری آن از هم دور ومتفاوتند.یکی زیبا روی وکم خرد،دیگری بلند قامت وکم  همت. یکی زشت روی ونیکو کار،دیگری کوتاه قامت وخوش فکر،یکی پاک سرشت وبد اخلاق،دیگری خوش قلب وآشفته عقل وآن دیگری سخنوری

پنـــــــــــــــد نــــــــــــــــــــامـــــــه

مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: این بی انصافی است. چه می کنید، آقا؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند.

 مرد ثروتمند خندید و گفت: به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟

 کارگران یکصدا گفتند: نه، آنچه که شما به ما پرداخته اید، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم.

 مرد دارا گفت: من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم.

 مسیح گفت: بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.

نرگس و دریاچه

نرگس جوان زیبایی بود که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در در یاچه ای تماشا کند. چنان شیفته خود می شدکه روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاد گلی رویید که نرگس نامیدندش.

وقتی نرگس مرد اوریادها ـ الهه های جنگل ـ به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین به کوزه ای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود.

اوریادها پرسیدند: چرا می گریی؟

دریاچه گفت: برای نرگس می گریم.

اوریادها گفتند: آه شفت آور نیست که برای نرگس می گریی و ادامه دادند: هرچه بود با آ نکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی .

دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود؟

اوریادها شگفت زده پاسخ دادند: کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هرچه بود هرروز در کنار تو می نشست.

دریاچه لختی ساکت ماند سر انجام گفت: من برای نرگس می گریم اما هرگز زیبایی او را نیافته بودم. برای نرگس می گریم چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد می توانستم در اعماق دیدگانش بازتاب زیبایی خود را بببنم

 زن جوان

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

 مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

 ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

 در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

 خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود.

 متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.


 خود داری از گناه

گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟

گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند.

آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى مرد! نه شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مى بیند؟ گفت: خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو (که) بر تو.

سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان.

پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است.

 لیوان آب ومشکلات زندگی

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.

بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند 50 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه.

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید.

 دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است.

ما همه به هم نیازمندیم

روزی دختر کوچکی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاط تمام پروانه را آزاد کرد. پروانه چرخی زد، پر کشید و دور شد. پس از مدت کوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت: به سبب پاکدلی و مهربانیت آرزویی را که در دل داری بر آورده می سازم.

دخترک پس از کمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم. پری خم شد و در گوش دخترک چیزی زمزمه کرد و از دیده او نهان گشت.

دخترک بزرگ می شود آنگونه که در هیچ سرزمینی کسی به شادمانی او نیست. هربار کسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی که به کهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنکه راز جادویی همراه او بمیرد عاجزانه از او می خواهند که آن رمز را به ایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترک که اکنون زنی کهنسال و بسیار دوست داشتنی است لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی که به ظاهر دارند، به هم نیازمندند.

کیک بهشتی مادربزرگ

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.

مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

ـ روغن چه طور؟

ـ نه!

ـ و حالا دو تا تخم مرغ.

ـ نه مادر بزرگ!

ـ آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چه طور؟

ـ نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.

ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود.

خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می داند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

  دزد دهل زن

دزدی در نیمه شب، پای دیواری را با کلنگ می‌کَنَد. تا سوراخ کُنَد و وارد خانه شود.

مردی که نیمه شب بیمار بود و خوابش نمی برد صدای تق تق کلنگ را می‌شنید. بالای بام رفت و به پایین نگاه کرد. دزدی را دید که دیوار را سوراخ می‌کند. گفت: ای مرد تو کیستی؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه کار می‌کنی در این نیمه شب؟ دزد گفت: دُهُل می‌زنم. مرد گفت: پس کو صدای دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صدای آن را می‌شنوی، فردا از گلوی صاحبخانه صدای دُهُل من بیرون می‌آید.

نجار بازنشسته

نجار پیری بود، می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

 کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت :" این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو".

 نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد، حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد...

 دعای طوطی ها

یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت.

او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم. آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.

خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت. کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت.

یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟

طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار، دعاهامون مستجاب شد!

 سایت کلوپ

منبع: گروه آینه ابدیت در سایت یاهو


   راهکار های تسلط شیطان

راهکار های تسلط شیطان

روزی ابلیس با حضرت موسی ملاقات کردوگفت:تو بر گزیده وهم سخن خدا هستی،وخدا تورا رسول خود قرار داده است ،من گناه کرده ام می خواهم توبه کنم ،تو به درگاه خدا شقیع  و واسطه ی من باش، واز خدا بخواه توبه ام را بپذیرد.

موسی (ع) پیشنهاد او را پذیرفت وواسطه شد.

خداوند به حضرت موسی وحی کرد:توبه ی ابلیس را می پذیرم مشروط بر اینکه بر قبر آدم (ع) رفته سجده کند.موسی(ع)فرمان خدا را به ابلیس ابلاغ کرد،ابلیس تکبر نمود وخشمگین شد و گفت :من آن هنگام که آدم زنده بود اورا سجده نکردم،اکنون که مرده است او را سجده کنم؟

سپس ابلیس به حضرت موسی گفت: اکنون که نزد خدا از من شفاعت کردی بر گردن من حقی پیدا نمودی،برای اینکه حق تو را ادا کنم تورا سفارش ونصیحت می کنم که در سه مورد مرا یاد کن(یعنی متوجه من باش که بر تو مسلط نگردم) ودر این سه مورد تورا به هلاکت نیفکنم:

1-هنگامی که خشمگین شدی مرا یاد کن،که در این هنگام مانند جریان خون در رگهای بدنت به تو نزدیک شده ام.

2-هنگامی که در جبهه ی جهاد، در برابر دشمن قرار گرفتی،مرا یاد کن،زیرا در این هنگام من نزدیک می شوم و وسوسه می کنم که تو زن وبچه داری به فکر آنها باش،با همین وسوسه سست می گردی وپشت به جبهه می کنی.

3- بترس ودوری کن از خلوت کردن با زن نا محرم،زیرا در این هنگام من بسیار نزدیک هستم،وبین تو وآن زن واسطه ودلال می گردم،تا شما را به هم نزدیک کنم وبه گناه بی عفتی وادار نمایم.

حکایت زاهد ودرویش

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»

حکایت ولید و زن عرب

می نویسند زنی خدمت رسول اکرم آمد عرض کرد ای رسول خدا مردی بنام ولید مرا با اکراه   بوسید من خدمت شما رسیدم واز عمل او شکایت دارم حضرت ولید را خواست و  او را باز خواست کرد ولید گفت: ای پیامبر خدا اتفاقی است که افتاده شما  دستور قصاص صادر فرمایید تا این زن هم  همان مقدار مرا ببوسد پیامبر خنده فرمودند ولی تأکید شد تا قوانین اسلامی اجرا شود شاعر ی در همین زمینه شعر ی سروده.

دزدی بوسه عجب دزدی خوش با مزه ایست

که اگر باز ستانند دو چندان گــــــــــــــــــــردد

این نیز بگذرد

این نیز بگذرد

این حکایت را همسفر م که چند ساعتی را بیشتردر کنار هم نبودیم وحتی نامش را هم نمی دانم چند سال پیش با گویشی محلی برایم تعریف کردومن بازسازی اش کردم.

 بزرگی درعالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام برو وکار  روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن.دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم  که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله ی دوربرای گرم کردن آب حمام  هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.به نزدیک حمامی رفت وگفت:کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و...  حمامی گفت:این نیز بگذرد.

یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید ودوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده ودر داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد.مرد وارد حمام شد وگفت:یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری،حمامی گفت:این نیز بگذرد.دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند:او دیگر حمامی نیست  در بازار تیمچه ای(پاساژی) دارد ویکی از معتمدین بزرگ است.به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار وصاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت:این نیز بگذرد.مرد تعجب کرد گفت:دوست من ،کار وموقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود .مردم گفتند:پادشاه  فرد مورد اعتمادی رابرای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد واودر مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد وچون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.مرد به کاخ پادشاهی رفت واز نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد وگفت:خدا را شکر که تو  را در مقام بلند پادشاهی  می بینم  پادشاه فعلی وحمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد.مرد شگفت زده شد وگفت :از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد.گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد  بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده ونوشته است این نیز بگذرد.

هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد

هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد

گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا

خود را مساز رنجه که این نیز بگذ رد

  

حرفت را از میان سه صافی بگذران

شخصي نزد همسايه‎اش رفت و گفت: گوش کن، مي‎خواهم چيزي برايت تعريف کنم. دوستي به تازگي در مورد تو مي‎گفت...
همسايه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده‎اي يا نه؟

گفت: کدام سه صافي؟


اول از ميان صافي واقعيت. آيا مطمئني چيزي که تعريف مي‎کني واقعيت دارد؟ گفت نه. من فقط آن را شنيده‌ام. شخصي آن را برايم تعريف کرده است.


سري تکان داد و گفت: پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالي گذرانده‎اي. يعني چيزي را که مي‎خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي‎ام مي‌شود.


گفت: دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند. بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي‎کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي‎خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي‌خورد؟ نه، به هيچ وجه!


همسايه گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال‌کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کني.

 اندر باب زن ذلیلی من

 اندر باب زن ذلیلی من

 روزی از باب ملاطفت ومحبت بی دریغ من را برای وعظ وخطابه به مجلسی دعوت گرفتند خشنود حال شدمی که مردمان با آن همه جهل عالمم می دانند و التفات همی دارند ومرا خطیبی خطابه خوان و ناصحی بی غرض وشاید هم بی مرض در شمار خود دارند.آن شب را تا به صبح مرا خواب در چشمانم قدم ننهاد فرط خوشحالی از یک طرف وترس از بر ملا شدن ونمایان شدن جهل ونا دانی ام از سویی سخت مرا غصه دار نمود از سویی هم اگر آن دعوت را از خویش دریغ نمودمی دوزیان بر من روا می شود آنکه دیگر مرا خطیب نخوانند ودیگر آنکه وجه الخطابه ای را از خانواده ام بریده داشتمی. فردا روزکه شد مردی دق الباب کرد گفتم :کیست اوبنده ی در گفتا:قاصدی از جانب بزرگان برای تو بزرگی مرکبی آماده داشتمی تا تو را با عزت وحرمت به محل خطبه خوانی در رکابت باشم قبایی بلند برتن کردمی عصایی الوان در دست،وانگشتری هایی عقیق وزمرد در انگشتان،وعبا وردایی زیبا بر دوش،وکلاهی چون تاجی گران بر سر،سنگین ومتین مانند بزرگان روانه شدیم وقتی از روی مرکب به روی زمین نزول همی کردمی،بزرگانی مرا مورد الطاف قرار دادندی از جمله نسوان که هر کدامشان منصبی را دارا بودندی. با وقار وبه تقلید از اکابرمرا به محلی که باید گویندگی نمایم ورود دادند ولی دریغ از یک مرد، آن جا معلومم گردید که من خطابه خوان جامعه ی نسوان شدمی، با خود اندیشه کردمی که این چه کار بیهوده ای است؟ مرا با جمعیت نسوان چه کار؟اینان گفته های شویشان را به ارزنی بر نتابند مرا چه بتوانم در سر اینان حرفی فرو برم چون بر کسی پوشیده نباشدکه این جماعت را از مردان خوش نیاید در همین حال  مرا یاد آمد که از شتر سئوالی در گذشته گردیده که ای شتر:ما را خبر بده که تورا سربالایی خوش آید یا سرازیری؟ شتر جواب عرضه می دارد بر هر سه لعنت،شتر را گفته دارند که ما دو چیز را پرسیدن کردیم شتر میگوید:اگر زن بر من سوار همی شود از همه بد تر می باشد.ولی مرا دیگر چاره ی در کف نمانده بود واز ترس فرداها تا توانستمی در باب خصایل نکوی زنان خطابه داشتمی من پیش بینی ودور اندیشه داشتم که روزی برسد که زن ذلیلان عاقلان وبزرگان شهر ودیار خویش باشند.هر کس زن ذلیل تر باشد او فهیم تر معرفی باشد در آن دوره مردها ترقی نمی نمایند جز با قبولی زن ذلیلی.همیان پولشان دردست زنانشان خواهد بود.بی مشورت وبی اجازه ی زنهاشان سفرنکنند ومهمانی نروند وندهند.در آن دوره از پدرشان حضرت آدم هم زن ذلیل تر می شوند که همه ی بهشت را زن ذلیلانه واگذار نمود با خویش اندیشه همی کردم که دوره ای بیاید که مردها فقط اسم مردان را همی داشته باشند.واز روی ترس از زنشان والدین خود را رها نمایند و یا به مکانی مخصوص برده یا از خانه به در کنند.چون مردان آینده را بی اختیار همی دانم من خطابه ای در خور،برایشان خواندمی واین شعر را در اخر خطبه دو بار تقدیم داشتمی تا زن ذلیلی خویش را هم اعلامیه نموده باشمی. که ناگه کسی آهسته در گوشم گفته کرد :بس نما قاسم ملا، تو به همین مقدار آبروی مردان بردن کفایه کن تورا چه به خطابه وسخنوری ؟ 

 سعادت خواهی ار در زندگانی

محبت کن محبت تا توانی

محبت کن به فرزند وزن خویش

که می باشند این دو یار جانی

زنی که چون گل بی خار باشد

ترا در زندگی غمخوار باشــــد

روا نبود که آن شایسته بانو

ز افعال تو در آزار باشنـــــــد

 

ودر پایان

اگر مرد عزیز و بی بدیلی  / مبار ک بر تو باشد زن ذلیلی

 

همسفر سعدی

شیخ مصلح الدین سعدی در کتاب «گلستان»نقل می کند:یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم وسحر در کنار بیشه ای خفته.شوریده ای که در آن سفر همراه ما بودنعره ای بر آورد وراه بیابان گرفت ویک نفس آرام نیافت.چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود.گفت:بلبلان را دیدم که بنالش در آمده بودندوکبکان از کوه وغوکان در آب وبهائم از بیشه.اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح ومن به غفلت خفته.

دوش مرغی به صبح می نالید

عقل وصبرم ببرد وطاقت هوش

یکی از دوستان مخلــــــــص را

مگر آواز من رسید به گــــــوش

گفت باور نداشتم که تـــــــــورا

بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیســــت

مرغ تسبیح گوی ومن خامــــوش

تصمیم به سفــر ونصیحت پدر

تصمیم به سفر ونصیحت پدر

روزی خدمت مرحوم پدر رسیدم واجازه خواستم تا همراه دوستنان به مسافرت نسبتا"دوری بروم پدر قبل از هر اظهار نظری،فرمودند: روزی از روزها سعدی به راهی می رفت از قضا با مردی انگور فروش که بار انگور بر روی الاغش داشت همسفر شد وقتی به دوراهی رسیدند بدون خدا حافظی هر کدام به راه دیگری رفتند. کمی که از هم فاصله گرفتند الاغ انگور فروش رم کرد وبار انگورش افتاد.از همسفرش کمک می خواست ولی چون نام او را نمی دانست گفت:های های های،سعدی جواب مرد را نداد ولی او دوان دوان خود را به سعدی رسانید وگفت: آی آقا من با شما هستم بار انگورم از روی خر به زمین افتاده ومن نیاز به کمک شما دارم .سعدی مثل همیشه فرصت را غنیمت شمرد وبه آن مرد اندرز داد واز او قول گرفت تا به آن ها عمل نماید.سعدی گفت:اول اینکه چون  با کسی همسفر شدی از نام ومقصدش بپرس.دوم اینکه اگر به مجلسی تورا دعوت کردند جای خودت را بشناس و درصدر مجلس ننشینی چون  با ورودبزرگتر ها متوجه خواهی شد که در جای خود ننشسته ای.سوم اینکه تا از تو سئوالی نکردند جوابی ندهی.سعدی وآن مرد از همدیگر خدا حافظی کردند. ظهر شد ودر یک مجلس عمومی که از همه ی مردم  برای صرف ناهار دعوت به عمل آورده بودند سعدی نیز به صورت ناشناس وارد آن مجلس شد مشاهده کرد که آن مرد انگور فروش در صدر مجلس نشسته است سعدی از اینکه آن مرد پندها را از یاد برده بود ناراحت شد بنا به رسمی که میزبانان داشتند هندوانه ای در سینی برای مهمانان آوردند آن مرد چاقوی زرین خود را به میزبان داد تا از آن استفاده کند داروغه ای در آن جا حضور داشت وگفت: این چاقو مربوط به خزانه ی دولت بوده که سرقت شده است مرد را با این اتهام روانه ی زندان کرد.سعدی به گفتار ورفتار حاضرین وداروغه گوش داد وپند های دیگری به آن مرد داد که باعث آزادی وی گردید.

زبان چو در سخن آید گرش نداری پاس

هزاز گونه حکایت به هم فرو بنــــــــدد

ادیب وعاقل ودانا کسی بود که سخـــــن

به فکر گوید وکم گوید نکو گویــــــــــد

 

حکایت عاشق کم ظرفیت

 

                      

حکایتی که ملاحظه خواهید کرد در هیچ کتابی نخوانده ام مرحوم پدرم که ملای فاضلی بود معمولا"نصیحت های خود را در قالب حکایت وشعر می فرمودند که یکی از آنها را  که بسیار آموزنده می باشد در ذیل می خوانید:مردی گله دا ر هر روز بافرزندش گوسفندانش را به چرا می برد،فرزندش که در ،دوره جوانی به سر می برد از پدرش می خواهد تا به او اجازه دهد مانند دیگر جوانان به شهر برودولی هر چه  اصرار می کند پدر با ترفند های مختلف این خواهش پسر را نمی پذیردتا اینکه خواهش های پسر از حد گذشت وپدر  به طور مشروط قبول کرد وشرط اصلی اش این بود که پسر  شهر را که دید زود به محل گوسفندان مراجعت کند ودر شهر ساکن نشود پسر به شهر رفت ولی به قولش وفا نکرد و خیلی دیر،وبا رنگ و رویی زرد وبیمار گونه، مراجعت کرد.پدر از حال زار پسر پرسید:پسر گفت:

جان پدر تو صورت خوبان ندیده ای

چشم سیاه وزلف پریشان ندیده ای

ننشسته ای به گوشه ای از درد عاشقی

وانگه ز ره رسیدن جانان ندیده ای

پدر در جواب گفت:

جان پسر تو سفره ی بی نان ندیده ای

جنگ عیال وناله ی طفلان ندیده ای

جنگ عیال وناله ی طفلان ز یک طرف

وآنگه زسر رسیدن مهمان ندیده ای

 

 

نامه پیر زن به خدا

               

خداوند در فصول وبه مناسبت های مختلف برای ابراز دوستی به بندگانش گل هدیه می کند علاوه بر گلهای معمول که در بالای این نوشته می بینید او چون مسبب ا لاسباب است وقتی می خواهد به بنده ای لطف مضاعف کند اسبابی فراهم می کند تا مسلمانی در رفع مشکل بر ادر دینی اش اقدام کند در اینجا گر چه مشکل گشا خداست ولی خداوند منت نهاد تا این گرفتاری بدست دیگر بنده اش رفع شود منت خدا اهداء گل دوستی و ارتباط اوست در همین خصوص علی(ع) می فرماید مراجعات مردم برای رفع مشکلشان بسوی شما از الطاف خداوند بزرگ است.

  در ادامه ی مطلب داستان جالبی در همین زمینه آورده ام که خواندنش بسیار آموزنده خواهد بود

بـــــــــــــــــــــــــــــــــفر مـــــــــــــــــــــایید

ادامه نوشته

مرد هیزم شکن و مرد پول دار

                  

هیزم شکن پیری که از سختی روزگار و کهولت، پشتش خمیده شده بود، مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود . دست آخر آنقدر خسته و نا امید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد:" دیگر تحمل این زندگی را ندارم ، کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد و مرا با خود می برد."
همین که این حرف از دهانش خارج شد ، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت : " چه می خواهی ای انسان فانی ؟ شنیده ام که مرا صدا کرده ای" هیزم *** پیر جواب داد :" ببخشید قربان ، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی شانه ام بگذارم."
نتیجه: گاهی ما از اینکه آرزویمان بر آورده شوند، سخت پشیمان خواهیم شد.

__________________
ادامه نوشته

همولایتی بهمن آبادی سلام

خسته جان نباشی ،مانده ی نان نباشی، درمانده نباشی، وامانده نباشی،ناتوان نباشی،پژمرده نباشی، افسرده نباشی،پیرگدا نباشی،بینوا نباشی،دردمند نباشی،رنجیده نباشی،ژولیده نباشی، 

                    

 با عرض سلامی به بلندی  بیل!به محکمی کلنگ!به گردی استانبلی! به ضربه تیشه !به صبوری آجر! به همدلی گچ!به سستی آهک! به سفتی آهن! به راستی شمشه!به سرعت فرغون! به دقت شاقول!به سختی سیمان!به صافی ماله!به وسعت بشکه! به درازی شیلنگ!به تحمل چوب بست!به کمچه بنا!به معرفت عمله!به قدرت کارگر!به لطافت معمار!به شجاعت صاحبکار!به کارگر بی کار! به صلابت سنگ کار!به سفیدی گچ کار!به سیم کشی بر ق کار!به دقت کاشی کار!به چوب و تخته نجار!به نظارت ناظر!به رشادت مهندس !به محبت تمام همولایتی ها وهمشهری های خوب صنوف یاد شده جانم برایت بگوید که یادم آمد در...........اصلا" همه گفتنی ها را در ادامه مطلب پی می گیریم. بفــــــــــــــــــــرمــــــــــــــــــــــــــــــــــا

ادامه نوشته

چه کشــــــــــــکی چـــــــــــــه پشـــــــــــمی

شاید شما هم آدم های بد قولی را دیده باشید که  برای فرار از واقیت وحقیقت  گفته با شند چه کشکی جه پشمی،این ضربالمثل به به همین آدمهای بد قول وبد عهد وپیمان اطلاق می شود.

امیدوارم شما این جور آدمها را هر گز نبینید.

ادامه نوشته

حکایت جالب

حکایت ها گویا تشویق کننده ای برای رفتن هستند نه ماندن.

 می گویند در هر حکایتی حکمتی است مثل همین حکایت .

ادامه نوشته

در کجاها به دنبال خدا می گردی؟

مردی در مناجات با خدا می گفت:ای خداوند یکتا ،آفريننده يگانه تويي ،تو نوشتي،تو مقدر كردي و تو حكم كردي،تو مي خواستي وتو نيز مي ميراني و بر خلق مي نويسي،هيچيك از تقدير تو بيرون نه ولي قضاي تو هيچ چيز نيست.

از عالم غيب ندا آمد كه عين توحيد و سزاوار ،خدايي ماست پس نشان بندگي تو چيست؟

سر افكنده شد وگفت :نا فرمانم،گناهكارم واز تو بخشش خواهم،چه كنم از تو آن آيد واز من اين.

آري بايد به دنبال خدا گشت آما كجاها ؟جواب در ادامه ي مطلب.

ادامه نوشته

اميد - عشق - ايمان وصلح

تاكنون به ذره ذره آب شدن يخ در آفتاب پي برده ايد انسان اين موجود ي كه خداوند اورا بر همه ي مخلوقاتش برتري داده، اگر گوهر هاي گرانبهاي خود را قرباني كند و. آنها را از دست بدهد با وجود همه ي توانايي هايي كه دارد شكست پذير وپوچ وبي معنا مي شود اگر مي خواهي بداني اين گوهر هاي گرانبها كدامند  برو به ادامه ي مطلب.

                

ادامه نوشته

دعای باران

وقتع به اجابت آنچه از خداوند می خواهیم معتقد نباشیم یعنی نا باورانه چیزی را طلب کرده ایم و در واقع از روی عدم اعتماد وسنگ مفت وگنجشک مفت چیزی را در خواست نموده ایم .

شما  اگرمطلبی را که در ادامه می آ ید را دنبال کنی به آنچه گفتم می رسی.

بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفر مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا.   

                

ادامه نوشته

برگرفته از کشکول شیخ بهایی.

شیخ بهایی در بعلبک لبنان متولد شد دوران کودکی را در جبل عامل  ودر ناحیه شام وسوریه در روستایی بنام جیع یا جباع زیست در ۱۳ سالگی به ایران آمد ودر ۱۲ شوال ۱۰۳۰ برابر با ۸ شهریور ۱۰۰۰ خورشیدی در گذشت ودر مسجد گوهر شاد به خاک سپرده شد

هـمه روز روزه رفتن،همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن،سفر حجاز کردن
ز مــدینه تــا بـه مــکه،به برهنه پای رفتن دو لــب از برای لبیک،به وظیفه باز کردن
بـه معابد و مساجد،همه اعتکاف جستن ز مــناهــی و مـلاهـی،همه احتراز کردن
شب جمعه‌ها نخفتن،به خـدای راز گفتن ز وجــود بــی‌نـیـازش،طــلب نــیــاز کردن
بـه خــدا قـسم که آن‌را،ثمر آن قدر نباشد کـــه بـه روی نـاامیدی در بسته باز کردن

ادامه نوشته

بهشت و جهنم

حکایت و تمثیل در زبان فارسی ما فراوان می باشد وکتابهای متعددی تحت همین عنوان نوشته شده است که اگر کودکان را به خواندن این گونه حکایات علاقمند کنیم در بزرگسالی،کتاب خوان و کتاب دوست خواهند شد .

واین هم حکایتی دیگر،مینویسند: واعظی بالای منبر گفت: ای مردم ! پل صراط از مو باریکتر واز شمشیر برنده تر است یکی بلند شد گفت:آقا شیخ یه دفعه بگو راه بسته است خودت ومارو خلاص کن آخه پلی که از مو باریکتر باشه کجاش پُله؟

ادامه نوشته

پیغمبری که از خدا خواست که شیطان را بصورت خودش به او بنماید

حکا یتی که ملاحظه خواهید کرد،در ارتباط با حرص وطمع وآ‍ز من وشماست ما که قبل از اینکه شیطان به همکاری دعوتمان کند با اعمالمان از صبح تا شب  به عنوان لشکریانش ،خود را در زیر علم او جا می دهیم شیطان در روز قیامت خودش را بی گناه می داند ومدعی است که او هر گز نتوانسته مخلصین را گمراه کند و حتی مارا به سخره می گیرد.

اين شما واين هم حكايت.

پيغمبري كه از خدا خواست شيطان را به صورت خودش به او بنماياند.

در حديث آمده كه پيغمبري در مسجد مناجات مي كرد ومي گفت:

خداوندا ميخواهم كه شيطان را به صورت خودش به من بنمايي،فرمان رسيد كه از مسجد بيرون رو، آن پيغمبر از مسجد بيرون آمد،ابليس را ديد كه بر در مسجد ايستاده ،علمي در دست وطبلي به گردن وتيري در ميان فرو برده ،گفت:

اي ملعون ،اينها چيست ؟گفت:اي پيغمبر خدا ،من هر روز بدين صفت به در مسا جد مي روم ويكي از ياران خود را به درون مسجد مي فرستم تا چون مردم سلام نماز دهند ،وسوسه در دل ايشان بيفكند ،من دوال بر طبل بزنم وسه مرتبه به آواز بلند ندا دهم ،نداي اولم اين است (الطمع الطمع) چون اين ندا به گوش جمعي از مردم طمع كار رسد، در ساعت، روي از نماز بگردانند ودر دل بگويند ،اگر اينجا توقف كنيم از فلان كار وفلان معامله بازمانيم پس زود بيرون آمده به زير علم من جمع مي شوند ،نداي دوم من آن است كه (الحرص الحرص) پس هركه در دل، حرص دنيا داشته باشد با خود گويد كه اگر توقف كنم ديگران بيع وشرط وخريد وفروش كنند وفايده ها برند ومن محروم بمانم پس زود از مسجد بيرون آمده در زير علم من جمع شوند.

وآواز سوم من آن است كه (المنع المنع ) چون اين صدا به گوش مردم رسيد بخيلان در دل گويند كه درنگ نماييم ،مبادا در اين مسجد،فقيري يا درويش وبينوايي در آيد واز ما چيزي بخواهد ،پس از اين وسوسه زودتر از جاي نماز بر خاسته در زير علم من در آيند ومن شوند ،به ايشان گويم: خوش آمديد كه شما از خيل وحشم ما ايد ،وچون به دم مرگ رسند از اين تير زهر آلود بر شكم ا يشان زنم تا در شك وشبهه افتند وبي ايمان وتوبه از دنيا بروند.

وآنها كه در مسجد در جاي نماز خود نشينند وتعقيب نماز به جاي آورند واوراد خود تمام كنند از بندگان خاص خدا باشند كه حق تعالي فرموده (الا عبادك منهم المخلصين)اي موءمن بشنويد وبعد از نماز از روي اخلاص وحميت خاطر بنشينيد واز مسجد بيرون نرويد وفريب شيطان ،مخوريد وفرمان او نبريد وخلاف فرمان خدا مكنيد  چون دنيا با كسي وفا نكرده وبي اعتباري آن بر همه كس ظاهر است.

دنيا زني است عشوه گر ودلستان ولي / با كس بسر نم برداو عقد شوهري.

آبستني كه اين همه فرزند زاد وكشت / ديگر كه چشم دارد از او مهر مادري.

ادامه نوشته

حکایت مرد کری که زنی و دختری و کنیزی کر داشت

اگر گفته شود راز ماندگاری زبان و ادبیات کشورمان ایران مرهون کسانی است که از طریق حکایات و روایات و تمثیلها و شعر توانسته اند با مردم زمان خود و مردم بعد از خود ارتباط بر قرار کنند و آنان را از خواب بی خبری بیدار نمایند،به گزاف نگفته ایم.اکنون که جوان امروز با سر گرم شدن به موسیقی های بی ارتباط به موسیقی اصیل ایرانی و عدم مطالعه کتاب های غنی و ماندگار فارسی،از فرهنگ و زبان و ادبیات کشورش غافل مانده است،بر ماست که نا گفته ها و کم گفته ها را بگوییم.

وامــــــــــــــــــــــــــــــا اصل حکـــــــــــــــــــایــــت:

ادامه نوشته

مــــــــــــــــــــــــرد خوشبخت

حکایتی که در ادامه ی مطلب می خوانید،نه تنها یأس آور نیست بلکه بسیار امیدوار کننده هم هست. آن چه از این حکایت دست گیرمان شد،همان تقسیم عادلانه ی خوبی ها، بدی ها، تلخی ها و شیرینی هاست. اگر امروز احساس خوشبختی نمی کنی ،چنان چه بخواهی فردا و فرداها خوشبختی را از آن خود خواهی کرد. پس،فردا با همه ی خوبی ها و زیبایی هایش از آن توست. این را نیز بدان که خداوند قبل از خلقت مان، تمام منابع زیرزمینی و روزمینی را برایمان آماده کرده بود. اگر تاکنون از این همه ثروت استفاده نکرده ایم، نخواسته ایم؛ نه آن که نتوانسته ایم. حالا این شما و این حکایت...

ادامه نوشته