یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان است که


از دیر باز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .


قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم 

الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را

 تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان

 و جام ها و پیکره ها می ساختند این دیوان ، همان لشکریان نفسند

 که اگر آزادباشند ، آدمی را به خدمت خودگیرند و هلاک کنند و اگر دربند

 و فرمان سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای  عشق شوند .


روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت .

دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد

 و انگشتری را ازکنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود

را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد

و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه ازسلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . )

و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان

حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست . اما خلق

 او را انکار کردند . و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و درعین سلطنت

 خود را " مسکین و فقیر " می دانست ، به صحرا و کناردریا رفت و ماهیگیری

 پیشه کرد .


دلی که غیب نمایست و جام جم دارد


ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد ؟


حافظ


اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند

 و ملک براو مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست

سلیمان افتد ،آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار

 پیشین بر مردم حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف

 و صفای سلیمانی را دررفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :


که زنهار از این مکر و دستان و ریو


به جای سلیمان نشستن چو دیو


و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند

 و درکمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به

جای او نشانند که به گفته ی حافظ :


اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش


که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود
و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی ر

ا
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی


و به زبان مولانا :


خلق گفتند این سلیمان بی صفاست


از سلیمان تا سلیمان فرق هاست


و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت .

روزی ماهی ای را بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در شکم ماهی

 یافت و بر دست کرد.سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با

 خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ،

 بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر

 بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و اینروز ، بر خلاف تصور عامه ،

 روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است .

 و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر


بیرون نیاید .


و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن

نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد

که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی

 نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید

 و چراغ دل را می افروزد :


ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی


از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی

ارسالی از هادی

نقل از داستان سیزده دکتر الهی قمشه ای