حکایتی که ملاحظه خواهید کرد در هیچ کتابی نخوانده ام مرحوم پدرم که ملای فاضلی بود معمولا"نصیحت های خود را در قالب حکایت وشعر می فرمودند که یکی از آنها را  که بسیار آموزنده می باشد در ذیل می خوانید:مردی گله دا ر هر روز بافرزندش گوسفندانش را به چرا می برد،فرزندش که در ،دوره جوانی به سر می برد از پدرش می خواهد تا به او اجازه دهد مانند دیگر جوانان به شهر برودولی هر چه  اصرار می کند پدر با ترفند های مختلف این خواهش پسر را نمی پذیردتا اینکه خواهش های پسر از حد گذشت وپدر  به طور مشروط قبول کرد وشرط اصلی اش این بود که پسر  شهر را که دید زود به محل گوسفندان مراجعت کند ودر شهر ساکن نشود پسر به شهر رفت ولی به قولش وفا نکرد و خیلی دیر،وبا رنگ و رویی زرد وبیمار گونه، مراجعت کرد.پدر از حال زار پسر پرسید:پسر گفت:

جان پدر تو صورت خوبان ندیده ای

چشم سیاه وزلف پریشان ندیده ای

ننشسته ای به گوشه ای از درد عاشقی

وانگه ز ره رسیدن جانان ندیده ای

پدر در جواب گفت:

جان پسر تو سفره ی بی نان ندیده ای

جنگ عیال وناله ی طفلان ندیده ای

جنگ عیال وناله ی طفلان ز یک طرف

وآنگه زسر رسیدن مهمان ندیده ای