آداب و رسوم بهمن آباد در گذشته و حال (3)
و نقل خاطره از یک مردِ مؤمن بهمن آبادی
همانگونه که اشار کردیم دخترِ ِ سنگین و خوب و قابل ازدواج ویژگی هایی داشت که اگر رعایت نمی کرد از تیم خط می خورد به همین دلیل دخترها تا قبل از ازدواج (بعد از ازدواج دنیایشان فرق می کرد) خیلی مراقب رفتار و گفتار خودشان بودند مثل نرفتن به مجلس عزا و عروسی برای خوردن غذا و...
حال که سخن به اینجا رسید نقل یک خاطره خالی از لطف نیست؛
خاطره ؛
چند سال پیش یکی از همولایتی ها قصد داشت همه ی مردم روستا را مهمان کند و به اصطلاح خرج بدهد ایشان از بنده خواستند موضوع دعوتِ عمومی را با مقدمه ای کوتاه اطلاع رسانی کنم من هم سخنم را به طعم طنز آمیختم و گفتم: آقای میزبان تأکید کرده اند به تک تک شما بگویم: خودتان و خانواده ی محترمتان و مهمانانِ احتمالی همگی تاج سرمان هستید عرض بنده این است که حتی می توانید مرغ و جوجه هاتان را هم با خودتان بیاورید پولو نوش جان کنند آن شب مردم هر دو هیئت از نحوه ی دعوت کردن بنده استقبال کردند و گلِ لبخند بر لبان شان شکوفا شد نیم ساعتی که گذشت یکی از مؤمنین روستا مرا به گوشه ای برد بعد از کلی تعریف کردن گفت مگر نمی دانی که ما رسم نداریم دختر به مجلس بیاید؟ قاسم جان شما که پسر ملا هستی چرا می خواهی پای دختر را به مجلس غذا خوردن عزا و عروسی باز کنی؟اگر این کار شما رسم شود... در جواب مرد مؤمن گفتم: باور کن بنده تا الآن از چنین قانونی بی خبر بودم از ایشان به خاطر کار غلط خودم عذر خواهی کردم.
مقدمات خواستگاری؛
و اما وقتی تحقیقات و زیر نظر گرفتن دختر بی نوا پایان می یافت نوبت به خواستگاری یواشکی می رسید نا گفته نماند هر مادری چون فکر می کرد پسرش بهترین پسر دنیاست و گمان داشت دربِ همه ی خانه ها به روی ایشان برای خواستگاری باز است هر شب چندین دختر را به پسر کاکل زری اش معرفی می کرد و به اصطلاح، دخترها را وَر می داد پسر هم با این تفکر که کسی به او نه نمی گوید در مرحله ی اول با غرور خاصی می گفت :دخترِ فلانی که قدش کوتاهه
اون یکی به مادرش رفته
دختر فلانی هم معلومه جلبِ مثل پدرش
دختر میرزا کشکی هم دختر سنگین نیست...
ادامه دارد