به بهانه ی گرامیداشتِ روز پدر(1)
می خواهم در باره بزرگداشت پدر بنویسم
در باره مقام و جایگاهش
در باره شکوه و اقتدارش
در باره دست های پینه بسته اش
در باره ی صفای سینه اش
در باره ی دل بی کینه اش
در باره ی صداقت و صمیمتش
در باره ی دلسوزی هایش
در باره ی گذشتن از دلخوشی هایش
در باره ی مشکل گشا بودنش
در باره ی مردانگی و مروتش
می خواهم بنویسم اما قلم از حرکت باز ماند و دست هایم گویی بی رمق شدند
دلم می خواست با زبان کودکانه می نوشتم
چه می گویم؟ دلم می خواست دو باره کودک می شدم و کودکی می کردم
هر سال که روز پدر از راه می رسد دلتنگ خاطرات و آرزوهای دورانِ کودکی ام می شوم
چه زود گذشتی ای طلایی ترین دوران زندگی!
پدر عزیزم!روزها با شتاب از پی هم آمدند و رفتند و من همچنان حسرت روزهای رفته را می خورم روزهایی که تو با من بودی ولی شوربختانه من با خودم بودم.
رزوهایی که من قد می کشیدم و تو خمیده می شدی
روزهایی که من توانا می شدم و از توانایی تو کاسته می شد
روزهایی که آرزوهای کودکانه ام را برایت شماره می کردم و تو با اشتیاق بر آورده می ساختی تا حسرت به دل نمانم
ولی افسوس که در طول این همه سال حتی یک بار هم از آرزوهایت نگفتی و از من چیزی نخواستی
دلم هوای روزهایی را می کند که تو تکیه گاهم بودی و تمامِ بودنت را به پایم ریختی تا من به اصطلاح برای خودم کسی شوم
روزهایی که دستانِ لرزان و پینه بسته و چشم های کم سو و چین و چروک های روی صورتت را نمی دیدم.
روزهایی که تو همه ی چشمانت را پر از نگاه من می کردی و شوربختانه من...
روزهایی که در دریای پر تلاطم زندگی پارو می زدی تا مرا سالم به ساحلِ آرام برسانی و خوب هم رساندی!
روزهایی که شانه هایت چون ستون مستحکم در زیر بار تربیت و پرورش من می لرزید اما خم نمی شد و اظهار خستگی نمی کردی.
روزهایی که با بوسه زدن بر چهره و دستانِ کودکانه ام همه ی عشق و علاقه ات را با همه ی وجودت ابراز می کردی و من که به اصطلاح بزرگ شدم همیشه محبت ناچیزم را پنهان می کردم!
ادامه دارد