هشتم آذر 1402
یادش به خیر کرسی داغ و چراغ گِرد سوز و لامپا و علاءالدین
در خلوتی که با خود داشتم تاختی رفتم به زمستان های سخت و سرد و پر باران و پر برف سال هایی که همه ی امکانات مان یک کیسه زغال بود و هیزمی که پدرها زحمتش را پیش از آمدن فصل سرما کشیده بودند البته رفته رفته اوضاع تغییر کرد و سر و کله ی چراغ علاءالدین هم پیدا شد که خیلی ها به آن بخاری می گفتند علاءالدین، بخاری کوچکی بود که می خواست کانون گرم خانه و خانواده را گرم تر کند خیلی از چیزهایی که آن سال ها داشتیم برایمان خاطره ساختند مانند چراغ گرد سوز که خانواده را گِرد هم جمع می کردو به محفل مان روشنایی می بخشید.
از سال هایی می نویسم که سوز سرمای استخوان سوز را باید تحمل می کردیم به ویژه که تا زانو برف می آمد و زیادی و سنگینیِ برف، بام خانه ها را تهدید می کرد برف از سر شب تا صبح می بارید صبح که از خوابِ نازِ کودکانه بر می خاستیم همه جا سفید پوش بود اینجا نیز همراهی و همکاریِ خانم ها را در جارو کردن برف از روی پشت بام نمی شود نادیده گرفت درود خدا بر رفتگان و ماندگان باد
کرسیِ داغ و علاءالدین و چراغ گرد سوز مثلث خوشنامی بودند که خاطرات شیرین شان در اذهان باقیمانده، افزون بر این ها چراغ بلوری و زیبای لامپا نیز در بیشتر خانه ها وجود داشت نفت و فتیله ی چراغ بلوری یا لامپا کاملا" شفاف و پیدا و زیبا بود
نا گفته نماند جناب علاءالدین، فقط بخاری و گرم کننده نبود بلکه آشپزخانه ی متحرکی بود که وظیفه ی پخت و پزها را هم بر عهده داشت با همه ی خوبی هایی که علاءالدین داشت و با همه ی خدمت هایی که به مردم کرد اما با پوزش،ناگزیرم بگویم هر گز به گرد کرسی نمی رسید...
ادامه دارد