در قسمت های 1تا 5 به حکایتِ همسفر شدنِ سعدی با مرد انگور فروش  پرداختیم و اشاره کردیم وقتی خرِ مرد انگور فروش رم کرد و بارِ انگورش نقش بر زمین شد ناگزیر چون اسم سعدی را نمی دانست با فریاد های و هوی  از سعدی تقاضای کمک کرد... سعدی به وی کمک کرد و همچنین پندهایی به او داد که چون شنید ولی هیچکدام را به کار نبرد گرفتار شد مرد انگور فروش به زندان افتاد و روز بعد جارچی جار زد و مردم را فرا خواند در اجتماع محاکمه ی علنیِ  انگور فروش شرکت کنند در قسمت هایی که گذشت از حضور یافتن سعدی در زندان و آموختن نکاتی به مرد انگور فروش نوشتیم  که  شاه، با شنیدنِ آن غافلگیر شد.

 

پادشه از مرد دلجویی نمود

گفت ای مرد خواهشت از ما چه بود؟

 

مرد گفتا آبرویم برده اند

بار انگور مرا هم خورده اند

 

هرکسی در شهر خود هست شهریار

زندگی خوب است که دل گیرد قرار

 

در دیار خود نمایم سروَری

می کند برمن خدایم داوری

 

باشم اینجا بی کس و یار و غریب

هستم از دیدار یاران بی نصیب

 

ده اجازه تا که آزادم کنند

مَرکبَم را پس دهند شادم کنند

 

زین سخن ها پادشه خوشحال شد

حالِ بد شد دور و خوش احوال شد

 

گفت،حرف دیگری داری بگو

تا دهم دستور اجرا مو به مو

 

مرد،گفتا حرف هایم می زنم

گرچه دانم گورِ خود را می کنَم

 

حاکم شرعت بخواه ای پادشاه

چاقوی گم گشته را از وی بخواه

 

چاقوی زرین بود در خانه اش

سیم و زرها برده در کاشانه اش

 

این وزیران جمله دزدی می کنند

آب را گل بهر ماهی می کنند

ادامه دارد