مردی روستایی را پسر به حد کمال رسیده بود، روزی پسر،خود را به خواب زد شنید که مرد به زن خود گفت:اگر سختی معاش به همین گونه بماند،ناچاریم خرمان را بفروشیم و تنها پسرمان را داماد کنیم.

بعد از آن هر وقت گفتگویی پیش می آمد پسر به پدر می گفت: پدر جان این حر فها فایده ای ندارد از خر بگو،با لاخره او را نفروختی، پس کی می فروشی؟