دوش مرحومه خاله را در خواب
دیدمش شاد و دلخوش و شاداب

گفتمش خاله جان کجا بودی
چند سالی ز ما جدا بودی؟

گفت من مُردم و شدم آزاد
رفتم از این سرای بی بنیاد

از همان دَم که رفتم از دنیا
کور دل بودم و شدم بینا

بعدِ مرگ، کرده های خود دیدم
از کسی جز خودم نترسیدم

خاله از قبر گفت و آن گودال
از حساب و کتاب و از مثقال

گفتمش روزگار بر وفق است؟
همه چیز بر مدار و بر رفق است؟

زندگانی به کامتان خوش هست؟
بگو آنجا دوا و دکتر هست؟

شب نشینی و رفت آمد چه
بین هم آشتی و دعوا چه

مثل دنیا بساط غیبت هست؟
سخن این و آن و تهمت هست؟

مردگان بین شان رفاقت هست
حِس بد بینی و حسادت هست

کسی بر مال و حال فخر کند
با کس و کار خویش قهر کند؟

راستی آنجا کرایه ها بالاست؟
بین مالک و مستأجر دعواست؟

بگو از گوشت میش و گوساله
کیلویی چند می خرید خاله؟

خاله قاه قاه به حرف من خندید
دستی بر صورتم ز مهر کشید

گفت اینجا گران فروشی نیست
احتکار و سلف فروشی نیست

قهر و کینه و بخل در دنیاست
همه ی خوبی و خوشی اینجاست

ما همه گرد یکدگر هستیم
دلخوشیم و کنار هم هستیم

هر که دنیا نموده ظلم و ستم
هست اینجا مدام به رنج و مَحَن

هر که از پیش تحفه کرد ارسال
حال او هست بهترین احوال

هر که بنموده صله ی ارحام
یا حمایت نموده از ایتام

یا خوش اخلاق بوده در دنیا
شاد و مسرور هست در عقبا

خاله جان حرف دیگری هم داشت
رفت و من را به حال خود بگذاشت

سخنش با کنایه بود و رمز
گاه با بغض گفت و گه با طنز

قاسم از خوابِ خاله شد بیتاب
یا رب او را به فضلِ خود دریاب