حکایت مرد کری که زنی و دختری و کنیزی کر داشت
مـــــرد کــــری زنی و دختری و کنیزی داشت که همه کـــر بودند.
روزی مرد به خانه آمد،و زن را گفت:بغایت،گرسنه ام اگر طعامی داری زود پیش آر.زن ُکه کر بود حرف شوهر را طور دیگری فهمید و گفت:عجب که مهربان شدی،من از تو به جامه پنبه راضی بودم،اکنون که تو اطلس ارغوانی خریده ای،به درزی داده ای،و آستر کتان کرده،چگونه راضی نباشم؟خدای تعالی از تو راضی باد،مردكر هم تصور کرد طعام تیار(آماده)است،پس زن بر خا ست و نزد دختر رفت و گفت:هیچ خبر داری که پدرت با من سر مهر آمده و دوستی از سر گرفته و جامه اطلس ارغوانی آستر کتان برای من خریده وبه درزی داده تا بدوزد؟
دختر هم كه كر بود به ظن خودش گفت:خدا بر عمر شمایان برکت کناد،اگر مرا به غلامی گوش بریده عقد بندید اختیار دارید.پس به نشاط تمام بر خاست و نزد کنیزک آمد و گفت:خبر داری که بختی جوان بر سر من آمده و خواجه زاده ای پر مال،صاحب جمال و خوش خوی به خواستگاری من آمده وامشب مرا با وی عقد خواهند بست و هم امشب مرا تسلیم وی خواهند کرد؟کنیزک كر هم گفت:همچنان که تو مرا مژده آزادی دادی،فرشته تو را مژده بهشت بدهدو هم چنانکه پدر و مادر تو مرا آزاد کردند،خدای تعالی آنان را از آتش دوزخ آزاد کند. يكي نبود اونجا بگه من چي ميگم تو چي ميگي.
فقط حضرت مولوي رو مي خواست تا بگه :
هر كسي از ظن خود شد يار من/ از درون من نجست اسرار من.