هشتم آذر 1402
عصرگاه روز جمعه دهم آذر ماه و تجدید دیدار با خانه های گِلی و قدیمیِ یادگار پدری ...
دگر بار همراه این قلم تاختی می رویم به بهمن آباد و از سفری یاد می کنیم که همراه با حزن و اندوه بود در این بخش می خواهیم از خاطرات روزهای رفته یاد کنیم و نقبی هم به دوران کودکی و خانه های گِلی و قدیمی بزنیم خانه هایی که هر گز مانندش را ندیدم و خانواده ای که چون خورشید می درخشیدند
اطمینان دارم شما خواننده گرامی که این متن را دنبال می کنید نیز به زادگاه پدری و اجدادی و خانواده ای که در آن به دنیا آمدید و رشد و نمو کردیدافتخار می کنید
سخن از سفر به زادگاهم بهمن آباد و خانه ی پدری بود خانه ای که طلایی ترین خاطراتم در آنجا دفن شده اند
خاطرات کودکی ام در چنین خانه ای رقم می خورد هر بخشی از خانه و در و دیوارها با من از دلخوشی های دیروز می گویند دلخوشی هایی که قابل بازگشت و تکرار نیستند شور بختانه سال هاست صداهایی که نوازشگر گوش هایم بودند خاموش شده امد
سال هاست از آن همه همسایه ی دیوار به دیوار و بام به بام سایه ای نمی بینم و جواب سلام نمی شنوم و شاهد نگاه آرامبخش شان نیستم
اینجا بهمن آباد زادگاه من است
بهشت خاطرات هر کس زادگاه اوست
و طلایی ترین دوران زندگی هر کسی دوران کودکی اوست
اینجا کویر است چه می گویم که قلب کویر است
کویر جایی است که خورشید با سلام و روشنایی و نور طلوع می کند و غروبش نیز یک خدا حافظی غم انگیز است...
ادامه دارد