آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده گردد       زندگی یعنی تکاپو زندگ یعنی هیاهو زندگی یعنی سفر

 برای عارفی نوشت: چرا سفر نمی کنی؟ آب یک جا بماند می گندد عارف جواب داد دریا باش تا نگندی سفــــــــــــــــــــــــرنــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ی مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

قبلا" در همین وبلاگ در تعریف سفر نوشتم که:سفر یعنی از دیاری به دیار دیگر رفتن،یعنی دیدن،مشاهده ی پدیده های نوظهور و قدیمی که در سر نوشت آدمی مّوثر است.سفر لذّتبخش است یک رویای شیرین است که اگر تحقق پیدا کند گاهی خاطره اش تا ابد ماندنی وجاوید می شود و بزرگان گفته اند که سفر لازمه ی رشد یافتن است سفر رفته ها (بلا نسبت من)گستره ی دیدشان وسیع تر،کوله بار تجربه شان پر بارتر است ودر زندگی پخته تر عمل می کنند ومن نیز که از دیاری به دیار دیگر رفتم پدیده های قدیمی وجدیدی را دیدم که هر کدام از آن ها برایم خاطره اش جاوید وماندنی خواهند بود صبح 5شنبه وارد بهمن آباد شدم وبنا به سنت دیرینه آن دیار، بعد از ظهر برای زیارت اهل قبور و امام زاده (یا امام زادگان) از خانه خارج شدم برخوردهای گرم مردم خون گرم آن دیار نوازشگر جسم و روح مسافری خسته و از راه رسیده ای چون من می باشد وارد گورستان می شوم ابتدا یکراست به سراغ قبوری می روم که قرنهاست چهره در نقاب خاک دلرند به همراهم می گویم تا مرا با زنده ها ی به ظاهر مرده تنها بگذلرد تاریخ این قبور مربوط به صدها سال پیش است که روزگاری  آنها نیز با احترام بر روی شانه های دهها تن از اقوام ونزدیکانشان تشییع و در دل خاک جای گرفته اند و برای همه ی آن ها طبق رسوم آن زمان مراسم عزا برپا داشته اند ولی اکنون حتی بدون یک زائر در جای جای گورستان به حال خود و در غربت تمام رها شده اند تا گورشان لگد کوب کسانی شود که دیر یا زود گور شان لگد کوب دیگر رهگذران شود.من ساعتی را به نمایندگی از این نسل با آنها سخن گفتم وگویی صدای آنان را می شنیدم که از بی وفایی ی دنیا و بی توجهی و غفلت به ظاهر زنده ها دادسخن می دادند آن ها حرف ها زیبایی گفتند ولی گوش نا شنوای من که از صداهای بی حاصل و ناجور دنیا پر شده بود تاب شنیدن همه ی آنچه را باز گو می کردند را نداشت  هیچ شنوای دیگری را هم پیرامون قبر آن ها ندیدم آن ها را در غربت وتنهایی محض دیدم چرا؟ آیاجای سنگ نوشته های  گران قیمت وانواع خوراکی ها و خوردنی ها یی مانند پرتقال وسیب و موز و آب میوه و..بر روی گوشان خالی است یا زمانه با بی رحمی تمام بی رحمی می کند؟ نمی دانم. آن چه مشهود بود نه تنها کسی برایشان خیرات نمی کرد و فاتحه ای نثار روحشان نمی کرد بلکه از نزدیک شدن به آن قبرها نیز خود داری می ورزیدند. من به سهم خود وطبق معمول با پاشیدن گندم بر روی قبورشان حیوانات را پذیرا شدم ولی همه ی منظور من تنها خورد و خواب وبعد حیوانی ما انسان ها نیست حرف من از جنس دیگری است من از فراموش شدن وغایب ماندن آدمهاومحوشدنشان و از درد بدی که دامنگیر این نسل به ظاهر با سوادگردیده می نویسم وآن باور نکردن است او نمی داند که فراموشش می کنند.بدورش می افکنند،خّطش می زنند آری من از دردهای کهنه و نو می نویسم . من از گرفتار شدن نسلی می نویسم که قواعد بازی را یا نمیداند واگر هم می داند رعایت نمی کند می خواهم از مرگ و نیستی تدریجی موجودی بنویسم که برای ماندگاریش هیچ تلاشی نمی کند از انسان امروزی که مانند حیوان به پر بودن آخورش می اندیشد من از هلاکت و مرگ آدمیت می نویسم  من از قربانی شدن علم در زیر مشت و لگد دلار وریال می نویسم من از به مسلخ بردن علم  و دانش و از غفلت آدمها  واز بی تفاوتی انسانها نسبت به همدیگر و از تقلید حیوانی شان می نویسم من از واردات لوکس برای سر گرم کردن جوانها می نویسم من از دردهای بی درمانی که جامعه را از درون تهی می نماید می نویسم من از ......... آری از خیلی چیزها ی دیگر که مجال آن اکنون فراهم نیست می نویسم،بگذریم، حرف های من و آن فراموش شدگان نیمه تمام ماند وناچار از آنها خدا حافظی کردم تا با همراهم ازآثار به جا مانده ی از چندین نسل قبل دیدن کنیم واقعا" جای شما خالی بود وقتی وارد خرابه های بهمن آباد می شوی دیوارهایی مستحکم وچاه هایی عمیق چشمانت را به دیدن وگوشهایت را به شنیدن پیغامی از آشنا دعوت می کند وپیغامش راز بزرگ بودن ونبودنشان است آن ها که دیروز با زحمات طاقت فرسا بناهای مستحکمی را بر پا داشتند و امروز خود باخاک و درخاک شدندگویی پیغامی برایمان دارند که عبرت بینی یکی از آن پیغام هاست آری چشم وگوش و تفکری دیگر می خواهد تا ببینی وبشنوی آن چه را که پس از سالیانی دراز در برابر گذر زمان وباد وباران و طوفان هنوز با قدی بر افراشته خود نمایی می کنند به خصوص وقتی می بینی که خشت خشت دیوارهای ساختمان های دوطبقه اش انگار برایت سرودی از هجران می خوانند تا برای هر بیننده ی شنوا وبینا و هر نسل وعصری راز ماندگاری وبودنشان را بگویند آن ها سال هاست که گفتنی هایشان را به ما گفته و می گویند ومخاطبانشان را چه بخواهند وچه نخواهند به تفکر وا  می دارند ولی متأسفانه اندکی می فهمیم واکثرهم لا یعقلون را شامل می شویم .افسوس و صد افسوس  که چون گوشهایمان را ازصداهای نا متجانس پر کرده ایم بهترین سخنان را هم نمی شنویم وچشمهامان را نیز چون از دیدن اشکال نا متعارف پر کرده ایم محق ترین وبهترین آثار را هم نمی بینیم.روز شنبه وارد مشهد مقدس شد م سعی میکنم که کمتر از تلفن همراهم استفاده کنم در شهر سبزوار که توقفی کوتاه داریم دوستی از تهران و دوست دیگری از مشهد زنگ همراهم را به صدا در می آورند با دوستی که در مشهد علم می آموزد قرار ملاقات یکشنبه را دارم در تماس های بعدی زمان و مکان ملاقات معلوم می شود مکان سقا خانه حضرت وزمان ساعت 11که دوست من فقط با 65دقیقه تأخیر در محل قرار حضور یافت ایشان که بسیار کم رو یا خجالتی به نظر می رسیدند بیشتر شنونده ی خاطرات قیچی قیچی شده ی من بودند ومن که هنوز نمی دانستم کدام قسمت را کامل بازگو کنم  عقربه های ساعت پایان دیدار را اعلام کرد تصور م این است که برای من و ایشان موقعیت دیدار بعدی فراهم نشود ولی هرچه بود من از تصمیم وی در جهت تلاش وافر برای ادامه ی تحصیل لذت بردم و برایم دوست داشتنی بود برایش آرزوی موفقیت کردم و خداحافظی نمودیم.فردای آن روز در همان مکان با برادران اهل تسنن مذاکره ومباحثه ی جالبی داشتم وبعد از ظهر به طرف کلیسای مشهد  رفتم جایی که سالها در آن جا پیرامون مسیحیت ویهودیت تحقیق کرده ودرس خوانده ام.بقیه اوقاتم را در کتابخانه حضرت (که توصیه می کنم شما هم استفاده کنید)گذراندم خدا حافظی با آقا امام رضا(ع) در بعد از نماز ظهر وعصر 4شنبه 15 انجام شد این هم خلاصه ای از سفرنامه ی قاسم ملا سفر ما به سر رسید سفر شماچی؟