کشکی چه پشمی

چوپانی چهل راس گوسفند داشت،روزی در مرتعی که گوسفندان مشغول چرا بودند نا گهان از دور درخت میوه ای نظرش را جلب کرد چوپان به زحمت زیاد خودش را به بالای درخت که خیلی هم بلند بود رسانیدومشغول چیدن وخوردن میوه شد،در همین هنگام طوفان شدیدی بر پا شد،بطوری که چند شاخه ی بزرگ درخت شکست،چون درخت سخت تکان می خورد او خیلی هراسان بود که سقوط نکند،ناگهان از بالای درخت چشمش به گنبد امام زاده افتاد، گفت:یا املم زاده،اگر از این درخت سلامت به پایین رسیدم،تمام گوسفندانم را به تو می بخشم.

پس از چند دقیقه توانست دو سه شاخه خود را به پایین تر برساند دو باره چشمش به گنبد امام زاده افتاد این بار گفت:یا امام زاده اگر تمام گوسفندانم را به تو ببخشم زن وبچه ام از کجا بخورند؟ نصفشان مال تو نصف دیگر از من ،بالاخره به سلامت پایین پرید و طوفان وگرد وباد هم کم کم از شدتش کاسته شد،باز رو به امام زاده کرد وگفت:یا امام زاده تو که چوپان نداری آنها را به چرا ببرد ،گوسفندها مال من کشک وپشمشان از تو،همین که جلو گوسفندان رسید چون دید هوا صاف وآرام است ودیگر از طوفان خبری نیست گفت:یا امام زاده این بی انصافی است کشک ازتو پشم از من ،پس از ساعتی رو به امام زاده  کردوگفت: یا امامزاده چه کشکی چه پشمی من یک چیزی گفتم تو هم باورت شد.