گویی کار دیگری نداشت و باید همه ی وقت خود را صرف پرورش و آموزش جگر گوشه اش! می کرد. در طول سال و هر روز،او را بر شانه و حتی بالای سر خود می گذاشت تا وی بتواند دنیای کوچکش را بهتر و بزرگترببیند.وقتی صدای قهقهه ی فرزندش را هنگام بالا و پایین آمدن از روی شانه اش می شنید خوشحالی اش مضاعف می شد. در همین حال آینده ی خوب  و درخشان را نیز به وی  القا می نمود: دستانت در دست من است پاهایت را روی سر بابا بگذار!!حالا خیلی دور را تماشا کن،باید به فردایت بیندیشی، تو باید صعود کردن را از هم اکنون بیاموزی،بیا پایین، حالا برو بالا ، بیا پایین ،برو بالا ،فرزندم اوج بگیر ،نباید ترسی از پرواز داشته باشی، عزیزم تو بر روی شانه ی من قرار گرفته ای، لاجرم آنچه را تو اکنون می بینی من نمی بینم طبیعتا" فردای من و تو نیز چنین خواهد بود دلم می خواهد از آنچه امروز و فردا ها می بینی برایم بگویی ،فرزند قول داد چنین کند. در آن زمان توانایی پدر زبانزد خاص و عام بود اکنون ناتوان و رنجور به دیروزش می اندیشد  دیروزی که فرزندش را بر روی شانه های خود قرار می داد تا دورترین نقطه را بیند  پدر به فردای کودکش می اندیشید و برای بزرگ شدنش  سر از پا نمی شناخت  اما برای آینده خودش تصور چندان  خوبی نداشت و مدام به روزهایی فکر می کرد که  ممکن است دوستان و همراهان امروز او را وا گذارند و تنها بماند با همه ی اینها وقتی به تماشای فرزندش می ایستاد و به یاد قول و قرارهایی که با هم گذاشته بودند می افتاد نقطه های امید در دلش پدیدار می شد زیرا امیدوار به کسی بود که برای پرورشش از جان و دل مایه گذاشته است به همین لحاظ او را همراه و همدم دائمی خود می دانست ، هر چه بود شانه های پدر سکویی شد تا فرزند پرواز را بیاموزد و آموخت.

اکنون سالها از آن زمان می گذرد برف پیری سر و روی پدر را پوشانده و گذر عمر از او انسانی شکسته و فرتوت و ناتوان ساخته، آدمها یکی یکی رفته اند و پیری و تنهایی را بخوبی احساس می کند ولی در عوض باید خوشحال باشد که نهال دیروزش به ثمر رسیده یعنی کودک دیروز، مرد میدان امروز شده، پرواز را خوب فرا گرفته ، دورترین نقطه را می بیند و امید آینده ی پدر خواهد بود اما همه چیز به خوبی پیش نمی رفت.زیرا اولین نشانه ی نا سپاسی فرزند نمایان شد او بر خلاف شرع و عرف حتی کمترین سپاسگزاری را از آنهمه زحمات شبانه روزی والدینش بجا نیاورد.کودک ناتوان دیروز که از روی شانه پدر پرواز را آموخته بود زحمات یادشده و  قول و قرارهای گذشته را  به سخره می گیرد و والدینش را نیز لایق همنشینی و گفتمان چهره به چهره نمی داند.

چرا چنین اتفاق نامیمونی روی می دهد؟

آیا پدر در تربیت فرزندش دچار افراط و تفریط شده بود؟

آیا محیط  قادر بوده تا دیدگاه وی را تغییر دهد؟

آیا ذات بد نیکو نگردد چونکه بنیادش کج است؟

آیا.......

نظر شماچیست؟