در قسمت های 1تا 6 اشاره کردیم؛وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی  از سعدی تقاضای کمک کرد... سعدی به وی کمک کرد و همچنین پندهایی به او داد که وی شنید ولی هیچکدام را به کار نبرد.

 رفتار و گفتارِ نسنجیده ی وی  باعث شد مأمورین دولت او را به زندان بیندازند.

روز بعد،جارچی از مردم  خواست برای دیدنِ محاکمه ی علنیِ مرد انگور فروش که گفته شد چاقوی طلایی خرانه ی پادشاه را دزدیده  شرکت کنند در قسمت هایی که گذشت به حضور یافتن سعدی در زندان و آموختن نکاتی به مرد انگور فروش اشاره کردیم  که  شاه، با شنیدنِ آن حرف ها غافلگیر شد در نتیجه، شاه از مرد دهقان زاده خواست از روستا به شهر بیاید و در امر مملکت داری به وی کمک کند مردانگور فروش به شهر آمد و  وزیر اعظم شاه شد.(

ولی پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا قسمت های قبل از این را نیز مطالعه فرمایید)

شعر

آن که می گوید کلیددار شماست

او شریک دزد اموال شماست

 

موش کوری هست اینجا شهریار

می ستاند از شما خواب و قرار

 

گرکه خواهی دولتِ خود پایدار

دفع موش کور کن ای شهریار

 

نیستند اطرافیانت رازدار

هرمخالف را بَرَندش سوی دار

 

شاه گفتا ای خردمند بصیر

چند روزی نزد ما آرام گیر

 

من نگویم مثل تو نادیده ام

لیک مانند تو کمتر دیده ام

 

دانش ات باشد چوگنجی زیر خاک

درکلامت نور باشد تابناک

 

گفت،خر با بار او آورده شد

قلبِ شه از بهر او آزرده شد

 

دادفرمان چاقویش تسلیم شد

از خزانه خونبها تقدیم شد

 

بعد از آن شه گفت ای پیرِجوان

چند سالی را تو نزد ما بمان

 

تو وزیر اعظم ما می شوی

مَحرم اسرار اینجا می شوی

 

می شوی اینجا زهر کس بهتران

می دهم بهرت قطارِ اشتران

 

شاه گفت این حرف ها با لطف و قهر

مرد دهقان زاده را آورد به شهر

 

شد وزیر اعظم آن پادشاه

روز روشن بر وزیران شد سیاه

 

تکیه زد بر کرسی و برجایگاه

امر می کرد همچو امر پادشاه

 

هر وزیری را ...

 

ادامه دارد