«سنت های حسنه ای که حُسن ها داشتند»
يک هفته پيش از مراسم عروسی نشانه های همکاری با داماد خودنمایی می کرد در اولین گام آوردن هیزم برای داغ کردنِ تنور مجلس عروسی بود که چند نفر از جوانان روستايي هرکدام يک بار الاغ هيزم اخلور یا اخلرِ افتخاری و بی منت براي داماد می آوردند.اين کار با ميل و شادی انجام م می گرفت. جوانان پس از جمع‌آوري هيزم هر سعی مي‌کردند خود را زودتر به خانه داماد برسانند. تا مورد تشويق قرار گیرند و ديگر اينکه با رسيدن اولين بار هيزم به خانه داماد صدای هلهله و شادي خانم ها بلند مي‌شد در این بین یکی از خانم ها با صدای بلند می گفت: ورچشم بد نعلت (لعنت) و بلافاصله فضا پر از دود سِبَند می شد.
آورندگان هیزم می دانستند که به میمنتِ آوردن هیزم نهار را در منزل داماد صرف مي‌کنند.
حکایت یا داستان راستان؟
می گویند تعارف آمد نیامد داره این حقیقت برای بنده در یک تعارفِ ساده رخ داد که به آقا داماد گفتم: بنده هم برای آوردن هیزم در خدمتم! ایشان پس از کمی مِنگ و منگ کردن گفت:فردا صبح اگر...فردای آن روز ایشان سوار بر مرکب و من پیاده در رکابش به آن سوی مقصد حرکت کردیم رفتیم و رفتیم تا به محل مورد نظرِ ایشان رسیدیم قرار شد من و داماد جداگانه خروار هیزم را تهیه کنیم از شما چه پنهان مشت مبارکم در همان چند دقیقه ی اول باز شد که این کاره نیستم آقا داماد که فهمید کاری از دستم بر نمی آید فعالیتش را مضاعف کرد در پایانِ کار، هیزم ها را بار خرها کردیم و عازم قلعه شدیم به محض تحویلِ هیزم ها مادر داماد که انتظار کمک از بنده را نداشت خدا قوت گفت و کلی دعا کرد ولی آقا داماد آبرو داری نکرد و گفت:مگه قَسَم هِزِم بِزیَه؟قَسِم اَمَه امبا هیشکر نَکر(مگر قاسم هیزم زده؟اومد اما هیچ کار نکرد) شوربختانه سنت های حسنه و روح همکاری و همدلی با صنعتی شدن و تصنعی شدنِ زندگی از بین رفت...
ادامه دارد