می گن یه آقایی می خواس خودنمایی کنه به یکی گفت: ای آقا نمی دونی چه اتفاقی واسم افتاد.

دوستش گفت کی؟کجا؟زود بگو ببینم چیشده.

مرد، یه آهی کشید وگفت:بابا بعد قرنی رفتیم جنگل که مثلا" تفریح کرده باشیم ولی از چشمون در اومد.

دوستش پرسید :خب چی شد؟

مرد خود نما گفت: وارد جنگل که شدم یه پلنگ قوی اومد طرف من.

دوستش پرسید خُب تو چیکار کردی؟

(گفتگوی این دو نفر رو باهم می خونیم مرد خودنما تعریف می کنه ودوستش فقط میگه :خُب)

  مردخود نما: من رفتم بالای درخت. خُب، پلنگ هم اومد بالای درخت، خُب من اومدم پایین درخت خُب،پلنگ هم اومد پایین درخت،خُب، من رفتم توی چاه خُب، پلنگ هم اومد توی چاه،خُب من اومدم بالای  چاه،خُب پلنگ هم اومد بالای چاه،خُب، من رفتم توی رودخونه،خُب پلنگ هم اومد توی رودخونه، خُب،مرد خونما با ناراحتی فریاد کشید وگفت:بابا، ولم کن پلنگ دست از سرم ورداشت تو دست از سرم ور نمیداری؟

نقل قول از آقا سعید حسین زاده