بچه موشی وارد انبار شد

با خودش گفت بخت با او یار شد

 

رفت در انبار گندم جا گرفت

در جوال و کیسه ها مأوا گرفت

 

مرد بیچاره که گویی خواب بود

نه به فکر موش و نه غلات بود

 

هرچه گفتند غله ها را موش برد

عاید چند ساله ات را موش خورد

 

مردِ صاحب غله گفت ای  ابلهان

موش را کی باشد این تاب توان؟

 

با رَسن هر کیسه ای را بسته ام

کرک و قالی را  به  دار آویخته ام

 

لوبیا و گندم و ماش و عدس

دور کردم از برِ مور و  مگس

 

هرچه را در جای خود بگذاشتم

روی هر یک مانعی انداختم

 

بچه موش در زحمت و رنج وعسیر

کرده خود را در غم و محنت اسیر

 

او به پای خود به زندان آمده

دانم او را بر لبش جان آمده

 

هر نصیحت را نمی گیرم بگوش

منت کس را نمی گیرم به دوش

 

مردِ صاحب غله در وَهم و خیال

بجه موش در فکر سوراخِ جوال

 

بچه موش شب تا سحر بیدار بود

مردِ غافل همچنان در خواب بود

 

بچه موش هر کیسه را انداز کرد

کیسه ی ماش و عدس را باز کرد

 

رفته رفته بچه ی موش، موش شد

سر خوش و سر مست و بازیگوش شد

 

روزها در گوشه ای کردی کمین

شب نمودی غله ها نقش زمین

 

موش، با موشان دیگر یار شد

صاحب چند بچه در انبار شد

 

شور کردند موش ها با یکدگر

تا  رهی یابند برای دفع شر

 

موش ها افزون و افزون تر شدند

مرد صاحب غله را سَخّر شدند

 

روز شب بودند موشان در جوال

صاحب انبار  در خواب و خیال

 

تا  که شد بیدار از خواب گران

لیک خود را دید زار و ناتوان

 

فضله های موش دیدی بین راه

می کشید از دل هزاران سوز و آه

 

روز و شب در غصه و بیتاب بود

کو چرا در غفلت و در خواب بود

 

دانی انبار چیست؟ او هست قلب پاک

جز برای حق نشاید کرد چاک

 

غله های هر کسی اعمال اوست

گندم  و ماش و عدس ایمان توست

 

موش گر سوراخ کرد انبان تو

می برد هم دین و هم ایمان تو

 

موش را کوچک مبین ای با خرد

کو به خُردی دین و ایمان می بَرَد

 

عمر را بودی به دنبال سراب

خواب بودی رفت دوران شباب

 

هرچه گفتند پند خوبان گوش کن

یا به زودی  دفع شر موش کن

 

  گوش بگرفتی شدی در عیش و نوش

عله ی چند ساله را دادی به موش

 

بچه موش یعنی گناهان صغیر

موش ها یعنی گناهان کبیر

 

موش موذی کیسه ها را می جَوَد

دانه دانه غله ها را می خورَد

 

 جمع کردی غله ها و دانه ها

حاصل یک عمر را کردی  فنا

 

جای تهذیب،چشم هایت خواب بَرد

غله هایت را شبانه موش خورد

 

بود نومید کاین ندا آمد بگوش

کی  گرفتار آمده بر خیز و کوش

 

گفت: ای نادم ای گم کرده راه

ربنا گو تا رها گردی ز چاه

 

 گو خدایا ظلم کردم بر خودم

من گرفتار غرور خود شدم

 

نا امید از رحمت یزدان مباش

باردیگر در زمین تخمی بپاش

 

باز هم در فکر زاد و توشه باش

فکر گندم زار پر از خوشه باش

 

بهر روزی چشم ها گریان شوند

چشم و جان و حال تو خندان شوند

 

گر که دادند نامه ات را دست راست

این نه از عدل است که از فضل خداست

 

عزت و ذلت همه در دست اوست

هر بدی از ما و هر خوبی از اوست

 

قاسم از درگاه حق نومید نیست

 زانکه در فضل خدا تردید نیست