سخن گرم و دل پذیر مرد نا شناخته(15)
«روزها با شتاب می گذرند»
و من همچنان اسیر نان و نام و جاه ...
به شتاب روزها می اندیشم و گاه به زبان طنز می گویم به کجا چنین شتابان؟نکند می خواهی ما را جا بگذاری و خودت بروی...
و به آمد و رفت یا مرگ ها و میلادها می اندیشم
در یک لحظه کسانی را در نظر می آورم که می خواستند دنیا به کامشان شود
و آن هایی که با طمع می خواستند دنیا به نامشان شود.
و به کسانی که همه چیز دنیا را می خواستند ولی دنیا برایشان دام شد
مرد نا شناخته گفت:همسایه سالخورده ای داشتیم(البته من همیشه روی واژه ی سالخورده تأمل دارم زیرا نمی دانم انسان سال را می خورد یا زمان انسان را می خورد) همچنین نمی دانم هر روز که می گذرد از عمرمان کم می شود یا بر عمرمان افزوده می شود چون قصد درگیری با واژه ها را ندارم به آرامی از کنارشان عبور می کنم تا کینه ای بین مان به وجود نیاید بازهم بگذریم...
داشتم می گفتم که همسایه ی سالخورده ی ما هر روز که از کار دست می کشید به شکمش می گفت:ببین مرا به چه کارهایی وادار می کنی؟ من از صبح آمده ام تا به تمنای تو پاسخ دهم که وقتی خالی می شوی چنان قار و قور و سر و صدایی راه می اندازی که بغل دستی ها و افراد مقابلم به من بد گمان می شوند! و در واقع آبروی مرا در معرض خطر و تهمتِ دیگران قرا می دهی،ای کارد به تو بخورد ای نابود شوی شکم! که 70 سال است به خاطر تو جان می کَنَم
از حرف این پیر مرد می شود حدس زد که او خسته از دَوَندگی بوده که جای زندگی اش را گرفته است شاید نمی دانسته که وی اگر نان داشت بی شک در پیِ نام بود
و اگر به نام می رسید به دنبال کام بود و چون به کام نمی رسید آه و ناله اش مضاعف بود
روزها با شتاب می گذرند و این موجود دو پا بی آنکه بداند در دام دنیاست او می دَوَد تا به آرزوهای دور و درازش دست یابد
هر سال با گله ها و شِکوهای کهنه و نو، سال را به پایان می بریم به عبارتی روز از نو غصه از نو، روز از نو شِکِوه از نو...
هر چه دامان و دامنه های آرزوهایمان درازتر باشد بی تردید غم و غصه های بلندتری خواهیم داشت هر گز به آرزومندانِ پیش از خود فکر نمی کنیم که سرانجام یک رخت سفیدِ بدونِ جیب و بدونِ دوخت و دوز بر قامت شان پوشاندند و بر روی آن همه آرزوهایشان خاک پاشیدند و تمام...
ادامه دارد