استاد شاگردانش را چنین پند کرد
استاد به شاگردانش چنین پند داد
هرگز به عنایت پادشاه اعتماد نکنید
هرگز راز دلتان را به همسرتان نگویید
هرگز ازنو کیسه قرض نکنید
هر گز با مأمور انتظامی دولت دوستی نکنید
یکی از شاگردان در فکر فرو رفت و با خود گفت چگونه می شود که زن آدمی چون راز مرد بداند آن را بر ملا کند؟ پس نکو آن باشدکه همه ی آنچه را استاد فرموده امتحان کنم.
ابتدا گوسفندی را ذبح کرد وگوشتش را در کیسه ای سفید گذاشت و در ظاهر با حالتی پریشان و لرزان وارد خانه شد همسرش چون او را بدین احوال دیدگفت:چه اتفاقی افتاده چرا پریشان و هراسانی؟شوهر گفت:ای همسر عزیزم من و تو سال ها با هم زندگی کرده ایم می خواهم امشب رازی را باتو در میان بگذارم و آن این است که من کسی را کشته ام وجسدش را در همین کیسه جای داده ام از تو می خواهم کمکم کنی و این راز را پوشیده داری تا برایت از چگونگی اتفاق بگویم .
زن گفت تو شوهر من هستی نان آور من و فرزندانم بوده ای مگر می شود که این راز را فاش سازم؟
مرد خوشحال شد ولی از آزمون زن غافل نشد طولی نکشید که برای یک مسئله ی واهی زن را نکوهش کرد وبر سرش فریاد کشید.زن نیز با داد وبیداد زنانه به پشت بام رفت وبا فریاد گفت: آی مردم شوهرم امشب کسی را کشته واکنون جسدش را در کیسه ای گذاشته و در زیر زمین خانه پنهان کرده وتصمیم دارد مرا نیز بکشد. مردم تجمع کردند مأمور دولت که از دوستان او بود وارد شد وبدون اینکه به حرف دوست به ظاهر قاتلش گوش دهد او را دستبند زد و به التماس های او که درخواست رعایت آبرو وحفظ دوستی را می کرد بی توجه بود.در همین حین نو کیسه آمد ومطالبه وام داده شده اش را کرد مرد به ظاهر قاتل التماس کنان گفت: می دانم که نسبت به شما مقروضم ولی الآن می بینی سخت گرفتار شده ام بیا وبرای خدا رعایت حال مرا بکن ومهلتم ده.مرد طلبکار خواهش بدهکار را نادیده گرفت وبر گرفتن فوری طلبش اصرار می کردتااینکه شاگرد به ظرافت حرف استادش پی برد وآن چه را استاد بیان کرده بود برای همگان بازگو کرد.و همه ی آن ها استاد را آفری گفتند.
نقل از:مرحوم پدرم رحمت ا....