خشكسالی امان مردم را بریده بود، چنانكه دیگر هیچ كاری را نمی توانستند انجام دهند.

بزرگان شهر در جمعی كه داشتند به این نتیجه رسیدند كه مردم شهر را جمع كنند و همگی دعای باران بخوانند، واز خدا بخواهند كه با بارش باران آنها را از خشكسالی نجات دهد.

همه مردم در میدان شهر جمع شدند و منتظر روحانی شهر بودند تا بیاید و دعای باران را شروع كنند، بالاخره روحانی آمد و رو به مردم كرد و گفت : تا به امروز نمی دانستم چرا ما از گرفتاری و خشكسالی نجات نمی یابیم ولی امروز با دیدن شما متوجه شدم ، چرا كه همه ما اینجا جمع شده ایم تا از كائنات بخواهیم بر ما باران نازل كند، ولی در جمع شما فقط همین دختر بچه ای كه این جلو نشسته با چتر آمده واین یعنی فقط یكی از ما به دعایی كه می كنیم ایمان داریم .

 پس بیاید به هر آنچه كه می خواهیم و انجام می دهیم ایمان داشته باشیم.