واقعه غدیر و حادثه عاشورا(3)
یزید نخستین خلیفه مورورثی
تلاش معاویه برای متقاعد کردن مردم بلاد مؤثر واقع شد و فرزند بی لیاقتش را بر خلاف تعهدی که به امام حسن(ع) داده بود جانشین خود کرد با این حال وقتی آثار مرگ را مشاهده کرد زیر لب با خود حرف می زد
کـاش براي رسـیدن به ریاست دنیا، این قـدر تلاش نمی کردم!کاش،کاش و کاش
معاویه سراغ پسرش یزید را می گیرد می گویند او به سفر رفته است دستور می دهد نامه ای برای وی بنویسند تا هر چه زودتر بر گردد معاویه می خواهد در آخرین لحظه های عمرش یزید را ببیند شاید حرف های مهمی با او دارد اما آرزوی دیدن تنها پسرش را به گور می برد یزید سه روز پس از خاکسپاری پدرش وارد شهر می شود کنار قبر پدرش نماز می خواند ولی نا آرام است
اکنون سه روز از مرگ معاویه گذشته یزید دستور می دهد همه مردم، در مسجد بزرگ شهر جمع شوند.
پس از ساعتی، مسـجد پر از جمعیت می شود. همه مردم براي شـنیدن ا ّولین سخنرانی یزید آمده اند. یزید در حالی که خود را بسـیار غمناك نشان می دهـد، بر بالاي منبر می رود و چنین می گویـد: »ای مردم! من می خواهم دین خـدا را یاري کنم و می دانم شـما، مردم خوب و شـریفی هستید. من خواب دیدم میان من و مردم عراق، رودی از خون جریان دارد. آگاه باشید به زودي بین من و مردم عراق، جنگ بزرگی آغاز خواهد شد عده اي فریاد می زنند: »اي یزید! ما همه، سرباز تو هستیم، ما با همان شمشیرهایی که در صفین به جنگ مردم عراق رفتیم، در خدمت تو هستیم«. یزید با شنیدن این سخنان با دست، به مأموران خود و کیسه های طلا اشاره می کند و دستور می دهد به هر کسی که در مسجد است، از این طلاها بدهید...
ادامه دارد