معنویت وانسان معنوی
معنویت و انسان معنوی
مصاحبه روزنامه "آفتاب یزد" با استاد ملکیان:
-
در ابتداء تعريفي از دين ارائه كنيد.
تعريف بسياري از امور و پديدهها، به ويژه دين يك كار نشدني است. به نظر من بهتر است به جاي تعريف دين بگوييم تعيين مراد ما از دين؛ يعني وقتي ما در گفتوگو تعبير دين را به كار ميبريم، دقيقاً چه چيزي را مراد ميكنيم . مثلاً نشان ميدهيم كه وقتي ميگوييم دين ، مرادمان چيست. با توچه به اين مسأله ميتوانم بگويم دين نظام انديشگي است كه اولاً از جهان هستي و موضع انسان از جهان هستي تفسيري ارائه ميكند، ثانياً بر اساس اين تفسير شيوه زندگي خاصي را توصيه ميكند و ثالثاً آن تفسير و اين توصيه را درقالب يك سلسله مناسك و شعائر به صورت رمزي و نمادين جلوهگر ميكند. در واقع در اين تعريف سه كاركرد از دين بيان شده است.
-
لطفاً دربارة اين تقسيم بندي بيشتر توضيح دهيد
به زبان ساده بايد بگويم آن چيزي كه در اين نام عبادات به خود ميگيرد، مانند نماز، روزه، حج و... صورت رمزي و نمادين تفسيري است كه دين از جهان هستي و موضع انسان در آن ارائه كرده و توصيهاي كه به نحوه خاصي از زندگي كردهاست. من در اين گفتوگو مرادم اين است و تعريفي كه من از دين كردم، تعريفي است كاركردي. يعني كاركرد دين را ارائه كردم و گفتم دين اين كار را ميكند. اما اصلاً تعريف جوهري از دين نكردم و نگفتم كه تفسيري كه دين از جهان هستي و موضع انسان در آن ميكند، چيست و نگفتم كه آن شيوه خاصي كه توصيه ميكند، كدام شيوه زندگي است يا اين كه مناسك و شعائري كه به صورت رمزي آن تفسير و توصيه را جلوهگر ميكند، چيست. به تعبير ديگر در اين تعريف به مفاد و محتواي دروني دين كاري نداشتم و تنها به كاركرد دين پرداختم.
-
بحث ما دربارة رابطه دين و معنويت است بنابراين اگر تعريف و يا مراد خاصي از معنويت داريد، بيان كنيد.
معنويت بنا به تلقي من نحوة مواجههاي با جهان هستي است كه در آن شخص روي هم رفته با رضايت باطن زندگي ميكند. بسيار از انسانها از ابتدايي كه به دنیا ميآيند تا وقتي از دنيا ميروند، دائماً با حالات نفساني نامطلوبي سروكار دارند. يعني آن انسانها با اين حالات نفساني در رنج و عذابند. مثلاً هميشه در حال اضطراب، دلهره و اندوه، غم، نااميدي، احساس سرگشتگي و سردرگمي و احساس بيمعنايي و بيهدفي به سرميبرند و از بدو تولد تا زمان ترك دنيا با فراز و نشيبهايي، تقريباً هميشه در همين حالت به سر ميبرند. معنويت به گمان من نحوهاي از مواجهه با جهان هستي است كه فرآوردهاش اين است كه اين حالتها تا آنجا كه امكانپذير است در انسان پديد نميآيد و يا اگر پديد آمده، ناپديد خواهد شد و بنابراين نوعي از نحوه مواجهه است كه اگر كسي آن نحوة مواجهه را داشتهباشد، روي هم رفته با رضايت باطن زندگي ميكند و دستخوش اضطراب و دلهره و نوميدي نيست. در واقع معنويت را من با فرآورده معنويت شناساندم و گفتم آن چيزي كه عايد انسان ميكند، نوعي رضايت باطن است كه البته سازگار است با اين كه زندگي آدمي منحصر به دنيا باشد يا زندگي پس از دنيا هم به نظر شخص وجود داشته باشد. اگر چه تا جايي كه من ميدانم معنويان جهان، عموماً به زندگي پس از مرگي با صور مختلف جاودانگي معتقدند. اما به هر حال اگر هر كسي در اين دنيا هم با رضايت باطن زندگي كند بسيار مغتنم و مطلوب است و معنويان كمابيش اين گونه زندگي ميكنند.
-
شما دين را با يك سري از كاركردهايش معرفي كرديد، معنويت را نيز به وسيلة محصولات و فرآوردههاي آن شناسانديد. حال از آنجا كه بخش اعظمي از كاركردهاي دين مربوط به مسائلي است كه مربوط به روح و معنويات است، تأثيري كه دين ميتواند بر معنويت يك فرد داشته باشد، چيست؟ آيا يك فرد ميتواند معنوي باشد، اما ديندار نباشد؟
جواب اين سؤال كاملاً بستگي به اين دارد كه دينداري را در چه بدانيم. اگر مراد از دينداري ، دينداري نهادينه تاريخي باشد و منظور شما اين است كه آيا كسي ميتواند معنوي باشد ولي در عين حال به هيچ يك از اديان رسمي جهان تعلق نداشته باشد. مثلاً مسلمان، يهودي و يا مسيحي نباشد؟ در اين صورت جواب من آري است. يعني يك انسان با اين تعبير ميتواند معنوي باشد ولي ديندار نباشد. يعني امكان دارد كسي هيچ گونه تعلق خاطري به هيچ يك از اديان شرقي و غربي نداشته باشد، ولي در عين حال با رضايت باطن زندگي كند، اما اگر منظورتان از دين، دين نهادينه تاريخي نيست، بلكه منظورتان از دين يك سلسله عقايد، عواطف و خواستهايي است كه به صور مختلف در اديان گوناگون جلوهگر شدهاند، به نظر ميرسد كه معنويت چكيده همه اديان است. به بيان ديگر همه كساني كه به دين نهادينه و تاريخي التزام ميورزند ، به عمق اين اديان نميرسند. بنابراين ميتوان آنها را متدين به حساب آورد، اما معنوي محسوب نكرد. از سويي نيز همه كساني كه معنوي هستند و به كنه اديان رسيدهاند، اما چنين نيست كه به ظاهر اديان تاريخي نيز التزام نظري و عملي داشته باشند.
به اين لحاظ امكان دارد انساني متدين باشد، اما معنوي نباشند و يا اين كه معنوي باشد، اما متدين نباشد. اما انصاف اين است كه در طول تاريخ اكثر انسانهايي كه معنوي بودهاند، تعلق خاطر به يكي از اديان نهادينه و تاريخي هم داشتهاند، اگر چه تلقيشان از دين نهادينه و تاريخي با تلقي عوامالناس از آن دين خيلي متفاوت بوده است و هميشه گويي مردم كوچه و بازار از ديني كه به آن احساس تعلق خاطر ميكنند، پوستهاي را دارند و معنويان هر ديني از آن دين به جاي پوسته، هسته را دارند. به اين معنا، اين گونه نيست كه همه معنويان متدين به معناي كوچه و بازاري آن باشند و چنين هم نيست كه همه متدينان متعلق به دين تاريخي و نهادينه حتماً معنوي هم باشند. به زبان ديگر به گمان من معنويت هسته دين است، نه پوسته آن. از اين حيث ميشود گفت كه امكان رسيدن به هسته براي همه كساني كه فقط تعلق شناسنامهاي به دين دارند نبوده و همه آنها به اين حالت نرسيدهاند.
-
اگر ممكن است يك مثال ملموس بزنيد.
مثلاً مگر كم هستند كساني كه به يكي از اديان جهان تعلق خاطر دارند، اما خود كشي ميكنند. خودكشي لااقل در بسياري از مواردش نشان دهندة نااميدي است ولي انسان معنوي هيچ وقت نااميد نيست. بنابراين شخص در عين حال كه متعلق به يكي از اديان جهان است، معنوي به معناي عميق كلمه نيست. زيرا شخص معنوي به معناي عميق كلمه به رغم همه مشكلات و شدايد «آبجكتيوي» (objective ) كه در زندگي پيش ميآيد، به لحاظ سابجكتيو (subjective) بسيار رضايت باطن و آرامش دارد و شاد و اميدوار است.
-
آيا منظور شما اين است كه معنويت چيزي جدا از دين نيست، با توجه به اينكه عوام به معنويت نميرسند و خواص به آن ميرسند.
البته اگر منظورتان از عوام الناس مردم كم معلومات نباشد و منظورتان اكثر مردم باشد، درست است. مثلاً افراد بسياري بالاترين مدارك آكادميك و دانشگاهي را دارند و به معنويت هم نرسيدهاند و از طرفي كم نيستند كساني كه سواد خواندن و نوشتن را ندارند، اما به معنويت رسيدهاند. پس نبايد گفت عوام و خواص. چون نبايد اينگونه تلقي شود كه رسيدن و يا نرسيدن به معنويت منوط به داشتن يك سلسله معلومات خاص است. بلكه بايد بگوييم در هر دين و مذهبي اكثر متعلقان به معنويت به معناي عميقش دست پيدا نكردهاند بلكه يك اقليتي دست پيدا كردهاند. اين اقليت ميتوانند فرهيخته نيز باشند و همانگونه كه گفتم حتي ميتوانند سواد هم نداشته باشند، اما بالاخره اقليتاند و تعدادشان بسيار كم است.
-
اگر مردم به عمق دين دست بيابند يعني كاملاً معنوي شدهاند تأثير چنين ديني در زندگي مردم چيست؟يا در اين صورت به آنچه كه مدينه فاضله ميخوانند، خواهيم رسيد؟
من پديد آمدن مدينه فاضله را بر روي كره زمين باور نميكنم، هر چند چنين جامعهاي مطلوب است، اما هر چيز مطلوبي دست يافتني نيست. هر انسان حقطلبي دوست دارد چنين جامعهاي پديد بيايد، اما خواست ما با آنچه كه پديد ميآيد، متفاوت است. اما سؤال شما را ميشود به اين شكل مطرح كرد كه اگر كساني در جامعه معنوي باشند، طرز معيشتشان چه تفاوتي دارد با كساني كه معنوي نيستند؟ به نظر من مناسبات اجتماعياش انسان معنوي براساس سه اصل عدالت، احسان و محبت استوار است. البته در مدارج پايينتر معنويت، نسان با ديگران براساس عدالت رفتار ميكند. وقتي مدارج معنوي انسان بالا رفت، كارش به احسان منجر ميشود و در مرحله سوم به محبت ميرسد.
-
عدالت، احسان و محبت به چه صورت وارد زندگي ميشود؟ اگر ممكن است مثال عيني بزنيد.
عدالت در مناسبات با انسانهاي ديگر بدين گونه است كه مثلاً وقتي من ميخواهم آنچه را كه حق خودم است از شما بگيرم و به كمتر از آن راضي نشوم، اما در عين حال ذرهاي هم به بيش از آن طمع نداشته باشم. يعني حق خود را استيفا كنم، اما تعدي و تجاوزي هم به حق شما نكنم. وقتي انسان از نظر معنوي رشدي بيش از اين كرد، نه فقط عدالت ميورزد، بلكه بالاتر از آن، احسان ميكند. يعني از بخشي از حق خود نيز صرف نظر ميكند و اجازه ميدهد اين حق معطوف به ديگران شود. اما از اين بالاتر نيز امكانپذير است و آن اينكه من نه فقط عدالت و احسان ميورزم بلكه محبت ميورزم. فرق عدالت و احسان با محبت در اين است كه عدالت و احسان دو امر «آبجكتيو» (Objective ) هستند و در رفتار بيروني جلوهگر ميشوند، اما محبت يك امر كاملاً «سابجكتيو» (subjective ) است. يعني يك حال دروني است كه من نسبت به شما احسان ميكنم. من ممكن است ذرهاي شما را دوست نداشته باشم، اما در عين حال وظيفه اخلاقي خود ميدانم كه به شما ظلم نكنم و حتي به شما احسان بكنم و مهمتر از آن به شما محبت بورزم.
شما جراحي را در نظر بگيريد كه انساني است با وجدان كامل شغلي. اين فرد، وقتي در حال عمل كردن مريض است، ذرهاي كوتاهي نميكند. اين معنايش رفتار عادلانه است. همين پزشك وقتي بيمار زيردستش شخص بيگانهاي است با وقتي كه بيمارش فرزند خود اوست، هر چند در رفتار بيرونياش فرقي حاصل نميشود، اما وقتي فرزند خود را عمل ميكند، علاوه بر كارهاي بيروني كه انجام ميدهد، محبتي نيز در دل او ميجوشد. انسان معنوي به محبتي ميرسد كه همه انسانها را چون فرزند خود ميبيند.
كسي كه ميگويد: عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست، اين يك تعبير شاعرانه نيست، يعني واقعاً محبت ميورزد. به قول شيخ ابوالحسن خرقاني كه ميگفت: اگر از تركستان تا بلاد روم هر گاه خسي در پاي كسي فرو برود، منم كه رنج ميكشم؛ اين يعني يك محبت عام و يا وقتي رابعه عدويه ميگويد: در روز قيامت بر در جهنم ميايستم و ميگويم هر كسي را كه ميخواهيد به جهنم وارد كنيد، گناهش را بر دوش من بگذاريد و او را رها كنيد و من حاضرم براي گناهان همه عذاب بكشم، هر چند به لحاظ متافيزيكي و اعتقادات ديني به شوخي شبيه باشد، اما پشت اين بيان اين انديشه است كه من از رنج كشيدن همه انسانها، احساس رنج ميكنم. چرا كه همه انسانها را دوست ميدارم و حاضرم به جاي همه آنها، عذاب جهنم را تحمل كنم. پس همه تلاش يك انسان معنوي در مقابل انسانهاي ديگر، كاهش درد و رنج آنهاست.
-
شما مناسبات رفتاريانسان معنوي را با محيط بيرون و در اجتماع گفتيد. حال بگوييد انسان معنوي با خود چگونه رفتار ميكند؟
انسان معنوي در مناسبات رفتاري با خودش هم، با ساير انسانها متفاوت است. انسان معنوي اولاً در عين اينكه به هيچ وجه خود را از ديگران برتر نميداند، اما در عين حال خودش را شديداً دوست ميدارد. اين نوعي «خود دوستي معنوي» است.
ما وقتي ميگوييم كسي خودش را دوست ميدارد، يعني معنوي نيست، در صورتي كه معنويان جهان «خود دوست» ترين انسانها هستند و براي خودشان ارزش بينهايتي قائلند و به همين دليل هميشه مراقباند كه به گونهاي زندگي نكنند كه اين «خود» گرانبهايي كه در اختيارشان است، ذرهاي ضربهببيند. ما به جهت خود دوستي نيست كه به ديگران ظلم ميكنيم، بلكه به دليل «خود نادوستي» ظلم ميكنيم. به نظر من هيچگاه نبايد به انسانها گفت كه خود دوست نباشيد. زيرا به تعبير قرآن هر خوبي كه به ديگري ميكني در واقع به خودت كردي و همچنين هر بدي كه به ديگري كردي باز به خودت باز ميگردد. بنابراين بزرگترين مشكلات در جامعه از سوي كساني پديد ميآيد كه خود را فراموش كردهاند. قرآن خود فراموشي را نه تنها مثبت تلقي نكرده، بلكه بزرگترين عقوبت خدا فراموشي را همين خود فراموشي دانسته است.
-
ويژگيهاي ديگر انسان معنوي چيست؟
انسان معنوي چون خود را دوست ميدارد، به وضع موجودش اكتفا نميكند و سعي ميكند خود را به وضع ناموجود مطلوبتري ارتقاء دهد. بنابراين هيچگاه يك انسان معنوي از سير و سلوك دروني خالي نيست. يعني به سرنوشت خود علاقهمند است و سعي دارد به وضع مطلوبتري از حال برسد. ويژگي بعدي اين است كه انسان معنوي، درد و رنجهايي كه در عالم بيروني برايش به وجود ميآورد يا اصلاً برايش درد و رنج نيست و يا برايش قابل تحمل است. امام جعفر صادق دربارهاطرافيان امام حسين ميفرمايد: به خدا سوگند كه اينها هيچگاه درد ناشي از شمشير را احساس نميكردند. يعني وقتي كسي معنوي است، درد و رنجي كه انسان عادي قادر به تحمل آن نيست، تحمل ميكند. ويژگي ديگر انسان معنوي اين است كه تنها خود را مسؤول سرنوشت خود ميداند. بنابراين هر گونهبهانهجويي را كنار ميگذارد. انسان عادي همه تقصيرها و كمي و كاستيها را به گردن ديگران مياندازد، انسان معنوي، هر چه معنويتر ميشود، احساس ميكند خودش در حال شكل دادن به خودش است و اگر در جايي كوتاهي كردند، خود را مسؤول ميداند.
اينكه از پيامبر ما نقل شده كه بزرگترين دشمن تو خود تو هستي دقيقاً به همين معناست. يعني همانطور كه هيچ دشمني جز خودمان نداريم، هيچ دوستي نيز جز خود نداريم و مسؤوليت تمام كارهايمان با خودمان است.
-
چگونه ميتوان اين امر را از خود بزرگبيني جدا كرد؟
انسان معنوي دستخوش خود بزرگبيني نامعقول نيست و فكر نمی کند كه قطب دايرهامكان است و همه چيز بر مدار او ميچرخد. انسان معنوي ميگويد: من براي جهان هيچم، اما براي خودم همه چيزم. بنابراين،...؟ وقتي قابل قياس با چيزهاي ديگري نيست، همه چيز است.
-
مناسبات اجتماعي و فردي انسان معنوي را شرح داديد. حال از مناسبات طبيعي انسان معنوي برای ما بگوييد.
انسان معنوي كمترين مصرف و بيشترين توليد را در جهان پيرامون خود دارد. او چنان زندگي ميكند كه كمترين هزينه و بيشترين بازدهي را براي جهان هستي دارد. يعني گيرندگياش حداقل و دهندگياش حداكثر است.
-
آيا اينكه افراد به عمق دين برسند و معنوي شوند ميتواند در برقراري يك ديالوگ جهاني كمك كند؟
به اعتقاد من پيروان اديان مختلف مثل يهوديت، مسيحيت و اسلام و يا هندو و بودايي كوهنورداني هستند كه قصد تسخير قلة يك كوه را دارند. يعني وقتي هنوز روي سطح زمين واقعاند، ممكن است فاصله زيادي با هم داشته باشند، اما اگر دو شرط براي همه كوهنوردان به وجود آيد، يعني اولاً همه قصد تسخير قلة واحدي را داشته باشند و ثانياً اين قصد را عملي كنند، آن وقت هر چه بالاتر بروند، خواه ناخواه فاصلهشان از هم كمتر ميشود و تا وقتي به قله برسند، فاصله صفر ميشود. پيروان اديان نيز همين طورند و تا در قلمرو فقه هستند بيشترين فاصلهها را با هم دارند. ولي وقتي وارد قلمرو اخلاقيات دين ميشوند، فاصلهها كمتر ميشود. وقتي وارد قلمرو اعتقادات ميشوند، باز هم كمتر ميشود و وقتي وارد قلمرو تجربه ديني بشوند كه قله اين كوه است، فاصلهها به صفر ميرسد. اما چون بيشتر مردم در مرتبه فقه ميمانند و اگر خيلي همت كنند به مرحله اخلاقيات ميرسند، ميبينيم فاصلهها زياد است. ولي همانطور كه گفتم وقتي به مرحله تجربه ديني رسيدند فاصلهها صفر ميشود. اينجاست كه ابن عربي، مولانا و عطار مسلمان كنار كساني مثل مايستراكهارت و رويس بروك و زوزو در مسيحيت و شانكارا و رامانينجا در آئين هندو مينشينند. من شكي ندارم كه اگر ما با صداقت و جديت به دين مذهب خود ملتزم شويم و عملاً تا انتها برويم، بيشك به يك جا ميرسيم. در اين صورت وحدت فرهنگي حاصل ميشود و به عبارت ديگر اگر پيروان همه اديان و مذاهب معنويت مذهب خود را جدي بگيرند، بيشك در جامعه به لحاظ فرهنگي همسویي پديد ميآيد، فرهنگ واحد جهاني در صورتي پديد ميآيد كه يك فرهنگ واحد معنوي باشد و آرزوي هر انسان معنوي اين است كه به آنجا برسد، هر چند ما بايد آرزوهايمان را با واقع بيني منطبق كنيم و فكر نكنيم اين آرزو به زودي تحققپذير است.
به نظر من بزرگترين كاري كه ما ميتوانيم در حال حاضر براي خود و جامعةمان بكنيم اين است كه پروژة عقلانيت و معنويت را به طور همزمان پيش ببريم. چرا كه در طول تاريخ جوامعي كه معنويت را به قيمت عقلانيت از دست دادهاند و يا بر عكس، اين جوامع به آن رضايتباطن و آن مناسبات انساني سالم نرسيدهاند. اگر همه پيروان اديان جهان با صداقت به دين خود ملتزم شوند، بيشك به يك جا ميرسند.
ـــــــــــــــــــــــــــ
این مصاحبه چند سال پیش توسط خبرنگار روزنامه آفتاب یزد صورت گرفت و در همان روزنامه تحت عنوان معنویت و جهانی شدن چاپ شد. متاسفانه تاریخ دقیق مصاحبه یادم نیست و فرصتی هم فراهم نشد تا با مراجعه به آرشیو این روزنامه تاریخ آن راپیدا کنم. آنچه در اینجا آمد از روی کاستی که در اختیارم بود، پیاده شده است.
افزوده بازدیدکنندگان گرامی در بخش نظرات:
سلام
تاریخ نشر در آفتاب یزد: 14/9/79
و اکنون تحت عنوان «معنویت و محبت چکیده همه ادیان است» در «مشتاقی و مهجوری» صفحات 275 الی