و ناگهان مرگ چهره می گشاید و...
و تو در چنگال او اسیر و ناتوان می شوی
و همه ی نام ها و عناوین و مال و اموال و همسر و فرزند و...گویی خاصیت خود را از دست می دهند
و تو با عنوان جدید(میت) می مانی و کرده ها و نکرده هایت
چه خوب فرمود:کاش انسان را به خاک می سپردند که او را به اعمالش می سپارند
کاش پیش از مردن می مردم
کاش می مُردم پیش از مرگ خویش
کاش برگ سبز فرستادم ز پیش
کاش مرگ از من هراسان می شدی
گر چنین بود مرگ آسان می شدی
یادم آمد حرف استاد کبیر
کودکی بودم به زادگاهم کویر
گفت هر کس دانه ی شیرین بکاشت
هر گز از مردن نباید ترس داشت
گر نکشتی دانه ای در این سرا
تو بترس که عمر خود کردی فنا
گاه احساس شرم می کنم که این همه از مرگ می ترسم ولی بی تفاوتم نسبت به آنچه هر روز در پیرامونم و در درونم می میرند
مرگ را برای خود هیولایی ترسناک ساختم بی آنکه از هیالوی باطن خویش بترسم
مرگ را وحشت ساختم بی آنکه از اعمال خودم وحشت کنم
کاش می ترسیدم از اینکه در این کشتزار بزرگ نتوانستم کشاورز خوبی باشم
کاش می ترسیدم از اینکه به جای کشت دانه و خرمن کردنِ محصول، در مزرعه ی بیگانه ای به نام شیطان گام بر می داشتم
حق این بود که از خویش می ترسیدم نه از مرگ!
حق این بود که گندم می کاشتم و گندم درو و خرمن می کردم
حق این بود که می فهمیدم تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را
حق این بود که مرگ از من می ترسید نه من از مرگ
اگر مرگ را بر خود آسان كني
خود مرگ را هم هراسان كني
حق این بود که همه ی عمر و برنامه ها و ساخته ها و پرداخته ها و فکر و ذکرم را فقط خرج و صرف تدبیر ماندنِ در دنیا نمی کردم و کاش به رفتن می اندیشیدم
حق این بود که به جای این همه غفلت ها به فرصت ها فکر می کردم
حق این بود که سخن استاد را باور داشتم که دنیا همه هیچ و آنچه داریم پوچ است(وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ کانُوا يَعْلَمُونَ
این زندگی دنیا جز سرگرمی و بازیچه نیست و زندگی حقیقی همانا [ در ] سرای آخرت است
ای کاش همه ی ای کاش هایم تنها در دنیا بود ولی از یوم الحسره چه بگویم؟