تصمیم به سفر ونصیحت پدر

روزی خدمت مرحوم پدر رسیدم واجازه خواستم تا همراه دوستنان به مسافرت نسبتا"دوری بروم پدر قبل از هر اظهار نظری،فرمودند: روزی از روزها سعدی به راهی می رفت از قضا با مردی انگور فروش که بار انگور بر روی الاغش داشت همسفر شد وقتی به دوراهی رسیدند بدون خدا حافظی هر کدام به راه دیگری رفتند. کمی که از هم فاصله گرفتند الاغ انگور فروش رم کرد وبار انگورش افتاد.از همسفرش کمک می خواست ولی چون نام او را نمی دانست گفت:های های های،سعدی جواب مرد را نداد ولی او دوان دوان خود را به سعدی رسانید وگفت: آی آقا من با شما هستم بار انگورم از روی خر به زمین افتاده ومن نیاز به کمک شما دارم .سعدی مثل همیشه فرصت را غنیمت شمرد وبه آن مرد اندرز داد واز او قول گرفت تا به آن ها عمل نماید.سعدی گفت:اول اینکه چون  با کسی همسفر شدی از نام ومقصدش بپرس.دوم اینکه اگر به مجلسی تورا دعوت کردند جای خودت را بشناس و درصدر مجلس ننشینی چون  با ورودبزرگتر ها متوجه خواهی شد که در جای خود ننشسته ای.سوم اینکه تا از تو سئوالی نکردند جوابی ندهی.سعدی وآن مرد از همدیگر خدا حافظی کردند. ظهر شد ودر یک مجلس عمومی که از همه ی مردم  برای صرف ناهار دعوت به عمل آورده بودند سعدی نیز به صورت ناشناس وارد آن مجلس شد مشاهده کرد که آن مرد انگور فروش در صدر مجلس نشسته است سعدی از اینکه آن مرد پندها را از یاد برده بود ناراحت شد بنا به رسمی که میزبانان داشتند هندوانه ای در سینی برای مهمانان آوردند آن مرد چاقوی زرین خود را به میزبان داد تا از آن استفاده کند داروغه ای در آن جا حضور داشت وگفت: این چاقو مربوط به خزانه ی دولت بوده که سرقت شده است مرد را با این اتهام روانه ی زندان کرد.سعدی به گفتار ورفتار حاضرین وداروغه گوش داد وپند های دیگری به آن مرد داد که باعث آزادی وی گردید.

زبان چو در سخن آید گرش نداری پاس

هزاز گونه حکایت به هم فرو بنــــــــدد

ادیب وعاقل ودانا کسی بود که سخـــــن

به فکر گوید وکم گوید نکو گویــــــــــد