آن چه مي خوانيد خاطره ي ساختگي نيست؛ بلكه یکی از خاطرات واقعي دوران كودكي من است كه هر وقت يادآوري مي كنم مستمعيني جديد ی پيدا مي كند. شما هم كه مي خوانيد تصور نكنيد چون با كشك شروع شده، ما هم كشكي گفته ايم و كشكي به پايان رسانده ايم.

 یادمادر  بزرگم به خير الهي هر کجا هست شاد وسرحال باشه هيچ درد بي درموني رو حس نكنه يه خاطره خوبي ازش دارم همي الآنه يادم اومد يه روز من بودم و محترم و ننه كلو،ننه كلو نمي دوني به كي مي گن ؟ بابا تو ديگه كي هستي ،خب تو صحبتهام متوجه مي شي،بگذريم، نمي دونم  اون روزبابا ومادرم كجارفته بودن ،خب اون وقتا مثل حالا نبود كه اگه پدر مادرا پاشونو بخوان از خونه بزارن بيرون چن جور غذابرا بچه هاشون درست كنن نه بابا مرگم بهمون نمي دادن،ولي راستشو بخواي، نه اينكه هيچي نبود،اون دنيا همه اينا جباب يا همون جواب داره ، دروغ چرا نون خشك داشتيم خب، چشمم كور مي خواستم بخورم كسي با من كاري نداشت، آها كجا بودم ،سرت اگه درد اومد دسمال ببند چون مي خوام حالا حالاها خاطره بگم ،پس اينجا بوديم كه من و محترم بوديم و ننه كلو يا به قول شما شهري ها ماماني ،هوا گرم بود وما دوتا طفل بهشتي گرسنه مون  بود  ننه كلو  يك چند دفعه اي هي از جلو ما رفت و اومد كرد من ومحترم هم كه انگار روده هامون مسابقه قاروقور گذاشته بودن هي مگفتن قار، قور، قار، قور،ننه كلو نيم نگاهي اول به من انداخت و گفت گسُنِه اي (گرسنه اي) بلد نبودم مثل امروزي ها بگم آره ماماني خيلي گشُنـــمه،كله را از همون بالا شلاپي اوردم پايين وگفتم ها،اون وقتا هنوز مثل حالا فوري كلاس نمي زاشتن كه بگن پسرم اينو بگو اينو نگو چون هنوز پز دادن مد نشده بود،تازه ما خوبه خوبش بوديم،اون وقتا، تنها چيزي كه همه پدر مادرا در تربيت بچه هاشون متحد بودن اين بود كه بچه حق نداره جلو بزرگتر از خودش ...بده،انصافا" بچه ها هم رعايت مي كردن،و مي دونستن، كه فقط باباها تو خونه واحيانا"بيرون حق دارن از اون صداها در بیارن ،اينو نشنيده بگير،خدا وكيلي قصدي در كار نبود يهو چيزهايي ياد آدم مي ياد كه اصلا"دوريال هم نمي ارزه، مثل دسشويي رفتن آدمه، كه برا چيز ديگه ميري اونجا،،هر چي گم كردي يا، با هر كي خورده حساب داري با هر كي مي خاي وصلت كني از هرچي مي خاي فصلت كني يادش مي ياد يعني، شده اتاق فكر مردم،اه اه حالم به هم خورد، يكي نيس به ما بگه بابا ،جون بسر شديم خب بگو چي شد؟آها به قول تهرونيا اگشنگي حال نشتيم آره تو نميري، بهتره حرف خودمونو بزنيم،ننه كلو كه يكي دوباري نگاهمون كرد دلش آتيش گرفت،من كه يه چيزايي متوجه شدم زير چشمي نيم نگاهي انداختم ديدم رفت سر صندوقچش،در صندوق تا نيم بازشد، صداي قرچستي داد هول كردم گفتم نكنه خراب بشه وننه كلو از كارش پشيمون بشه ،ولي به خير گذشت وننه كلو يك ظرف مسي قديمي ورداشت واومد بيرون،شما كه غريبه نيستي اومدي تو وبلاگ خودتون اصلا"من وشما نداريم چرا بايد  دروغ بگم من وشما رو با اين كمبود وگروني زمين مگه فكر ميكني تو چن سانتي متر مي خوان جا بدن ،ولا ارزش دروغ گفتن نداره، اين چيه كه من بخوام دروغ بگم ،مي خواي قسم بخورم به همون جون ننه كلو كه يه تار موشو به هزارتا از اون ظرفاي مسي نميدم من از داخل ظرف خبر نداشتم، حالا راحت شدي قسم خوردم؟ولش كن بابا حالم گرفته شد، بگذريم ما كه قسمه رو خورديم ،ننه كلو جان مجبور شدم منو ببخش، الاهي هر جا هستي خوش باشي، خلاصش كنم ننه كلو اصولا"كمتر مي خنديد، من كه خنده ازش نديدم ولي مي گفتن، يه وقتايي لبخند كي مي زنه، راست و دروغش پاي خودشون ،اون، روز، نخنديد،ولي مثل لبخند، با گويش خوب ونه خيلي خودماني گفت:بيويه(بياييد)رفتن ما همان و دو تا ظرف پر از دوغ كشك، همان،من ومحترم ،شروع كرديم نون خرد كردن ،فقط برا كه از قلم نيفته ومن پيش شما شرمنده نشم كشك مادر بزگ ما بيشترش كپك  داشت ورنگش هم سبز شده بود، بگذريم ،با همون وضع دوغ كشك ننه كلو رو خورديم اما يه چيزي از قلم افتاد ،نيس كه بلد نبوديم وفقط هم سرمون گرم خوردن بود، يك تشكر ازننه كلو نكرديم ، خورديم وخداييش بگم، سير سير شديم،مي گم اجازه بده بقيه شو نگم، ها ،نكنه حالت به هم بخوره،اگه چه دلم نمي ياد كه نگم  ،خب ميگم ،دوغ كشك ننه كلو ده دقه بيشتر مهمون معده مون نشد ،ببخشيد چاره نيست چه جوري بگم ولي سعي مي كنم با كلاس وامروزي تمومش كنم پس از ده دقيقه ،قسون يا استفراغ ويا بالا آوردن هر كدوم امروزي تر، يا به روزتره ، همون باشه ولي استفراغ عموميت داره ،اما، بالا آوردن تهروني تره،حالا هر كدومو كه حساب كني، استفراق دو نفريمان به مدت ده دقيقه ادامه داشت ،ننه كلوي كه محبتشو،يكجا وبا كشك به ما داده بود فكر مي كني وقتي من ومحترم هر چه خورده بوديم مي ريختيم بيرون چي گفت ؟اول اينكه راحت وخونسرد نشسته بود انگار نه انگار،دوم اينكه چند باري گفت صف رفته يعني روده هاتون صاف شد، ننه كلو جان، اميدوارم هرجا هستي كشك خراب بهت ندن، آخه شايد 4 يا5سالي كه از اين موضوع گذشت يه خبر بدي بهمون دادن ،مي خواي همشو بگم؟خونه ما وعموم ديوار به ديوار بود الانم هست ننه كلو بيمار شده بود وعموم ازش ،نگهداري مي كرد خونه عموم كه اونور بود خونه ماهم اين ور بود، يه صبح زود از اون جايي كه خونه ما وعموم يك خشتي بود اگه كاري داشتند گروپ گروپ بامشت زدن وفرياد خبر مخابره مي كردن، داشتم مي گفتم يكي از اون روزا كه نماز خونا پا مي شن نماز بخونن، صداي گروپ،گروپ، همه را هراسون كرد ولي قبل از همه مادر خدا  بيامرزم ،رو كرد به باباي خدا  بيامرزم وگفت پاشو كه مادرت مرده ،هممون با سرعت زديم بيرون، من سن وسالي نداشتم،زمستون بود وارد خونه عمو كه شديم مادر بزرگ در حال رفتن از اين دنيا بود من دقت كردم هي دهنش باز مي شد وهي بسته مي شد طول كشيد تا جان داد به رسم آن وقت منو  فرستادند نزد كسي كه معمولا"با گفتن اشعار خبر مرگ را به مردم منتقل مي كرد،اون خدا بيامرزهم صداش رسا بود،يا دمه اين شعررو،تكرار ميكرد:

اندر آن خانه كه يك روز عروسي باشد / منتظر باش كه چند روز عزا خواهدشد

مردم اومدن ننه كلوي مارا بردند ومن براي اولين بار داشتم داخل قبر را با دقت نگاه مي كردم قبر ننه كلوي من، داخل سالن سرپوشيده ، تاريك .وترسناك بود در همان حالي كه داشتم نگاه مي كردم مرحوم مادرم گفت: قـَسِم جان برو وَ كـُنـُر بُلـُت وَر جونـُم خورَه چـِشـِر نـُگـُو مـِني، و ننه كلوي منو داخل قبر تاريك گذاشتن ويه خروار خاك روش ريختن وگر چه او چهل سال پيش براي هميشه از اين دنيا رفته ولي خاطره كشك او ماندگار وجاويدان است.

شما فكر نكني ما كشكي نوشتيم بازم دارم ازينا